loading...
►███▓▒░░ضامن چت ░░▒▓███◄
ضددختر

مجیدقزوین بازدید : 18 پنجشنبه 14 دی 1391 نظرات (0)

می گن خدا تو این لحظه ها بهت نزدیکتر از همیشست...
برای شنیدن آرزوهات ... حرفات...
آخرین آیه ها از قرانم خوندم و حرفایی که داشتم و گفتم...
عاقد بعد از کلی حرف زدن گفت:
وکیلم؟
ساناز: عروس رفته گل بچینه شهرداری گرفتش...
قرآن و بستم اما گذاشتم که رو دستم بمونه...
به عکس بابا چشم دو ختم... با اجازۀ تو بابای خوبم... هستی مگه نه؟
به مامان که با چشمای به اشک نشسته بهم خیره شده بود...
از تو آینه به دامیار خیره شدم...
اونم نگاهش به من بود... بیشتر به لبام... منتظر بود تا بگم بله...
عاقد: وکیلم؟
دامون: عروس و دوماد و گشت ارشاد گرفته...
همه خندیدن... لبخندی رو لبای منم نشست... چه بچۀ شیرینی دارم...
عاقد دوباره خوند...
ساناز: عروس زیر لفظی می خواد...
دامیار همینجوری که نگاهش به من بود از تو جیبش یه پاکت کوچولو درآورد... معلوم بود سکه هست...
عاقد: برای بار سوم...
عاقد: وکیلم؟
چشم از چشمای دامیار گرفتم...
دستم و گذاشتم رو قرآن...
انگار شمارش معکوس بود...
غم... غمِ نبودِ بابام... غمِ تنها موندنِ خودم... غم تنها شدنِ مامان...
حرف دامیار تو گوشم بود:
« متاسفم که از بین اینهمه زن و دختر دامون ترو انتخاب کرد»
ترس ... از اینکه نکنه من بازیچه باشم... نکنه باید بیشتر رو رفتارای بد دامیار حساب باز کنم تا خوبش...
. غم برای بابامم... بابایی که الان به وجودش نیاز داشتم نه تو خواب... غم برای قلبِ کوچیکم که تند تند می زد و بی قرار بود....
دو راهی... دوراهیِ بینِ عشق و قرار...
عشقی که خودم داشتم و تو این ثانیه ها بیشتر از هر وقتی اونم ناخواگاه پررنگتر شده بود و خودی نشون میداد...
و قراری که گذاشته بودم... تو یه خواب... یه خواب که روحم و بهم ریخت... زندگیم و عوض کرد...
دست دامیار اومد رو دستام...
می خواست من و متوجه کنه... انگار خیلی وقت بود که تو فکر بودم...
عاقد: برای بار آخر میپرسم...
وکیلم؟
نگاه اجمالی به جمع که با نگرانی خیره شده بودن بهم انداختم... رنگ نگاه دامون باعث شد بیشتر به خودم بیام... آره من می خواستم...
من: با اجازۀ پدرم ... مادرم و بزرگترا بله....
همه دست زدن... هر کی اومد و صورتم و بوسید...
دامیارم گفت بله خیلی زودتر از من... چ را باید می گفت نه؟
شاید اگه اونم به اندازۀ من به تعهد و مسئولیت فکر می کرد الان همینقدر تردید داشت...
شاید...
همه رفتن سمتِ سالن کم کم مهمونای دیگه هم میومدن..
دامون اومد و بوسم کرد...
دامون: مبارکت باشه مامانی... من میرم تو سالن... شما راحت باشید....
فلمبردار بعد از کمی عکس گرفتن ازمون گفت که بریم آتلیه اما دامیار گفت که نیاز نیست...
منم خیلی اصرار نداشتم برای عکس انداختن... رفتیم باغ پشت تالار و چند تا عکسم اونجا گرفتیم...
کمی تو سفره خونه از قلیون کشیدنمون فیلم گرفت و یکمی هم سوژم کردن...با اینکه یه بارم با محسن رفته بودم اما خوب هنوزم سینم عادت نداشت...
و قرار شد یکم خلوت کنیم بعد بریم بالا...
دامیار: حالت بهتره؟
با لبخند بهش نگاه کردم...
من: آره الان بهترم... ببخشید ناراحتت کردما...
دامیار: خوب خدا رو شکر... خواهش می کنم عزیزم.... حالا بگو ببینم چرا بله نمی دادی؟
من: داشتم خودم و آماده می کردم برای بله دادن حواسم نبود که خیلی دارم طولش میدم...
دامیار: خوب اشکال نداره عزیزم... اما دامون و دیدی؟ نزدیک بود اشکش درارد... حتما فکر کرده پشیمون شدی...
من: نه اصلا حواسم نبود بهش ... ببخشید غیر ارادی بود...
خودش و بیشتر بهم چسبوند و گفت:
دامیار: اشکال نداره جبران می کنم این دقی که امروز بهم دادی...
و بعد از جیب کتش دو تا بلیط درآورد...
گرفت سمت و گفت:
دامیار: نظرت چیه؟
با گیجی به بلیطا نگاه کردم و گفتم...
من: نظرم؟ خوب اینا بلیطن دیگه...
دامیار دماغم و کشید و گفت:
دامیار: تقریبا دو هفته دیگه میریم کیش گفتم قبل از عروسی یه آب و هوایی عوض کنیم... مسافرت تو دوران نامزدی خیلی مزه میده...
من: اما دامون چی؟ مامانِ من اجازه نمی ده... ما رسم نداریم تو دوران عقد تنها با شوهرمون بریم مسافرت...
اخمی کرد و گفت:
دامیار: اونوقت که چی؟ چرا؟ من شوهرتم اسمم الان تو شناسنامتِ... اختیارت از الان با منِ دیگه مامانم اجازه نمی ده چه صیغه ایه؟
من: درسته عزیزم ... اما خوب این رسمِ ماست دیگه... بهتره پایبند باشیم... مامانمم دلخور میشه اگه بریم... بزار واسه بعد از عروسی
دامیار: خورشید من شوهرتم پس من می گم که دو تایی میریم مسافرت...
من: اصلا با مامان صحبت کن... بعدم مگه من ادم نبودم؟ خوب از منم نظر می خواستی...
دامیار: از تو نظر می خواستم که اصلا نباید بلیط میخریدم...
بعد یه تیکه از موز جدا کرد...
دامیار: دهنت و باز کن ببینم..
من: نمی خوام...
دامیار: باز کن قلقلکت می دمااا...
دهنم و باز کردم...
دامیار: چقدر لبات با نمکِ... بخور موز و زودتر صبرم تموم شد....
موزو خوردم و گفتم خوب بریم...
شونم و گرفتو برم گردوند ...
دامیار: کجا به سلامتی؟
من: بالا دیگه...
دامیار :فکر کردی ولت می کنم؟ حالا که دیگه محرمیم...
من: من شنیدم اینجور جاها دوربین مخفی میزارن بیا بریم ...
دامیار من و کشید جلوتر...
تو چشمام نگاه کرد... سرم و برگردوندم...
دامیار: خورشید چرا حس می پرونی به من نگاه کن...
برگشتم سمتش...
بعد داغی لباش و رو لبام حس کردم
درنا دعوتم کرده دیگه چرا نداره همینجوری حتما...
مامان: خورشید مادر حواست باشه دیگه من سفارشت نکنم... شب زودتر بیا خونه ... نکنه بمونی...
من: مامان الان دامیار اومد به خودش بگو باشه؟
مامان: باشه...
من: نه که یادت بره ها...
مامان: باشه حواسم هست...
به شروین که به چهارچوب در تکیه داده بود و نگام می کرد نگاه کردم...
من: مرتِ کوچولو قضیه چیه؟ کشتیات غرق شدن؟
شروین: نه... چرا داری میری؟
من: خوب دارم میرم مهمونی...
شروین: منم بیام؟
من: نمیشه که خواهری ایشاالله فردا می برمت بیرون الانم ناراحت نباش دیگه...
شروین: من فکر کردم ازدواج می کنی دامون اینجا می مونه اما تو همش داری میری که... الان یه هفتست
از اون روز که تو تالار بودیم گذشته اما دامون یه بارم اینجا نیومده همش تو داری میری مهمونی...
من: چرا انقدر توضیح میدی عزیزم؟ می دونم خودم جبران می کنم... حالا هم پیشِ مامانی باش تا حوصلش سر نره... نه که تنهاش بزاریا...
شروین: باشه برو...
وقتی صدای بوق شنیدم رو به مامان گفتم:
من: مامان دامیارِ نمیاد تو ... تو بیا بهش بگو...
مامان: وا خورشید تو که بدتر از منی؟ چیزی شده؟ کاری کرده؟
من: نه مامان... مردِ خوبیه... بعدم من زنِ رسمیشم
خجالت می کشیدم اما سرم و انداختم پایین و گفتم...
من: اما من می ترسم ازش نمی دونم چرا... شاید هر کسی دیگه ایم بود همین حس و داشتم...
مامان روم و بوسید و گفت:
مامان: اولا تو دوران عقد که اتفاقی نمیفته دوما ترس نداره که مادر... حالا یه روز با هم سر فرصت حرف میزنیم...
بیا بریم بوق ماشین از کار افتاد بیا... این پسر چرا تحمل نداره یه ذره....
دنبال مامان راه افتادم... نمی دونم چرا از تنها شدن باهاش می ترسیدم... احساس امنیت نمی کردم... نوشین می گفت طبیعیه و بیشتر دخترا می ترسن اما من ...
نمی دونم هر ی که بودبه نظر مریم نیاز به روانپزشک داشت...
اما بنظر خودم نه... برم روانپزشک الان چند تا مشکل جدیدترم واسم پیدا میشه...
مامان کمی با دامیار حرف زد و رفت تو... نشستم ..
مثل همیشه دست دادیم و من و بوسید ...
تا به رو به رو نگاه کردم... سیامک و دیدم که دست آروین و گرفته بود و داشتن میرفتم سمتِ خونه مادر ساناز...
اونم من و نگاه می کرد...
دامیار: خیلی زورم میاد وقتی فکر می کنم این واسه من رفته تحقیق...
من: زشته اون لطفش و به ما رسونده حالا باهاش سلام و الیک کن... اونروزم تو مهد که هیچی...
دامیار ماشین و روشن کرد و گازش و گرفت رفت...
دامیار: تو چرا انقدر روش حساسی...؟
من: نه حساس نیستم فقط می گم اونقدرام که فکر می کنی بد نیست...
دامیار: تو کاری به فکر من راجع به این پسر نداشته باش... بیخیال...
بعد زد رو پام و گفت:
دامیار: از خودت بگو ! چطوری خانمی؟
من: اِ دامیار پام کبود شده از دستت دیوونه...
دامیار: جدا؟ الان رفتیم خونه درنا نشونم بده ببینم...
من: دیدنیا پنج شنبه...
دامیار: چه خوبم می دونی واسه کی بزاری... بعد با شیطنت گفت یعنی پنج شنبه بیام حلِ...؟
چشم غره ای بهش رفتم و به خیابون نگاه کردم...
من: میشه بپرسم چرا دامون تو هیچ کدوم از مهمونیا شرکت نداره؟ من دلم می خواد اونم باشه...
دامیار: اندفعه اونم هست اما خونۀ درنا مونده...
من: ا چه خوب... راستی اونروز فروزان و دیدیش؟ دمِ در مهد بود...
دامیار: آره دیدمش... نمی خواد دست برداره... فکر کنم بازم پول می خواد...
من: راستش من یه خواسته داشتم ازت...
دامیار: بفرما عزیزم... هر چی باشه چشم بسته قبولِ...
اومدم شروع کنم که گفت:
دامیار: روسریت و بیار جلو ... چه خبره؟
من: داشتم حرف میزدما باشه... بفرما...
دامیار: خوب حالا بگو ...
من: می گم میشه یه کاری کرد...
حرفم و قطع کردم چون موبایلش زنگ خورد...
دامیار: ببخشید ولی از شرکتِ باید جواب بدم...
دامیار: سلام... چی کار کردی؟
..........
دامیار: نه ... کی گفته؟
دامیار: ... نه بابا ... من دیروز یه سری و فاکتور کردم... باهاشون تسویه شده...
.........
دامیار: ببینم اون پیمان کاری و که همیشه با کارگرا بحث داشت میشناسی؟
.........
دامیار: آره همون... چی بود اسمش؟ پیرایه... آره از اون بپرسی بهت می گه...
........
دامیار: باشه به منم خبر بده ... اما مسعودی آسیب دیده مگنت در رفته خورده به پاش بیست و هشت روزِ نمیاد...
........
خدافظ... باشه باشه خدافظ...
دامیار: ببخشید حلا بگو...
من: کی پاهاش آسیب دیده؟
دامیار: هیچ کس بابا از کارگرای شارژ کوره بوده...
پشت چراغ قرمز ایستادیم...
دامیار: بگو ببینم چی شد؟ داشتی چی می گفتی؟
من می خواستم بگم...
آقا گل نمی خوای؟
برای خواهرت بخر....
دامیار نگاهی به من انداخت...
آقا تروخدا بخر... برادرم برادرای قدیم...
دامیار عصبی گفت: برو بچه روت و کم کن...
آخرم دامیار هی چی گل داشت و ازش خرید تا رفت...
گلا رو پرت کرد عقب...
نگاهی به من انداخت و گفت:
میمیری کمتر آرایش کنی/؟
من: اما من که آرایشی ندارم .. فقط یه رژ زدم...
دامیار زد رو فرمون و گفت:
همونم نزن دیگه....
من: این چه ربطی داشت به حرفِ اون پسرِ؟ چه دلیلی داره انقدر بد حرف بزنی...؟ یاد بگیر حرصت و سر کسی خالی نکنی...
دامیار: بیخیال با اعصاب من بازی نکن...
من: من که چیزی نگفتم تو خودت اعصاب نداری...
دامیار: حالا کارت و بگو ببینم چی میخواستی بگی...
من: اون و بعدا می گم ... و بعد گفتم دامیار ببین این باشگاه رو...
دامیار: جهان؟ مدیریتش دوستمِ...
من: جدی؟ می خوام برم اینجا...
دامیار یه تای ابروش و داد بالا و گفت:
دامیار: جدا؟ اونوقت برای چی؟
دوست نداشتم بگم می خوام یکم به خودم فرم بدم واسه همین گفتم:
من: برای روحیم و کلا خیلی وقتِ می خواستم برم باشگاه...
دامیار: می خواستی همون مجرد بودی بری... الان دلیلی نداره... بعدم واسه تفریح یه کلاس دیگه انتخاب کن...
من: جدا؟ چرا من هرچی می گم و هر چی میخوام این و می گی؟ باید یه دلیل منطقی داشته باشی دیگه مگه نه؟
دامیار: ببین بحث نکنیم بهتره من حوصله ندارم .... اما خوب چی بهتر از این که دارم می گم دوست ندارم زنم بره باشگاه...
من: پس دلِ من چی؟ مطمئن باش این مثلِ رانندگی نیست و حتما میرم...
دامیار همینجور که به رو به رو نگاه می کرد اومد سمتِ من و گفت:
دامیار: مطمئن باش منم نمی زارم بری... چه فایده ای داره جز اینکه بری دو تا چیزم ازین زنا یاد بگیری که به نفعت نیست...
من: بهتر نیست یکم طرز فکرت و عوض کنی؟
روزی که با هم حرف میزدیم یادتِ؟
دامیار: اوهوم...
من: یادتِ گفتی با روحیاتِ من آشنایی؟ می تونی خواسته هام و بر آورده کنی و راضی نگهم داری؟
دامیار: نه...
خیلی زور داشت انقدر سرسری و راحت جواب میده و دروغ می گه...
من: پس خیلی نامردی...
سرعتش و برد بالا و گفت:
دامیار: کی نامردِ.؟
پوزخندی زدم و گفتم...
من: من از سرعتِ بالا نمی ترسم اتفاقا خوشمم میاد... اونی نامردِ که میزنه زیر حرفش و بعد به بیرون خیره شدم...
دامیار: خوب یه کلاس دیگه انتخاب کن... اینهمه اصرار دلیلِ خاصی داره؟
من: چرا اینقدر شکاکی؟ چرا همه چیز از نظرت یه دلیلِ خاص باید داشته باشه؟
دامیار: چون شما زنارو فقط من می شناسم...
من: نه تو زنارو نمیشناسی... تو فقط فروزان و شناختی و با همه به یه دید نگاه می کنی...
زد رو فرمون و گفت:
دامیار: خورشید بس کن من نمی خوام تو باشگاه بری ... من می وام تو فقط تو خونه بمونی... من شوهرتم و هیچ قانونی نمی گه حرفم غلطِ و کارم اشتباه...
من: اما بخوای حساب کنی غلطِ... وجدانی غلطِ ...خدایی غلطِ...
دامیار: باشه خوب برو اما یه کلاسِ دیگه...
من: جدا؟ اینقدر مطمئنی که برای اون حرفی نمیزنی؟
دامیار: آره تو بگو...
من :می خوام برم کلاس آرایشگری...
کلافه سری تکون داد و گفت:
نه مثل اینکه خیلی دلت می خواد مثل فروزان شی...
من: نخیر آقا من همینی می مونم که هستم... تو خیلی دلت می خواد فکر کنی منم مثل اون زنتم...
و بعد با داد گفتم:
من: د اخه لعنتی تو که می دونستی تو دلت چه خبره چرا خرم کردی؟ چرا یه جور حرف زدی فکر کنم شاید بشه عاشقت شم؟ شاید بشه دوستت داشته باشم...؟
کج نشستم و به خیابون نگاه کردم... دلم نمی خواست اشکام و ببینه...
بابا آخه این چی داشت که تو اومدی تو خوابم؟
نکنه خوشبختی و به این چیزا می بینی؟
اه چرا نمیرسیم خونه درنا؟ اصلا دلم نمی خواد کنارش بشینم... آخه بگو واجب بود مهمونی و تو باغشون بگیرن
کمی به سکوت گذشت تا اینکه اون سکوت و شکست و گفت:
دامیار: خورشییید... قهری؟
سرم و بیشتر کج کردم به سمتِ خیابون...
دامیار: خوب من به خاطر خودت می گم ... تو اگه اینجور جاها بری دیگه روحیاتت عوض میشه... خواسته هات عوض میشه... اونوقت من دیگه نمی تونم قانعت کنم... چون حتی نمی تونی من و قبول کنی...
هه حتما اون زنش اینجوری بوده که فکر می کنه منم اینجوری میشم...
دستش و گذاشت رو پام...
دامیار: خورشید عزیزم من با تواما..
دستش و از رو پام برداشتم...
من: لطفا تا زمانی که طرز فکرت عوض نشده با من حرف نزن... منم برسون خونه... نمیام مهمونی...
دامیار: آخه نمی شه عزیزم درنا دعوت کرده زشته...
دامیار: الان بگم برو باشگاه طرز فکرم خوبه و آشتی میشی؟
من: نخیر بحث باشگاه نیست شما کلا طرز فکرت و باید عوض کنی...
دامیار: خورشید بابا ببخشید من تند رفتم عزیزم...
دامیار: برات وسیله های ورزش می خرم... تردمیل دوچرخه.. استپر.. چه می دونم هر چی که بخوای برنامه ورزشیم از رفیقم می گیرم تو خونه ورزش کن... نظرت چیه؟!
من: نمی خوام...
دامیار: وای خورشید تروخدا لج نکن... بابا آشتی دیگه؟ من تحمل ندارم زنم باهام قهر باشه...
من: فکر کنم لازمِ به دخترا بگم روز خاستگاریشون هم یه شاهد عاقل و بالغ داشته باشن هم امضا بگیرن...
حالا می فهمم چرا بعضی دخترا شرطای ضمنِ عقدشون انقدر مسخرست... حق دارن اونا میشناسن مرد چقدر بی معرفتِ...
دامیار: خورشید عذاب وجدانم و بیشتذ نکن بابا ببخشید...
دیگه انقدر گفت و گفتم که نمی دونم کی با هم آشتی شدیم...
اما هنوز ته دلم نگران بودم... اگه قرار باشه سر هر چیز انقدر بحث داشته باشیم که به جایی نمی رسیدیم...
****
در اتاق و باز کرد و اومد تو...
دامیار: خورشید بهتری؟
دستمو گذاشتم رو چشم ... نوری که از بیرون میومد اذیتم می کرد...
من: آره در و ببند...
دامیار: ببخشید عزیزم تقصیرِ من شد...
من: نه بابا خودمم خواستم...
دامیار: نمی دونستم سفت نیست وگرنه انقدر هولت نمی دادم...
من: وااای دمیار بس کنن بابا خوب من خودمم تاپ سواری دوست دارم....
بیخیال یکم دیگه استراحت کنم میام بیرون پیشِ شما...
دامیار: چیزی نمی خوای؟
من: یه قرص ژلوفن برام بیار...
اخم کردو گف:
دامیار: نه ژلوفن خوب نیست گفتم که بریم دکتر خودت گوش ندادی... پاشو... پاشو آماده شو...
من: ای بابا بیخیال... خودت و الکی اذیت نکن من خوبم...
دوباره نشت رو تخت و گفت:
دامیار: باشه... فقط تعارف نکنیا...
بعد خم شد روم و بهم نزدیکتر شد...
دامیار: تو امرزو و فراموش کردی مگه نه؟
من: آره... ایشاالله به زودی منو باشگاه ثبت نام می کنی دیگه...
انگشت اشارش و رو گونم کشید و با ناراحتی گفت:
دامیار: آره...
من: اما خوب یه چیزی هر باشگاهی که خودت انتخاب کردی ثبت نام می کنم حالا هر جا که بود...
دامیار: جدی؟ تو چرا انقدر خوبی؟
من: فقط نخواستم همه چی حرف من باشه... بنظرم اینجوری نصف به نصف توام خیالت راحت تره... اما اصلا دیگه دلم نمی خواد اختلاف نظرمون انقدر و تا این حد پررنگ شه...
دامیار: این اختلاف نظر نیست من فقط یکمی حساسم...
دامیار: خورشید می دونی منم خیلی راضی به این ازدواج نبودم... اما دامون داشت از دست می رفت...
با دلخوری نگاش کردم...
دامیار: گوش کن خوب من می دونم تو جوونی... خواسته های تو با خواسته های الان من خیلی فرق می کنه... من شور و شوق تورو ندارم... سعی می کنم شیطون باشم اذیت کنم... سر به سر بزارم... اما باز یه جا منِ واقعی خودی نشون میده و مییشه ماجرای امروز...
می دونی یه جورایی فکر می کنم قرار از دستم بری... خیلی سختِ بخوام قبول کنم که خیلیا من و به چشم برادرت ببینن...
بیخیال مهم نیست بهش فکر نکن... فقط سعی کن منِ واقعیت و از دست ندی... من می خوام که درکم کنی...
لپم و بوسید و گفت:
دامیار: چشم خانومی...
من: دیوونه برو عقب تر یکی میاد زشته...
دامیار: تو امروز تو ماشین می خواستی یه چیزی به من بگی یادتِ؟
من: آره...
دامیار: میشه بگی اون چی بود؟
من: حالا بعدا می گم...
دامیار: بگو عزیزم... تا دوباره یکی نیومده بگو چون من کنجکاو شدم...
من: هیچی میخواستم بگم...
می خواستم بگم من می خوام خودم مادر شم... به زودی...
دامیار از من جدا شد و صاف نشست؟
دامیار: چی بشی؟
من: مادر بشم دیگه...
دامیار: کِی اونوقت؟
من: به زودی... گفتم که.... انقدر بد گفتم که متوجه نشدی؟
دامیار: نه اتفاقا خیلی واضح بود... یعنی منظورت بعد از عروسیِ دیگه.../؟
من: نه عزیزم... اگه من باشم که می گم از الان به فکر باش تا فردا بیفتی دنبال کاراش...!
دامیار نگاهی به خودش انداخت و گفت:
دامیار: تو حالت خوبه خورشید؟ اینجا نمی شه که!!!
بلند شدم و به پشتیِ تخت تکیه دادم...
من: دامیار مثل اینکه تو خوب نیستی... اشتباه فهمیدی عزیزم... منظورم دامون بود...
من: من دلم می خواد مادر دامون باشم...
یکم با خنگی نگام کرد...
از بهت خارج شد و گفت: خدارو شکر فکر کردم چیزی به کلت خورده... خوب حالا قضیۀ دامون چیه؟
من: می گم اگه قراره من مادرش باشم دلم می خواد اسمشم تو شناسنامل خودم باش...
دامیار: اما اون مادر داره مادرشم زندست...
با اخم گفتم اگه مادر داشت که الان رو من به عنوان یه همراه حساب نمی کرد...
بعدم مادرش با کمی پول خیلی راحت راضی میشه... تازه شاید اصلا پولی هم ندیم....
فکر نکن بی انصافم من فقط نمی خوام فرداها فروزان با سوء استفاده از اسمش که توشماسنامۀ دامونِ براش مشکلی درست کنه یا باعثِ بهم ریختنِ زندگیش بشه...
دامیار دستی به ریش نداشتش کشید و گفت:
دامیار: اینم حرفیه اما باید اول با فروزان صحبت کنم.. مراحل اداری ... کمِ کم 6 یا هفت ماهی داریم...
دامیار : حالا پاشو ... پاشو یا بریم دکتر یا بیرون پیشِ من بشین تنها مزه نمیده به جان تو...
هنوز کامل بلند نشده بود که دستش و گرفتم و کشیدمش...
نشست و متمایل شد سمتِ من...
دو تا دستش و گذاشت دو طرفم و بهم نزدیکتر شد...
دامیار: جوونِ دلم خانمم؟
من: مگه آشناتون تو ثبت و این چیزا نبود؟ من می خوام حداقل یه هفته ای این ماجرا فیصله پیدا کنه...
دامیار پوفی کشید و موهای لختش و که ریخته بود رو پیشونیش فوت کرد رفت بالا...
دامیار: من و بگو فکر کردم می خوای یه لطفی بهم برسونی... بعدم باشه چشم با اونم حرف می زنم ولی فکر کنم فقط یه یه هفته ای خود فروزان کار داشته باشه... حالا بریم؟
خواست بلند شه که دستم و انداختم دور گردنش و نزاشتم...
من: عزیزم فروزان و بسپر به من باشه؟
دامیار با اخم گفت:
دامیار: نه اصلا...
من: میشه خواهش کنم کمی هم به من اعتماد داشته باشی؟ قول میدم ضرر نکنی... اصلا یه قراری باهاش بزار تو هم با من بیا ولی قول بده اصلا حرف نزنی...
دامیار: من که سر از کارای تو در نمیارم ....
کمی آوردمش پایینتر و رو لباش و بوسیدم... مرررسی
دامیار: نه بابا توام بلدی ؟ داشتم کم کم نا امید میشدم...
آروم زدم به شونش و گفتم:
من: عه خوب بیا اصلا اگه دیگه بوسیدمت...
همون موقع درنا در اتاق و باز کرد... یکم ما دو تا رو نگاه کرد ...
بعد خندید...
درنا: ببخشید من که چیزی ندیدم... راحت باشید
و در و بست...
دامیار برگشت سمتِ من و خندید...
دامیار: ای شیطون دیدی من و از راه به در کردی آبروم جلوی خواهرم رفت...
هولش دادم عقب و بلند شدم...
من: اه همش تقصیرِ تو شد دیگه...
دامیار دستم و گرفت و کشید تا از رو تخت بلند شم...
من: اآآآی بابا مثلا من مریضما...
دامیار: بیا بریم بیرون بچم دامون دق کرده تا حالا یه ساعتِ من اومدم تو اتاق ... مثلا منتظرِ مامانش...
من: خوب بریم... از اول می گفتی خودش بیاد...
دامیار: اونوقت پدر بچه دق می کرد که...
من: پدر بچه دق کردن تو کارش نیست اما دق دادن کارشِ...
مگه چی کارت کردم..؟
در اتاق و باز کردم و بهش خندیدم... و بعد رفتم بیرون...
خوب پیشِ درنا نمیرم که خجالت بکشم...
میرم تو جمع میشینم اینجوری بهتره...
اما همینکه رسیدم به پله ها تا برم تو سالن درنا جلو ظاهر شد...
درنا: به به عروس خانم...
دامیار زد پشتِ من و گفت:
دامیار: عزیزم من میرم پیشِ بقیه...
ای بابا اینم که مارو جا گذاشت...
من: کمک نمی خوایید؟
درنا : نه عزیزم... سرت بهتر شد؟
من: بله بهترم...
درنا اومد و گونم و بوسید...
درنا: برو پیشِ بقیه خوشگلم الان منم میام...
خداروشکر چیزی نگفت چون اصلا حسش نبود خجالت بکشم... !!!
من: دامیار فقط یادت باشه قول دادی تحتِ هیچ شرایطی هیچ حرفی نزنیا...
دامیار: اگه به ضررم حرف زدی چی؟
من: ای بابا من خودم نقشه کشیدم هر چیم بگم به نفعته... تو حرف نزن آخرش اگه خراب شد هر چی خواستی به من بگو...
دامیار در کافی شاپ و باز کرد و گفت:
باشه این گوی و اینم میدون بفرما...
رفتم تو و دامیارم پشت سرم اومد...
چند تا میزی که طبقۀ پایین بود و از نظر گزروندم... یه چیزایی از قیافش یادم بود...
خودشِ.. رفتم نزدیک و کیفم و گذاشتم سرِ میز...
من: سلام...
نگاهی به قد و بالای من انداخت و سرش و تکون داد...
با اینکه رفتارش بی ادبانه بود اما چیزی نگفتم و نشستم...
فروزان با صدایی که به خاطر عمل کردنِ دماغش کمی گرفته بود گفت:
فروزان: خوب میشنوم... کارتون؟
تکیه دادم و منو رو باز کردم نمی دونم چرا دلم می خواست کمی مثل اون باشم احساس می کردم دامیار میخش شده یا شایدم از حرص بود که بهش نگاه می کرد...
رو به دامیار گفتم:
من: عزیزم تو چی می خوری؟
دامیار: هر چی تو خوردی...
من: ممم من معجون...
دامیار موافقم و بعد منو رو داد به شخصی که منتظر بود...
فروزان هم قهوه سفارش داد...
من: خوب بهتره تا سفارشتون آماده شه من کمی از حرفام و زده باشم...
تکیه داد به صندلی و دست به سینه شد...
فروزان: بفرما...
من: ببین عزیزم من و دامیار تصمیم گرفتیم بریم آلمان پیشِ برادرِ من و اونجا زندگی کنیم...
دامیار سرفه ای کرد و تو جاش جابه جا شد...
لیوان آب و برداشتم و دادم بهش....
یه جورایی می خواستم حواسش و جمع کنه...
فروزان: خوب به من چه ربطی می تونه داشته باشه؟
من: خوب تا اینجاش که اصلا به شما مربوط نبود اما برای گفتنِ موضوعِ اصلی لازم بود...
با زبون لبم و تر کردم و گفتم:
من از دامیار شنیدم شما بارها خواستی پسرت و بزرگ کنی اما دامیار اجازه نداده و تونسته با خریدنِ اطرافیان و همینطور خودتون مدتی رو بگذرونه... درسته؟
فروزان: بله درسته... و من می خوام که دوباره اقدام کنم... دامیار اندفعه بعد کرد و کاری کرد که من رد صلاحیت شم...
من: واقعا خوشحالم که دامیار همچین مادر مسئولیت پذیری داره و بعد زل زدم تو چشماش...
چشماش و ازم گرفت و به پایین دوخت... سرش یکم کج شد... گوشه ابروش 5 یا شایدم 6 تا سوراخ بود که سه تاش گوشواره بهشون آویزون بود... چه آدمایی پیدا میشن.. حداقل یه دونه سوراخ بود می شد تحمل کرد...
من: حالا من یه خبر خوب برات دارم...
من: دیگه لازم نیست اقدام کنی... چون دامیار قبول کرده که بچه رو به شما بسپاریم تا شما بزرگش کنید... من تونستم دامیار و راضی کنم و دامیارم متوجه شد که بچه همونقدر که به پدر نیاز داره به مادرم محتاجِ...
و واسه رد صلاحیتم که شنیدم شما در خواستِ تجدیدِ نظر دادید که اونم با اظهاراتِ غیرِ منطقی دامیار صد در صد به نفعِ شما تموم میشه... البته خوب باید نقش بازی کنه و یه کاری کنه که اظهارات رد شن....
فروزان با تعجب و حرص گفت:
فروزان: منظورتون و نمی فهمم...
من: منظورم واضح بود... من می خوام شما تو دادگاه یه نامه بدید و بگید که از پسرتون مراقبت می کنید تا من و دامیار با خیال راحت به زندگیمون ادامه بدیم...
فروزان تو جاش جابه جا شد و کمی اومد جلوتر...
فروزان: راجع به من چی فکر کردی دخترۀ...
قبل از اینکه بخواد فحاشی کنه دستم و آوردم بالا...البته یه دستمم رو دستِ دامیار بود که هر وقت خواست عکس العملی نشون بده متوجهش کنم که ساکت باشه...
من: لازم به اینکارا نیست... یه راه دیگه هم داریم... هر چند من خیلی راضی نیستم...
فروزان: اون راه چیه؟
اینکه شما سرپرستیِ کاملِ دامون و به من و دامیار بسپارید و اون اظهاراتی که دامیار نسبت به شما داشت و بپذیرید و اینکه ی رضایت نامه بدید تا اسم دامیار بره تو شناسنامه من...
من: البته بازم می گم بچه پیشِ خودت بمونه بهتره...
فروزان کمی از قهوش خورد...
به من و دامیار نگاه کرد...
فروزان: خوب...
من: خوب پس قبولش می کنی؟
فروزان با خشونت گفت بزار حرفم تموم شه...
فرروزان: خوب باید یه خونه برای دامون بخرید همینطور هر ماه یه پولی به حساب من بریزید که خرجش کنم...
می دونستم چه نقشه ای داره می خواست دامون و سر به نیست کنه و پول و خونه و هاپولی... این بشر دیگه کامل شناخته شده بود....
من: خوب عزیزم ازونجایی که من می تونم هم جنسام و درک کنم فکرِ اینجاشم کردم...
من به دامیار گفتم یه پرستار برای دامون بگیره که تمومیِ کاراش و انجام بده و هر ماه خرج و مخارج دامون تمام و کمال به حسابِ اون ریخته میشه.
و برای مسکن هم اینکه دامون تو خونۀ عمش زندگی می کنه... زیر زمینِ عمش و باباش براش خریده شما می تونید اونجا زندگی کنید...
صندلی و با شدت داد عقب و بلند شد
با کفشای پاشنه بلندش تق و تق اومد اینور میز...
همینجوری که نشسته بودم سرم و بالا کردم و با خونسردی نگاهش کردم...
کاملا متوجه میشدم که از حرص دندوناش و رو هم فشار میده...
دستش و برد بالا همزمان گفت:
فروزان: دخترۀ کثافت چی فکر کردی؟ آشغال؟
و دستش فرود اومد تو صورتم...
دستم و گذاشتم رو صورتم...
من: بهتر نیست آروم باشی؟ تو که دوست نداری همه پی به شخصیت نداشتت ببرن؟
اینا رو آروم ادا کردم و بعد یه پوزخند هم چاشنیش کردم...
همۀ میزا میخِ ما شده بودن... برام جالب بود چرا دامیار کاری نمی کنه؟ اصلا یه علامت سوال برام شده بود/؟؟
دست انداخت تو موهامو موهام و کشید از بس با قدرت اینکارو کرد که بلند شدم و دنبالش کشیده شدم...
خیلی دردم میومد... با مشت زدم تو دلش که باعث شد خم شه...
اینجا بود که دامیار اومد و دست من و گرفت... و رفتیم بیرون...
دستم و از دستش کشیدم بیرون...
ولم کن دامیار حوصلت و ندارم... به من دست نزن...
ولم کن... الان باید جدامون کنی؟ از من باید دفاع کنی یا اون؟
دامیار: قرارمون این نبود... قرارمون این نبود...
من: حالا که من کتک خوردم ...
فروزان اومد بیرون و گفت:
در ضمن بچتونم نندازید سر من... دادخواست و بدید فردا بریم دادگاه تا من رضایت بدم... اونوقت می تونید براش شناسنامه به اسم تو بگیرید... خوش گذشت... شب بخیر!!!
چشم غره ای به دامیار رفتم و راه افتام...
دامیار: خودت گفتی من دخالت نکنم خوب...
من: یعنی تو عقلت نگفت که نباید بزاری اون رو زنت دست بلند کنه؟
دامیار: خوب تو در حقش بی انصافی کردی...
من: با داد گفتم بی انصافیو تو چی میبینی؟ اینکه من پولِ مفت بهش نمیدم؟ اینکه دارم مطمئن میشم واقعا بچش و می خواد یا نه؟ یا کار اون که بی منطق نصفِ موهام و کند؟
دامیار ساکت شد و چیزی نگفت....
رفتم سمتِ خیابون و برای اولین تاکسی دست بلند کردم...
دستم و گرفتو کشید تو خیابون و به زور من و برد سمتِ ماشینش...
رفتارش نه تنها درست نبود بلکه خیلی هم وحشیانه بود...
تمومِ مردم داشتن نگامون می کردن...
من و پرت کرد تو ماشین و خودشم نشست... صندلی و خوابوندم تا ازنگاه خیرۀ و دلسوزانۀ مردم راحت شم...
وقتی که راه افتا د وصدای جیع لاستیکا بلند شد منم نشستم...
دستمال کاغذی نداشت برای همین از شالم استفاده می کردم...
خیلی دلم می خواست حرف بزنم... خودم و کنترل کنم و گریه نکنم که انقدر ضعیف نباشم...
کمی که گذشت گفت:
دامیار: بهتر نیست که صداتو ببری ...؟ خودت مقصر بودی... می خواستی حرصیش نکنی... تا کتک نخوری...
من: برای کتک نیست که گریه می کنم... برای اینه که تو خیلی دو رویی تا دیروز که به خونش تشنه بودی... اما حالا امروز میخش میشی و ازش طرفداری می کنی...
وقتی اون داره من و میزنه ساکتی ولی تحمل نداشتی یه مشت بزنم تو دلش...
تو من و جلوش خورد کردی... غرورم و شکستی... تو خیلی نامردی...
دامیار: خفه شو خورشید... حوصلت و ندارم...
با جیغ گفتم:
خوب حوصله نداری نگهدار پیاده میشم... چی از جونم می خوای؟ از من چی می خوای؟ تو اگه نمی تونستی من و خوشبخت کنی پس بی خود کردی اومدی خاستگاری... گوه خو....
حرفم از دهنم پرید نمی خواستم بگم اما هنوز کامل نشده بود که یه تو دهنی ازش خوردم...
دستم و گذاشتم رو دهنم و خفه شدم...
دامیار انگشت اشارش و به نشونۀ تهدید آورد بالا و گفت:
این و زدم تا بدونی حواست به حرف زدنت باشه و از این به بعد سر خود تصمیمی نگیری...
من: سرخود بود؟ جای تشکرتِ؟ اون که راضی شد بچش و بده... اون حتی راضی نیست مجانی بچش و قبول کنه... هه...
لیاقتت همون زنیکۀ هرزه بود نه من.... تو باید زنت هرز بپرِ تو بغلِ این و اون نه یکی مثل من...
کنار خیابون نگه داشت و پشت گردنم و گرفت...
من: ول کن دیوانه درد داره...
دامیار: اون روی من و بالا نیار... باشه؟ حوصله ندارم باهات بحث کنم...نمی خوامم صدات و بشنوم.. فهمیدی؟
حرفی نزدم... اونم ولم کرد و راه افتاد...
سر خیابون پیادم کرد و بدون هیچ حرفی رفت...
دوست نداشتم اینجوری برم خونه... تصمیم گرفتم که برم پارکِ رو به رو و آبی به سر و صورتم بزنم...
هه خدایا برات متاسفم... تو با یه خواب من و گول زدی ... بد بختم کردی...
همون موقع صدای جیغ لاستیکِ ماشینا از اون ورِ چهار راه و همینطور برخوردِ یه زن با ماشین باعث شد به خودم بیام و از حرفی که زدم برگردم...
راه افتادم برم اونور خیابون که سیامک نپیچیده تو خیابونمون جلو ترمز کرد...
شیشه رو داد پایین...
سرم و بالا کردم...
لبخندِ رو لبش تبدیل شد به تعجب و بعدم شاید عصبانیت...
سیامک: چی...ی شده؟
دلم خیلی پر بود... شاید سیامک و مقصر همه چی می دونستم...
نشد تحمل کنم...
بغضم ترکید...
حرفام دونه دونه ریخت بیرون...
حرفایی که تا حالا بینِ خودم و دلم و خدام بود...
بلاخره عقدۀ زجه های خفۀ شبونم و خالی کردم...
چی میخواستی بشه ها؟ چرا ؟ چرا باید اینجوری میشد؟ تو می دونی عشق یعنی چی؟
تو می دونی/؟ یعنی چی؟
صدام و بلند تر کردم...
د ن د نمی دونی... نمی دونی... اگه می دونستی نمیزاشتی...
گنگ نگاه می کرد... حقم داشت نفهمه چه خبره...
پیاده شد و شونه هام و گرفت و من و سوار ماشین کرد...
زود گازش و گرفت و از محل دور شد...
تو یه کوچۀ خلوت نگه داشت و برگشت سمتم...
سیامک: میشه بگی چی شده؟ دیوونم کردی که...
من: به تو چه؟ اصلا به تو چه ربطی داره برای چی من و سوار کردی؟ برای چی من و آوردی اینجا...؟
خیلی خونسرد جوری که انتظارش و نداشتم دست به سینه شد و به در تکیه داد و بعد گفت:
سیامک: تو چرا سوار شدی...؟!!!
جوابی نداشتم که بهش بدم ...
در ماشین و باز کردم که پیاده شم... دستم و گرفت و من و کشید...
در ماشین بسته شد...
سیامک: خورشید داری نگرانم می کنی ... میشه بگی چی شده؟ چرا من نمی فهمم عشق یعنی چی؟ منظورت و از حرفات درک نمی کنم...
-همون بهتر که درک نکنی...
اومدم دوباره در ماشین و باز کنم که قفلِ مرکزی و زد و راه افتاد...
سیامک: نه دیگه تا برام توضیح ندی... تا نگی چرا حالت بد بود... تا نگی چرا گوشۀ لبت باد کرده نمی زارم بری...
من: اصلا حواسم نبود سوار ماشینت شدم... نگهدار پیاده میشم...
از اینکه اون حرفا رو بهش زده بودم پشیمون شدم...
گاهی وقتا آدما تو بعضی موقعیتا کارایی می کنن که بعد جز پشیمونی براشون سودی نداره...
سیامک: نمی خوای حرف بزنی؟ زدتت؟
.... نمی دونم چرا اصلا از اینکه تو ماشینِ سیامک و کنارش بودم احساس بدی نداشتم... با اینکه دامیار بدش میومد اما من اصلا احساس نمی کردم که دارم بهش خیانت می کنم... حقش بود... اگه اون فکر که تو مغزم بود...
اگه اون زن و به من ترجیح بده و به خاطر اون این رفتارِ زشت و با من کرده باشه حقشِ...
سیامک: چیزی در اورد و دکمش و زد... و وارد پارکینگ شد...
من: کجا میری؟
سیامک: مگه اینجارو نمیشناسی؟ اینجا خونۀ منِ...
با جدیت تو جام صاف شدم و گفتم...
من: خوب ؟ که چی؟
سیامک کلیدارو تکون داد و گفت:
سیامک: رو صورتت جای چنگ هست... شالت کمی پایینش خونیه....لباساتم یه جوریه... برو بالا از اتاق المیرا وسیله بردار...
کلید و گرفتم که تکون نخوره نگهش داشتم...
سیامک سرش و تکون داد و گفت:
سیامک: برو دیگه... من اینجا منتظرتم...
پیاده شدم...
راست می گفت بهتره به خودم برسم... مامانم نفهمه بهتره... زن و شوهر دعواشون میشه دیگه... حالا باید فکر کنم شاید من اشتباه کرده باشم... اما من که اشتباهی نکردم...
نمی دونم الان وقت خوبی برای فکر کردن نیست...
چند قدمی و که رفته بودم برگشتم و به سیامک گفتم: طبقۀ چندم؟
-اول...
واحد چند؟
-تک واحدست...
رفتم بالا و در و باز کردم...
حسابی هنگیده بودم.. از همون اول عکسای المیرا بود و المیرا...
خوشگل نبود اما خیلی نمک داشت... قد و هیکلشم یه جاهایی مثل من بود یه جاهایی شبیهِ ساناز... انگار هر چی سنش رفته بود بالاتر هیکلش قشنگتر شده بود...
ساناز گفته بود المیرا باهاش میرفته باشگاه ها...
همینجوری از راهرو گذشتم و رفتم تو اتاق خواب...
اما اتاق الینا بود... اینجا هم عکسای المیرا به چشم می خورد... عقب گرد کردم و رفتم تو اتاق خواب بغلی...
سرویس دو نفره... عکسای دو نفره...
غم عالم نشست تو دلم با این عکسا....
تو آینه نگاه کردم... هی دختر تو اینجا چی کار می کنی؟ یعنی هر زنی با شوهرش دعواش شد باید بره خونۀ غریبه؟
اما من برای حفظ آبروی شوهرم اومدم اینجا... اومدم که مامانم نفهمه...
ادکلنی که رو میز بود بدجوری چشمک میزد بویی هم که تو اتاق پیچیده بود از همون بود... برش داشتم و کمی باهاش دوش گرفتم...
رفتم سمتِ کمد لباسا...
شلوارم خوب بود... فقط باید مانتوم که دکمش درومده بود و عوض کنم با شالم...
یه مانتوی نخیِ طوسی با یه شال طوسی آبی برداشتم... تند تند پوشیدم و سعی کردم دیگه به عکسا نگاه نکنم... لباسام و ریختم تو کیفم و رفتم بیرون...
سیامک سرش و تکیه داده بود به صندلی و چشماش و بسته بود...
در آسانسور که باز شد سیامکم برگشت سمت من... لابد الان میگه چه دختر تنبلی برای یه طبقه سوار آسانسور میشه...
من رفتم جلوتر ... اونم در ماشین و باز کرد و اومد پایین...
من: مرسی... ممنون... لطفتون و جبران می کنم...
حالا دیگه من رفته بودم تو جلد زنی که شوهر داره و سیامک رنگ نگاهش عوض شده بود...
رفتم جلوتر و گفتم:
من: کجایی؟ خوبی؟
سیامک: بوی المیرا میاد... انگار که المیرایی...
دستش و اورد بالا تا بکشه رو صورتم...
یه قدم رفتم عقب...
من: میشه من و برسونی لطفا؟ اگه نه که خودم برم...
سیامک دستش و مشت کرد و برگردوند...
کمی خیره به من شد و بعد برگشت...
سیامک: بشین میرسونمت...
مامان اگه دامیار اومد بگو خوابم... اگه زنگ هم زد همینطور...
مامان: چرا چه خبره؟ امروز که دیر اومدی... ناراحتم که بودی.... من دخترم و میشناسم یه چیزش میشه...
من: نه مامان خیالت راحت یه چیزم نمیشه...
بعدم زن و شوهریِ دیگه گاهی دلخوری پیش میاد... پوزخندی زدم و خندیدم... هه واقعا باید بهش بگم دلخوری؟
رفتار امروز دامیار بدجوری مونده بود تو گلوم... میفرستادمش پایین هم نمیشد وپسش میفرستاد...
اصلا برام قابل قبول نبود به هیچ صورتی نمی تونستم توجیهش کنم...
واقعا سختِ شوهرت بخواد جلوی تو از کسی دیگه طرفداری کنه...
اما اونکه طرفداری نکرد... کرد؟
نمی دونم شاید ... اما چرا من و زد؟
تو بهش بی احترامی کردی توهین کردی...
خوب حواسم نبود...
اون که نمی دونست فکر کرد از قصد بوده
تو جام جابه جا شدم... نه اینا نمی تونه دلیلِ خوبی باشه...یعنی من و قانع نمی کنه...
انقدر به خودم... دامیار .. دامون... فروزان... شوهری که متغیر بود فکر کردم تا خوابم برد..
***
با صدای زنگِ پی در پیِ تلفن از خواب پریدم...
کمی گوش سپردم ... نخیر مثل اینکه کسی خونه نیست... کارِ خودمِ.
بلند شدم و رفتم سمتِ تلفن...
اما تا رسیدم قطع شد... پوفی کشیدم و رو زمین نشستم و سرم و گذاشتم رو صندلی... دوباره داشت چشمام گرم میشد که صدای سر سام اور تلفن شد زنگِ گوشم شد...
فحشی نثار این تلفنِ قدیمی کردم و برش داشتم...
من: الووو... بله؟
دامیار: سلام...
صاف نشستم و صدام و صاف کردم... خیلی سنگین گفتم:
من: سلام بفرمایید.. شما؟
پفی کشید گفت:
دامیار: دامیارم ... خوبه دیگه بایدم نشناسی...
من: متاسفم که به جا نیاوردم... امرتون؟
دامیار: حالت خوبه ؟ چته ؟ این چه طرز حرف زدنِ؟
نکنه انتظار دارید با رفتار امروزتون براتون بال بال بزنم؟
دامیار: اه اه درست حرف بزن هزار بار گفتم من یه نفرم...
من: خوشحال میشم چند روز زنگ نزنید... نه می خوام خودتون و ببینم نه پسرتون... من نیاز به فکر کردن دارم . شاید تجدیدِ نظر...
لحنش آروم تر شد و گفت:
دامیار: خورشید عزیزم... چته تو؟ خوب تو دعوا که خیرات و حلوا نمیدن... ببخشید خانمی من زیاده روی کردم... الانم زنگ زدم همین و بهت بگم...
من: تا چند ثانیه پیش که بویی از این حرفا نمی یومد...
الانم شما بهتره با فروزان جون تماس بگیرید مبادا یه وقت مشکلی براشون پیش اومده باشه...
دامیار: خورشید تو به اون کاری نداشته باش واسه همین حرفا بود نمی خواستم ببینیش دیگه... تو چرا انقدر شکاکی؟ بابا من مال خودتم!
نگاه کن تروخدا چه اعتماد به نفسی داشت....
من: دامیار خان بحثِ مال من نبودن نیست من هنوز هیچ تعلق خاطری به شما ندارم که از این موضوع ناراحت باشم... من فقط و فقط از اینکه امروز به شخصیت من توهین شده ناراحتم... از اینکه خودم و خانوادم و به بازی گرفتین و بهمون دروغ گفتنی ناراحتم... شما اون چیزی نیستی که تظاهر به بودنش می کنی....
دامیار: دختر مثل اینکه مرغ تو یه پا داره...
من: نه مرغی که الان تو دستایِ منِ اصلا پا نداره... پس لطفا چند روزی به من وقت بدید خودتونم کمی فکر کنید... شاید من باید چیزی که زندگیم و عوض کرد و یه جور دیگه تعبیر می کردم..
من و وشما هنوز زندگی زیرِ یه سقف و شروع نکردیم پس فرصت هست...
شاید باید به حرفی که شما زدی تکیه کرد... دامون مادر داره و اونم زندست... راست گفتید شاید بشه فروزان و برگردوند به زندگی.. پس شما هم فکر کنید...
خدانگهدار...
دامیار: خورشید قطع نکن چرا لج می کنی؟
و بعد گوشی و گذاشتم...
سرم و که برگردوندم درست بشینم.... مامان و شروین و دمِ در دیدم...
مامان با ناراحتی به من نگاه کرد...
مامان: از اولم می دونستم امروز یه چیزی شده ... من که نفهمیدم چی شد اما آدم با شوهرش انقدر بد حرف نمیزنه...
یادت میاد من با بابات چجوری بودم؟ هیچوقت نشد تویی که به هم می گیم توهین آمیز باشه... شما اول زندگیتونِ یه کار نکنید به وسطاش که رسیدید دیگه حریمی بینتون نباشه...
پوزخندی زدم و تو دلم گفتم همین الانم حریمی نیست عزیزم...
من: بابا رو با دامیار مقایسه نکن .... بابا یه دونه بود ...
شروین چیزی نگفت و رفت تو حیات...
آرزو به دل موندم یه بارم این بچه مثل دامیار کنار ما بشینه دو کلمه حرف بزنه... اما اصلا تو مودِ این حرفا نبود...
از یه طرفم خوبه که از حالا خودشو درگیرِ دنیای ما آدم بزرگا نکنه...
مامان اومد نزدیکمو گفت:
مامان: سر چی دعواتون شده؟
من: هیچی بیخیال... فقط دارم می گم کاش خوابی که دیدم و اینجوری تعبیر نمی کردم... شاید بابا از گذاشتنِ دست دامیار تو دستِ من منظوری داشت.. اون که بدبختیِ من و نمی خواد...
مامان: یعنی تو الان بدبختی؟ می خوای بگی چی شده؟ دلم به شوره افتاد...
من: می گم مامان دارم به جدایی فکر می کنم... دلم می خواد خودم برای زندگیم تصمیم بگیرم...
مامان: واا خورشید یعنی چی؟ این چه حرفیه؟ من گفتم تو بچه بودی نباید ازدواج می کردیا... آدم که از همین اول حرفِ جدایی نمیزنه دخترم... حتما یه بحثِ کوچیک بوده منم مطمئنم دخترم نادونی کرده... دامیار پسرِ خوبیه...
الانم پاشو زنگ بزن شوهرت و پسرت شام بیا اینجا... زنگ نمیزنی خودم بزنم...
دستم و گذاشتم رو تلفن...
دلم نمی خواست صدام و رو مامانم بلند کنم اما کمی کنترلم و از دست دادم...
من: مامان به کسی زنگ نزن من دارم می گم با دامیار به مشکل بر خوردیم جای حمایت از من داری بیشتر کوچیک و حقیرم جلوه میدی؟
بسته دیگه امروز به اندازۀ کافی کوچیک شدم... زنگ نمیزنی تا ببینم چه خاکی تو سرم بریزم...
دیگه نموندم به سوالای مامان جواب بدم رفتم تو اتاق و مشغولِ کشیدن طرح شدم... کشیدنِ چند تا خط کنار هم، هم آرامش بخشِ هم بهتر از فکر کردن به دامیارِ...
حسابی همه چیز فراموشم شده بود و رفته بودم تو مودِ طرحم که تلفن زنگ خورد
تلفن و گذاشتم سر جاش...
کلافه گفتم:
مامان لطفا نصیحت و شروع نکن امروز خیلی دردسر کشیدم دیگه واقعا سر برام نمونده...
مامان چیزی نگفت و به دوختنِ دکمه هاش مشغول شد...
هه فکر کرده خرم داره از دامون استفاده می کنه که مثلا من آشتی کنم...
قشنگ صدای دامون و شنیدم که آروم گفت: بابا میگه نمیام...
آخه دامون بهم گفت بیا بریم برام لباس بخریم...
منم گفتم تازه لباس خریده و فعلا نیازی نیست به خریدِ دوباره.. و وقتیم اصرار کرد گفتم یاد بگیر وقتی بزرگتر می گه نه یعنی نه...
اما بچۀ بیچاره گناهی نداشت باباش داشت بهش یاد میداد...
ما بزرگترا خودمون باعث تربیت غلط بچه هامون میشیم...
بگو آخه به دامون چه ربطی داره کشیدیش وسطِ ماجرا؟
از فکر کردن و غصه خوردن حسابی خسته شده بودم... لباس از تو کمد برداشتم و رفتم حموم...
شاید اصلا غروبم برم بیرون یکم دور بزنم...
***
اسپریِ رکسونا رو از تو کمدم در آوردم که بزنم... یاد اونروز افتادم که فروشنده چه بلایی سرم آورد...
من بهمش گفته بودم یه چیزِ ارزون می خوام تا دو ، سه تومن...
آخه اونموقه هنوز دورانِ مجردی بود و منم که خسیس...اونوقت اون دیوونه این و داد بهم و منم روم نشد دیگه بگم خانم این و نمی خوام...دوسش نداشتم وقتی میزدمش یخ می کردم و منم اینجوری خوشم نمیومد...
کمی عطر زدم و جای پوشیدنِ لباس خونه مستقیم رفتم سواغ شلوارلیم... نمی دونم چی شده بود من امروز اونم با این همه دردسر هوسِ بیرون رفتن و خرید کردن زده بود به سرم...
وسطِ لباس پوشیدنم بودم که زنگِ خونهو زدن...
منم تند تند لباسام و پوشیدم و . موهام و بستم که برم بیرون...
چند ثانیه بعد مامان در و باز کرد و اومد تو...
مامان: دامیارِ...
کلافه پوفی کشیدم..
دلم نمی خواست مامان پاش تو قضیمون باز شه و یه وقت خدایی نکرده بی احترامی چیزی بهش بشه وگرنه می گفتم بهش بگو بره گمشه...
لباسامو درآوردم و یه دامن بلند مشکی با یه تیشرت حریر مانندِ مشکی لیمویی پوشیدم که جفتش و مامان از پارچه هایی که درنا برام خریده بود دوخت... حسابی هم قشنگ بودن.. اما نمی خواستم فکر کنه حالا که باهاش قهرم حتما زانوی غم بغل می گیرم و ژولیده میشم...
با یادِ آرایشایی که فروزان کرده بود و اون صروتِ چندشش تصمیم گرفتم منم کمی آرایش کنم اما ساده...
موهام و باز کردم و ریختم دورم... خیسی ای که داشت جذابیت صورتم و دو برابر می کرد... کمی رژ و کمی ریمل زدم بعدم رفتم بیرون...
دامیار داشت با ماماننم حرف میزد...
خیلی آروم سلام کردم و نشستم...
نگاهی به من انداخت و گفت:
دامیار: خوبی عزیزم...؟
بدون اینکه مامان ببینه پشت چشمی نازک کردم و گفتم ممنون...
جو سنگینی بود تا اینکه دامیار گفت:
دامیار: آماده شو بریم بیرون خانمی...!
من: متاسفم من که گفته بودم امروز حوصله ندارم...
مامان سرفه ای کرد که بیشتر منظورش این بود که خورشییید حواست و جمع کن و بعد گفت:
مامان: من دارم میرم پیشِ مادرِ ساناز ... ببخشید دامیار جان...
دامیار: سری خم کرد و گفت: خواهش می کنم راحت باشید...
همینکه مامان رفت دامیار اومد و نشست کنار من....
کمی خودم و جابه جا کردم و ازش فاصله گرفتم...
دامیار: این چه بازی ایه تو امروز راه انداختی؟ این بچه بازیا چیه؟ من که عذر خواستم...
من: من اگه فکر می کنی بایه عذرخواهی تو برای من همون مردی میشی که فکر می کردم و من همون خورشیدی میشم که شخصیتش خورد نشده بود باید بگم برات تاسفم...
در ضمن دیگه اینجا نیا... حالا هم ممنون میشم نزاری فکرم بیشتر از اینی که هست درگیر بشه...
با دستاش چونۀ من و گرفت و سورتم و برگردوند سمتش..
با صدای آرومی گفت:
دامیار: تو می دونی زنِ رسمی یعنی چی؟ عقدی و دائم یعنی چی؟ الان وقتِ این بازی دراوردنا نیست... من یه اشتباهی کردم و عذر هم خواستم دیگه نیازی به این ناز کردن و نازکشیدن نمی بینم...
من: من نه ناز می کنم نه دلم می خواد تو نازم و بکشی... خیلی جدی دارم بهت می گم من می خوام دوباره فکر کنم... هنوز اتفاقی نیفتاده من طلاق می خوام... و می خوام راجع بع این تصمیمی که گرفتم فکر کنم...
وقتی داشتم حرف میزدم بیشتر چشماش به لبم بود... و فکر کنم یه جورایی نمی فهمید چی می گفتم شایدم می فهمید نمی دونم...
من: شنیدی چی می گم؟
دامیار: ببین تو زنِ منی ... تموم شد و رفت پی کارش... خوبه نخواستم دو تا زن داشته باشم یا بهت خیانت نکردم... اون موقع می خواستی چی کار کنی؟
من: کاری که امروز کردی کمتر ازخیانت نبود...
خواستم دستش و از رو چونم بر داره اما نمی شد...
دامیار: امروز و فراموش کن خورشید /...
اومد نزدیکتر و لباش و گذاشت رو لبام...
نمی دونم چرا امروز یه جوری بود... وحشی شده بود...
کف دستام و گذاشتم رو سینش و هولش دادم عقب و دهنم و با پشتِ دستم پاک کردم...
من: چته ؟ ببخشید من ادمما... میشه درست برخورد کنی...؟ چهل سالتِ هنوز نمی تونی موقعیتارو تشخیص بدی؟ یعنی نمی فهمی کارت درست نیست؟
دامیار: خوب باید یه جوری بهت بفهمونم که تو دیگه زنِ منی... هر زن و شوهریم دعوا می کنن دیگه اینهمه لوس بازی نداره...
من: زنتم درست، اسباب بازیِ تو دستت که نیستم...اگه کمی درک داشتی رفتارت بهترم میشد.. با اینکارات نه تنها دلمو به دست نمیار ی بلکه بیشتر حالم بهم می خوره... البته حقم داری عادت کردی دیگه با این رفتارا دل بدی و دل بدست بیاری...
هر کی زنی مثل فروزان داشته باشه همین عاقبتشِ... بنظرِ من خدا خوب درو تخته رو با هم جوری می کنه...
اومد جلوتر و موهای بازم و گرفت تو دستش...
کمی کشید ... دردم نمیومد اما دلمم نمی خواست اینجوری رفتار کنه...
دامیار: راست می گی خدا بدجور جورش کرده... پس توام باید تختۀ من باشی مگه نه؟!
موهام و از تو دستش کشیدم بیرون و گفتم...
نه تو این یه مورد اشتباه شده...
و بعد بلند شدم که برم تو اناقم...
من: خوش اومدی...
دستم و گرفت و بلند شد...
از جیب کتش یه جعبه در اورد...
دامیار: خورشید ببخشید دیگه .. ببین خوشت میاد خانمی...
و بعد در جعبه و باز کرد...
یه انگشتر خیلی ظریف... که اتفاقا به دستای باریک و کشیدۀ من خیلی میومد...
اون داشت انگشتر و می زاشت تو دستم...
اما من داشتم مقایسش می کردم...
داشتم خودش و با خودش مقایسه می کردم...
نمی دونم چرا دامیار الان با دو دقیقه پیش فرق داشت...
انگار من سر و کارم با یه آدمِ دو رو بود... یه آدمی که وقتی حواسش نباشه روحِ پلیدی داره.... و یه آدمی که می تونه این روح و کنترل کنه و مثل یه فرشتۀ مهربون باشه...
نمی دونم... با بوسه ای که رویِ دستم نشوند از فکر اومدم بیرون...
با صدای آرومی گفت:
دامیار: آشتی...
کلافه دستم و از دستش کشیدم بیرون و برگشتم برم تو اتاق...
از پشت بغلم کرد و گفت:
دامیار: بهتره لباس بپوشی شام و با هم باشیم... فکر کنم لازمِ کمی حرف بزنیم...
صدای بسته شدنِ در اومد...
ازش فاصله گرفتم ... راست می گفت پیشِ مامان و شروینم نمیشد حرف زد...
من: الان آماده میشم...
دامیار: قربونت خانمم...

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
عضویت در سایت

عضویت

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1528
  • کل نظرات : 9
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 19
  • آی پی امروز : 33
  • آی پی دیروز : 64
  • بازدید امروز : 1,276
  • باردید دیروز : 356
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 2,360
  • بازدید ماه : 4,514
  • بازدید سال : 27,458
  • بازدید کلی : 80,881