loading...
►███▓▒░░ضامن چت ░░▒▓███◄
ضددختر

مجیدقزوین بازدید : 28 پنجشنبه 14 دی 1391 نظرات (0)

خرابکاری کرده بودم حسابی...
صدام و صاف کردم و گفتم:
من: ببخشید از دستم افتاد...
دوباره بحث سر گرفت.... یعنی کسی به منظور بد نگرفت... با حفظ ظاهر من بو بردنی هم در پیش نداشت خداروشکر...
اما این سیامک بود که به من چشم دوخته بود و موشکافانه نگام می کرد...
انگار داشت با نگاهش ازم می پرسید چه خبره... تو دلت چی می گذره؟
یکم که گذشت سیامک گفت: حالا مگه چه شرایطی داره که شما انقدر ناراحتید؟
نفس راحتی کشیدم از اینکه بلاخره چشم از من برداشت و به مامان نگاه کردم تا بدونه که خودش توضیح بده بهتره...
مامان: هجده سال از دخترم بزرگتره هیچ یه پسر هفت ساله هم داره... تو مهد با دخترم آشنا شده...
سیامک نگاهی بهم انداخت و گفت:
سیامک: همین اقایی که صبح داشتن باهاتون حرف میزدن درسته؟
من: بله...
سیامک سرش و انداخت پایین و آروم جوری که فقط من و ساناز شنیدیم گفت:
سیامک: حدسش همچین سختم نبود...
ساناز: سیاااا... نمک نپاش رو زخمش...
مامان: پس شما دیدینش چه جور مردیِ؟
سیامک: والا من فقط یه بار اونم برای چند ثانیه دیدمشون اما بهتون قول میدم زیر و بمش و براتون در بیارم...
بلاخره دهنِ مبارک و باز کردم و گفتم:
من: اما من اصلا دلم نمی خواد با ایشون ازدواج کنم مامان جان بهتره کسیو تو زحمت نندازید...
مامان: خوب از غروب بگو که من انقدر حرص نخورم... بعد با حالت کلافه ای رو به مهناز خانم گفت: عجب اشتباهی کردم شرایط و نپرسیده قرار گذاشتما...
سیامک: حالا تفاوت سنی خیلی مهم نیست... و بعد با تاکید گفت البته اگر تفاوت فرهنگی نباشه... اما اصلا به قیافشون نمیاد سی و هشت ساله باشن من می تونم الان بگم خیلی بهش بخوره سی هست...
ساناز: حسابی مشتاقم ببینم این اقا چه جوریاست... فقط سیامک جان واسه اخر هفته برنامه ای نچین باشه؟
سیامک: حتما حتما یادم می مونه...
بعد از شام مامان چای اورد و بحثشون رفت پیرامونِ مزون و خیاطی... سیامک با دیدن کارای مامان اصرار داشت مامان یه جارو اجاره کنه و یه مزون عروسی داشته باشه...
اما در آخر مامان تونست متقاعدش کنه که خیلیا خیلی هنر دارن اما همیشه نمیشه از هنرت اونجور که می خوای استفاده کنی چون پول نیست... و اینو فهموند که به همین یه اتاقم راضیِ...
با اینکه ساناز اینا همشون پولدار بودن اما از اینکه مامان جلوشون راحت می گفت سخت زندگی می کنیم یا مثلا می گفت پول نیست خجالت نمی کشیدم...
کلا همیشه همین بودم سعی می کردم خودم به زندگی ای که دارم احترام بزارم و به خاطرش خجالت زده نشم تا اطرافیان بهم با دیدِ یه بدبخت نگاه کنم یا یکی که از زندگیش راضی نیست...
حتی مامان گفت که من هر پنج یا شش ماه یکبار شاید خرید کنم و اهل خرید نیستم...
سیامک نگام کرد... تو نگاهش نه دلسوزی بود نه ترحم... انگار یه جور تحسین بود...
سیامک: کمتر آدمی پیدا میشه که فکر و ذهنی به تکامل رسیده داشته باشه و درک کنه که ظاهر و باطن زیبا یعنی چی... و با ظاهر سازی و باطن سازی اشتباهش نگیره...
شب خوبی بود ... بلاخره گذشت با کلی دل لرزیدنِ من...
سیامک وقتی داشت میرفت گفت:
به این فکر نکن یه بچه داره ... سنش زیاده... یا هر چیزی... به این فکر کن که می تونی درکش کنی؟ می تونه تورو و خواسته های دهۀ شصت رو بفهمه یا نه؟ به این فکر کن که با کی خوشحالی؟ اینکه می تونه راضیت کنه یا نه! و بعد رفت...
همین کافی بود تا یه بارِ دیگه تو ذهنم به دامیار بگم نه و سیامک برام پررنگ تر شه...
اما سیامک هیچ حرفی نزده بود... گفته بود من مثل خواهرشم...
ولی من به حرفش گوش میدم به این فکر می کنم که باهاش خوشحالم... حداقل کنارش راحتم...
وقتی مامان دوبار برام پماد مالید و شب بخیر گفت اول از همه خداروشکر کردم که هنوز پیش خانوادمم و بعدم اینکه مامان دیگه حرفی نزد و منو مجازات نکرد...!
خوابم نمیبرد... تا خود صبح بیدار بودم و به دامیار فکر می کردم و سیامک... یه دامون که به من نیاز داره و به سیامک که فکر کنم خودم خیلی بهش نیاز داشته باشم...
تا خود صبح اشک ریختم و از خدا خواستم بهم راه درست و نشونم بده و تو این بی پناهی پناهم باشه...
انقدر فکر کردم و فکر کردم که با اذان صبح که صداش از مسجد سر خیابون میومد به خودم اومدم... بلند شدم و رفتم حموم...
بعد از یه دوش اومدم بیرون وضو گرفتم فکر نکنم چیزی به اندازۀ دو رکعت نماز و کمی دعا خوندن بهم آرامش بده
با صدای تک بوقی که شنیدم کیفم و برداشتم و رفتم بیرون...
بچه ها پشت بودن....
خوبه باز ساناز عقلش میرسه من بزرگترم...
وااای خورشید حالا چه فرقی می کنه تو جلو بشینی یا عقب...
خوب فرق می کنه من اینجوری بیشتر دوست دارم... مخصوصا اگه سیامک باشه...!
درو باز کردم و سلام دادم...
ساناز: سلام به روی ماهِ خوابالوت... خوبی خانم؟ چه کار می کنی با زحمتای ما؟
من: ممنون مرسی...چه زحمتی شما رحمتین...
ساناز: قربونت خانومی...
برگشتم پشت رو به بچه ها: شما چطورین بچه ها؟
آرا و آروین جواب دادن اما الینا خوابش برده بود..
دیشب اینجا موند؟
ساناز: اره بیشتر وقتا پیشِ بچه های منِ ... اتوسا هم که از نظر روحی مشکل داره زیاد حوصله بچه سر و صدا نداره... دیگه این چند روزم ارشام مسافرت بود قبول نمی کنه خونه تنها بمونیم می گه دلم می گیره تنهایید به خاطر همین اومدیم خونۀ مامان...
من: آخی چه خوب که نگرانتونِ.... خوب مادر بزرگش چی؟
ساناز اونا هم ازش مراقبت می کنن اما خوب سنی ازشون گذشته دیگه... نوه عزیز اما نه اینکه هر روز بره اونجا اونم می دونی خودت بچه کوچیک کلی دردسر داره...
من: آره خوب... کاش حداقل یه پرستار براش بگیره... پس خودشون پیش بچه نیستن خیلی...
ساناز: کار پرستار و قبول نداره می گه دلم می مونه پیش بچم...
ساناز: آره... یکی از کارخونه های پدرشوهرم به کل دستِ سیامک سپرده شده اخه شوهر خالۀ آرشام اونجا 52 درصد سهام داره دیگه سپرده شد به سیامک.... کمک داره اما خوب بیشتر وقتا اونجا می مونه...
زیاد نمی تونه به الینا برسه ...
البته شاید بهتر باشه بگم که سیامک به خودش نمیرسه... کل زندگی سیامک شده از صبح زود کار کردن تا شب بعدشم میاد و به الینا میرسه... اگه ولش کنی لباس مشکیش و می شوره و همونم می پوشه... من و آرشام هر ماه که میریم خرید براش وسیله می خریم...
الینا هم که شده زنِ دومِ سیامک چون اخلاقای خاصِ خودش و داره ... یکم مشکل دارن با هم اما سیامک می میره برای الینا...
من: خوب چرا دوباره ازدواج نمی کنه؟
ساناز آهی کشید و گفت:
ساناز : الان دغدغۀ کل فامیل همینِ... سیامک و المیرا چند سال با هم دوست بودن...
باورت نمی شه هرچی از عشق سیامک بگم کم گفتم... المیرا دختر نازنینی بود ..
نمی دونم چه جوری برات توصیفشون کنم اما احساس بینشون یه عشق واقعی بود... اگه سیامک زندست به قولِ خودش به خاطر امانت و یادگاریِ المیراست که هست... چند باری هم خواستیم براش زن بگیریم اما خوب باعث شده تا چند وقت بره تو فکرو و ناراحت باشه اینه که بیخیال شدیم...
من: خوب اینجوریم دخترش هیچ وقت معنی و مفهومِ چهاردیواری و خانواده و نمی فهمه...
ناراحت نشید اما درست نیست المیرا هر دفعه یه جا پاس داده شه و یه جا باشه... اینجوری بچه شخصیت خودش و فراموش می کنه...
ساناز: قربون دهنت خورشید دیگه زبونمون مو دراورد انقدر بهش گفتیم... گوش نمیده... می گه اگه نگهداری از بچم براتون سختِ با خودم می برمش سرکار اما خوب تو جاده مخصوص خودت می دونی همش کارخونست و بیشترشونم کارشون زیان آورِ بچه هم که ضعیف واسه ریه اش خطرناکِ...
ساناز: راستش...
بعد نگاهی بهم انداخت و گفت:
ساناز: امیدوارم ناراحت نشی اما من...
من خیلی دوسِت دارم و یه جورایی تورو واسه سیامک در نظر گرفته بودم اما جرئت بیانش و نداشتم... شاید از عکس العملت می ترسیدم اما دیروز فهمیدم خیلی عاقل ترو فهمیده تر از اونی هستی که فکر می کردم... به مادرتم حق میدم بلاخره اونا با یه فرهنگ دیگه ای بزرگ شدن...
تو دلم عروسی بود انگار که همین الان از من برای سیامک خاستگاری کردن... پس حداقل به عنوان همسر دیده شدم...
دوباره ساناز شروع کرد به حرف زدن:
ساناز: اما خود سیامک چیزی نمی دونه یعنی اگه می دونست اصلا سمت خونتونن نمیومد...
لابد پیش خودت الان می گی خیلی دلشم بخواد اما سیامک قصدش توهین به کسی نیست فقط اینکه می گه من قبلا دلم و دادم به المیرا اگه یه روز یه نفر بتونه جای اون و بگیره حتما ازدواج می کنم اما چند لحظه بعد می گه دلتون و خوش نکنید چون این یه نفر هیچ جای دنیا پیدا نمیشه...
پس سیامک چیزی نمی دونه... به ساناز نگاه کردم یعنی می تونستم بهش بگم من سیامک و دوست دارم؟ یعنی میتونست کمکم کنه؟
نه خورشید باید بیخیال باشی هر چی قسمت باشه همون میشه...
اگه تو قسمت سیامک باشی اگه خدا بخواد یه روز تو میشی همین یه نفری که سیامک امید نداره هیچ وقت پیدا شه...
هه زهی خیال باطل خیلی خوش خیالی خورشید... خیلی رویایی هستی که فکر می کنی تو می تونی اون دختر باشی اونم ازینهمه دختر خوب که دورت هستن...
یاد حرف سیامک افتادم... آره اون به من گفته بود شبیه المیرام... وقتی داشت می گفت بعد از المیرا من لجباز ترینم لبخند میزد...
پس شاید بشه یه روزی هم بگه بعد از المیرا من بهترین انتخابم... شاید یه روز بشه من دیگه با المیرا مقایسه نشم... شاید...
ساناز: عزیزم فکر نکنی من جنسم خرابِ ها اما باور کن سیامک پسر خیلی خوبیه نگاه به شرایطش نکن اون می تونه هر دختری و خوشبخت کنه اگر بخواد...
اگه المیرایی وجود نداشت یا حداقل اگه سیامک به ازدواج راضی میشد اونوقت یکی و براش پیدا می کردم که دوسش داشته باشه اینجوری می تونستم رو عشق بعد از ازدواج حساب کنم...
کافیه دو نفر چند ماه زیر یه سقف باشن اونوقت کم کم به هم عادت می کنن و این عادت یه طناب محکم میسازه و کم کم عشق هم متولد میشه اما سیامک راضی به ازدواج نیست...
تک تک اعضای وجودم فریاد می زد که من هستم من حاضرم... می خواستم بگم من عاشق نیستم اما می خوام باشم... عاشق سیامک...
می خواستم بگم اما نمیشد... کلمه ها ردیف میشدن که بگن ساناز کمکم کن من حاضرم برم تو خونۀ سیامک و باهاش باشم باهاش دونه دونه آجر اعضای عشق و بچینم اما تا لب باز می کردم کلمات همه میریختن و دهنم بسته میشد...
خورشید جان چی شد؟ حرف بدی زدم/؟ ببخشید خانمی... تو رو خدا خودت و ناراحت نکن...
و بعد دستمال کاغذی و گرفت جلوم...
کی اشکام درومده بود خودمم نفهمیدم...؟ دستمالی برداشتم و تشکر کردم...
جلوی در مهد وقتی پیاده شدم ساناز گفت:
ساناز: خورشید میشه بپرسم چرا گریه کردی؟ نمی خوای بگی به خاطر این بود که خاستگارات بچه دارن همراه شرایط استثنایی؟
من: بهتره بگیم خاستگارم چون سیامک هیچی نمی دونه و شما یه حرفی همینجوری با من زدی...
گریه کردم... گریه کردم چون احساسم لرزید فقط همین...
الینا رو بغل کردم و در و بستم...
من: خداحافظ...
ساناز در حالی که هنوز گیج بود و شاید هنوز دنبال یه منظور برای حرفم بود سری تکون داد و رفت...
***
سعی کردم یه امروز به حرفای نوشین و مریم گوش نکنم واقعا رو مخ بودن...
حرفاشونم که همش به مردی و بمیرو کفنت کنم ختم میشه دیوانهتشریف دارن این دو تا دختر اصلا... اما خوب با این تفاصیر دوستشون دارم...
ماهک: خاله هواست به من هست؟ دو ساعته موخوام شیعل بوخونم بلاتا...
من: خاله فدات شم بخون عزیزم حواسم هست:
پشت چشمی نازک کرد و با زبون شیرینش شروع کرد به خوندن:
« دوست دالم به خُلده،
قدِ یه سوسکِ مُلده،
سَلت کلاه گوذاشتم،
سوسکِ هنوز نملده!!!! »
و در آخرم خودش برای خودش دست زد...
یه ماچ آبدار از لپش گرفتم وگفتم:
من: خاله فدات شه با این شعرت...
نوشین: نمی خواد الان فدا شی تو پاشو سپنتا رو ببر دستشویی یادت که نرفته امروزم جای مریمی...
بلند شدم و گفتم: بله یادمِ که چه جوری سرم و کلاه گذاشتین...
نوشین: می خواستی غیبت نکنی بعدشم بیا برو این دخترِ دیوانه و جمع کن بابا تو چی داری همه انقدر زود بهت عادت می کنن؟
من: خوب همه چی... بگو چی ندارم؟
نوشین: اره همه چیز داری جز یه مغز سالم...
چند قدمی که رفته بودم و برگشتم...
سپنتا: خاله الان میلیزه بابا بیا بلیم دیگه... عجبااا!
من: صبر کن خاله الان میریم...
من: نوشین می دونی چرا دامون نیومده؟
نوشین شونه ای بالا انداخت و گفت:
نوشین: نه از کجا باید بدونم؟
من: یعنی به دفتر هم اطلاع ندادن...؟
نوشین: نه... نکنه چشمت گرفتتش؟
من: خفه شو جای بچم می مونه...
نوشین: الان دارم میرم اونور دفتر حضور غیابِ ظهر و بدم می گم مولایی بزنگه...
من: باشه نگی من گفتما و رفتم سمتِ دستشوییا...
نمی دونم چرا دامون نیومده ... دلم براش تنگ شده ... یه جورایی هم عذاب وجدان دارم احساس می کنم یهویی خیلی نا امیدش کردم و همه امیدش و بریدم...
اون تازه داشت درست میشد امیدوارم رفتار من تاثیر بدی روش نداشته باشه حتما وقتی اومد براش جبران می کنم
نوشین: آره دیگه چند بار می پرسی گفت که مریضِ مهد نمیاد...
من: اما اخه چرا؟
نوشین: وای وای واااای تروخدا خورشید انقدر فک نزن... بیست سوالی راه انداختی خوب مریضِ دیگه...
من: خیلی خوب بابا تو چرا امروز بی حوصله ای انقدر؟
نوشین: برو گمشو نمی خوام!
من: وا چیو نمی خوای؟
نوشین: نمی خوام باهات حرف بزنم...
من: چرا...
بعد رفتم کنارش نشستم و گفتم: نمی خوای بگی چی شده؟
نوشین: یه نفر و دوست داشتم اونم من و دوست داشت اون عاشقم بود اما دیشب عروسیش بود!!!
من: وااا چه جوری عاشقت بود اونوقت رفت خاستگاریِ یکی دیگه؟
نوشین: تقصیرِ خودم شد دفعه آخر پنجره رو محکم به روش بستم حتما ناراحت شده...
من: من که نمی فهمم چی می گی...
مرمی اوم د ونشست رو مبل ... لیوان آب و بدون نفس سر کشید وگفت:
مرمی: به حرف این زنجیری گوش نکن بابا همسایه رو به روییشون هر وقت میومد سر پنجره این خانمم پهن میشد رو مبلشون که کنار پنجرس حالا هم می گه من از نگاهاش خوندم که عاشقم بوده...
نگاهی بهش کردم که بغ کرده نشسته بود...
من: نوشبن خجالت بکش از تو بعیده بابا... شاید حالا یه ارتباط چشمی ای بوده اما نه دیگه در این حد...
نوشین: اما من دوسش داشتم... کاش میشد تو ایرانم دخترا کمی از احساسشون حرف بزنن... حداقل بتونن بگن ما هم هستیم...
فکرم رفت سمتِ سیامک... واقعا کاش میشد الان انقدر عادی بود که من بتونم به سیامک بگم منم هستم...
مریم: اگه همچین چیزی هم بود من یکی اگه بمیرم هیچوقت نه ابراز وجود می کنم نه پا پیش میزارم اونم برای می این موجود تو خالی و بی اراده...
نوشین سر من و کج کرد و گفت:
نوشین: به این گوش نکن این الان دوست پسرِ میمونش بهش خیانت کرده این حرفارو می زنه فردا بیا ببین چه جوری اس ام اس برات هزار بار قربون همین موجود بی اراده میره...
از دست شماها یه دقیقه نمیشه پیشتون نشست همش حرف پسراست پاشید به کارتون برسید بابا...
خودمم بلند شدم و رفتم سمتِ دفتر خانوم مولایی...
****
خانم مولایی: اما من اجازه ندارم خورشید جان...
من: خانوم مولایی راستش فکر می کنم تقصیر منِ که دامون مهد نیومده حالا هم ممنون میشم ادرسی به من بدید که بتونم ببینمش...
خانوم مولایی... آخه...
من: اصلا بهشون زنگ بزنید لطفا...
مولایی : باشه یه دقیقه صبر کن...
مجله و برداشتم و تکیه دادم...
من: باشه...
بعد از چند دقیقه خانم مولایی شروع کرد به حرف زدن که فهمیدم گرفته....
وقتی قطع کرد ... کمی اومدم جلوتر ومجله و گذاشتم سر جاش...
من: خوب... چی شد؟
مولایی: خونه عمشِ اینم ادرسش و بعد کاغذی که روش نوشته بود و داد دستِ من...
من: ممنون...
مولایی: قضیه چیه ؟ چون عمشم می گفت خیلی کمک بزرگی می کنن تشریف بیارن...
نفسم و سخت دادم بیرون... یه لحظه حس عذاب وجدان داشت خفم می کرد... حتما خیلی اذیت شده...
من: هیچی دیروز یکم باهاش بد صحبت کردم اینه که فکر کنم خیلی ناراحت شده... خبر که دارین چی شده؟ دیروز از شما تلفن گرفتن باید متوجه شده باشید...
مولایی به صندلی تکیه داد و گفت: بله متوجه شدم... پس باید بیشتر وابستگیِ پسرش باشه...
من: نمی دونم...
مولایی در هر صورت خانواده های خوبین... اما باز خوب فکر کن...
اجازه گرفتم و اومدم بیرون...
چرا تا حالا به این فکر نکرده بودم...؟ الان با حرف مولایی به فکرم رسید.... دامیار زخم خوردست... زخمی شده ... بهش خنجر خورده اونم از جانب همجنسایِ من...
الان دیگه مردایی که ازدواجشونم موفق بوده بیشتریا می گن کاش مجرد بودیم... چه برسه به دامیار.. چرا باید دوباره خودش و در گیر کنه...؟ نکنه فقط به خاطر بچشِ و یه مادر می خواد...
اما اون برای اینکار نباید میومد دنبال من باید دنبال یکی مطابق با شرایط خودش می رفت... الان خیلی از زنا هستن که نیاز به حمایت دارن و یه خانواده...
شایدم اصرارای دامون بوده خدا می دونه... اما حسم قبول نمی کنه که دامیار خودش من و خواسته باشه...
قدمام و تند تر کردم و رفتم سمتِ قسمتِ خودمون... باید بچه ها رو به ساناز تحویل بدم و بگم که باهاشون نمیرم... می خوام برم پیشِ دامون... شاید خیلی کار درستی نباشه اما اینکه خونۀ عمشِ کارِ من و راحت می کنه...
همینجور که میرفتم زنگ زدم 133 تا واسه نیم ساعت دیگه برام ماشین بفرستن... بهتره با آرانس برم و برگردم اینجوری امنتره...
وسیله های توی دستم و جابه جا کردم و آدرس و با دستِ دیگم از تو کیفم کشیدم بیرون...
آره درسته همینجاست... از همون جنسیسی که زیر پای عمش بود باید می فهمیدم عمۀ پولداری داره... اما فکر نکنم خود دامیار تا این حد وضعش خوب باشه...
شونه ای بالا انداختم و زنگ و زدم به من چه هر چی که هست مبارکِ صاحبش باشه...
یه خانمی برداشت و من و دعوت کرد به داخل...
خونش مثل خونه هایی بود که من تو رویاهام واسه خودم میسازم اما خونه رویاهای من در این حدم نبود...
مردی اومد جلو و وسیلم و ازم گرفت و من و راهنمایی کرد داخل... فکر می کنم نگهبانی چیزی بود...
بلاخره رسیدیم به ساختمونِ اصلی که حلزونی مانند بود... عمۀ دامون اومد بیرون وباهام روبوسی کرد و وسیله هایی که خریده بودم و از اون مرد گرفت...
عمه: بیا تو عزیزم خیلی لطف کردی اومدی ازت ممنونم...
من: خواهش می کنم... راستش لازم دیدم که یه سری به دامون بزنم...
عمه خانم! : همین لطف و محبتاتِ که همه رو اسیر می کنه... بیا عزیزم بیا...
رو یکی از مبلا نشستم عمۀ دامون که حالا فهمیدم اسمش درناست گفت:
درنا: دامون می گه حالم بدِ بیرون نمیام... نمی دونم بینتون چه اتفاقی افتاده چون می گه خصوصیِ اما می دونم از دستت ناراحتِ... الانم داره مثلا ناز می کنه...
بعد خندید و گفت:
می دونه نازش خریدار داره....
من: راستش سر همون مسئله ای که با مادرم صحبت کردین... من جوابم و بی مقدمه و جدی به دامون گفتم شاید این ناراحتش کرده باشه...
متوجه ام که شاید دامون نتونه جوابِ من و درک کنه اما من و شما که متوجه ایم... بهتره خودتونم باهاش صحبت کنید... این بحثِ خرید یه ماشین نیست که با قهر و مریض شدن حل شه...
مسئله زندگیِ منِ ... برادرتون و دامون...
مسئله ای که می تونه با یه اشتباه خیلی کوچیک بزرگترین خرابی و به بار بیاره... و اندفعه خراب شدنِ زندگیی منم بهشون اضافه شه....
درنا سرش و انداخت پایین و گفت:
درنا: متوجه ام عزیزم... می فهمم که چی می گی... اما خوب دامون دوستت داره...
پس حدسیاتم درست بود... دامون دوستم داره... دامون من و می خواد نه دامیار...
من: ببینید تو خانوادۀ من قبولِ همچین چیزی ممکن نیست... اصلا تو ذهنِ مادرم و همینطور خودم نمی گنجه...
من:قصد جسارت ندارم امیدوارم ناراحت نشید اما برای دامون مادر زیادِ...
و برای برادرتون همسرِ خوب هم هست... ایشون شرایطشون جوریه که نمی تونن بیان خاستگاری یه دخترِ بیست ساله...
درنا: ببین خانمی باور کن قبولِ همچین مسئله ای انقدر که می گی سخت نیست... شوهر من بیست سال از من بزرگتره ... من دو تا پسراش و بزرگ کردم...
من: ببینید مسئله این نیست ... طرز فکر افراد با هم خیلی فرق داره ... اون دیدی که شما داری من نمی تونم داشته باشم... مادرم هم نمی تونه قبول کنه...
من: ببخشید دارم رک حرف می زنم اما خوب زندگیِ منِ شاید بهتر باشه قبل از اومدنتون بدونید که من چه جوری فکر می کنم...
من: ببینید من جسمم دست نخوردست... دلم می خواد شوهر آیندمم این خصوصیت و داشته باشه...
قرارِ بشم اولین زنِ زندگیِ یه مرد... حداقل این قراریِ که با خودم گذاشتم و بهش معتقدم.... دلم می خواد طرف مقابلمم همین باشه...
من نمی تونم قبول کنم به مردی که ازدواج کرده یه بچه داره... قبلا یکی تو قلبش پا گذاشته بشه شریک زندگیم...
چون باید تا اخر عمر تو ذهنم یه زنِ دیگه رو کنار شوهرم حس کنم... اینکه اون چه جوری بوده... اون تو شرایطای مختلف چه کار می کرده... یا چرا اول اون انتخاب شد...
درنا: درکت می کنم... اما داداشِ من فرق داشته اون عاشق نبوده زخم خورده... زن اولش خوب نبود ....دامیار عاشقش نبود ... فقط انتخاب مامان و تایید کرد... تو زندگیشون هیچ خوشی ای نداشتن...
پس برادرمم قراره با تو طعمِ عشق و تو زندگیش بچشه...
نه مثل اینکه این نمی فهمید من چی می گم...
همون موقع در باز شد و دو تا پسر کپِ هم اومدن داخل... پشت سرشونم یه دختر و یه پسر بودن...
اما اینکه گفت فقط دوتا پسرای شوهرش و بزرگ کرده پس اون دو تا چی؟
دو تا پسرا اومدن و سلام کردن و درنا هر دوشون و بوسید و خیلی صمیمی باهاشون بر خورد کرد... اونا که رفتن درنا به دختر و پسر سلام کرد و باهاشون دست داد ...
وقتی اونا رفتن گفت:
درنا: حمیدرضا و محمد رضا بچه های شوهرمن ... سپیده و سعیدم بچه های خودم هستن وقتی شوهرم فوت شد من با حامد ازدواج کردم و باور کن به اونا بیشتر ازبچه های خودم محبت می کنم...
من: ببینید شما و آقا حامد شرایطی یکسان داشتید... جفتتون شریک زندگیتون رو از دست دادین ...
جفتتون دو تا بچه داشتین که هر کدوم پدر و مادر می خواستن...
اما من ... من ...
نمی دونستم چه جوری بهش بگم من مردِ دست نخورده می خوام مثل خودم می ترسیدم ناراحتشون کنم...
کار من درست نبود که الان باهاش بحث کنم اینو باید بسپرم به مامانم...
من: اصلا بیخیال می دونید اگه مامان بفهمه من اینجام و دارم سر چی بحث می کنم از دستم دلخور میشه هدفِ اصلی من دیدن دامون بود...
درنا بلند شد و گفت: ببخشبد تقصیر من بود با من بیا ... بریم اتاقش...
و بعد رفت و منم دنبالش رفتم...در اتاقش تقه ای به در زد...
درنا: من میرم تنهاتون میزارم... خودت باهاش صحبت کنی بهتره...
من: باشه مرسی... و بعد رفتم داخل....
تا من و دید رو تخت جابه جا شد و برگشت سمتِ دیوار...
من: یادم میاد به یه آقایی یاد داده بودم هر جا که یه بزرگتر و دید به احترامش بلند شه و بلند سلام کنه حالا در هر شرایطی...
دامون: منم یادمِ یکی بهم گفته بود مهربون باشم و بخشش داشته باشم در هر شرایطی...
وروجک داشت درس خودم و به خودم یاد اوری می کرد...
من: مهربون بودن خیلی فرق داره با بله ای که تو می خواستی از من به زور بگیری...
دامون: اگه انقدر از من بدت میاد که می گی زوریِ خوب چرا اومدی اینجا...
من: احساس کردم دوستم ازم ناراحتِ اومدم دیدنش و از دلش در بیارم حالا هم اشکالی نداره اگه ناراحتِ که من اینجام من میرم... هر وقت اتیشش خاموش شد خودش میاد خداحافظ...
برگشتم که بیام بیرون...
دامون نه بیا بشین ... خوب دیگه ناراحت نیستم...
لبخند زدم ... آفرین به خودم موفق شدم...
رفتم سمتش و بوسش کردم و رو مبل کنار پا تختیش نشستم...
من: خوب این اقامون چرا مریض بود...
دامون: من مریض نبودم با تو قهر بودم...
اخمی کردمو گفت:
من که گفته بودم همیشه بهتر از قهر کردنِ بیانِ مشکلت با طرفِ مقابلِ یادتِ؟
من: ببین دامون راجع به این مسئله بزار بزرگترا تصمیم بگیرن تو مردی... پس مردونه رفتار کن... یه مردِ واقعی هیچی رو به هیچ کس تحمیل نمی کنه... باشه؟
سرش و انداخت پایین و چیزی نگفت...
من: اونم به کسی که خیلی دوسش داره... تو مگه نمی گفتی من و خیلی دوس داری؟
باور کن من برای تو خوبم اما به عنوان یه مربی یا یه دوست... من نمی تونم مادر خوبی باشم دنیای من و بابات باهم فرق داره...
درست نیست با تو حرف بزنم اونم راجع بع این مسائل اما خوب به خاطر مامانت توام باید این حرفارو بشنوی...
یادتِ زندگیِ مامان و بابات چه طور بود؟
دامون: اره همه چیش یادمِ... همه دعواهاشون... شبایی که بابام تا صبح نمی خوابید و مامانم بیرون پیش دوستاش بود... همه چی...
من: خوب من مطمئنا هیچ وقت مثل مامانت نمیشم... حرف من چیزِ دیگه ایِ...
دامون: منم می گم تو مامانم باشی چون می دونم مثل اون نیستی...
من: باور کن اگه من بیام توزندگیتون باور کن مشکلاتِ دیگه ای سر راه هست...
ببین اگه یکی تو زندگی ناراضی باشه... ناراحت باشه ناخواسته بقیۀ اعضا هو ناراحت و ناراضی میشن...
من: واسه همینِ که می گم من اگه دوستت باشم بهتره... من و بابات خیلی فرق داریم... من اگه بخوام کنار بابات باشم هم اون ناراضی میشه هم من... اونوقت تو از چیِ زندگی می تونی لذت ببری؟
کمی مکث کردم.. نمی دونستم می فهمه چی می گم یا نه... مطمئنا اگه شروین ما بود هیچکدوم ازین حرفارو درک نمی کرد.. اما دامون... خیلی فرق داشت...
من: بزار بابا یکی و انتخاب کنه که خودش تاییدش کنه نه یکی که تو به زور خواسته باشیش...
دامون سرش و بالا کرد و با حالت غمگینی گفت:
دامون: تو از کجا می دونی؟
پس حدسم درست بود...
من: بابا راضی نیست نه؟
دامون: هست اما می گه تو جوونی هزار جور آرزو داری بیای تو خونمون هیف میشی...
دامیار: پس دامیارم به من فکر می کنه...
بلند شدم و گفتم:
من: یه بلیز ناز برات خریدم فردا داری میای مهد اون و بپوش... پسرِ خوبی هم باش و بعد بوسیدم وازش خدافظی کردم...
اینجوری خیالم راحتِ فردا میاد مهد... یه جورایی تو عمل انجام شده قرارش دادم... هر چند می دونم که خودش از خداش بود...
****
مرد: خوب الان حالش چطوره؟
......
مرد: ای بابا هزار بار گفتم مواظبش باشید... من الان مسافر دارم برسونمشون میام...
........
مرد: نمیشه که ... خدافظ خدافظ...
من: مشکلی پیش اومده ؟ می تونم خودم برم...
مرد: نه خانم من وظیف دارم شمارو تا مقصدی که طی کردید برسونم.... بله پسرم از چهارپایه افتاده پایین...
من: ای وای متاسفم... نه من خودم میرم همینجا خونمونِ... نگهدارید...
مرد: ممنون خانم ... خدا خیرت بده...
کرایش و گرفت و رفت...
یه نگاه به کوچمون انداختم خبری نبود...
بسم الهی گفتم و رفتم داخل خیابون...
تقریبا وسطای کوچه بودم و نزدیکای خونه که نور بالای یه پراید سفید روشن شد
آب دهنم و سخت قورت دادم...
هیچی نیست خورشید... خیالت راحت هیچی نیست... اونا با تو کاری ندارن...
آره حتما از همسایه ها هست...
چند قدمی مونده بود تا در خونه...
از کنار ماشینشون رد شدم...
در ماشین باز شد...
ضربان قلبم رفت بالا و بالاتر... قدمام و تند تر کردم...
کلید و از تو کیفم در آوردم که در و باز کنم...
صدای مرد من و از حرکت باز داشت:
مرد: خانمِ نجفی؟
اول کلید و انداختم تو در و در و باز کردم... و بعد برگشتم سمت صدا اینجورید برام مطمئن تر بود...
مرد: سلجوقی هستم از ادارۀ اگاهی شما باید با ما بیایید و بعد به پراید سفیدی که اونورتر بود اشاره کرد...
به پرایدی که بهش اشاره کرد نگاه کردم...
عقل و منطق و احساسم همه چی با هم می گفتن اینا پلیس نیستن...
من: می تونم کارت شناسایی تون رو ببینم؟
مرد: بله حتما...
کارتش و در آورد وگرفت رو به روی صورتم... با اقتدار و محکم خودش و دوباره معرفی کرد...
من: آب دهنم و سخت قورت دادم ... نمی دونم چرا ترسیده بودم... حتی نتونستم درست کارتشو ببینم...آخه هیچی درست نبود... لباس شخصی... چند تا مرد بدون هیچ مامور زنی اومدن دنبالم...
من: ب... ب برای چی باید همراهتون بیام...؟
مرد: با مابیایید متوجه میشید...
من: خوب باید بدونم دلیلش چیه که به خانواده اطلاع بدن...
مرد قدمی اومد جلوتر و گفت نیاز به اطلاع دادن نیست زود میایید... یه سری سوال هست در مورد پرونده ای که تشکیل دادین...
من: چرا الان؟ من صبح میام ...
مرد: نه لطفا همراه ما بیایید ... شما چرا مشکوکید .. . کاری نکنید به زور متوصل شیم...
داشتم از ترس سکته می کردم... اشک تو چشمام حلقه زده بود... مثل کسی که می دونه امروز می خواد بمیره منم می دونستم اینا دارن من و غیرِ مستقیم می دزدن...
یهو از تو تاریکی یه نفر گفت:
می تونم کارت شناساییتون رو ببینم؟
سایۀ تاریکی از رو صورت سیامک برداشته شد و نور چراغِ تیر برق تو صورتش افتاد...
لبخندی زدم و نفس راحت کشیدم...
مرد با تردید به سیامک نگاه کرد و در حالی که اخم غلیظی صورتش و پوشونده بود دوباره کارتش و نشون داد...
محسن: این نه... اونی که ثابت می کنه شما یه کارۀ ادارۀ آگاهی هستید... سروانی... ستوانی... یا شایدم سرهنگی.؟
و بعد با ژست خاصی دست به کمر شد و به سر تا پای مرد نگاه کرد...
مرد با همون اقتدار گفت بله صبر کنید از تو ماشین بیارم...
و بعد برگشت که بره...
سیامک دست گذاشت رو شونۀ مرد و گفت:
سیامک: جا داداش بودیم خدمتتون...
مرد برگشت و محکم سیامک و هول داد... سیامک چون جلوی من بود خورد به من و من افتادم...
سرم محکم خورد به زمین...
سیامک: با نگرانی بهم نگاه کرد...
سیامک: خوبی؟
با صدای جیغ لاستیکای ماشین حواسش رفت به اونور... پشت سرشم یه پژو که روش چراغ قرمز پلس گذاشته بودن رفت...
با زانو نشست رو زمین ... از شون هام بلند کرد و من و نشوند...
سیامک : ببخشید نتونستم خودم و کنترل کنم یهویی هولم داد ...
من اشکالی نداره...
روسریم و کشید جلو و با اخم گفت:
سیامک: گفته بودم نباید بدون ما جایی بری... یادتِ ؟ اینم از عواقبش... مثل اینکه خودتم خیلی دلت می خواد ببرنت جایی که تهش سیاهه آره...؟

با چشمای خیسم... بهش نگاه کردم...
قلبم گناه داشت ترسیده بود... حالا هم داشت له میشد... اخه چرا سرم داد میزد.. تقصیرِ من چیه/؟
با بغض گفتم:
من: من ... خوب من ...
نتونستم حرفم تموم کنم ... اشکام سرازیر شد...
خیره به چشمام نگاه می کرد...
خیره تو چشماش بودم...
اشکام تند تند میومد... دلم قدِ یه کوه غم داشت... دلم تنها بود... یه اسیرِ تنها...
قلبم داشت محکوم میشد... مجازات می شد اونم توسط کسی که قلبم و برای خودش کرده بود...
نفهمیدم چی شد... شاید اونم به اندازۀ من گیج بود... فکر کنم اونم نفهمید...
اما سرم رفت رو شونه هاش...
گرم بود... مطمئن بود...
آرامش داشتم... آرامش که خیلی وقت بود دنبالش بودم...
هیچی نمی گفت... شاید فهمیده بود حالم خوب نیست... شاید می دونست الان فقط و فقط نیاز دارم...
نیاز دارم به اغوشش...
کمی بعد دستای مردونش رو سرم بود...
دستش و گذاشت رو شونم...
سیامک: متاسفم... متاسفم که بلند صحبت کردم...
اما باید حواست و جمع کنی... همه ادما خوب نیستن... این و بفهم اونا با تو کار دارن... اونا تورو می خوان که حداقل تا بعد از دادگاه تو نباشی...
اونا اگه ببرنت اون بلایی که نباید سرت میارن... باید مواظب خودت باشی که له نشی...
که لهت نکنن...
گفته بودم که مواظبتم...
می دونی اگه امشب از سر شب این پراید و ندیده بودم چی میشد؟
اینجا پلیسی نبود... خودم زنگ زدم و اطلاع دادم... فکر نکن برات مراقب میزارن... نه...
اینا هم من اطلاع دادم که اومدن...
گریه بسه بلند شو... منتی نیست... گفته بودم با خواهرم هیچ فرقی نداری...
اشکام تند تر اومدن... قلبم گرفت.... نفسم بند اومد و دوباره برگشت...
من نمی خواستم خواهر باشم... من می خواستم براش غریبه باشم...
دوست داشتم به چشم غریبه ای دیده شم که یه روز بتونه بهم فکر کنه... که یه روز بتونم خانمش باشم...
سیامک: یادت باشه خورشید تو خواهرمی... من تکیه گات می مونم... چون برادرتم...
انگار می دونست حسم چیه... انگار می دونست تو قلبم چی می گذره و از نگاهم خونده بود...
اون زودتر خودش و جمع و جور کرد و بلند شد... کمکم کرد بلند شدم...
با کمر خمیده بهش پشت کردم و رفتم سمتِ خونه...
سیامک: صبر کن اینجوری بری که مامانتم نگران می کنی... خودت و بتکون...
توجهی نکردم و رفتم تو حیات... بعدم در و بستم....
مستقیم رفتم تو حوضمون و نشستم توش...
زمزمه وار خطاب به سیامک گفتم:
اینجوری دیگه مامانمم نمی فهمه تو نگران نباش عزیزم...
با صدای مامان آب پاشیدم تو صورتم تا اشکام و نبینه...
مامان: دختر اون چه کاریه بیا بیرون... چرا اونجا نشستی...
مامان: مگه با تو نیستم؟ خورشید؟ خوبی؟
بهش نگاه کردم...
با صدایی که بغض داشت و میلرزید گفتم:
من: مامان... من دلم... دلم برای بابا تنگ شده... دلم بابام و می خواد...
مامان در حالی که اشکش درومده بود گفت:
مامان: من فدات بشم دخترم... اخه چی شده؟ ببین اون پیشِ ماست تو خونۀ خودش تو که نمی خوای ناراحتش کنی ها؟ پاشو خورشیدم پاشو مامان... مریض میشی...
من: نه مامان دارم اتیش می گیرم... قلبم داره میسوزه... اینجوری بهتره اینجوری خاموش میشم...
یعنی شاید که بشم...
با صدای در مامان برگشت اون سمت...
مامان: بلند شو خورشید بلند شو مامان ببین یکی اومدا...
حرفی نزدم ... مامان در حالی که اشکش و با روسریش پاک می کرد رفت دمِ در...
سیامک بود...
کیف پولم و داد به مامان...
میشنیدم توضیح میداد که تو ماشینِ ساناز جا مونده...
اما از بالای سر مامان من و میدید ... همش چشمش به من بود...
آخرم تاب نیاوردم و سرم و کردم تو آب...
خورشید بلند شو سرکارت دیر شد... دیدی آخرم مریض شدی؟
آخه این چه کاری بود مادر؟ هنوزم نمی خوای بگی چی شده؟ من مادرتم دوستت دارم.. به من نگی به کی بگی؟
پتو رو از سرم کشیدم و گفتم:
من: مامان باور کن چیزی نیست... یعنی هست اما نمی تونم بهت بگم... شاید یه روز اگه به یه نتیجه ای رسیدم بهت گفتم...
مامان: خورشیدم نزاری کار از کار بگذره بعد بگی ها...
من: نه مامان... خیالت راحت باشه... می گم امروز میای بریم سر خاک بابا؟
مامان: نه آخه امشب پنج شنبستا قراره این خاستگارت بیاد...
من: عه؟ جدی؟ یادم رفته بود... باشه پس من میرم سرکارم یکی دو ساعت زودتر میام ... فقط مامان یادت باشه جوابِ من نهِ...
مامان: باشه بلند شو دیگه... تنبل شدیا...
چشمام و بستم وتو دلم گفتم:
خدایا دیدی هنوزم بغض دارم... هنوز دلم گرفتست... ؟
به امید تو بلند میشم پس روز خوبی و برام بساز.. یا علی...
مامان یکم با حسرت بهم نگاه کرد و رفت بیرون...
بمیری خورشید کم مامانت غم تو دلش داره حالا کارای تو هم بهش اضافه میشه ...
جبران می کنم خوب چه کنم دست خودم نیست...
****
الینا: خورسییید تو خودت نی نی ندالی بیالیس اینجا من باهاس بازی کونم/؟
من: نه خانمی من هنوز ازدواج نکردم... هنوز شوهر ندارم که...
الینا: عه؟ لاست می گی؟ چیییلا؟ خوب ببین من دامون و دوست دالم... بزرگ که شدم می خوام بیاد خاستگالیم منم بهش بگم نه!! توام یکی و پیدا کن دیگه...
من: خوب تو که دوسش داری چرا بگی نه؟
الینا: خووو کلاس بزالم بلاش دیگه...
با پس گردنی که از نوشین خوردم برگشتم سمتش و گفتم:
من: مگه مریضی؟ نمی بینی دارم صحبت می کنم؟
نوشین: خواستم بگم خاک تو سرت این فسقلی بلدِ چه جوری کلاس بیاد اونوقت تو هر چی پیر و چروکیدست راه انداختی دنبال خودت حداقل دو تا کلاس واسشون میومدی یه پیر پسر بیاد خاستگاریت که دلمون نسوزه...
من: نوشین بهت نگفتم قضیه چیه که رو اعصابم رقص پا بریا... برو پی کارت من امروز حوصله ندارم... می بینی که سرما هم خوردم ...
نوشین: ها چی شد مردی؟ خوب خدارو شکر...
و بعد رفت سمت سپنتا...
الینا اومد در گوشم و گفت:
الینا: اصلا دوسش ندالم خیلی بوشولِ... ( بیشعورِ)
با صدای بلند گفتم:بفرما نوشین خانم اینم به این پی برد که تو شعور نداری...
در مهد باز شد و عمۀ دامون اومد داخل پشت سرشم دامون بود...
دستی تکون داد تا برم سمتش...
بلند شدم و رفتم سمتشون که الینا هم با من اومد...
من: سلام حال شما .. صبح بخیر...
خوبی دامون؟
دامون: مرسی خوبم... تو خوبی؟ چه خبرا؟!!!
درنا آروم زد تو کلۀ دامون و گفت:
درنا: عمه جان برو با دوستت بازی کن الان خورشیدم میاد پیشتون...
دامون دست الینا رو گرفت و گفت:
دامون: باشه من میرم ببینم این نخود سیاه تو مهد پیدا میشه یا مثلِ خونمون تا اخر عمر باید دنبالش بگردم ...
و بعد رفت...
درنا ریز خندید و گفت:
درنا: از دستِ این بچه... از بس پیش بزرگترا نشسته دیگه خُلق و خوشم عوض شده ...
چند وقتی هست که حواسم بهشه تا زیاد قاطیِ ما بزرگترا نشه ... حالا فهمیده می گه نخود سیاه...
من: اشکال نداره کم کم درست میشه و بد و خوب و میفهمه...
درنا: آره امیدوارم... اگه یه نفر بالا سرش باشه حتما درست میشه...
نگاه کن داره غیر مستقیم می گه من مادرش شم تا درست شه... نمی خواستم بیشتر از این پیشش بمونم واسه همین گفتم:
من: با من کاری داشتین؟ باید برم سر کارم...
درنا: کار که نه اما یه زحمت براتون دارم لطفا...
من: چه زحمتی؟ خواهش می کنم بفرمایید...
درنا: خواستم بگم امروز من و دامیار باید بریم خارج از شهر خونۀ کسی که نیاز به کمک داره... نمیرسیم بیایم دنبال دامون و بعدم بیاییم خونۀ شما... یه لطفی کن دامون و با خودت ببر!!!
وااا یعنی چییی؟ یعنی خودش نمی فهمه این درخواست درستی نیست؟ خوب من به مامانم چی بگم؟ الان ساناز اینا فکر می کنن حتما من دامیارو دوست دارم و کلاس میزارم...
واااااای سیامک... سیامک چه فکر می کنه؟
درنا: میبریش عزیزم؟
من: باشه...!!!! من کارم اینجا تموم شد دامیار و با خودم میبرم... فقط با خانم مولایی هماهنگ کنید و دفتر و امضا کنید...
درنا: باشه حتما ممنونتم عزیزم... ببخشیدا پس تا غروب خداحافظت...
کلافه دستم و مشت کردم و کوبیدم به رونِ پام آخه یعنی که چه؟ زشت نیست این کارشون؟ ماشاالله سنی ازش گذشتِ نباید خوب و بد و تشخیص بده؟
سیامک کنار بازار نگه داشت و گفت:
سیامک: چیزی نمی خوایید مامان همه چی خریده؟ یه وقت نکنه یادش رفته باشه؟
با اینکه به خاطر قضایای دیشب از دستش ناراحت بودم و هنوزم کمی خجالت می کشیدم اما مثل خودش سعی می کردم بی تفاوت باشم ...
من: نه همه چیز خونه هست...
سیامک: از ماشین پیاده شد و درارو زد....
وا این کجا رفت؟
آرا و آروین که ولشون می کردی می خوابیدن یا داشتن با باباشون حرف میزدن آخه من موندم از الان گوشی داشن یعنی چی؟ یعنی نمی تون یه چند ساعت بی مامان و بابا دووم بیارن؟
دامونم که از وقتی نشسته تو ماشین حواسش به من و سیامک هست و این و خودم قشنگ درک می کنم...
الینا هم که جلو نشسته و با باباش می حرفه... منِ بدبختم که هیچی...
چقدر سختِ اینقدر به عشقت نزدیک باشی اما احساس کنی یه دنیا فاصله بینتونِ...
آهی کشیدم و سرم و تکیه دادم به عقب...
دامون: چی شد سرت درد می کنه؟
من: نه یکم خسته ام...
دامون: نکنه الان بخوای بخوابیا بابام اینا زود میان...
من: نه نمی خوام بخوابم عزیزم...
سیامک اومد و یه جعبه شیرینی داد بهم ...
سیامک: بی زحمت این و نگه دارید ممنون...
چیزی نگفتم چون ممکن بود شیرینی و برای خودش خریده باشه اونوقت من بگم چرا شیرینی خریدید ضایع شم... !
***
یه دور دیگه به خودم تو آینه نگاه کردم و رفتم بیرون...
یعنی همۀ دخترا روزِ خاستگاریشون انقدر بی خیالن؟
انقدر ساده زشت نیست؟
نه اصلا حوصله ندارم براشون سرخاب سفیداب بمالم... کاش میشد من حضور نداشته باشم...
شالم و گذاشتم و رفتم بیرون...
نگاه خیرۀ سیامک و حس می کردم اما من بهش نگاه نکردم... با ساناز دست دادم و نشستم پیشش...
ساناز: دختر تو چرا انقدر ساده ای؟
من: اصلا حوصله آرایش کردن ندارم... بیخیال من و همینجوری دیدن دیگه...
ساناز: بلند شو ببینم یعنی چی؟
دستش و گرفتم و دوباره نشوندمش...
من: بشین تروخدا ... من هیچکاری نمی کنم... باور کن ...
ساناز موشکافانه نگام کرد و گفت:
ساناز: خورشید پایِ کسی در میونِ ؟
من: هول شدم و مِن مِن کنان گفتم :
من: نه این چه حرفیه... نه بابا...
ساناز دستش و گذاشت رو دستم و گفت:
ساناز: عزیزم آروم باش... عاشق بودن که بد نیست...
من: نه من عاشق نیستم...
ساناز: پس چرا من حس می کنم دلت یه جا دیگست؟؟ دلت گرفتست و نگاهت پریشونِ...
با صدای جیغ بچه ها تونستم از جواب دادن فرار کنم...
من: برم ببینم چی شد...
ساناز: خورشید جان می تونی رو من حساب کنی هر مشکلی که داشتی... در ضمن الان که نمی خوای ازدواج کنی می گی نه خیالِ خودتم راحت می کنی...
من: آره فقط یه چیزی الان جلوی دامون بهشون جوابِ رد ندید ... تازه یکم روحیش برگشته و داره درست زندگی می کنه... بزارید واسه وقتی که بچشون نیست...
ساناز: باشه عزیزم به سیامکم می گم خیالت راحت...
بلند شدم که برم تو حیات بچه ها رو بیارم داخل آخه الانا بود که بیان خوبیت نداشت...
قدم اول رفتم قدم دومم به سلامت گذاشتم... قدم سوم



ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
عضویت در سایت

عضویت

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1528
  • کل نظرات : 9
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 19
  • آی پی امروز : 27
  • آی پی دیروز : 64
  • بازدید امروز : 964
  • باردید دیروز : 356
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 2,048
  • بازدید ماه : 4,202
  • بازدید سال : 27,146
  • بازدید کلی : 80,569