رمان خاطر خواه
قسمت اخر
باتشکر از نویسنده این رمان خانوم شیوا اسفندی
امیدوارم شما هم لذت برده باشید
رمان خاطر خواه
قسمت اخر
باتشکر از نویسنده این رمان خانوم شیوا اسفندی
امیدوارم شما هم لذت برده باشید
عزیزم دیدی که کیف نیاوردم...
خدا رو شکر پولم تو جیبمِ و کیف نیاوردم...
الینا به پفک حساسیت داره اما نمی تونه خودش و کنترل کنه و تا پفک میبینه ذوق زده میشه...
این پسرۀ دیوونه هم نامردی نکرد منو کنار پای سیامک پیاده کرد...
من: ممنون...
پسر: خواهش می کنم...
و بعد پیاده شد...
منم پیاده شدم...
رفتم سمتِ سیامک:
سیامک: خوابم برد.... دیشبم نخوابیده بودم دیگه این بارونم نتونست من و از خواب بیدار کنه...
با تعجب و عصبانیت گفتم:
اتاق عقد .. حلقه ای که تا چند دقیقه دیگه میره تو دستم... یه مرد که قرارِ بشه همسرم...
اینا همه قبلا یه بار اتفاق افتاده بود...
قبلا به میل کسی بود... من هیچ میلی بهش نداشتم... اما حالا خودمم که خواستم... که با تمومِ وجودم می خوام...
یعنی دلم می خواست بپرم بغلش بوسش کنم چون اینجوری اگه سیامک باهام باشه از دستِ آقای وحیدی راحت می شم... با لبخند برگشتم سمتش... اما چهرۀ هراسون و زارش باعث شد لبخندِ
صندلی و کشید عقب و سرش و کمی خم کرد...
دامیار: خواهش می کنم...
لبخندی زدم و نشستم... نمی دونم میشه باور کرد کاراش از ته دلِ یا نه؟
خودشم نشست....
می گن خدا تو این لحظه ها بهت نزدیکتر از همیشست...
برای شنیدن آرزوهات ... حرفات...
آخرین آیه ها از قرانم خوندم و حرفایی که داشتم و گفتم...
عاقد بعد از کلی حرف زدن گفت:
وکیلم؟
پام رفت تو تریلی شروین و لیز خوردم ...
و بعد کله پا شدم...
تنها کاری که سیامک که در نزدیکیِ من بود انجام داد این بود که تونست سرم و بگیره که نخورم زمین..
ردۀ حال و آروم زدم کنار...
به دامیار نگاه کردم ...موهای لختِ مشکیِ دامون به باباش رفته...
چقدرم بهش میاد ... چند تا تیکۀ موش که ریخته رو پیشونیش جذابیتش و صد چندان کرده...
خرابکاری کرده بودم حسابی...
صدام و صاف کردم و گفتم:
یه دونه محکم زد تو سرم و گفت :
نوشین: احمق سه روزه مارو با این دیوونه هایِ مثل خودت که بهت عادت کردن تنها گذاشتی حالا می گی هیچ جا نبودی؟
دامیار: امیدوارم یه انتخاب درست داشته باشی و همیشه موفق باشی...
باز من زود قضاوت کردما...
من: ممنون...
خورشید مامانم تو نمی خوای چیزی به من بگی؟
من: نه مامان چی باید بگم؟
من: بنظرم باید بابت رفتارایی که داره با اولیاش صحبت شه...
مولایی خنده ای کرد و گفت:
مولایی: نوشین می گفت لاتی حرف میزنه آره؟
من: هم گستاخِ هم شاید بش
ببین می دونی ما دو جور منشی داریم تو دوست داری کدومش باشی...؟
یه نگاه به سرتا پای چندش اورِ و کیل مملکت انداختم و گفتم من منظورتون و متوجه نمیشم؟ میشه واضح تر بگین...بعد ت