به در سفيد رنگي که چرک بود نگاهي انداختم و بعدم به کل در و ديوارا. جاي کثيفي بود و فقر از در و ديوارش ميريخت. به همراه مهتاب به يه اتاق تاريک و نمور رفتيم. يه دختر تقريبا شونزده ساله درو برامون باز کرده بود و با
روزها و شباي من مي گذشت و هر روز تکرار کاري که راهي براي فرار از اون نداشتم. پنج شنبه بود، گاهي به امام زاده سر ميزدم و گاهي هم وقت نمي کردم. اما امروز نميدونم چم بود،يه حال بدي داشتم. از خودم بدم
ا تکوناي صبا از خواب بيدار شدم. لاي چشمامو به زور باز کردم. دستامو بردم بالا و دهنم با خميازه اي که کشيدم تا جا داشت باز شد. از بس فس فس کردم داد صبا دراومد : هما ، پاشو ديگه، اين چه وضعيه؟
از روی تخت بلند میشم. سعی می کنم تعادلمو حفظ کنم و کله پا نشم. به سمت صندلیی میرم که لباسام روش افتاده. فکر کنم به اندازه ای که پول داده آش خورده که دست از سرم برداشته و خوابیده. تاپ و شلوارکمو می پوشم و نگاهی به ساعت میندازم. پنج و بیست دقیقه رو نشون میده . چیزی به صبح نمونده منم خوابم نمیاد. روی همون صندلی رو به روی میز آرایشی می شینم و نگاهی به خودم میندازم. هنوزم خیلی ظریف و دخترونه ام ولی یادم نمیره که دیگه دختر نیستم، پاک نیستم، معصومیت یه دختر رو ندارم...