loading...
►███▓▒░░ضامن چت ░░▒▓███◄
ضددختر

مجیدقزوین بازدید : 12 دوشنبه 02 بهمن 1391 نظرات (0)

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .

به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .

آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”.

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم .

من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود.

از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش نشسته بودم.

تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه.

بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” .

روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .

من با کسی قرار نداشتم.

ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم

درست مثل یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید .

من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود.

آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .

یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید

من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره

میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم

قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی

با وقار خاص و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم .

من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه

من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد.

با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه.

اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم

اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم”

سالهای خیلی زیادی گذشت ...

به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده

فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند

یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه

دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته

این چیزی هست که اون نوشته بود:

” تمام توجهم به اون بود.

آرزو میکردم که عشقش برای من باشه.

اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم.

من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه.

من عاشقش هستم.

اما …. من خجالتی ام … نمی‌دونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….

ای کاش این کار رو کرده بودم ……………..”

مجیدقزوین بازدید : 15 دوشنبه 02 بهمن 1391 نظرات (0)

خــــــــــــــــــــــداوندا !!!
به دل نگیر اگر گاهی" زبانم " از شُکر َت باز می ایستد!!!
تقصیری ندارد...
قاصر است ؛کم می آورد در برابر ِ بزرگی ات ...
لکنت می گیرند واژه هایم در برابرت!!!
... در دلم امّا همیشه ...
ذکر ِ خیر َت جاریست...

مجیدقزوین بازدید : 27 دوشنبه 02 بهمن 1391 نظرات (0)
دل را سپردم...

 

دلم را سپردم به بنگاه دنیا

و هی آگهی دادم اینجا و آنجا

و هر روز

برای دلم

مشتری آمد و رفت

و هی این و آن

سرسری آمد و رفت
ولی هیچ کس واقعا

اتاق دلم را تماشا نکرد

دلم قفل بود

کسی قفل قلب مرا وا نکرد
یکی گفت:

چرا این اتاق

پر از دود و آه است

یکی گفت:

چه دیوارهایش سیاه است

یکی گفت:

چرا نور اینجا کم است

و آن دیگری گفت:

و انگار هر آجرش

فقط از غم و غصه و ماتم است

و رفتند و بعدش

دلم ماند بی مشتری

و من تازه آن وقت گفتم:

خدایا تو قلب مرا می خری ؟
و فردای آن روز

خدا آمد و توی قلبم نشست

و در را به روی همه

پشت خود بست

 

مجیدقزوین بازدید : 16 دوشنبه 02 بهمن 1391 نظرات (0)
 
رویای سالهای شیرینم

 

همپای روز های دیرینم

مهربان و مهربان و مهربان...

یاد لبخند های زیبایت در خاطرم هست هنوز!

سالهایی که خندیدیم ، سالهایی که فهمیدیم

آن صدا ، آن نگاه هنوز در کنج ذهنم باقیست 

حال که نیستی امروز را چگونه جشن بگیرم؟

روز ترنم باران و وزش نسیمو گریه ی کودکی که هر نفسش پیام آور زندگیست

اکنون در فراسوی مرزها در کوچه های هفتادو دو ملت چه کسی برای سالگرد بودنت به آغوشت میکشد؟

دلم تنگ است برای خنده هایمان ، بغض هایمان و شیطنت هایی که باز پای کودکی فراموش شده را وسط میکشید

امروز از خانه که بیرون میروی عمیق نفس بکش....

 برایت در دلم چای دم کرده ام  با عطر بهار نارنج ، دلم را سپردم به قاصدک ها وخوب برایشان خط و نشان کشیدم برای رساندن هدیه ی تولدت!

هدیه ام رسید؟ عطر بهار نارنج می دهد؟

رویای سالهای شیرینم...

بی تو ! حتی یک لحظه ! میمیرم

روز تولدت از شاخه های خشک برگ های زرد میچینم...

               ای عزیزم ، بهترینم!!!!!!!!!!!!

مجیدقزوین بازدید : 22 دوشنبه 02 بهمن 1391 نظرات (0)
 

شنیدم میخوای بری باز منو تنها بزاری !!

هر چی یاد و خاطرس پشت دلت جا بزاری !!

شنیدم گفتی نگاهش واسه چشمام عادیه !!

هر چیزی حدی داره ، محبتش زیادیه !!

شنیدم یه مدتی میخوای ازم دور بمونی !!

اینه رسمش ؟ که با این دل دیونه اینجوری کنی ؟

شنیدم همین روزا بازم میخوای بری سفر !!

بسلامت عزیزم ! اما همینجور بی خبر ؟

شنیدم گفتی باید برم سراغ زندگیم !!

حرف تو یعنی بسوزم تو غمه آوارگیم !!

شنیدم گفتی با اینکه خیلی چیز یادم داده !!

نمیدونم چی شده که از چشم من افتاده !!

شایدم تموم این شنیدنی ها شایعس !!

از تو اما نمی پرسم ، گفته باشی فاجعس !!

 

مجیدقزوین بازدید : 27 شنبه 30 دی 1391 نظرات (0)

الهی سوگند به بلندی درخت چنار و به ترشی رب انار
ترحمی بنما بر این بنده بی بخار بی کارو بی عار
که دمارش را بر آورده روزگار.
ای خالق مدرسه و ای به وجود آورنده فرمول های حساب و هندسه!
ای خدای عزیزم بیزارم از این نیمکت و میزم 
دانش آموزی سحر خیزم که هر روز صبح زود ساعت 10 از خواب برمی خیزم
و روز های شنبه تا پنجشنبه اغلب از مدرسه می گریزم 
که من انسانی نحیفم و در کلاس درس بسیار ضعیفم 
اگر چه نزد معلم و دانش آموزان خیلی خوار و خفیفم
ولی خارج از مدرسه به هرکاری حریفم
ای خالق شهرستان های کرمان و یزد و رشت نمره انضباط مرا داده اند هشت
دیگر به چه امیدی می توان سر کلاس درس نشست؟
آن جا که معلم هم نمی کند گذشت
چه کنم اگر سر نگذارم به کوه و به دشت؟ 
الهی می دانی که من کیستم 
هر چند که دانش آموزی فعال ودرس خوان نیستم 
ولی چه قدر عاشق نمره بیستم. 

مجیدقزوین بازدید : 15 چهارشنبه 27 دی 1391 نظرات (0)
حکایت ما آدم ها …

 

حکایت کفشاییه که …

اگه جفت نباشند …

هر کدومشون …

هر چقدر شیک باشند …

هر چقدر هم نو باشند

تا همیشه …

لنگه به لنگه اند …

کاش …

خدا وقتی آدم ها رو می آفرید …

جفت هر کس رو باهاش می آفرید …

تا این همه آدمای لنگه به لنگه زیر این سقف ها …

به اجبار، خودشون رو جفت نشون نمی دادند…

مجیدقزوین بازدید : 16 چهارشنبه 27 دی 1391 نظرات (0)

شمع دانی که دم مرگ به پروانه چه گفت؟

                                                           گفت:ای عاشق بیچاره فراموش شوی

سوخت پروانه ولی خوب جوابش را داد

                                                   گفت:طولی نکشد تونیز خاموش شوی!

مجیدقزوین بازدید : 21 چهارشنبه 27 دی 1391 نظرات (0)

  نمیدانم محبت را بر چه کاغذی بنویسم که...هرگز پاره نشود

 

          برچه گلی بنویسم که...هرگز پرپر نشود

         برچه دیواری بنویسم که...هرگز پاک نشود

        برچه  آبی بنویسم که ...هرگز  آلوده نشود

       وسر انجام

      بر چه قلبی بنویسم که...هرگز سنگ نشود!!!

مجیدقزوین بازدید : 24 چهارشنبه 27 دی 1391 نظرات (0)

یکی بود یکی نبود

 

اون که بود تو بودی اون که تو قلب تو نبود من بودم

یکی داشت یکی نداشت

اون که داشت تو بودی اون که جز تو کسی رو نداشت من بودم

یکی خواست یکی نخواست

اون که خواست توبودی اون که نخواست از تو جداشه من بودم

یکی رفت یکی نرفت

اون که رفت تو بودی اون که بجز تو دنبال کسی نرفت من بودم

مجیدقزوین بازدید : 17 چهارشنبه 27 دی 1391 نظرات (0)

جیرجیرک به خرس گفت عاشقت شدم خزس گفت:الان وقت خواب زمستانیه منه وقتی ۶ ماه دیگه ازخواب پاشدم اونوقت باهم حرف میزنیم خرس خوابید وقتی بیدار شد جیرجیرک راندید خرس نمیدانست جیرجیرکها ۳روز بیشتر عمر نمیکنند...

 

مجیدقزوین بازدید : 18 چهارشنبه 27 دی 1391 نظرات (0)

روی در وازه ی قلبم نوشتم ورود ممنوع

 

دل پریشان آمد گفتم بخوانش.خواندو بازگشت

امید مضطرب آمد . گفتم بخوانش.خواندو بازگشت

آرزوبادلهره آمد .گفتم بخوانش.خواندوبازگشت

عشق خنده کنان آمد !

گفتم خواندیش؟گفت من سوادندارم

مجیدقزوین بازدید : 22 چهارشنبه 27 دی 1391 نظرات (0)

به خودم قول میدهم تو را فراموش کنم

به خودم قول میدهم خاطرات روزهای با تو بودن را فراموش کنم

به خودم قول میدهم جمله های عاشقانه ات را فراموش کنم

به خودم قول میدهم نگاه معصومانه ات را فراموش کنم

به خودم قول میدهم لبخندهای شیرینت را فراموش کنم

به خودم قول میدهم تصویر زیبای چهره ات را از ذهنم پاک کنم

به خودم قول میدهم دیگر نامه هایت را مرور نکنم

به خودم قول میدهم دیگر قلبم به عشق تو نتپد

به خودم قول میدهم دیگر به عشق تو زیر باران نروم

به خودم قول میدهم دیگر به عشق تو زیر نور مهتاب ننشینم

به خودم قول میدهم دیگر به عشق تو به دیدار دریا نروم

به خودم قول میدهم دیگر به عشق تو به آسمان نگاه نکنم

به خودم قول میدهم دیگر به عشق تو به چشمکهای ستاره ها نگاه نکنم

به خودم قول میدهم دیگر در لحظه های تنهاییم به تو فکر نکنم

به خودم قول میدهم اگر باز تو را دیدم به چشمهایت نگاه نکنم

به خودم قول میدهم اگر باز تو را دیدم دلم هوایی نشود

به خودم قول میدهم  کسی اشکم را نبیند

به خودم قول میدهم کسی از دل شکسته ام باخبر نشود

به خودم قول میدهم بخاطر ازدست دادنت از خدا گلایه نکنم

اما …

نمیدانم آیا میتوانم به قولهایم عمل کنم ؟

آیا میتوانم تنهایی را تحمل کنم ؟

مجیدقزوین بازدید : 13 چهارشنبه 27 دی 1391 نظرات (0)

گاهــــی نــگــفـتـن،گــفــتـنـی تـــــــرین عــــــاشقانه هــاســت.

 

هـــــمان سکــــــوت ممتـــــدی که در چــــــشم های تو به افــــق مــی نــشینــد

چــــقـــدر این کلـــمــــات ابـــلهـنـــد!

مجیدقزوین بازدید : 23 چهارشنبه 27 دی 1391 نظرات (0)

بــــا دیــپــلــم ,بــا پـــول بـــا شـوهـــر,بـــا این چــیــزها آدم خــوشــبــخــت نمــیــشــود.بــاید درد زندگـــی را تــــحــمــل کــــــرد ,
تــــا از دورخـــــوشبــخـــتــی بــــه آدم چــشــمــک بـــزنـــــد!

                                                                                   "چشمهایش ؛ بزرگ علوی"

پ.ن: حقیقته محضه.

پ.ن۲: احساس خوشبختی رو توی وجودم جستجو میکنم.

پ.ن۳: برام بی ارزش تر از اونی که حتی به حرفات فک کنم.

مجیدقزوین بازدید : 31 چهارشنبه 27 دی 1391 نظرات (0)

نيامدی و نچيدی انار سرخی را
كه ماند بر سر اين شاخه تا زمستان شد

نيامدی و ترك خورد سینۀ من و ... آه!
چه قدر يك ‌شبه ياقوت سرخ ارزان شد!

انار سرخ سر شاخه خشك شد، افتاد
و گوش باغ پر از خندۀ كلاغان شد...

مجیدقزوین بازدید : 27 چهارشنبه 27 دی 1391 نظرات (0)
 

 

به سلامتی پدری که لباس خاکی و کثیف میپوشه

 میره کارگری برای سیر کردن شکم بچه اش ،
اما بچه اش خجالت میکشه به دوستاش بگه این پدرمه !
 .
 .
.
 به سلامتی پدری که کفِ تموم شهرو جارو میزنه که زن

 و بچش کف خونه کسی رو جارو نزنن..
.
.
.
به سلامتی پدری که نمی توانم را در چشمانش زیاد دیدیم

ولی از زبانش هرگز نشنیدم ...!!!
.
 .
.
خورشید هر روز دیرتر از پدرم بیدار می شود اما زودتر از او

 به خانه بر می گرددبه سلامتی هرچی پدره
.
.
.
پدرم ،تنها کسی است که باعث میشه بدون شک بفهمم

 فرشته هاهم میتوانند مرد باشند ! به سلامتی هرچی پدره
.
.
به سلامتی هرچی پدره....

مجیدقزوین بازدید : 12 چهارشنبه 27 دی 1391 نظرات (0)

همه چهره ی آرامت را می بینند...

همه صدای خنده هایت را می شنوند..

هیچ کس حس نمی کند دل نا آرام ت را, تنهاییت را

بغض گلویت را...

دست خودت نیست, "باید" جلوی دیگران بخندی...

هیچ کس نمی داند وقتی به چهار دیواری اتاقت می رسی

غصه ها رو از پشت درب بر می داری و به

حال امروزت افسوس می خوری...!

کاش اتاقت انبار غصه هایت نبود....

کاش تخت خوابت جای خوابت بود, نه گریه هایت...

 

مجیدقزوین بازدید : 22 چهارشنبه 27 دی 1391 نظرات (0)

زندگی دفتری از خاطره هاست
یک نفر در دل شب
یک نفر در دل خاک
یک نفر همدم خوشبختی هاست
یک نفر همسفر سختی هاست
چشم تا باز کنیم٬عمرمان میگذرد ما همه همسفر رهگذریم! آنچه باقی ایست فقط خوبی هاست

مجیدقزوین بازدید : 25 چهارشنبه 27 دی 1391 نظرات (0)

خدایا حكمت قدمهایی را كه برایم بر میداری آشكار كن تا درهایی را كه به سویم 
میگشایی ندانسته نبندم و درهاییكه به رویم میبندی به اصرار نگشایم

*****************************************************************

 

رفاقت ايستادن زير باران و با هم خيس شدن نيست ،رفاقت آن است كه يكي براي ديگري 
چتر شود و ديگري نفهمد كه چرا خيس نشد

***************************************************************** 

 عشق شاید تنها جایزه ی این روزگار نامهربان است كه برای بردنش نیازی به پارتی نیست !! 
برایش مهم نیست كه تو "شاهی یا گدا" ! مردی یا زن ! هر چه كه هستی ، باش ! فقط تنها 
شرطش این است كه ارزش آن را بشناسی و حرمتش را نگه داری


مجیدقزوین بازدید : 24 چهارشنبه 27 دی 1391 نظرات (0)

زدست زمانه بايد گريست

زبرنو بدستان دگر هيچ نيست

اي دريغا كجايند شيران نر

تفنگهاي برنو اسبان گهر

كجايند شير زنهاي مينا به سر

كه بر پا نمودند تاريخ اين مرز كهن


مجیدقزوین بازدید : 19 چهارشنبه 27 دی 1391 نظرات (0)

گفتم:خدايا از همه دلگيرم

گفت:حتي من؟

گفتم:خدايا دلم را ربودند!

گفت:پيش از من؟

گفتم:خدايا چقدر دوري؟

گفت:تو يا من؟

گفتم:خدايا تنهاترينم!

گفت:پس من؟

گفتم:خدايا کمک خواستم.

گفت:از غير من؟

گفتم:خدايا دوستت دارم.

گفت:بيش از من؟

گفتم:خدايا انقدر نگو من!

گفت:من توام، تو من


مجیدقزوین بازدید : 23 چهارشنبه 27 دی 1391 نظرات (0)

خونه اجاره اي داري؟ واسه يه آدم تنها؟ قلبشو پيش ميده جونشم ماه به ماه

 

..............................................................................................

..............................................................................................

..............................................................................................

مجیدقزوین بازدید : 18 چهارشنبه 27 دی 1391 نظرات (0)

نفس باد صبا سي خم خت، خوشي و گشت وصفا سي خم و خت، بدي و رنج و عذاب سي دشمنت ، 
بهترين روز خدا سي خم و خت

.

.

.

.

.

.

من مترجم نیستم که اینطوری نگاه میکنی مگهچیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه؟

البته باید بگم خیلی سخت هم نیست تصمیم گرفتم از فردا برم کلاس زبان لری ثبت نام کنم


مجیدقزوین بازدید : 11 چهارشنبه 27 دی 1391 نظرات (0)

قصه از حنجره ایست که گره خورده به بغض یک طرف خاطره ها..........

یک طرف فاصله ها.................

درهمه آواز ها حرف آخر زیباست آخرین حرف تو چیست؟ ......................

تا به آن تکیه کنم حرف من دیدن پرواز تو در فرداهاست......................


مجیدقزوین بازدید : 15 چهارشنبه 27 دی 1391 نظرات (0)

راننده تاکسی اسکناس مچاله را از من گرفت و پرسید: یک نفرید؟ مکثی کردم و بی حوصله 
گفتم: بله آقا! خیلی وقته................................

.................................................................

.................................................................

...................................................................

بزار در تنهاییام زندگی کنم ...................................


مجیدقزوین بازدید : 15 چهارشنبه 27 دی 1391 نظرات (0)

اميري به شاهزاده خانمي گفت : من عاشق توام ...

شاهزاده گفت : زيباتر از من خواهرم است که در پشت سر تو ايستاده است ...

امير برگشت و ديد هيچکس نيست...

شاهزاده گفت:عاشق نيستي !!!! عاشق به غير از معشوقش نظر نميکند...

مجیدقزوین بازدید : 28 چهارشنبه 27 دی 1391 نظرات (0)

******وقتی چترت خداست بگذار ابر سرنوشت هرچه میخواهد ببارد*****

                             |||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||

                             |||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||

                             |||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||

                             |||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||

مجیدقزوین بازدید : 18 چهارشنبه 27 دی 1391 نظرات (0)

 گاهی‌ وقت‌ها .. وقتی‌ از همه خیلی‌ خیلی‌ دوری


  
دلت آنقدر هوایی می‌شه که اگه دست خودت بود ،

 

 


  چمدون رو می‌بستی ، با اولین پرواز خودتو میرسوندی

 

 


 به اولین آغوشی که برات باز می‌شه ،

 

 


 و شاید اگر جرات می‌‌کردی !!!!

 

 


  همونجا روی شونه هاش خودتو از غمِ دنیا خالی‌ می‌‌کردی .

 

 

 


  
گـــاهــی‌ وقــت‌هـــا ...

 

 


 دلت می‌خواد قبل از اینکه کسی‌ متوجه‌ات بشه ،

 

 


  چمدونت رو ببندی ، قبل از اینکه تردید سراغت بیاد

 

 


  با اولین پرواز برگردی خونه ،

 

 


 کفش و پالتو و شال گردنتو بگذاری دم در ،

 

 


  بری تو اتاقت ، سرتو بذاری روی بالش خودت ....

 

 


  و تنهایی‌‌هات با شکوه هر چه تمام تر بغل کنی‌ ...

 

 


 و عظمتِ یک عمر حرف‌های نزده رو زار بزنی‌ .. زار بزنی‌ .. زار بزنی‌

 

 


 راســـتــــی ....

 

 


 مـــنـــو بــبــخـــش ...




 که تو رو یاد روزهایی انداختم که تکلیف خودت رو با خودت نمیدونی ...


مجیدقزوین بازدید : 19 چهارشنبه 27 دی 1391 نظرات (0)

کاش رويا هايمان روزي حقيقت مي شدند...

 

تنگناي سينه ها دشت محبت مي شدند...

سادگي مهر و صفا قانون انسان بودن است...

 کاش قانون هايمان يک دم رعايت مي شدند ...

اشکهاي همدلي از روي مکر است و فريب ...

کاش روزي چشم هامان با صداقت مي شدند...

گاهي از غم مي شود ويران دلم ...

کاش دل ها همه مردانه قسمت مي شدند.

مجیدقزوین بازدید : 10 چهارشنبه 27 دی 1391 نظرات (0)

 اگـه بـرف بـيــــــاد...



  زمـيـن لـغـزنـده بـشـه...

 


  تـو پـشـت سـرم بـاشـى...

 


  مـن سـر بـخــورم...

 


  تــو بـازومـو بـگـيــرى...

 


  مـن هـول بـشـم تـو هـول بـشـى...

 

 

  عـاشـقـه ايـن هـول شـدنـام...

 


  اگـه بــرف بـيــــــــــاد...!

 

 


http://upit.ir/uploads/13580993001.jpg

مجیدقزوین بازدید : 20 چهارشنبه 27 دی 1391 نظرات (0)

روزگار ماه من بود و ولی یارم نبود

 

روزگاری دل برش بود و دلش با من نبود

روزگاری آرزویم دیدن روی تو بود

روزگار دیگری آمد که رفتارش به دلخواهم نبود

روزگاری در برت بودن برایم همچو یک افسانه بود

یاد داری روز دیدار تو در من صاقتی پیدا نبود؟

روزگاری راز دل را در تو می جستم ولی

روز دیگر نقشی از راز دلم در برق چشمانت نبود

روزگاران رفته اند،من ماندم و این حسرت بی انتها

با دلی افسرده از هجران یاری که هوادارم نبود

مجیدقزوین بازدید : 17 چهارشنبه 27 دی 1391 نظرات (0)

کودک که بودم

دردهای کوچکم را هم ، بغض می کردم

تا دیگران دورم جمع شوند

و با آرامش گریه را بهانه ای برای "بیشتر دوست داشته شدن" کنم.

بزرگ که شدم اما ،

بزرگ ترین درد هایم را هم خوردم

تا از بغضی که هر ثانیه گلویم را میجود 

کسی نیاید و نگوید :

"باز چه مرگت شده است ؟"

...

مجیدقزوین بازدید : 17 چهارشنبه 27 دی 1391 نظرات (0)

روزی روزگاری، زندگی به من گفت......

 

گفت:من زندگی ام،شما؟!

گفتم شوخی داری؟حوصله ندارم!روزگار تو روزگارم رو سیاه کرده،....

-خیلی وقته نامردی کرده و رفته....

یه روزی این روزگار تو،از روزای شیرینی می گفت...

حیف که زود تمام شدن.....

من موندم ویه کاسه اشک و نامردی روزگار...

مجیدقزوین بازدید : 21 چهارشنبه 27 دی 1391 نظرات (0)

پنجره ها را باز می کنم،عطر تو و باران به اتاقم می ریزد.

 

پنجره ها را می بندم تا عطرت را برای همیشه در این خانه حبس کنم.

یک نفس عمیق!

عطر تو را با تمام وجودم حس می کنم.پر می شوم از تو.

از پشت پنجره ی باران خورده به دنبال تو میگردم.

نه،تو را زیر چترها پیدا نمی کنم.....از من وتو هزاران کوچه فاصله است......

مجیدقزوین بازدید : 14 چهارشنبه 27 دی 1391 نظرات (0)

دستانش را بوسیدم،با تمام احساسم.گریستم و گفتم دنیای منی و در دل

 

:<<مبادا خیانت>>............

چشمانش را از نگاهم دزدید و در دلش شاید خنده ای تلخ......

به همین سادگی

مجیدقزوین بازدید : 18 چهارشنبه 27 دی 1391 نظرات (0)

وقتی دستهایت را روی سرم می گذاری حس می کنم تکیه گاهی دارم.

 

با محبت نگاهم می کنی و همیشه نگران حال من هستی مبادا خار در چشمانم فرو رود.

                         از صمیم قلب دوستت دارم


مجیدقزوین بازدید : 23 چهارشنبه 27 دی 1391 نظرات (0)

مثل بارانی که از اسارت ابر رها شده باشد،تند وباشتاب کلمات از مغزم به دستم می بارند تا قلمم بارش باران را روی دفترم تداعی کند.

 

سلام واژه های من؛گنج بزرگ آدم ها؛چقدر دلتنگتان بودم و چقدر منتظر و چشم به راه بارشتان.پشت کدام چراغ قرمز مانده بودید که آنقدر دیر سبز شد؟یکی دو سالی می شود یاری ام نمی کنید تا با همراهی قلمم زیبایی یک پاتیناژ را روی سفیدی کاغذ به نمایش بگذارم. ببارید تا بتوانم شکوه جاودانه تان را جاودانه تر کنم.

عضویت در سایت

عضویت

تعداد صفحات : 8

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1528
  • کل نظرات : 9
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 19
  • آی پی امروز : 83
  • آی پی دیروز : 158
  • بازدید امروز : 119
  • باردید دیروز : 238
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 357
  • بازدید ماه : 1,099
  • بازدید سال : 24,043
  • بازدید کلی : 77,466