loading...
►███▓▒░░ضامن چت ░░▒▓███◄
ضددختر

مجیدقزوین بازدید : 22 یکشنبه 24 دی 1391 نظرات (0)

یه آدمایی هستن که همیشه با حوصله جواب اس ام اساتو میدن ... !

هروقت ازشون بپرسی چطوری؟ میگن خوبم ... !
وقتی میبینن یه گنجشک داره رو زمین دنبال غذا میگرده , راهشون رو کج میکنن از یه طرف               دیگه میرن که اون نپره ... !
همینایی که تو سرما اگه یخ ام بزنن, دستتو ول نمیکنن بزارن تو جیبشون ... !
آدمایی که از بغل کردن بیشتر آرامش میگیرن تا از ... !
... ... اونایی که تو تلفن یهویی ساکت میشن ... !
اینایی که همیشه میخندن ... !
اینایی که تو چله زمستون پیشنهاد بستنی خوردن میدن ... !
همونایین که براتون حاضرن هرکاری بکنن ... !
اینا فرشتن ... !
تو رو خدا اگه باهاشون میرید تو رابطه , اذیتشون نکنین ... !
تنهاشون نذارین ؛ داغون میشن

مجیدقزوین بازدید : 22 شنبه 23 دی 1391 نظرات (0)

 

ده مرد و یک زن به طنابی آویزان بودند.
طناب تحمل وزن یازده نفر را نداشت!

باید یکنفر طناب را رها می کرد وگرنه همه سقوط می کردند!

زن گفت من در تمام عمر همیشه عادت داشتم که داوطلبانه خودم را وقف فرزندان و همسرم کنم و در مقابل چیزی مطالبه نکنم!
من طناب را رها می کنم چون به فداکاری عادت دارم!

در این لحظه مردان سخت به هیجان آمدند و شروع به کف زدن کردند!!

خانم ها را دست کم نگیرید

مجیدقزوین بازدید : 22 شنبه 23 دی 1391 نظرات (0)

دست خدا
کودک زمزمه کرد: (خدایا با من حرف بزن).
و یک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد.
کودک نشنید.
او فریاد کشید: (خدایا! با من حرف بزن).
صدای رعد و برق آمد.
اما کودک گوش نکرد.
او به دور و برش نگاه کرد و گفت:
(خدایا! بگذار تو را ببینم).
ستاره ای درخشید. اما کودک ندید.
او فریاد کشید(خدایا! معجزه کن).
نوزادی چشم به جهان گشود. اما کودک نفهمید.
او از سر ناامیدیگریه سر داد و گفت:
(خدایا به من دست بزن. بگذار بدانم کجایی).
خدا پایین آمد و بر سر کودک دست کشید.
اما کودک دنبال یک پروانه کرد.
او هیچ درنیافت و از آنجا دور شد.

مجیدقزوین بازدید : 15 شنبه 23 دی 1391 نظرات (0)
 

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم.

همان یک لحظه اول ،

که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان ،

جهانرا با همه زیبایی و زشتی ،

بروی یکدیگر ،ویرانه میکردم.




عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم .

که در همسایه ی صدها گرسنه ، چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم ،

نخستین نعره مستانه را خاموش آندم ،

بر لب پیمانه میکردم .



عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم .

که میدیدم یکی عریان و لرزان ، دیگری پوشیده از صد جامۀ رنگین

زمین و آسمانرا

واژگون ، مستانه میکردم .



عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم .

نه طاعت می پذیرفتم ،

نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده ،

پاره پاره در کف زاهد نمایان ،

سبحۀ، صد دانه میکردم .



عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم .

برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان ،

هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو ،

آواره و ، دیوانه میکردم .



عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم .

بگرد شمع سوزان دل عشاق سر گردان ،

سراپای وجود بی وفا معشوق را ،

پروانه میکردم .



عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم .

بعرش کبریایی ، با همه صبر خدایی ،

تا که میدیدم عزیز نابجایی ، ناز بر یک ناروا گردیده خواری میفروشد ،

گردش این چرخ را

وارونه ، بی صبرانه میکردم .



عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم.

که میدیدم مشوش عارف و عامی ، ز برق فتنۀ این علم عالم سوز مردم کش ،

بجز اندیشه عشق و وفا ، معدوم هر فکری ،

در این دنیای پر افسانه میکردم .



عجب صبری خدا دارد !

چرا من جای او باشم .

همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و ،تاب تماشای تمام زشتکاریهای این مخلوق را دارد،!

و گر نه من بجای او چو بودم ،

یکنفس کی عادلانه سازشی ،

با جاهل و فرزانه میکردم .

عجب صبری خدا دارد ! عجب صبری خدا دارد !

شعر از :استاد رحیم معینی کرمانشاهی

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

به سویش قدمی بردار...

آتشی نمى سوزاند "ابراهیم" را
و  دریایى غرق نمی کند "موسى" را

کودکی مادرش او را به دست هاى "نیل" می سپارد
تا برسد به خانه ی فرعونِ تشنه به خونَش

دیگری را برادرانش به چاه مى اندازند
سر از خانه ی عزیز مصر درمی آورد
مکر زلیخا زندانیش  می کند ، عاقبت بر تخت ملک می نشیند

از این " قِصَص " قرآنى هنوز هم نیاموختی؟

که اگر همه ی عالم قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند
و خدا نخواهد
نمی توانند

پس

به "تدبیرش" اعتماد کن

به "حکمتش" دل بسپار

به او  " توکل " کن

و به سمت او قدمی بردار

تا ده قدم آمدنش به سوى خود را تماشا کنی ........

chevfqreq9bt32tzsc7.jpg

مجیدقزوین بازدید : 15 شنبه 23 دی 1391 نظرات (0)
به خاطر بسپاریم که ،
همراهی خدا با انسان مثل نفس کشیدن است ؛
آرام، بی صدا، همیشگی ...

2sn2drtprpn9r6z78.jpg

من خدایی دارم، که در این نزدیکی است
نه در آن بالاها !
مهربان، خوب، قشنگ ...
چهره اش نورانیست
گاه گاهی سخنی می گوید،
با دل کوچک من،
ساده تر از سخن ساده من
او مرا می فهمد !
او مرا می خواند،
او مرا می خواهد،
او همه درد مرا می داند ...
یاد او ذکر من است، در غم و در شادی
چون به غم می نگرم،
آن زمان رقص کنان می خندم ...
که خدا یار من است،
که خدا در همه جا یاد من است
او خدایست که همواره مرا می خواهد
او مرا می خواند
او همه درد مرا می داند ..
ybqqa1jcbuzpbjc96cw.jpg

 

نوشته شده در دوشنبه بیست و هفتم آذر 1391ساعت 21:25 توسط ساحل آرام| 22 تنها با خدا
 

عشق واقعی فقط خدا...

همیشه بهم میگفت: دل دادن به گوش دادنه ؛ نمیشه خود رو دلداده کسی دونست، ولی گوش به حرفهاش نداد ، ( البته گوش دادنی که عمل در پی داشته باشه )

 

روی تکه ای کاغذ عکس یک قلب رو کشید.

پرسید : میتونی بگی این چیه ؟

با تعجب گفتم : این شکل یک قلب و علامت عشقه !

کاغذ رو از وسط تا زد و گفت : عشق از دو گوش تشکیل شده ؛

میدونی یعنی چی ؟ نمیشه ادعای خداپرستی و عشق به خدا داشت ولی یک گوش ات به خدا باشه و گوش دیگرت به غیر خدا ...

کاغذ رو به دستم داد و رفت ...

4fesl5rdzxanet0xdb.jpg

مجیدقزوین بازدید : 19 شنبه 23 دی 1391 نظرات (0)
 
  

ســ ـکوت اتاقم را دوستـــــ دارم

و آن را حتی با صدای ترکیدن بــ ـغضـ ـم نخواهم شکستـــــ

بــ ـغضــ ـم را فرو خواهد خورد اما ســ×ـکوت را ادامه خواهم داد...

تـ ـاریکیــــــــ مطلــ ـق اتاقم را با هیچ نـ ــوری از بین نخواهم برد......

حتی با برقـــــ نگـــاهمـ

چشم هایم را مدت هاست به روی همه چیز بــ ـ ـ ـستــه ام

«چرا که تاریکی اتاقم کــ ـــمرنــ ـــگ نشود»

مجیدقزوین بازدید : 20 شنبه 23 دی 1391 نظرات (0)
                                     

 

בیگــَـر ﻧﻤﮯ گویـَمـ ﮔﺸﺘـَمـ , ﻧَﺒــــﻮב ﻧــَﮕﺮב , نیستــ !

 

 

ﺑــﮕﺬﺍﺭ ﺻـآבﻗآنـﮧ بگویــَمـ : ﮔﺸﺘـَـمـ , ﺍتفـــاﻗـا ﺑــــﻮב !

ﻓـــَﻘﻂ ﻣـآلــ مــَטּ ﻧـــَﺒﻮב . . .

 

مجیدقزوین بازدید : 15 شنبه 23 دی 1391 نظرات (0)
بــ ـﮧ ســـیــــم آخــ ــر ..


سـ ــآز مــــے زنـــ ــم امـشـ ـَــب

بــــﮧ کـــ ـ ـ ـورـے چـشــ ـ ـ ــم دنیــ ـ ـــا

کـــ ــﮧ ســـ ـ ــآز مـخـــآلــفـــــــــــــــ مـے زنــَــد

بـــــآ مــَـ ــن ! 

مجیدقزوین بازدید : 28 شنبه 23 دی 1391 نظرات (0)
 

میگـטּ : خـבا آבمایے رو ڪـﮧ خیلے בوست בاره زیاב امتحاטּ میڪنـﮧ !!

اینطور ڪـﮧ مـטּ حساب ڪرבم

حس میڪنم خـבا " בیوونه ے " منـﮧ . . . !!!

 

مجیدقزوین بازدید : 17 شنبه 23 دی 1391 نظرات (0)

من خوبــم....من آرامـــم......من قـــول داده ام

فقط کمی...

تـ ــو را کـ ــم اورده ام

یادت هست؟ میگفتم در سرودن تو نــ×ــاتوانم؟ واژه کم می اورم برای گفتن دوسـ ـتت دارمها؟

حالا تـــمـــــ ـــام واژه ها در گـ ـلویم صــ ـف کشیده اند...

با این همه واژه چه کـ ـنم؟

تکلیف اینهمه حرف نگفـــته چه می شود؟

باید حرفهایم را مچــــاله کنم و بر گرده بـ ـاد بیاندازم...

باید خـ
√ـــوب باشم..

من خ
ــوبم....من آرامــم......من قـــول داده ام

فقط کمی..

بی حوصــ×ـــله ام

آسمان روی سرم سنگینــ ـی میکند

روزهایم کــــ ــش امده

هر چه خودم را به کوچه بی خیالی میزنم

باز سر از کوچه دلـ×ــتنگی در میاورم

روزها تمام ابرهای اندوه در چشمان منند ولی نمیـــ بارند

چونــــــــ

من خـ
√ـوبم....من آرامـ√ـم......من قـ√ـول داده ام

تمام خنده هایم را نذر کرده ام که گـ×ـریه ام نگیرد

امــ ــا شبها..

وای از شبـ ـها

هوای آغوشت دیــ ـوانه ام میکند

موهایم بد جوری بهانه دسـ ــتانت را میگیرند

تک تک نجواهای شبانه ات لا به لای موهایم مانده اند

کـ ـاش لا اقل میشد فقط شب بخیر شبها را بگویی تا بخوابم...

لالایی ها پیشکش...

من خـ
√ـوبم....من آرامـ√ـم......من قـ√ـول داده ام..

فقط نمیدانم چرا هـ ـی آه میکشم

آه

و

آه

و بازم آه

خسـ ـته شدم از این همه آه

شبها تمام آه ها در سـ ـینه منند

ان قدر سـ×ــوزناک هستند که می توانم با این همه آه دنیا را خــ×ـاکستر کنم

اما حـــ ـیف که قول داده ام...

من خـ
√ـوبم....من آرامـ√ـم......

فقط کمی دلــ ــواپسم

کاش قــ ـول گرفته بودم از تـ ــو

برای کسی از ته دل نخندی

می ترســ ــم مثل من عــ ــاشق خــ ـنده هایت شود

حال و روزش شود این...

تو که نمی مانی برایش آنوقت مثل من باید

آرام باشد.....خوب باشد..... قول داده باشد

بیچـ×ـاره..

نترس باز شـ ــروع نمیکنم اصلا تــ×ــمام نشده که بخواهم شــ ـروع کنم


همین دلم برایت تــ ـنگ شده را هم به تــ ـو نمی گویم

تو راحت باش!

من خـ
ـوبم....من آرامــم......


آخـ ـر من قول داده ام که آرام باشم

باورت می شود؟ من خـــ ــوبــــم

مجیدقزوین بازدید : 15 شنبه 23 دی 1391 نظرات (0)
بزرگ ترین اعتراف زندگی

شب های  تارمان را چگونه باید روشن کنیم و روزهای سردمان را با چه خورشیدی باید گرم نگاه داریم؟ این جا دیگر رد پاها هم بر خاک سرد نمی ماند، تا بار دیگر باز گردیم و ببینیم از کدام راه رفتیم و از کدام راه باید برویم.

 چه دشوار شده، زیستن در جهانی که آینه هایش موج دارد و ما را مواج نشان می دهد، سخت است. ما در آب هم نمی توانیم، چهره مان را بنگریم. این جا کسانی هستند که کارشان گل کردن آب هاست. گل کردن روشنایی ها، چشمه ها.

 به چه کسی می توانیم در این سرای بی کسی اعتماد کرد و نگریست و از او خواست که به چهره ما بنگرد و بگوید ما چه شکلی هستیم. این جا همه چهره ها خاموش اند و همه نگاه ها، بی سو.

 کسی را می خواهیم که به چهره ما بنگرد و لبخند بر لبان مان، با نگاه مهربانش بکارد و برای باغ دل مان بارانی باشد، بارانی بهاری، بارانی که جان مان را شکوفا می سازد و دل مان را روشن می گرداند.

 ما دل مان برای روشنایی ها پایدار تنگ شده است.

ما دل مان برای نسیم های بهاری و نوروزی تنگ شده، ما دل مان برای لحظه تولد خودمان تنگ شده است. ما دلمان بر ای لحظه زیبای شکفتن و روییدن تنگ شده است. اصولا دل ما تنگ شده است، این دل غم بار، گرفته است.

 بد جور گرفته است و کسی را نمی یابد که سفره اش را باز کنیم و غم های مان را یک به یک بر سر سفره بنشانیم و نشان دهیم و دوای دردمان را بخواهیم از او.

 ما این جا غریبیم، این بزرگ ترین اعتراف زندگی مان است. همه این را بر زبان آوردیم که ما این جا آن قدر غریبیم که واژه غریبی کفایت مان نمی کند و نمی خواهیم که در غربت بمانیم و در غربت بمیریم، که مرگ در غربت، یعنی پایان. ما می خواهیم به سرای دوست، راه یابیم و دل مان را، این ویرانه ای سوت و کور را آباد سازیم. 

مجیدقزوین بازدید : 16 شنبه 23 دی 1391 نظرات (0)


گاه و بی گاه دلم بدجوری واسه خدا تنگ میشه . یه وقتایی دلم می‌خواد بهم وقت قبلی بده و تو یه جلسه خصوصی دو نفره درد دلامو بشنوه . اون منو از ملاقاتش به خاطر نگرفتن وقت قبلی محروم نمی‌کنه . هیچ وقت اسمم واسه صحبت با اون وارد یه لیست انتظار طویل نمی‌شه که معلوم نیست کی نوبت به من برسه . محاله ، محاله ممکنه بهم بگه نمی‌پذیرمت .
خیلی بزرگواره ، با وجودی که بالاترین مقام این دنیای شلوغ پلوغه ، هیچ وقت منتظرم نمی‌ذاره .
گاهی اوقات واسش نامه می‌نویسم و می‌دونم که نامه‌هامو بی‌جواب نمی‌ذاره ، وقتی توی دفتر خاطراتم نامه‌هام رو مرور می‌کنم ، می‌بینم حتی یه دونش هم بی‌جواب نمونده .
من و خدا یه قول و قراری با هم گذاشتیم ، اون به من قول داد همیشه مراقبم باشه و کمتر و کمتر از عالی‌ترین ، بهم نده و من بهش قول دادم حتی اگر دل بی‌قرارم در حسرت آرزویی بال بال می‌زد و شوق استجابت دعایی آتیشم می‌زد با تموم وجودم بدون ذره‌ای تردید ،اول بگم اجازه خدایا ، خدایا تو اجازه میدی ؟ تو صلاح می‌دونی ؟ اگه تو ناراضی باشی دلم به نارضایتیت راضی نمی‌شه ؛ می‌دونم آخه تو دوستم داری و همیشه برام بهترین‌ها رو خواستی ؛ اصلاً از خوبی بی‌انتهای تو ، بد خواستن محاله .
اعتراف می‌کنم قول سنگینیه و عمل بهش مثله به زبون آوردنش کار ساده‌ای نیست ، واسه همین از خودش خواستم و بهش گفتم : من فقط یه بنده‌ام ، چیزهایی هست که تو می‌دونی و من هیچ وقت نمی‌دونستم و شاید هیچ وقت هم نفهمم .
اتفاقاتی می‌افته که ذهن محدود من قادر به تعبیرش نیست ، چشم‌های قاصر من قادر به دیدن اون چه پشتش هست ، نیست ؛ دلایلی مخفی هست که شاید واسه همیشه مسکوت و مکتوم باقی بمانه و اسراری هست که شاید دونستنش ، فهمیدنش ، تو ظرف ادراک من نگنجد . اینو تو می دونی .

پس واسه لحظه‌های دشوار به من قدرت تحملشو ببخش . منو به اون نقطه برسون که همیشه یادم بمونه ، همه چیز از سوی تو خیر مطلقه حتی اگر ظاهراً همه چیز عذاب‌آور و دشوار باشه .

گاهی اوقات آرزوهایی داشتم و تو زیر نامه آرزوهام نوشتی موافقت نمی‌شود . راستش اولش حس خوبی نداشتم ، دلم می‌گرفت ، شاید به خاطر جنسم که شیشه حس و عاطفه بود .
منو ببخش که یه وقتایی از سر بی‌صبری و ناشکیبایی تو خلوت و تنهاییم ازت می‌پرسم : آخه چرا ؟ ؟ ؟
وقتایی که هر چی فکر می کردم فکر اسیر خاکم به هیچ جا نمی‌رسید . دنبال دلیل می‌گشتم و دلیلی پیدا نمی‌کردم ، پیش می‌اومد که با یه بغضی تو گلوم تکرار کنم : آخه واسه چی ؟ چی می شه اگه ... ؟
یه وقتایی از سر بی‌حوصلگی و فراموشکاری بهت گله می‌کردم ، چقدر از بزرگواریت شرمنده‌ام که منو در تموم لحظه‌های ناشکریم ، توی تموم لحظه‌های بی‌صبریم با محبت تحملم کردی ، نه تنبیهم کردی نه حتی ذره‌ای محبتت رو ازم دریغ کردی . توی تنهاترین لحظات تنهاییم ، درست تو لحظه‌هایی که فکر می‌کردم هیچ کس نیست ، اون موقع که به این حس می‌رسیدم که چقدر تنهام ، واسم نشونه می‌فرستادی که : من خودم تا آخرین لحظه باهاتم واسه تموم لحظات همراهتم . من تنها بنده تو نبودم اما یه لحظه هم تنها رهام نکردی .
تو تنهاترین و محکم‌ترین قوت قلب دل تنهامی . تو طوفان‌های زندگیم تو ابتدا و اصل آرامشمی . تو از من به من نزدیک‌تر بودی موندم که چطور گاهی اوقات چشم‌های غافلم ندیدت اما تو هیچ وقت حتی لحظه‌ای منو ترک نکردی . روزهایی رسید که فکر کردم با من قهری تو حتی در همون لحظه‌ها با همون فکر اشتباه که حتی از به خاطر آوردنش شرمنده می‌شم از من قهر نکردی و به خاطر این فکر کودکانه نادرست طردم نکردی .
من دوستت دارم . منو ببخش اگه قولم مثل خودم کوچیکه ، اما دلم به بزرگی بی‌حد تو خوشه و پشتم به کمک‌های تو گرم .
از تو سپاسگزارم که با بزرگواری همیشه کمکم کردی .
تو همونی که هر وقت ازت یاد کردم ، بهم امید بخشیدی ، تو یادت چیزی هست که منو زیرو رو می‌کنه . غصه‌هامو می‌شوره و دلشکستگی‌ها‌مو ترمیم می‌کنه ؛ چیزی که در هیچ چیز غیر از یاد تو نیست .
هر وقت خواستم ببینمت بی‌درنگ با مهربونی در رو به روم باز کردی و نگاه نکردی گناهکارم . حذفم نکردی من همیشه دست خالی به دیدنت اومدم و تو همیشه با دست پر روانه‌ام کردی .
هر وقت صدات کردم طوری بهم جواب دادی كه انگار مدت‌هاست منتظرم بودی ؛ هر وقت ندونسته از بی‌راه سر‌در‌آوردم خودت منو صدا کردی ، گاهی با تلنگر اتفاقات ساده روزمره منو از ادامه یه راه غلط منع کردی . اما حتی اون وقتی که ازم مکدر بودی با بزرگواری آبروم رو حفظ کردی . تو همیشه خدا بودی و من همیشه حتی کمتر از یه بنده ، به من از صفات و ذات چیزهایی ببخش تا جسم خاکی من به روح آسمونی حتی شده یک سر سوزن نزدیک‌تر بشه .
به حافظه‌ام قدرتی ببخش تا اجازه گرفتن از تو رو هیچ وقت از خاطر نبره ، به اراده‌ام همتی ببخش تا استوار بر این عهد پابرجا بمونه .
ازت متشكرم خدای خوب من

مجیدقزوین بازدید : 24 شنبه 23 دی 1391 نظرات (0)

 

فریاد زدم دوستت دارم صدایم را نشنیدی!

اعتراف کردم که عاشقم ، جرم مرا باور نکردی!

گفتم بدون تو میمیرم ، لبخندی تلخ زدی !

از دلتنگی ات اشک ریختم ، چشمهای خیسم را ندیدی!

چگونه بگویم که دوستت دارم تا تو نیز در جواب بگویی که من هم همینطور!

چگونه بگویم که بی تو این زندگی برایم عذاب است ، تا تو نیز مرا درک کنی!

صدای فریادم را همه شنیدند  جز او که باید میشنید!

اشکهایم را همه دیدند!

آشیانه ای که در قلبت ساخته ام تبدیل به قفسی شده که تا آخر در اینجا گرفتارم!

گرفتار عشقی که باور ندارد مرا ،

فکر میکند که این عشق مثل عشقهای دیگر این زمانه خیالیست ، حرفهای من بیچاره دروغین است!

حالا دیگر آموخته ام که کلام دوستت دارم را بر زبان نیاورم ، دیگر اشک نریزم و  درون خودم بسوزم !

اگر دلتنگت شدم با تنهایی درد دل کنم و اگر مردم نگویم که از عشق تو مردم !

اما رفتنم محال است ، عشق که آمد ، دیگر رفتنی نیست ، جنون که آمد ، عقل در زندگی حاکم نیست!

آنقدر به پایت مینشینم تا بسوزم، تا ابد به عشقت زندگی میکنم تا بمیرم !

گرچه شاید مرا به فراموشی بسپاری ، اما عشق برای من با ارزش و فراموش نشدنیست است!

 

مجیدقزوین بازدید : 20 شنبه 23 دی 1391 نظرات (0)

ماه مهر است و دلم مدرسه ای می خواهد
به بزرگی دل خسته این شاگردان

با صفا مدرسه ای دور ز هر تجدیدی
همه اش جمعه به تعطیلی یک تابستان

مکتبی کاش بسازیم در این نزدیکی
تا در آن کودک دانش نشود سرگردان
 
یا معلم نکند بسته ده تایی را
تا سر برج دگر قرض برای مهمان

کاش می شد ننویسند به چشمی پر آب
کودکان بر دل خون پدر بابا نان

 

 

من نمی دانم اگر باز قطاری باشد
جامه را مشعل مهری کند آیا دهقان
 
روبهک قالب ناچیز پنیری را باز
می رباید به فریب از نوک زاغی خوشخوان
 
مرده گاوی که دهد شیر به کوکب خانم
بر سر سفره او سر زده آید مهمان

فصل باران گهرهای فراوان شاید
رفته از جنگل خوش آب و هوای گیلان

گفته تصمیم گرفته است که کبری امشب
تا کتابش نشود خیس به زیر باران

از قضا گرگ به این گله زده از غصه
تا به فریاد نخندد ز دروغی چوپان

اکرم عاطفه ها گشته سه روزی بیمار
موش بدجنس شبی خورده هما را دندان

مشق شب گر که نوشتیم و کتابی خواندیم
مقصد آن است که از این همه باشیم انسان

مجیدقزوین بازدید : 22 شنبه 23 دی 1391 نظرات (0)

میخواستم از عشق بنویسم

از حس خوب عاشق شدن

از طعم شیرین دلدادگی

از تپیدن های عاشقانه قلب

از تبسم شیرین مانده بر چهره ی عشاق

ولی نگذاشتند !

گفتند ننویس جرم است

مجازات دارد دروغگویی !

محکوم میشوی بیچاره ...

اینجا همه عشاق تحت تعقیب اند

اینجا اگر عاشق شوی مجنون صدایت میکنند

اگر دلت را تقدیم کنی با سو ظن نگاهت میکنند

اگر قلبی به قرمزیه عشق بکشی تیری از میانش میگذرانند

و آنقدر گفتند و شنیدم که حالا به خوبی فهمیده ام

اینجا نباید عاشق شد ... نباید دل سپرد ...

نباید از لیلی و مجنون چیزی نوشت و نباید به دروغ لب گشود !

اینجا باید صادق بود ...

و صداقت یعنی عشق هم مثل شیرین ِ فرهاد فقط یک افسانه است .....

مجیدقزوین بازدید : 21 شنبه 23 دی 1391 نظرات (0)

 

انـدوه که از حــد بگــذرد جایش را میدهد به یک بی اعتنایی مـزمـن!

دیـگه مـهـم نـیـســت بـودن یا نـبـودن! 

دوست داشتن یا نـداشتن!

دیگه حسی تو رو به احساس کردن نمی کشاند! 

در آن لحظه فـقـط در سکوت غـرق میشـی

و فقط نـگـاه میکـنی, نـگــــــــــاه…..!

 

سـکوت" خطرناکتر از "حـرفهای نیشدار" است! بدونِ شَـك کسی که "سُکــوت"

مـی کــند؛روزی حرفهایش را سرنوشت به شما خواهد 

مجیدقزوین بازدید : 30 شنبه 23 دی 1391 نظرات (0)
میخواهم ساده اعتراف کنم

میخواهم ســـــــاده فــــــــــریاد بزنم


دلم میخواهد ذره ذره ی وجود سرتا پا آرامشت را ......

 

در بلندای لحظه های خسته از دلتنگی ام هجی کنم

 

ساده میگویم ،گوش کن...!!!

...ع...ا...ش...ق...م...!
نگاهکن...!!!

 

آنچه را که در سادگی نگاهم پیداست

مجیدقزوین بازدید : 22 شنبه 23 دی 1391 نظرات (0)

 

یادمان باشد با آمدن زمستان ، اجاق خاطره ها را روشن بگذاریم

تا دچار سردی فاصله ها نشویم . . .

مجیدقزوین بازدید : 22 شنبه 23 دی 1391 نظرات (0)

 

هرگز معنای نغمه ی پرندگان را پس از باران نفهمیدم ...
تا تو آمدی و عشق بارانی ات را نثار لحظه های ابری ام کردی، و من ...
هنوز که هنوز است به شوق هوایت، با قناری ها آواز عشق سر می دهم ...

 

مجیدقزوین بازدید : 25 شنبه 23 دی 1391 نظرات (0)
 

 

اگر کسی دیوونت بود تو عاشقش باش
اگر عاشقت باشه تو دوستش داشته باش
اگر دوستت داشته باشه بهش علاقه نشون بده
اگر بهت علاقه نشون داد فقط لبخند بزن
اینطوری وقتی همیشه یک پله ازش عقب باشی
اگر یه وقت خسته شد و یک پله جا موند تازه میشین مثل هم

مجیدقزوین بازدید : 17 شنبه 23 دی 1391 نظرات (0)
فِڪـرَﭞ اَز سَـــَرҐ اُفتـــاב...

بـﮧ هَمیـטּ راحَتے


نـﮧ آسمــانـ بِـﮧزَمیـטּ آمَــב و نـﮧ בنیـــا تیـــرِه و تــار شُـב


ســاבه تـَـر اَز آنچـﮧ ڪﮧ فِـڪـرَشـ را مے ڪرבҐ اَز سَـرҐ اُفتـــاבے!!!


اُفتـــاבے בرُسـﭞ وَسَــطِ چَشمــانَــمـ...


بــا هَـــر قَطـــرِه اَشڪمـ فُـــرو مـیـریـــزے...


وَ عـاقِبَـﭞ تَمـآҐ میـشَـــوے!!!


تَمــاҐ میـشَــوے!!!


 

وَ...تـمـاҐمیشَــوҐ!!!
مجیدقزوین بازدید : 20 شنبه 23 دی 1391 نظرات (0)

دلتنگمـ ...
براے  ڪسے  ڪ
ه 
مدتهاستــ
بے  آن ڪه باشد
هر لحظه زندگے  اش ڪرده امــ …!

..همه چـیـز با تو شروع شد !
اما هیچ چیز بدون تو تمامــ نمے  شود ,
حتے  همین دلتنگے هاے مـن!

 


+گاهے چه دلتنگــ میشویمـ ...براے یڪـ مواظبــ خودتــ باش...
براے یڪـ هستمــ ...
براے یڪـ نوازش
براے یڪـ آغوش ...

+ اینجا همه خوبند ، خیالتــ راحتــ !
من مانده امــ و چهارتا همــ صحبتــ
این گوشه نشسته ایمــ و دلتنگــ تو ایمـ ...
من ، عشق ، خدا ، عقربه هاے ساعتــ ...!

+ چقدر نوازش دستــ هاے مهربانتــ خوبــ استــ ...
و من چه زود
دلمــ 
براے همه چیزهاے خوبــ
تنگــ میشود…

+ دلم تنگ شده لعنتی...بفـهــــــم...

مجیدقزوین بازدید : 24 شنبه 23 دی 1391 نظرات (0)

 

مے دانے؟

یڪ وقتــ هایے باید

روے یڪ تڪه ڪاغذ بنویسے

تـعطیــل استــ !

و بچسبانے پشتــ شیشه ے افـڪارتــ

باید به خودتــ استراحتــ بدهے

دراز بکشے

دستــ هایتــ را زیر سرتــ بگذارے

بـﮧ آسمان خیره شوے

و بے خیال ســوتــ بزنے

در دلـتــ بخنــدے به تمامــ افـڪارے ڪه

پشتــ شیشـﮧ ے ذهنتــ صفــ ڪشیده اند

آن وقتــ با خودتــ بگویـے :

بگذار منتـظـر بمانند !

" حسین پناهے "


+ قبل از "خدا حافظے" بر نگـرد و عقبــ را نگاه نکنــ .

بد دردسرے میشود اینــ آخرینــ نـگاه ...

+ دلتنگــ ڪه باشے همه چیز آزارتــ مےدهد.

حتے هواے خوبــ پاییز و نمـ نمـ باران ...

مجیدقزوین بازدید : 25 شنبه 23 دی 1391 نظرات (0)

پاییز بمان
ڪجا مے روے؟
من هنوز دلتنگمــ
هنوز دستهایش را نگرفته امــ
پاییز بمان
 قول داده بود
تا تو نرفته اے بیاید...
قول داده بود
زردے برگها را
زیر پایمان حس ڪنیمــ ...
پاییز بمان
وقت رفتن نیستــ
من هنوز نگفته امــ دوستش دارمــ ...
پاییز بمان
زمستان ڪه بیاید و
گرمے دستانش نباشد
سرما امانمــ نمے دهد
پاییز بمان
هنوز بر نگشته استــ
هنوز جایش خالیستــ
هنوز منتظرمــ
پاییز بمان
مے ترسمــ تا ابد در زمستان دفن شومــ ...

  ڪوتاه ترین شبها هم بے تو نمے گذشتــ ...رحم ڪن عشق من... امشبــ شبــ یلداستــ ...

  آخرین شبــ سرد پاییزے...دور از تو...اما دلمــ نزدیڪـ توستــ ...به امید یلداے بعدے ڪه شبــ را در آغوش تو سحر ڪنمــ ...

  گرماے دستهاے تو آتشے ستــ ڪه با آن تمامــ وجودمــ را گرمــ خواهمــ ڪرد...حتے در سرماے زمستان...و این یعنے همان دوستــ داشتن... و من براے دوستــ داشتن دلیل نمیخواهمــ ...

 

 

 

+ ادامه بدون رمز...

+ اسما جون من نمیتونم واست کامنت بذارم...ولی میخونمت عزیزم...

مجیدقزوین بازدید : 15 شنبه 23 دی 1391 نظرات (0)

 

ماندن همیشه خوبــ نیستــ
رفتن همــ همیشه بد نیستــ

گاهے رفتن بهتر استــ ...گاهے باید رفتــ ...
باید رفتــ تا بعضے چیز ها بماند
اگر نروے هر آنچه ماندنیستــ خواهد رفتــ

اگر بروے شاید با دل پر بروے و اگر بمانے با دستــ خالے خواهے ماند

گاهے باید رفتــ و بعضے چیزها ڪه بردنےستــ با خود برد

مثل یاد،مثل خاطره ،مثل غرور

و آنچه ماندنیستــ را جا گذاشتــ ... مثل یاد،مثل خاطره،مثل لبخند

رفتنتــ ماندنے مےشود وقتے ڪه باید بروے،بروے

و ماندنتــ رفتنے میشود وقتے ڪه نباید بمانے،بمانے

 

 از تو دلگیر نیستمـ ...از دلمـ دلگیرمـ+
که نبودنتــ را تحمل مےڪند و لامـ تا کامـ
...حرفے نمیزند

+گاهے آدمــ میماند بین بودن یا نبودن
ڪدامــ را اختیار ڪند به رفتن ڪه فڪر مےڪنے
اتفاقے مے افتد ڪه منصرفــ مےشوے
میخواهے بمانے،
رفتارے مےبینے ڪه انگار باید بروے
این بلاتڪلیفے خودش جهنمـ استــ ...


+ ڪــــلافه ڪه باشے
دلتنگـِ ڪسے هستے؛ ڪه نیستــ

حوصله ڪسے را ندارے؛ ڪه هستــ ...
 
 
+این روزا زندگیمــ پر شده از آدماے اشتباهے !
یه وقتایے هستــ ڪه دلمـ میخواد وایسمـ بالاے یه بلندے و ، هے انگشتمو بگیرمـ سمتــشون و بگمـ 
تـــو برو اونور، تو بیا جلوتـــــر ، تو اون عقبــ عقبــــا وایسا...تو ڪه جاتــ اینجا نیستــ ، برو اون طرفــ بشین...
 
+ خدایا خودتــ کمکش کن...
 
مجیدقزوین بازدید : 23 شنبه 23 دی 1391 نظرات (0)

مرا با این بالش و این دو تا ملافه و این سه تا شڪلاتــ
روے میزتــ راه مےدهے؟
مے‌شود وقتے مے‌نویسے
دستــ چپتــ توے دست من باشد؟
اگر خوابمـ برد
موقع رفتن
جا نگذارے مرا روے میز!
از دلتنگیتــ مےمیرمــ ...
وقتے نيستے
مے‌خواهمـ بدانمـ چه پوشيده‌اے 
و هزار چيز ديگر...
تو بگــــــو
چطور دلمـ را آرامـ ڪنمـ 
تا بيایے؟

عكــس هاي پـ ـادشـاه وَ مـَ ـلكـ ـه

+ این روزهایمـ به تظاهر میگذرد...
تظاهر به بے تفاوتے
تظاهر به بے خیالے
به شادے...
به اینکه دیگر هیچ چیز مهمــ نیستــ ...
اما چه سختــ میکاهد از جانمــ این "نمایـــش"

+ کمے مهربان تر باش لطفا...!
براے شانه هایمــ سنگین استــ این سرسنگینے ها...

+ این حقمـ نیستــ این همه تنهایے وقتے تو اینجایے وقتے میبینے بریدمـ ...

مجیدقزوین بازدید : 20 شنبه 23 دی 1391 نظرات (0)
می خواستم عشقم را برایت در صفحه ای لطیف از گلبرگ بکشم...

اما عشقم به تو رادر صد ها گلبرگ هم نتوانستم جا کنم،زیرا شکلش بسیار بزرگ بود...!

 

می خواستم عشقم را به تو با زیبا ترین کلامها بیان کنم!

حیف که کلمات قاصر از این همه معنا هستند...!

 

پس ساده میگویم تا ابد.....دوستت دارم....

عشق......!

                                                                             نویسنده:حسی از کودکی(mahdi)

 

       

 



مجیدقزوین بازدید : 16 شنبه 23 دی 1391 نظرات (0)
به هر کس که می گفت دوستت دارم..

 

از دستش می داد ...

برای همين خيلی تنها شده بود

ديگر تصميم گرفت به کسی نگويد دوستت دارم

ساعت پيش در رستورانی با نامزدش قرار داشت ولی نيامده بود...

فقط يک يادداشت گذاشته بود با یک گل رز :

" خداحافظ, چون می دونم دوستم نداری ...

اگه يه ذره دوستم داشتی حداقل يه بار می گفتی دوستت دارم ...

و باز خداحافظ "

و اين بار بدون اينکه بگويد دوستت دارم کسی را از دست داده بود ...

 

                      

 



مجیدقزوین بازدید : 20 شنبه 23 دی 1391 نظرات (0)
بعد از مدتها دیدمش!

 

دستامو گرفتو گفت:

چقدر دستات تغییر کرده...

خودمو کنترل کردمو لبخند زدم..!!

تو دلم گریه کردم..

دم گوشش گفتم:

بی معرفت دستام تغییر نکرده..

دستات به دستای اون  عادت کرده!!

 

 

                                       



مجیدقزوین بازدید : 16 شنبه 23 دی 1391 نظرات (0)

کاش الان اغوش گرمت سرپناه خستیگم بود چشمات پر از اندوه واسه دلشکستیگم بود ارزوم اینه که دستام توی دستای تو باشه تنگی این دل عاشق با نوازش تو واشه واسه چی خدا نخواسته من تو اغوش تو باشم قول میدم با داشتن تو هیچ غمی نداشته باشم 

عضویت در سایت

عضویت

تعداد صفحات : 8

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1528
  • کل نظرات : 9
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 19
  • آی پی امروز : 44
  • آی پی دیروز : 64
  • بازدید امروز : 1,698
  • باردید دیروز : 356
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 2,782
  • بازدید ماه : 4,936
  • بازدید سال : 27,880
  • بازدید کلی : 81,303