loading...
►███▓▒░░ضامن چت ░░▒▓███◄
ضددختر

مجیدقزوین بازدید : 31 پنجشنبه 14 دی 1391 نظرات (0)

ردۀ حال و آروم زدم کنار...
به دامیار نگاه کردم ...موهای لختِ مشکیِ دامون به باباش رفته...
چقدرم بهش میاد ... چند تا تیکۀ موش که ریخته رو پیشونیش جذابیتش و صد چندان کرده...
ته ریشی که خیلی بهش میاد و واقعا بنظرم خواستنی تر شده... صورتی که پختگی و با تجربگی رو میشه توش دید...
نا خودآگاه ذهنم رفت سمتِ سیامک...
موهای خرمایی رنگی که همیشه درست شدست اما انقدر زیبا و طبیعی که ادم دوست داره دستش و بفرسته تو موهاش و اونارو بهم بریزه...
سرم و تکون دادم تا از فکر سیامک بیام بیرون و به تیپش نگاه کردم...
من نباید به سیامک فکر کنم... از نظر شرعی کار درستی نیست...
از نظر وجدانی هم که خودم خیانت حتی تو ذهنم و نمی تونم قبول کنم...
اما خداجون تا زمانی که عقد کنیم بهم فرصت بده...
شاید بشه کلا از ذهنم پاکش کنم...شاید...
شلوار لیِ روشن... یه کت اسپرت...
خوب همین چیزا بود که من روزای اول فکر می کردم بیست و نه یا سی سالست دیگه...
اما پوستش... پوستش به قشنگی و صافیِ سیامک نیست...
فکر کنم متوجه شد یکی داره نگاش می کنه... برگشت نگام کرد...
زود پرده رو انداختم و شالم و سرم کردم..
رفتم بیرون...
من: سلام.. خوبید ؟ بفرمایید داخل...
مامان: منم بهشون می گم ...
دامیار: نه دیگه ایشاالله یه وقت دیگه... اگه اجازه بدید با خورشید بریم برای آزمایش بعدم خرید...
مامان: باشه بفرمایید... مواظب خودتون باشید...
دامیار: چشم پس با اجازه...
من نمی دونم کی شدم خورشید... چه در عرض چند روز خودمونی شد ... من هنوز کمی سختمِ...
راه افتاد سمتِ در و منم پشت سرش رفتم...
مستقیم رفت و پشت فرمون نشست...
شاید انتظار داشتم برای اولین بار خودش در و برام باز کنه...
خیلی بی ذوق اومد دنبالم... حتی یه شاخه گلم نخریده...
با اینحال شونه ای بالا انداختم و نشستم...
من: خوب میومدید بالا یه چیز می خوردید...
دامیار: نه یه کاری دارم... باید برم جایی... گفتم این کارای اولیه انجام شه بهتره چون روزای دیگه من وقت ندارم... ببینم چیزی که نخوردی؟ باید ناشتا باشیا...
من: نه نخوردم... حواسم بود...
دامیار: اخه گفتی میومدید یه چیز می خوردید... پس تعارف بود...
خندیدم و گفتم : یه جورایی....
چند لحظه ای به سکوت گذشت تا اینکه گفت:
دامیار: راستی گه گاهی می بینم یه آقایی میاد دنبال بچه هاش توام سوار میشی... یا اینکه میبینم همه با هم میایید... فامیلتونِ؟
می دونستم سیامک و می گه و منتظرِ این سوال بودم چون چندین بار ما رو با هم دیده بود...
من: نه ایشون لطف می کنن صبح که بچشون و میبرن مهد منم میرسونن.. و عصرا هم باهاشون بر می گردم...
دامیار: تا حالا زنش و ندیدم...
من: فوت شده...
دامیار : حدس می زدم زنی در کار نباشه...
با این حرفش یاد اونروز سیامک افتادم ... اونروز که وقتی فهمید خاستگارم دامیارِ گفت حدس می زدم...
انگار مردا همدیگه رو خیلی خوب میشناسن... اما دامیار چرا باید راجع به سیامک همچین فکری داشته باشه؟
دامیار: دیگه ازین به بعد لازم نیست با ایشون بری... صورتِ خوشی نداره...
خودت برو و بیا...
من: اما آخه من صبحا می ترسم تنها برم...
بنظرم ترس بهترین بهونه بود چون دوست نداشتم چیزی از محسن بدونه...
نمی دونم شایدم بهش گفتم... اما الان نه...
دامیار برگشت سمتم و گفت:
دامیار: بچه که نیستی چه ترسی؟ خوب با آژانس برو بیا...
برگشتم و به بیرون نگاه کردم...
خوب می مرد بگه من میام دنبالت؟
تازه داشتم شروع می کردم به مقایسه کردن که گفت
دامیار: رانندگی بلدی؟
من: نه اما می خواستم این ماه کلاساش و برم ...
دامیار : مگه می تونستی ماشین بخری؟
نگاهی به اتاق ماشین و دم و دستگاهش انداختم...
من :مثل این ... که نه.... اما یه رنو هست ... مامان می تونست اون و برام بخره...
دامیار سری تکون داد ئ گفت:
دامیار: ماشین خیلی هم خوب نیست... برو یه کلاس دیگه...
من: اما به رانندگی خیلی علاقه دارم...
دامیار: گفتم که خوب نیست...
یعنی من خوشم نمیاد زن راننده باشه... بعد برگشت سمتم و گفت عوضش هر کلاسی که بخوای آزادی که بری..
ای بابا مگه اسیر گرفته آخه؟
نتونستم تحمل کنم...
من: خوب یعنی چی؟ فکر می کنم چون مربوط به منِ نظرِ خودم مهمتر باشه... یعنی هیچوقت نمی تونم رانندگی کنم؟
ماشین و گوشه ای پارک کرد...
دامیار: رسیدیم...
من: منتظر جوابم ...
دامیار برگشت سمتم
دامیار: جوابِ چی؟
من: کلافه سری تکون دادم و گفتم : اینکه دلیلتون برای مخالفتی که دارید چیه؟
دامیار: خوب می تونستی خونه مادرت یاد بگیری خونه من ... وقتی من ماشین دارم دلیلی نداره...
به رو به رو نگاه کردم...
من: اگه شما اجازه می دادی خونه مادرم می رفتم...
دامیار در حالی که پیاده میشد گفت:
دامیار: خورشید من مجبورت نکردم بگی بله ... کردم؟
و بعد پیاده شد...
آهی کشیدم و گفتم: خدایا من واقعا صلاحِ کارت و درک نمی کنم... از همین حالا اختلاف نظر...
بدتر از اینم هست مگه؟
زن قربونیِ خواسته های مردش شه... یا شایدم خود خواهیاش...
دامیار سرش و از شیشه کرد داخل و گفت:
دامیار: خانم افتخار همقدم شدن نمیدن؟
به لبخندش نگاه کردم...
ممم خودمونیما چه دندونای سفید و ردیفی داره ها...
سعی کردم نخندم چون دلم نمی خواست فکر کنه هر بلایی سرم اورد با یدونه ازین لبخند جذاباش خر میشم...
پیاده شدم و همراهش رفتیم سمتِ آزمایشگاه... اما نه لبخندی نه چیزی... شاید کمی اخم هم مهمون صورتم شده بود...
****
به تراولای تو دستش نگاه کردم...
دامیار: دختر استخاره کردن نداره بگیرش دیگه...
من: اما آخه... ما رسم نداریم تا بعد از عقد ...
به دستش تکونی داد و حرفم و قطع کرد بعد گفت:
دامیار : بگیر ببینم الان و هفته بعد نداره... هم الان هم هفته دیگه زنِ خودمی...
با خجالت پول و گرفتم...
من: ممنون...
دامیار: وظیفست... برو مراقب باش...
من: خدافظ...
برگشتم و رفتم سمتِ مهد....
همینکه رفتم تو حیات پول و شمردم...!!!
سیصد تومن... من واسه یه شیفتِ کاریم یه ماه جون میدم سیصد اونوقت این چه راحت پول و رد کرد اومد...
خوب من زنشم مثلانا...
پول و گذاشتم تو کیفم...
قرار شده من جهیزیه نبرم... کاش پول داشتیم اما می دونم الان مامان پولِ یه آبمیوه گیریم نداره برام... این ازدواجم غیر منتظره بود...
داشتم می گفتم کاش پول واسه جهیزیه داشتیم دوست ندارم برم تو خونه ای که قبلا یه زنِ دیگه صاحب وسیله هاش بوده..
حالا شاید خودش عقلش به این برسه ...
شونه های بالا انداختم و رفتم سمتِ قسمتمون دیگه این چند روز انقدر به این چیزا فکر کردم دیوونه شدم... دوسم ندارم مامانم و نگران کنم چون چند بار غصه خوردنش و دیدم...
***
مامان میشه لطفا بیای چند لحظه؟
نوشین: اوهو... کی میره اینهمه راهو.... اونم به این درازی...
من: نوشین چیکارش داری بچم ذوق داره...
من: دامون برو الان میام...
نوشین برگشت سمتم و گفت:
نوشین: نه مثل اینکه جدیِ آره؟
من: دیوانه دارم می گم رفتیم آزمایش... تازه می پرسی جدیِ؟
مریم: خاک تو گورم یعنی زنش شدی؟
من: نه قراره بشم...
مریم: خاک تو گورت یعنی می خوای زنش بشی؟
من: اِاِاِ آره دیگه... گورم و گورت نداره که دیگه...
نوشین: چی شدکه همچین تصمیمی گرفتی ؟
من: خوب دیدم شاید بتونیم کنار هم زندگی خوبی داشته باشیم...
نوشین: د چشم سفید تو چشمای من نگاه کن و بگو همچین چیزی تو اون ذهنت می گذره...
من: خوب معلومه می گذره...
مریم اومد رو میز نشست و حالت متفکر به خودش گرفت...
مریم: پس عمم بود تا سیامک و میدید از ذوقش تا دم در پونصد بار کله پا میشد دیگه؟
انگار خیلی هم موفق تو پنهون کردنِ احساسم نبودم...
بلند شدم و گفتم:
وااااا ... چه ربطی داره؟ خوب با اون کل کل می کردم واسه همین هیجان داشتم وقتی میدیمش..
و واسه خلاصی از تیکه و هر گونه بحثِ احتمالی رفتم ببینم دامون چی کارم داره... خوبه گفتم وقتی دیگه اومدم خونتون بهم بگو مامان... چه عجله هم داره...
من: جانم عزیزم...
دامون: میای بریم تو فضای سبز کارت دارم...؟
من: چی کار عزیزم ... ببین الینا چشمش به منِ که هر جا با تو رفتم اونم ببریم...
دامون: جونِ من یه کاری بکن... مسئله خصوصیِ یا شایدم بشه گفت خانوادگیه...!!!!
من خوب اینم از فضای سبز حالا نمی خوای بگی چی شده؟
دامون اومد رو پام نشست و خودش و جا داد تو بغلم...
دامون: می گما دوست داری همون خورشید صدات کنم یا بهت بگم مامان.؟
من: تو چی دوست داری؟
دامون: دوست دارم مامانم باشی... هر وقت هوس کردم دوستم بشی بهت می گم خورشید...
من: منم مامان و ترجیح می دم...
دوست داشتم مامانش باشم و بهم بگه مامان... چون به خاطر همین پسر کوچولو بود که بله دادم...
دامون: می دونی مامان... چند وقتیِ دلم درد می کنه... شاید دارم می میرم...
آهی کشیدم و به آسمون چشم دو ختم مثل اینکه این پسر کوچولو بیش از حدِ تصور کمبودِ محبت داره...
خدایا می خوام نبود مادرش و تو این 6 سال جبران کنم... فقط کمکم کن محبتم بهش به اندازه و به جا باشه جوری که بعد ها نفهمم تربیتم غلط بوده...
سرش و بالا کردم ...
چال گلوش و بوسیدم و گفتم...
من: خدا نکنه مامانم... هیچی نیست حتما سر ما خوردی...
دامون: امروز با بابا من و می بری دکتر؟ من و تو و بابا ، سه تایی؟
من: امروز بابا نمی تونه بیاد دنبالمون اما الان زنگ میزنم عمه نیاد خودمون بریم دکتر...
دامون : اینم فکریِ باشه... بعدش میشه یه شامِ دو نفره بخوریم؟
در حالی که موبایلم و در میاوردم گفتم:
من: بله چرا که نه...؟
شمارۀ دامیارو گرفتم اما خاموش بودم... پشیمون شدم و شمارۀ درنا رو گرفتم و منتظر شدم که برداره...
درنا: سلام خورشید جون خوبی؟
من: مرسی شما خوبید...؟ سلام...!
درنا: قربونت عزیزم.... هی ما هم خوبیم.. جانم خانمی امری باشه؟
من: خواهش می کنم... خواستم بگم امروز دنبال دامون نیایید من باهاش میرم بیرون از اونورم خودم میارمش در خونۀ شما...
درنا: با دامون؟ کجا ایشاالله ؟ باشه عزیزم...
من: میریم یکم خرید کنیم... فقط یه چیزی اگه میشه شما به برادرتونم خبر بدید...
درنا: چرا خودت بهش زنگ نمیزنی...؟
من: خاموشِ...
درنا : باشه مراقب خودتون باشید...
****
الینا: واقاً که حورشید... کصصصافط ... تهنایی لَفتین بورون؟
من: عزیزم ببخشید دیگه دامون گفت تو رو نبریم تو آفتاب مریض میشی... کثافت چیه زشته خانمی...
الینا: باسه پس عوضس بلام حولاکی بخل بیال خونمون... ( باشه پس عوضش برام خوراکی بخر بیار خونمون)...
من: توام که فقط باج بگیر... باشه می خرم میدم ببیری... راستی بابا خوبه؟
الینا نگاهی بهم کرد و گفت:
بابا؟ مممم... آله خوبه... دیسب نیومد خونه ساناس ...من اونجا موندم...
من: چرا گلم ؟
الینا: نیمی دونم... آرسام می گفت بابا سِرکَتم نبوده... بزال بیاد موخوام باهاش قهل کونم...
من: باشه بیا برو پیشِ بچه های دیگه یکم بازی کن...
همینجور که به بامزه دوییدنش خیره بودم به این فکر کردم که سیامک دیروز کجا بوده؟
نمی دونم چرا دلم می خواست فکر کنم برای من ناراحتِ... اما چرا باید ناراحت باشه؟ یعنی می تونم رو عشقش حساب کنم؟
چرا باید رو عشقش حساب کنی؟
با اینکه هنوز عقد نشدی اما تو انتخاب شدی... انتخاب شدی برای دامیار... باید ببینی خدا چی می خواد؟ باید ببینی اون چی برات رقم زده... یه حکمتی هست...
آره یه حکمتی هست که اون اینجوری خواسته...
کلافه بلند شدم و کیفم و از رو چوب لباسی برداشتم...
نگاهی به دستۀ کیفم که همه پوستایی روش داشت در میومد انداختم ... باید یه کیفم بخرم... یا شاید صبر کنم سر خرید خود دامیار برام بخر... فعلا از همین که میشه استفاده کرد...
با صدای تقریبا بلندی گفتم:
من نوشین خودت بچه های ارجمند و تحویل بده من دارم می رم...
نوشین: باشه برو ... جنازت بره همه چیت و می سپری به ما....
چیزی نگفته دیگه عادت داشتم به اینجور حرف زدنش...
****
از ماشین پیاده شدم و کرایه و حساب کردم...
همینکه تاکسی حرکت کرد دامیارم رسید....
من: بفرما بابا هم اومد... چه خوش قول... فکر کنم دلش برات تنگ شده بودا...
وقتی تو مطب بودم دامیار گفت که دامون و ببرم میاد در خونه ازم می گیرش...
از ماشین پیاده شد...
منم با لبخند رفتم سمتش...
من: سلام... خسته نباشید...
با اخم گفت: سلام... شما هم خسته نباشید
لبخند زدم و گفتم:
من: ما که خسته نشدیم...
دامون: راست می گه خیلی خوش گذشت...
دامیار: دامون بشین تو ماشین...
خم شدم و بوسیدمش...
وقتی دامون رفت تو ماشین دامیار گفت:
دامیار: فکر نمی کنی بهتر بود با خودم هماهنگ کنی؟
من: اما گوشیتون خاموش بود...
به چپ و راستش نگاه کرد و گفت:
دامیار: اینجا به غیر از من و تو کسی هست؟
من: خوب نه...
دامیار: پس شاید من چند نفر باشم... هوم؟
با تعجب نگاش کردم فکر کنم تب داره...
من: نه شما هم یه نفرید...
دامیار: پس انقدر موقع حرف زدن فعلات و جمع نبند...!
دامیار: حالا خطم خاموش بود بلد نبودی از خواهر شماره شرکت و بگیری؟
اخم کردم و گفتم:
من: شما فکر نمی کنی خیلی داری تند میری؟ من فقط احترامتون و نگه داشتم همین...
اصلا دلم نمی خواد فکر کنم رومون به هم باز شده... اصلا هم نمی خوام همچین اتفاقی بیفته... من دامون و بردم بیرون چه مشکلی پیش اومد؟ بچه دلش درد می کرد... نمی شد سرسری گذشت که...
دامون: راست می گه بابا... من مریض شده بودم...
دامیار: مگه نگفتم تو ماشین بمون؟
بعد رو به من گفت:
دامیار: این بچه دروغ می گه وگرنه هیچیش نیست...
به دامون نگاه کردم...
با چشماش التماس می کرد که اون و باور کنم...
من: نه باباش اشتباه می کنی دامون مریض بود دکتر براش دارو نوشت... یه آمپولم زد...
بعد آروم گفت همیشه سعی کن باورش کنی...
دارو هارو از تو کیفم دراوردم و دادم بهش...
من: خداحافظ...
از کنارش رد شدم...
دستش و گذاشت رو شونم و من و برگردوند عقب...
دستاش و قاب صورتم کرد و پیشونیم و بوسید...
انقدر تند که نفهمیدم چه جوری این اتفاق افتاد...
دامیار: امروز یه روز پر مشغله بود... متاسفم اگه ناراحتت کردم...
من: شبتون بخیر...
بدون اینکه دیگه بهش نگاهی بندازم رفتم تو خونه...
به در تکیه دادم و دستی رو پیشونیم کشیدم...
فکر می کردم تا بعد از عقدم وقت دارم بهش فکر کنم...
به اونی که یه مدت کوتاه شده بود همراه لحظه هام...
خونۀ رویاهام و باهاش ساختم... اونم تنهایی... اونم وقتایی که تو اتیش عشقش میسوختم...
اما حالا باید ویرونش کنم... نه لازم نیست ... چون ویرون شده...
سیامک فقط یه قسمت کمرنگی از زندگیم بود..
انگار باید باور کنم... باید باور کنم که زندگی و سرنوشت دست خودِ ادما نیست...
ما آدما بازیگریم... هه چه بازیگرایی...
چقدر سختِ که بگن زندگیِ خودتِ خودت باید بدونی باهاش چه کنی... اختیارش با تواِ... حق تصمیم گیری داری... آزادی.. حق انتخاب...
اما حالا دارم میبینم... بینِ من و همۀ این شعارا یه شیشست...
شیشه ای که وقتی دارم با ذوق میرم سمتِ انتخاب، آزادی بدجوری سدِ راهم میشه... بعدم همه وجودم و زخمی می کنه...
مامان:دختر تو چرا اونجا وایسادی بیا تو درنا زنگ زده کارت داره...
بیچاره مامانم... اونم میریزه تو خودش... شاید اگه هق هقِ خفۀ شباش نبود فکر می کردم براش مهم نیستم...
اما می دونم که اونم فعلا داره به سازِ قسمت میرقصه تا ببینم کی صبرش لبریز میشه...
تکیم و از در گرفتم به آسمون نگاه کردم...
خدایا نمی دونم چرا دلم ازت گرفته... این حقو دارم نه؟ یا شاید زیر این همه غم که دارم له میشم بازم حکمتی هست که مهر سکوت رو لبام میشونه؟
کاش جوابم و بدی
دامیار: بابت آزمایشا که خیالم راحتِ دوستم گفت که مشکلی نداشته فرستادنش محضری که گفته بودم...
محضرم واسه هفتۀ بعد وقت نداشته دیگه منم واسه همین پنج شنبه گرفتم...
با تعجب گفتم:
من: یعنی واسه پس فردا؟؟
دامیار برگشت سمتم و گفت: خوب اره دیگه... حالا چه فرقی می کنه این هفته یا هفته بعد...؟
من: نه خوب فرقی که نداره... اما هنوز خریدی نکردیم...
دامیار: فردا میریم برای خریدای باقی مونده...
من: باشه...
دامیار: راستی مامان و شروینم بیار... اونا هم باید خرید کنن....
من: مامان واسه شروین خرید کرده...
دامون: نه قرارِ من و شروین ست باشیم با هم...
من: خوب هر چی تو خریدی من برای شروینم می خرم عزیزم...
دامیار: خورشید جان مامانو شروینم بیاریم... مگه میشه برای مادرزنم خرید نکنم؟
لبخندی زدم و گفتم باشه...
دامیار:راستی تو چرا صبحونه نمی خوری صدای مامانت و می شنیدم می گفت اخرم یه روز تو خیابون ضعف و غش می کنی...
من: آخه صبحا اصلا مجازم قبول نمی کنه...
کنار استاد و گفت...
دامیار: مگه دستِ خودشِ باید قبول کنه...
و بعد پیاده شد
امروز خودش اومد دنبالم البته نمی دونستم غافلگیرم کرده بود... من که کاری نمی کنم اشکال نداره...
بعد از چند دقیقه با چند تا شیر کاکائو و کیک برگشت...
بفرما اینم صبحونۀ اشتها باز کن...
دامیار: من که میمیرم برای شیر کاکائو...
شیر کاکائ رو باز کرد و داد بهم...
یدونه هم برای دامون باز کرد...
فکر می کردم حرکت کنه...
تکیه داد به در ماشین و دست به سینه شد...
با ابروش به شیر کاکائو اشاره کرد و گفت:
دامیار: بخور دیگه....
من: شما نمی خوری؟
کیک و برداشت و گفت...
دامیار : نه...
کیک و باز کرد و یه تیکش و داد به دامون...
یه تیکۀ دیگش و از وسط نصف کرد و نصفش و داد به من...
بیا اینم کیک ... خالی صفا نداره... اما نصفه بخور که چاق نشی... من زنِ چاق دوست ندارم...
و بعد نصفۀ دیگش و یه لقمۀ چپش کرد....
روم نمی شد زیر نگاه خیرش بخورم... اصلا روم نمیشد وقتی کنارشم چیزی بخورم... این از عادتای بد من بود که بیشتر وقتا جلوی بیشتر ادما اونم از جنس مخالف معذب میشدم...
البته با سیامک اینجوری نبودم و درجۀ خجالتم کمتر بود...
باز تو مقایسه کردی خورشید؟
من: میشه راه بیفتیم...
و بعد بهش نگاه کردم...
با حالت با نمکی گفت:
نچ...
من: آخه اینجوری نمی تونم بخورم...
برگشت و ماشین روشن کرد...
دامیار: باشه بریم... اما تا دم در مهد نخوری به زور میدم به خوردتا...
من: باااشه...
...
جلوی در مهد پیاده شدم...دامونم پیاده کردم...
من: غروب میایید دنبال دامون؟
دامیار: نه باید برم جایی... درنا میاد دنبالش...
همون موقع بود که ماشین سیامکم ایستاد...
نمی دونم چرا ناخودآگاه از درون لرزیدم... با مردمکایی که می لرزید به دامیار نگاه کردم و با صدای آرومی گفتم خدافظ...
سیامک ماشین و پارک کرد... تقریبا همزمان با من رسید دم در مهد...
الینا با صدای بلندی می گفت:
حورسید... حورسید... واستا نلو تو... بیزال با هم بیلیم...
آروم جوری که شک دارم شنیده باشه سلام کردم...
دامیار هنوز نرفته بود و یه جورایی منم مثلِ این ادمای شک به خود به خودم شک کرده بودم...
رفتم تو سیامک پشت سرم اومد...
سیامک: خورشید... چیزی شده؟
من: نه ... چی باید بشه؟
سیامک: هیچی... خوبی؟ میشه الینارم ببیری من تا سالن نیام دیگه... راستی مبارک باشه... نه به بارِ نه به دارِ...
من:بی توجه به حرف اخرش گفتم: آره حتما... رفتم جلوتر... دستامو باز کردم تا الینا بیاد بغلم...
دستم خورد به دستای سیامک....
بهش نگاه کردم بهم نگاه کرد...
دستاش گرم بود.... گرمم کرد...
چشماش...
غم نگاهش اتیشم زد...
اصلا غم داشت؟
با صدای سرفه ای چشم از چشمامش گرفتم
می دونستم که دامیارِ...
برگشتم و گفتم:
من: اِ نرفتی؟
سیامک: بله دیگه دستتون درد نکنه... پس نزارید نزدیک بچه ها شه... من برم ... با اجازه...
مثل این احمقا گفتم:
من: عه چرا نشه؟
سیامک چند قدمِ رفته و برگشت و گفت:
سیامک: داشتم می گفتم که مریضِ واگیر دارِ..
من :آها باشه ... ممنون از اینکه اطلاع دادید...
همینکه رفت دامیار اومد جلوتر و گفت:
دامیار: مگه نباید بچشون و بیان اونجا تحویل بدن؟ خونشون رنگیه؟ واسه ما که باید میومدیم بالا...
می دونستم که مقصرم ... اما اینم می دونم که نه خودم و نه سیامک حواسمون نبود... و اون نگاهی که رد و بدل شد غیر ارادی بود....
من: چرا اما دیگه من و پایین دیدن گفتن دخترشونم ببرم...
نگاهی به الینا انداخت و گفت:
دامیار: نمی دونم چرا خوشم نمیاد ازش... شما هم سعی کن پایبند قوانینِ مهد باشی و دیگه اینجوری به این بچه سوسولِ زشت چراغ سبز ندی...
الینا تو بغل من جا به جا شد و یهو چنگ انداخت تو موهای دامیار...
الینا: هوی بوسول... زست تویی... پولو... خَل...
دامیار موهاش و از دستای الینا کشید بیرون و کلافه دستی تو موهاش کشید...
دامیار: برو تو ... مراقب باشید.. غروب خودم میام دنبالتون!...
به دامون نگاه کردم...
دامون: خوب مردِ غیرت داره...این سیامکم هی یه جوری نگاه می کنه...
به الینا نگاه کردم با خشم منتظر حملۀ دوباره بود...
من: عزیزم منظورشون بابای تو نیست... منظورشون یه مردِ دیگست....
خدایا لطفا دیگه رسوام نکن... سعی می کنم از این به بعد رفتارم و احساساتم کنترل شده باشه...
اصلا دوست ندارم بیاد دنبالم آخه هنوز که عقدش نشدم.. شاید قراره مثلا بشناسمش... مردم چه جوری همدیگرو میشناسن ما چه جوری شناختیم...
****
یکبار دیگه به پیراهنِ نباتی رنگی که انتخاب کرده بودم نگاه کردم...
من: اما من فکر کنم این نباتیِ بیشتر به من بیادا...
دامیار: نباتیِ بیش از حد بازِ... ایتهمه لباس... اصلا همین سفیدِ خوبه...
من: خوب ما که مهمون خاصی نداریم خودمونیم...
دامیار: خورشید جان من بیشتر دوستام هستن... و اینکه پس بچه های درنا چی میشن؟ شوهرش چی؟ همشون بزرگن دیگه... بچه که نیستن...
من: خوب مامان براش روکش میدوزه...
دامیار: اون حریرِ رو ناف چی؟ اون و چه جوری می پوشونی؟
ای بابا ...
من: خوب بلند می دوزه...
کلافه گفت:
دامیار: الان درنا میاد حوصله ندارم با اونم بحث کنم.. لطفا یکی و انتخاب کن تمومش کن... خسته شدم... همش از این مغازه به اون مغازه...
من: ببخشید اما من اولین بارمِ دارم ازدواج می کنم... نه از این چیزا خسته میشم... نه این چیزا برام کسل کنندست... شاید شما باید دنبال یکی مثل خودت بگردی...
دامیار: خورشید برو همین نباتی رو بپوش ببینم چجوریه!!!
بی توجه به حرفش از مغازه اومدم بیرون...
دامیار پشت سرم اومد و گفت:
دامیار: چی شد؟
من: من لباس نمی خوام... هر چی که تو خونه دارم و می پوشم...
دامیار: بیا برو لج نکن...
من: لج نمی کنم...
درنا از رو به رومون میومد...
درنا: چی شد هنوز نخریدید؟ من که خریدم...
و بعد مشمای دستش و اورد بالا و تکونش داد...
من: من لباس نمی خوام... اگر هم بخوام با مامانم میام میخرم
درنا: چرا عزیزم ؟ برای چی لباس نمی خوای؟
دیگه نتونستم تحمل کنم و اشکم درومد... از صبح هر چی می گفتم برعکسِ من حرف میزد... خستم کرده بود دیگه...
من: اصلا نمی خوام مگه قرار نبود مامانمم بیاد؟ غریب گیر آوردین...؟
درنا خنده ای کرد و اومد سرم و گرفت تو بغلش...
درنا: این چه حرفیه عزیزم...
و بعد با حرص گفت:
درنا: این دامیار آدم بشون نیست... من موندم این رگِ غیرتش به کی رفته...
دامیار: بابا من دارم می گم بیا بریم همون و بخر دیگه...
من: نمی خوام...
دامیار: درنا تروخدا یه کاری کن بابا سر درد گرفتم انقدر دور این بازار چرخیدم..
درنا: همچین حرف میزنی انگار نمی دونی دخترا موقع ازدواجشون چقدر حساسن...
انگار یادت رفته هر روز با فروزان خیابونای تهران و کرج و متر می کردین ... شایدم حوصلت و همونجا قرض دادی بهش...
بعد من و از خودش جدا کرد و گفت:بیا بریم عزیزم... بیا خودم باهات میام...
دامیار: بابا بگم غلط کردم خوبه؟
بی توجه بهش رفتیم تو مغازه...
لباسی که می خواستم... سایزِ اسمال نداشت... باید در اولین فرصت برم باشگاه یکم پر تر شم بهتره...
یه پیراهن حریر سفید و انتخاب کردم و رفتم که بپوشم...
کفش پاشنه بلندی که تو اتاق پرو بود و پوشیدم...
ممم خوب این دختر خوشتیپ کیه؟
خوب معلومه خورشید...
در اتاق و باز کردم و به درنا نشون دادم...
درنا: واااااای چه ماه شدی... چقدر بهت میاد عزیزم... همین خوبه درش بیار من میرم حساب کنم...
دامیار: کو منم ببینم...
اما من زود در پرو بستم...
صدای درنا رو شنیدم که بهش گفت حقتِ...
دامیار: خورشید ببینمت.... در و باز کن ...
من: لازم نیست شما ببینید... خواهرتون دیدن.... کافیه...
دامیار: عجب دختر لجبازی هستی... من که گفتم غلط کردم... میخوای بگم چیز خوردم خیالت راحت شه؟
نمی دونم چی شد و یهو از کجام درومد که گفتم:
من: نوش جونت....
خودم چشمام گرد شد... هی وای من حالا کی جرعت داره بره بیرون...
دامیار: چیییی؟
تو دلم گفتم آرپیچی پسرِ از صبح دیوننم کرده اصلا حقتِ... و بعد ریز ریز خندیدم...
دامیار: باشه من و تو بلاخره عقد میشم... اصلا تنها میشیم که...
برو بابا ...
من: آدمایی که تهدید می کنن خیلی کوچیکن می دونستی؟
دامیار: من حرفم حرفِ از درنا بپرس بهت می گه...
آخرین دکمه مانتومم بستم و در و باز کردم...
و زود از جلوش رد شدم و رفتم پیشِ درنا...
بهتره زیاد باهاش تنها نباشم... ما هنوز عقد هم نیستیم... اومدیم و خدا همینجوری بارونِ لطف ریخت رو سرِ من و تا فردا این عقد کنسل شد اونوقت تکلیفِ دید زدنِ تن و بدنِ من توسط آقا چی میشه؟
بقیۀ خرید درنا باهام بود و حسابی خوش گذروندم...
خیلی خیلی زنِ خوبیه... حسابی درک می کرد چی به چیه و اگه چیزی هم خودم فراموشم میشد درنا یادش بود... کافی بود به یه چیز بیشتر از چند ثانیه خیره شم فوری برام می خریدش...
آخ جون الان دو تا کیف دارم... نه به خونه مامان که سالی یه کیف می خریدم... نه به الان که دو تا خریدم...
ای بابا کاش همون خونه مامان می موندم همین کیفِ کهنه و استفاده می کردم تا سیامک بیاد من و ببره ... خوب دیگه اونجا کیفِ نو می خریدم....
با دستی که محکم خورد پشتم... از فکر اومدم بیرون...
نفس تو سینم حبس شد عجب دستی هم داشت هر کی بود...
خودم و جمع و جور کردم با اخم برگشتم فحش بدم که ...
من: مگه مریضی درد داشتا...
دامیار خندید و گفت: شوخی کردم دختر...
من: یدونه اینجوری با این مردای خیابون شوخی کن ببین چکارت می کنن؟
درنا از مغازه اومد بیرون و بستنیم و داد تو دستم...
درنا: وااای باز شما دو تا دعواتون شد..؟
من: اخه نگاه کنید... کمرم نصف شد از وسط...
دامیار: کوچولو می خوای برو مامانتم بیار... بعدم خنیدید...
برو گمشو... کصصافط... چقدرم دقم میده ها...
من: ای وای دیدی چی شد لاک نخریدم؟
درنا بیا بریم پارایشگاه به همه این کارا می رسه...
من: عه کِی وقت گرفتیید؟
درنا عزیزم آرایشگاهی که خودم میرم برات وقت گرفتم.. ببخشید دیگه نظر نخواستم اخه تو همیشه ساده بودی فکر کردم خودم که با تجربه ترم برات یه جای خوب وقت بگیرم...
من: مرررسی... اما لازم نبود برم آرایشگاه ها...
دامیار: ببین با این مغزِ نیم سوز شدش حرفِ خوبی زد آرایشگاه می خواد چکار...
من: اصلا حالا که اینطور شد من میرم آرایشگاه...
درنا: دامیار کمتر سر به سرش بزار بچم و خسته کردی...
دامیار: تازه اولشِ من حالا حالاها با این نی نی کوچولوت کار دارم
بی توجه به این اذیت کردناش به لباسایی که تنِ مانکن بود و نظرم وجلب کرده بود چشم دوختم...
خیلی ناز بود... یعنی اگه سیامک اینارو می پوشید محشر میشد...
یهو بدجوری عذاب وجدان گرفتم... ببخشید اشتباه گفتم منظورم دامیار بود...
مانکنش انقدر طبیعی بود ، دو به شک می شدی که شاید این آدم باشه...
اخه بگو ادم مانکن و میزاره جلوی در مغازه چه جوری برم تو قیمت کنم...؟
رفتم جلوتر .. حالا دیگه رو به روی مانکنِ بودم...
دامیار : خورشییییید....
از دماغش خیلی خوشم اومد... دستم وبلند کردم و دماغش و گرفتم...
یهو مانکن تکونی خورد و چشماش گرد شد...
دستم و گذاشتم جلوی دهنمو رفتم عقب ... هی وای من این که ادمِ...
من:ببخشید من فکر کردم شما ادم نیستی...
پسرِ یکم نگام کرد...
من: یعنی منظورم این بود که فکر کردم شما مانکنید....
خندید و گفت : بایدم اشتباه کنید... چیزی کم نداشته باشم اضافه هم دارم...
دامون دستم و گرفت و من و کشید...
من: دیدی چی شد؟ اشتباه گرفتم... بعد غش غش خندیدم...
دامیار: الان چیش خنده داره ؟ ابروم و بردی...
رسیدم به درنا... تا من و دید اونم غش غش زد زیر خنده... خوشحال ازینکه یه چهارپایه دارم منم همراهش شدم...
درنا: خدا نکشتت دختر با این سوتیت بیا بریم ملت همه میخِ ما شدن...
خوب چکار کنم خیلی شبیه مانکن بود...
دامیار: بفرما درنا خانم ... خوبِ منِ سیب زمینی باهاتونم...
اگه تو شوهرت بود جرعت می کردی هی از یه نفر دیگه تعریف کنی؟
من: من تعریف نکردم که من فقط گفتم به چی شباهت داره...
****
یه بار دیگه به خودم تو آینه نگاه کردم...
انگار منم خیلی بزرگ شدم... چقدر تابلو شده که دیگه من تا چند دقیقه دیگه شوهر دار می شم...
من... خورشید.. دختر بیست ساله ای که تا چند ساعت دیگه مادر یه بچۀ هفت ساله می شه و زنِ یه مردِ سی و هشت ساله...
آرایشگر: ابروهاتو دوست داری؟ طبق خواستت خیلی نرفتم توش...
به ابروهایی که نازکتر از نخ بود نگاه کردم... اون ابروهایِ کتلتیِ من کجا اینا کجا...؟
من: واقعا مرررسی معلومه اصلا نرفتید توش... فکر کنم نصفشم مداد باشه ته؟!!!
آرایشگر: عزیزم سخت نگیر همینجوری خوبه...
درنا با لباسم اومد تو سالنی که من بودم..
درنا: تموم شد؟ وای خورشید چه ناز شدی...
من: آره... بیا عزیزم دامیار اومده دنبالت لباس بپوش که بری... من زودتر میرم ... مسعود اومده دیگه تو سالن میبینمت...
من: باشه ممنون...
لباسم و پوشیدم و بعد از زدنِ یه تاتو موقت رو خط سینم دست از سرم برداشتن که برم....
اومدم پایین...
دامیار بلاخره به خودش زحمت داد و پیاده شد... ممم چه خوشتیپ شده... چه خوب که کت و شلوار نپوشیده... کت اسپرت جذابترو خوشتیپ ترش می کنه...
نشستم در و بست و خودشم نشستم...
دامیار: بابا گفتم خودت و بپوشون اما نگفتم از من فرار کن که... ببینمت ؟ چه جوری شدی؟
سرم و بالا کردم ...
دامیار: نگاهی به صورتم انداخت ...
بعد از چند ثانیه محکم زد تو پیشونیش...
هم ترسیدم هم ناراحت شدم...
دامیار: چرا ابروهات انقدر باریک شد؟ پس ابروت کو؟
من: برداشتش دیگه...
ماشین و روشن کرد و حرکت کرد...
دامیار: اگه می دونستم قصد اینه که آرایشگر هنر نقاشیش و نشون بده حتما یه دفتر نقاشی هم همرات می فرستادم اینجوری حداقل نصفش تو صورتِ تو اعمال نمی شد...
من: مررررسی می دونم خوشگل شدم...
خوب هر دختری انتظار داره دومادش ازش تعریف کنه این طبیعیِ که برم آرایشگاه و تغییر کنم... چیزی نیست که بخوام به خاطرش اینجوری توبیخ شم...
کنار پارک کرد و پیاده شد... حتی سرم و بر نگردوندم ببینم کجا رفت...
یعنی الان سیامک چه می کنه؟ من دعوتش نکردم... یعنی می ترسیدم باشه اونوقت موقع جاری شدن خطبه من حواسم بره بهش اینجوری درست نبود... دلم نمی خواست وقتی دارم تو دلم و تو جمع تعهد می دم حواسم جای دیگه باشه... سیامک باید میشد جزوی از خاطره ها...
چند دقیقه طولانی گذشت تا بلاخره اومد...
خورشید خانوم نمی خواین افتخار بدین و طلوع کنید/؟ بابا سرتو بالا کن نور بتابِ بهمون...
بعد خندید... کصافت...
دامیار: خورشید خانمم... من و دریاب یه مین کارت دارم عزیزم...
سرم و بلند کردم...
یه شاخه گل رز گذاشت رو پاهام...
دامیار: عزیزم تو خودت طبیعی زیبایی برام زور داره الان همه فکر کنن زنم با اینهمه آرایش قشنگ شده... باور کن سادگیت و طبیعی بودنت من و جذب کرد... حالا هم من تند رفتم... متاسفم...
من: اشکال نداره...
دامیار: فدای قلب مهربونت...
حالا حرکت کنم؟
من: همین یه شاخه گل و خریدی؟ خیلی خسیسی... اسکروچ...
دامیار گفت: بیا گل نخریم می گن ما به یا شاخه از کنار خیابونم کنده شده باشه راضی هستیم مهم اینه که به یادمونی... میریم یه شاخه می خریمم این میشه...
بعد از پشت یه دسته گل رز آورد بیرون و گفت:
دامیار: بفرما اینم اصل کاری...
من: مرررررسی... خواهش... حالا تو برام چی داری؟
من: هیچی دیگه... نکنه می خوای برم گل بخرم؟
دامیار: .نچ... من به بوسم قانعم...
جای فراری نداشتم... اگه داشتمم دامیار کار خودش و می کرد
به خودم تو آینه خیره ...
هنوزم باورش برام سخته که تا چند قیقه دیگه منم متاهل میشم...
آره تا چند دقیقه دیگه منم متعهد میشم... یه زنِ متعهد...
متعهد به یه بچه یه مرد...
چرا چشمام غم داشت؟ چرا شادی توش نبود؟ شایدم بود و من حس نمی کردم...
سرم و بالا کردم و به مامان که داشت با درنا حرف میزد خیره شدم...
حرفشون تموم شد و برگشت سمتِ من...
بهش خیره شدم... بهم نگاه شد... اونم چشماش غم داشت...
روش و ازم گرفت و به سفرۀ عقدم نگاه کرد...
می دونستم داره به چی نگاه می کنه... رد نگاهش گرفتم...
داشت به عکس بابام نگاه می کرد...
می ترسیدم ... ترس تو صورتم آشکار بود...
ترس از مادر شدن... ترس از اینکه آیا می تونم مسئولیت به این بزرگی رو قبول کنم...
از عهدش بر میام؟
ترس از زن شدن...
از آینده ای که انگار تو غبار گم شده بود...
آینده ای که...
دامیار: کشتیات غرق شده؟ چرا تو فکری؟ چیزی شده؟
من: نه هیچی...
دامیار: به من گاه کن...
سرم و بالا کردم و بهش نگاه کردم...
دامیار: چرا رنگت پریده ؟
استرس داشتم... ترسیده بودم... نه از اینکه عاشقش نیستم از چیزای دیگه می ترسیدم...
من: من می ترسم...
بی اراده یه قطره اشک از چشمام سرازیر شد...
نگاهی به اطرافمون انداخت...
شنلم و انداخت رو سرم و بلندم کرد...
بی حرفی دنبالش رفتم...
مستقیم رفتیم سفره خونه ای که مخصوصِ سالنمون بود...
شنلم و از سرم در آورد و اومد نزدیک...
با انگشت اشارش سرم وآورد بالا...
دامیار: برای چی مترسی عزیزم؟
من: من نمی تونم... من می ترسم از همه چی...
حالم داشت بهم می خورد از استرس زیادی حالت تهوع گرفته بودم...
نمی دونستم چرا یهو اینجوری شدم...
دامیار: خورشیدم عزیزم من که نمی خوام اعدامت کنم... تو قراره دیگه خودت یه خانواده داشته باشی... نمی شه که همیشه مامانت بالاسرت باشه...
من: یعنی نمیزاری مامانم و ببینم...؟
اومد نزدیکتر و دستش و قاب صورتم کرد...
دامیار: این چه حرفیه عزیزم؟ کی همچین چیزی گفته؟ تو چرا اصرار داری من دیوِ دو سر باشم؟
دامیار: تو می تونی هر روز با مامانت حرف بزنی ... اصلا هر روز بهش سر میزنیم...
اما یه چیزی و الان بگم که بعد نگی نگفتی من دلم نمی خواد زنم تنها جایی بره...
بعد کی گفته تو از الان بترسی و غصه بخوری؟ تو هنوز دو ماه مهمونِ مامانی بعد از دو ماه عروسی می گیریم و میریم سر زندگیمون...
دامیار: حالا من یه سوال بپرسم؟
من: بپرس...
از دستمال کاغذی یه دستمال برداشت و اشکام و آروم پاک کرد...
همینجوری که دستما و می کشید به گوشه چشمام گفت:
دامیار: این ترس... این دلهره داشتن و رنگ پریدگی.. فقط برای دوری از مامان و اینکه می ترسی مادر خوبی نباشی بود... یا اینکه راضی نیستی...؟
من: من راضی بودم که گفتم بله...
دامیار دستم و گرفت و با حلقۀ نشونم بازی کرد...
دامیار: راضی بودی... اما من ذوقی که تو چشمای عروسای دیگه دیدم تو چشمای تو ندیدم...
ذوق تو چشمای تو نقش یه آتیشِ خاکستر شده داره و من نمی دونم چرا...
من: نه منم خوشحالم... خوب مگه هر دختر چند بار ازدواج می کنه که من بگم اینبار نشد دفعۀ بعد مطمئنا منم خوشحالم و سعی می کنم روز خوبی باشه تا بعد ها از یاداوریش لبخند بیاد رو لبم نه تلخی و پوزخند...
دامیار بلند شد...
دامیار: باید بریم عاقد خیلی وقتِ اومده... بعدش میاییم قلیونم می کشیم البته اگه دوست داشته باشی...
بعد خم شد...سرم و بالا کردم تا ببینم چه کارم داره...
لبش و گذاشت رو لبام و بعد یه بوسۀ گذرا...
دامیار: من متاسفم که دامون از اینهمه دخترو زن تو زندگیمون ترو به عنوان مادر انتخاب کرد...
گیج بودم... گیج تر شدم... یعنی چی؟ من انتخاب شدم؟ از بین چند نفر؟ یعنی فقط دامون بود که مهم بود؟ یعنی من انتخاب خودش نبودم؟
می تونست بگه متاسفم که انتخابت کردم... این قشنگتر بود...
اینجوری حداقل می تونستم به اون بوسه دل خوش کنم... می تونستم به شاخه گلی که بهم داد به عنوان یه جور ابراز علاقه نگاه کنم...
چرا اینجوری بود؟ تا میومدم امیدوار باشم تا یکمی می خواستم به حس خوبم رنگ بدم با یه حرف میزد و اون حس و داغون می کرد انقدر که از پا در میومد و دیگه نمیشد براش کاری کرد...
رفتیم بالا...
مسعود: بابا کجایید شما؟ عاقد صداش درومد...
دامیار: ببخشید خورشید و بردم باغ و ببینه...
عاقد شروع کرد به کمی حرف زدن...
خدا کنه از اینایی که سی ساعت حرف میزنن نباشه و حرف زدنش برنامه ریزیِ خاص داشته باشه...
خدا با من بود...
بلاخره شروع کرد به خوندن

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
عضویت در سایت

عضویت

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1528
  • کل نظرات : 9
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 19
  • آی پی امروز : 25
  • آی پی دیروز : 64
  • بازدید امروز : 794
  • باردید دیروز : 356
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 1,878
  • بازدید ماه : 4,032
  • بازدید سال : 26,976
  • بازدید کلی : 80,399