loading...
►███▓▒░░ضامن چت ░░▒▓███◄
ضددختر

مجیدقزوین بازدید : 21 پنجشنبه 14 دی 1391 نظرات (0)

یه دونه محکم زد تو سرم و گفت :
نوشین: احمق سه روزه مارو با این دیوونه هایِ مثل خودت که بهت عادت کردن تنها گذاشتی حالا می گی هیچ جا نبودی؟
مریم: حداقل بگو جای همیشگیت یعنی همون درک بودی که دلمون نسوزه...
من: بابا بی انصافا دونه دونه... باور کنید حالم زیاد خوب نبود خونه بودم...
نوشین: نمی میری هم که راحت شیم از دستت... شاسکول...
با چشمای گرد شده گفتم:
من: چی چی کول؟ یعنی چی بچه ها ؟ جای استقبالتونِ؟
نوشین خیلی خوب بابا قهر نکن... اما خورشید خانم دارم بهت می گم امروز باید خیلی کار کنی ها من این دو روز خسته شدم حسابی.. می خوام زودتر برم...
من: باشه نوشین خانم اما اون موقع که من هنوز استخدام نشده بودم چی؟ ها؟ اونموقع چه کار می کردید؟
نوشین در حالی که که کم اورده بود و نمی دونست چی بگه با حرص گفت:
نوشین: اصلا سگ خورد نمی خواد کاری کنی... فقط جانِ من این سپنتارو ببر دستشویی تو امروز...
مریم در حالی که غش غش می خندید گفت منم کاری بهت ندارم... فقط یه روزم باید جای من ببری...
من: باشه بابا...
نوشین: سپنتارو دریاب داره میاد سمتِ ما...
در حالی که هنوز می خندیدم پا شدم تا سپنتارو ببرم دستشویی...
***
دامون: خورشید قرارمون یادت نره...
و بعد سرش و کج کرد و با حالت با نمکی گفت:
دامون: دیر نکنی منتظرم...
من: نه عزیزم یادم هست... خواننده هم که شدی... نقاشیت تموم شد؟
دامون: آره می خوای ببینی؟
من: بله با کمالِ میل...
نقاشیش و گرفت بالا ...
من: خوب این خانومِ زیبا کی هست حالا؟ چرا از آسمون داره گل میباره؟
دامون: اون تویی...
این گلا هم میبینی؟ خوب معلومه دیگه یکم فکر کن خورشید... من خلبان شدم رفتم تو آسمون دارم گل رو سرت میریزم...
خندیدم و گفتم پس تو کوشی؟
دامون: من پشتِ ابرا هستم تو نمی تونی منو ببینی...!
من: اوه جدی می گی؟ افرین خیلی قشنگِ... مرررسی...
دامون: می تونی اینو برای خودت داشته باشی... من این اجازه رو بهت میدم که قاپ کنی بزنی تو اتاقت...!
من: مرسی عزیزم آره حتما یادگاری نگهش می دارم... یه اثر هنری از دامون خان... بزرگ مرتِ کوچک...
با صدای گریۀ یکی از بچه ها حواسم پرت شد...
من: دامون نقاشیت و بزار تو کیفم... می دونی که کجاست عزیزم؟ آفرین فدات شم...
و بعد رفتم سمتِ الینا که داشت گریه می کرد...
از رو زمین بلندش کردم و گفتم چی شد؟
نوشین در حالی که دست ماهان و سفت گرفته بود گفت:
نوشین: نمی دونم... مثل اینکه ماهان مداد رنگیاش و برداشته... اینم اومده بگیرش ماهان هلش داده سرش خورده به دیوار...
به ماهان که سعی داشت یه جوری خودش و بین مریم و نوشین قائم کنه نگاه کردم... در حالی که سر الینا رو می مالیدم رو به ماهان گفتم:
من: چه جوری دلت اومد؟ باور کن دیگه نه باهات بازی می کنم نه دوستت دارم.. در ضمن تا دو روز از بازی تو گروهِ من محرومی...
بنظرم این پسر بی ادب نیاز به تنبیه داشت... چون تاحالا چند بار بهش تذکر داده بودم که نباید بچه ها رو بزنه... اما اون می خواست با استفاده از زورگویی وسیله های بچه هارو برای خودش کنه...
کمی آب به الینا دادم و گفتم عزیزم اشکال نداره... اون بچست عقلش نمیرسه... تو خانمی کن ببخشش.. الانم گریه نکن که بهت بگن کوچولو باشه...؟
در حالی که به سک سکه افتاده بود گفت:
الینا: سرم درد موکونه... من بابام و موخوام...
الینایی عزیزم الان بابا رفته سرکار برای تو کار کنه که بتونه عروسکای باربی بخره ... الکی بهش زنگ بزنیم که چی؟
الینا: یعنی من زنگ نزنم اون باربیِ که حامله بود و بلام می خله؟
پوف مردشورشون و ببرن با اون تولیداتشون آخه باربیِ حامله از کجاشون در اوردن...
من: آره عزیزم می خره...
الینا: درد موکونه سلم...
کو؟ کجاش درد می کنه من برات ماساژ بدم؟ اصلا بیا بریم تو حیات یکم تاب بازی کنیم خوب می شی...
همین حرفم کافی بود تا ساکت شه و دیگه چیزی نگه...
دامونم همراهم اومد... کلا عادت کرده بودم که هر جا میرم باشه... پسر خوبی بود... من که خیلی دوسش داشتم... هم خوش قیافه بود... هم دوست داشتنی... هم خوش سر و زبون که هر کسی و جذب می کرد سمت خودش...
به کمک دامون الینا یادش رفت که اصلا چند دقیقه پیش چی شده...
حالا دیگه با دامون خو گرفته بود و دیگه نمی گفت آرا و آروینم بیان...
دامونم قول داد از این به بعد تو مهد با الینا همبازی بشه و مثلِ یه مرتِ بزرگ از این دختر کوچولو مراقبت کنه...
من: خوب پسرِ خوب بریم الینارو بزاریم بیایی سرِ قرارمون؟
دامون مشتاق و خوشحال سرش و تکون داد و با هم رفتیم سمتِ مهد...
دامون: خورشید بزارش پایین کمرت درد می گیره... بچه تا ضربه نخوره که بزرگ نمیشه بزارش لوسش کردی... ببین چقدرم دماغو هستش...
قشنگ معلوم بود حسودی می کنه انقدر ناز الینارو می کشم اما سعی داشت با لحنِ لاتی و قلدرونش اون حس حسادت و بپوشونه/...
بعد از گذشاتن الینا وقتی کمی سرگرم شد با دامون راهی حیاط شدیم...
تا برسم به نیمکتا گفت:
می دونی خورشید. مامان داشتن خوبه... اما یه مامانِ خوب...
من: آره خوبه... اما خوب همه که نمی تونن مامان داشته باشن..
دامون: همسایه بغلیمون پسرِ هم سنِ منِ... مامانش خوب نبود تنهاش گذاشت و رفت... اما الان باباش براش یه مامانِ دیگه اورده...
کمی سکوت کرد و گفت:
دامون: مامان زیاد هست... اما به من نرسیده... من ندارم...
من: حالا دلت مامان می خواد؟ چرا به بابات نمی گی یه خانمِ خوب که اونم دنبال یه پسر خوب باشه برات بیاره؟
نشستم رو صندلی و دامونم نشست کنارم...
دامون: خورشید من یه مامان مثل تو می خوام... از کجا بیارم؟
لبخند زدم و گفتم از من بهترم پیدا میشه عزیزم...
دامون: یه چیز بگم؟ ناراحت نمیشی؟ یعنی اگه شدی هم اشکال نداره دیگه کاری نمیشه کرد!
دستی به موهاش کشیدم و بهم ریختمش...
من: بگو وروجک ناراحت نمیشم...
دامون نگاهش و از من گرفت و به رو به رو خیره شد...
دامون: می دونی خورشید من خیلی فکر کردم... یه هفته ای هست ذهنم درگیرِ!!
من: درگیرِ چی؟
دامون: تو حرفم نیا هِی... دارم مقدمه بچینی می کنم... صبر کن...
خندیدم و گفتم دیوونه مقدمه بچینی چیه؟ مقدمه چینی...
دامون: منظورم همون بود..
دامون: ببین خورشید من و تو با هم خیلی خوبیم... تنها دختری هستی که به دل من میشینه باور کن اگه خودم بزرگ بودم می گرفتمت.!
من: دااااامووون... باز تو زدی تو اون فاز که...
دامون: حالا که نگرفتمت.. !! صبر کن حرفم تموم شه
دست به سینه شدم و بهش نگاه کردم...
من: خیلی خوب باشه بفرما...
دامون: اگه یه روز یه مردی که یه بار اشتباه انتخاب کرده بیاد خاستگاریت قبولش می کنی؟ یه مرد که از اشتباهش یه نتیجه ای مثل من گرفته...
کم کم فهمیدم چه خبره... کم کم به نتیجه ای که دلم نمی خواست رسیدم... با ترس بهش خیره شدم...
انگار محبتای بی حدِ من کار دستِ خودم و این پسر داد...
انگار حالا به رشتۀ دوستیمون و حس مسئولیتم برای این پسر بایدعادتو و وابستگی هم اضافه می کردم...
من به چه منظور محبت کردم.. دامون به چه منظور گرفت!!!
جدی گفتم:
من: دامون جان این فکر و از ذهنت بیرون کن... این یه رویای بچه گونست...یه خیال... یاد بگیر با رویا زندگی نکنی... من نمی تونم اون چیزی که تو می خوای باشم...
من: بیا بریم الان دیگه بابات میاد دنبالت...
بلند شدم...
بلند شد و دستم و گرفت...
دامون: خورشید باور کن میشه... اگه بخوای... اگه سعی کنی بابام و دوست داشته باشی.... اگه یکمی هم به من فکر کنی میشه...
یه قدم دیگه...
دستم و محکم تر گرفت...
دامون: باور کن من خیلی تنهام...
یه تکونِ خفیف به دستم داد...
باید باور کنی چون دارم غرورم و می شکنم...
به دامون و تنهایی که ازش حرف میزد فکر کردم... به دامیار و تفاوتای بینمون...
بیست سال اختلاف سنی یعنی به اندازۀ بیست سال تفاوت فرهنگ...
حداقل تو خانوادۀ من این معنی و میده... شایدجسمش و قیافش جوون و خواستنی باشه... اما روحش و طرز فکرش چی؟
خانواده؟ مامانم چی می گه؟
اما زندگیِ منِ... من باید تصمیم بگیرم... من باید بخوام...
وای نه... مامانم برام زحمت کشیده اونم حق داره...
اما اونم موافقِ یعنی نیست؟
یعنی من بشم فدای یه بچه که می تونه یه مادر دیگه داشته باشه؟ سهمِ خودم چی؟ یعنی طعمِ عشق و نچشم؟
با یه تکون دیگه دامون از فکر اومدم بیرون
لبخندی به خودم زدم که آروم باشم... دامون هنوز بچست یه چیزی گفت... تو چرا جدی گرفتی؟
اشکم و پاک کردم و برگشتم سمتش...
من: قول میدم تو پیدا کردن یه مامان خوب بهت کمک کنم...
دامون: نه دختر بهتر از تو هیچ جا نیست... چشمای هیچ کس نمی تونه مثل تو باشه!
رو زانو نشستم و شونه هاش و گرفتم...
من: عزیزم تو که نمی خوای بابا یه اشتباه دوباره داشته باشه... می خوای؟
من: ازدواج با من یعنی اشتباه دوباره ...
دامون: نه خورشید باور کن بابای من بد نیست... مامانم خیلی بد بود... بابام بهترینِ همونقدر که اون و دوست دارم تورم دوست دارم پس به خاطر خودم دروغ نمی گم... بابای من با تو که باشه مثل تو میشه... هی اشتباهی نیست...
من: بلند شو بابا بیرون منتظر... ببین صدای بوق ماشینشم اومد...
دامون: حداقل بگو به حرفام فکر می کنی؟!
من: باشه اما جوابم همینیِ که شنیدی... بدو بریم...
جلوی در گفت:
دامون: میشه بوست کنم؟!
من: آره عزیزم...
اومدم پایین...
دستش و حلقه کرد دور گردنم و سرم و آورد پایین...
بوسه ای رو پیشونیم نشوند و بعد ازم جدا شد...
با چشمای به اشک نشستش و نمدارش بهم نگاه کرد
دامون: پسر عمم همیشه عمم و اینجوری می بوسه...
می گه اینجوری هم خودم به آرامش میرسم هم جایی تو بهشت خریدم... حالا می فهمم چی می گه... واقعا آرامش داره وقتی پیشونیِ مادرت و می بوسی... تو واسه من مثل مامانمی...
اشکای مزاحمش و از صورتِ فرشته مانندش پاک کرد... و برگشت... رفت...
به دامیار نگاه کردم... از پشت اشکام که نمیزاشت درست ببینم لبخندش و دیدم... برگشتم و رفتم سمتِ ابخوری...
خدایا حکمتت از درکی که به این پسر بچه دادی چی بود؟
کاش درکش به اندازۀ شیطنتای بچه گونه بود... اونجوری کمتر معنیِ مادر و می فهمید کمتر برای نداشتنش غصه می خورد...
کاش میشد براش کاری کرد...
نمیشه؟ خورشید یکم فکر کن؟ مگه چیه؟ عشق تو وجودِ همۀ ادما هست... می تونی با دامیار تجربش کنی...
سرم و به اطراف تکون دادم... نمی خوام...
شاید تاحالا بهش فکر نکردی...
من: بابا خودش که حرفی نزده... فقط پسرش یه چیزی گفته... همین...
رفتم سمت سالن ...
بعد از سپردن تحویل بچه ها به نوشین ومریم به همراه آروین و آرا و الینا رفتم بیرون... الاناست که سیامک بیاد.. کاش محسنی وجود نداشت ... اونوقت الان خودم راحت می رفتم ..
نیاز به تنهایی داشتم به فکر کردن... فکر کردن به رفتارم... باید پیدا می کردم... باید می فهمیدم کجای کارم اشتباست... اصلا اشتباهی وجود داشته؟ اشتباهی بوده؟
با رسیدنِ سیامک خودم مستقیم رفتم عقب نشستم... و به یه سلام اکتفا کردم...
سیامک : خسته نباشید...
من: ممنون...
دیگه چیزی نگفت و راه افتاد... چند دقیقه ای طولانی به سکوت گذشت تا اینکه سیامک گفت:
سیامک: الینا چطور بود؟ همه چی خوب بود یااینکه باید بره یه قسمت دیگه...
من: فعلا تا یه هفته باید صبر کنید... همه چی خوب بود فقط با یکی از بچه ها دعواش شد که اونم همیشه پیش میاد...
سیامک برگشت سمت اینا و گفت:
سیامک: آره بابا؟ اخه چرا؟
الینا: موخواست مداد لنگیام و مالِ خودش کونه... من نزاشتم...
سیامک: بابا فدات شه اشکال نداشت بهش قرض میدادی...
الینا: نه... اونالو عمو سیاوش بلام خلیده بود آخه...
آروین: عمو تازه به منم نداد ... بعدم حقش بود اون پسرِ خیلی پروواِ... می خوام یه روز بزنمش...
سیامک خندید و گفت: آروین جان من نفهمیدم اخر این یه روزای تو کی میشه پس...
و بعد از آینه به من نگاه کرد و گفت:
سیامک: ساکتید ... مشکلی پیش اومده؟
من: نه فقط یکم خسته ام..
سیامک: سر و کله زدن با بچه ها ادم و خسته می کنه... انقدر شیرینن که نمی فهمی چند ساعتِ داری باهاشون بحث می کنی یا بازی... اصلا نمی فهمی کی شد چند ساعت...
من: بله دقیقا من عاشقِ بچه ها هستم...
سیامک: برای همینم هست که بچه ها زود بهتون علاقه مند میشن... صبح فهمیدم که فقط بچه های ما نیستن که بهتون علاقه من شدن...
من: دامون و می گید؟ واقعا پسرِ خوبیه خیلی دوسش دارم...
اونم خیلی دوستتون داشت مشخص بود... پدرشون هم که ...
من: پدرشون چی؟
سیامک: هیچی... مادرش و ندیدم صبح !!! نیومده بودن؟
من: پدر و مادرش از هم جدا شدن...
سیامک آهانی گفت و زیرِ لب گفت حدس زدنش همچینم سخت نبود...
اما من به روی خودم نیاوردم و به بیرون نگاه کردم...
اخه مگه دامیار چی گفت؟ یا رفتارش؟ مگه چه جوری بود...؟
یاد حرف دامون افتادم... بابام خودش بیشتر نگران بود... یعنی پسر حرفی از پدر داشته؟
نه فکر نکنم... شاید... وای خدا حسابی گیج شدم... تا حالا ندیدم کسی با خاستگاریِ یه پسری به سن و سالِ دامون انقدر گیج بشه... پس چرا من اینجوری شدم؟ اصلا اون خاستگاری بود؟
وقتی از فکر اومدم بیرون که رسیده بودیم در خونمون و ساناز داشت میومد سمت ما...
از سیامک خدافظی کردم و ایستادم تا حرفش با ساناز تموم شه که بریم... آخه امشب خونه ما دعوت بودن...
چند دقیقه بعد سیامک رفت اما دخترش پیشِ ساناز موند... چه مادرِ بیخیالی داره این دختر...
اونروز همچین سیامک گفت زنم زنم فکر کردم چقدر به هم نزدیکن و با هم خوبن اما الان میبینم که خبری نیست انگار...
با هم رفتیم تو خونه... مادر ساناز هم اونجا بود... بعد از سلام واحوالپرسی رفتم تو اتاقم برای تعویضِ لباس...
همش چهرۀ دامون جلوم رنگ می گرفت... چشمای معصوِ پر از التماسش... دستای کوچیکش که سعی داشت من و متوجه کنه... حرفاش که سعی می کرد تا حد ممکن عاقلانه باشه... سعی داشت تا اونجایی که در توانش هست بزرگ جلوه کنه تا من بیشتر جدی بگیرم...
خدایا دارم دیوونه میشم.. چرا انقدر ذهنم درگیرِ؟
دفتر طرحم و برداشتم و رفتم بیرون... هنوز هیچ طرحی برای بچه نزده بودم... مامان داشت پذبرایی می کرد دفترو گذاشتم رو صندلی و رفتم کمکِ مامان تو آشپزخونه...
مامان داشت قندون و پر می کرد ... منم رفتم چایی بریزم...
مامان: ساکت شدی..؟ خوش گذشت؟
من: اره جات خالی خوب بود...
مامان: خونش قشنگ بود؟ شنیدم دامادش خیلی پولدارِ...
من: آره خیلی... آره دیگه... اون ماشین بنفشِ یادتِ که تو اومدی تعریف کردی؟
مامان: آره آره..
اون شوهرِ سانازِ..
مامان: جدا؟ باریکلا!! پس حسابی خوشبختِ...
من: مامان خوشبختی به ماشینِ مدل بالا نیست...
مامان: شنیدم دامادشون اخلاقشم خیلی خوبه... کلا از هر نظر تو محل از نمونه بودن این پسر و مثال میزنن... خیلی دلم می خواد ببینمش... در ضمن خوشبختی به پول نیست... اما پول جزئی از خوشبختیِ!!!
و بعد سینی چایی رو ازم گرفت ورفت بیرون...
یه قرص پروفن خوردم و رفتم بیرون... حسابی دلم درد می کرد فکر کنم دارم مریض میشم...
نشستم و در حالی که به حرفای مامان اینا گوش میدادن دفترم و باز کردم تا یه ایده ای چیزی برای این بچه ها رو کاغذ بیارم...
خط اول... خط دوم...
صدای زنگ تلفن...
سرم و بالا کردم تا ببینم شروین کجاست...
اما تو حیاط حسابی با بچه ها مشغول بودن...
مثل اینکه کار خودمِ ... بلند شدنم و رفتم سمتِ تلفن
خانم مولایی: خوبی خورشید جان؟
من: ممنون مرسی شما خوبی؟
مولایی: قربونت عزیزم... ما هم خوبیم شکرِ خدا...
من: جانم ؟ کاری پیش اومده؟
مولایی: نه کاری که نیست عزیزم... خواستم بگم یه نفر شمارۀ خونتون و می خواد اشکالی نداره بهش بدم؟
من: کی؟ برای چی ؟
حالا مامان و سانازو مادرِ ساناز حواساشون به من بود منم هول کرده بودم نکنه محسن از زندان فرار کرده می خواد شمارمون و به دست بیاره..
اون لحظه مغز فندقیم ارور داده بود وگرنه یکی نیست بگه خوب محسن بخواد گیرت بیاره میاد در خونه!!!
مولایی: می خوان با مادرتون صحبت کنن.. امرِ خیرِ... می خوان برای برادرشون صحبت کنن...
چون ولین بار بود برای خاستگاری با خودم حرف میزدن قاطی کرده بودم اصلا بلد نبودم چی باید بگم... واسه همین گفتم گوشی و رو به مامان گفتم:
من: مامان مدیرِ مهد هستن...میشه شما صحبت کنید.؟
مامان بلند شد و اومد تلفن و ازم گرفت و من رفتم پیشِ ساناز اینا... یعنی کی از من خوشش اومده...
ای وای یعنی منم دیگه خیلی بزرگ شدما... ببین زودتر باید می رفتم سرکار تا زودتر شوهر پیدا کنم...
ای خاک تو سرت خورشید تو نبودی می گفتی هیچ وقت ازدواج نمی کنی؟
خوب اون واسه قبلانا بود که سالی یه خاستگار بیشتر نداشتم... بعدم حالا کی خواست ازدواج کنه حداقل بدونم نمی ترشم اینم خودش یه جور اعتماد به نفس و امیدواریِ...
مامان ساناز رو به من گفت:
مهناز خانم: مشکلی پیش اومده...
من: نه...
بعد سرم و انداختم پایین و گفتم امرِ خیرِ...
-یادش بخیر انگار همین پریروز بود با بابات میومدی پارک.. چقدر زود گذشت شما بزرگ شدید و ما پیر...
ساناز: قصد ازدواج داری خورشید جان؟ می دونی کیه؟
من: نه والا نمی دونم... نه تا حالا که نداشتم... یعنی موقعیتش پیش نیومده...
ساناز: ای شیطون پس قصدش و داری...
مامان ساناز: فکر کردی همه مثل توان؟
و بعد رو به من کرد و گفت:
-اگه بدونی چه بلایی سر داماد عزیزم آورد تا بله داد... به حرف ما هم که گوش نمیداد...
ساناز رو به من گفت:
ساناز: عزیزم زندگی شوخی بردار نیست.. سعی کن طرفت و بشناسی بعد بله بدی... اگه دوسش داری اگه فکر می کنی میخوای باهاش زندگی کنی بدیاش و در نظر بگیر ببین اون قدرتی که می گه بله اون حسی که بهش داری اونقدر هست که بتونی زندگیت و بسازی و با بدیاش کنار بیای...؟
من: نه والا نمیشناسمش...
ساناز: حالا میاد چند بار برن و بیان اگه خوب بود قرار بزار بشناسیش.. رو کمک ما هم هر چی که بود حساب کن... من مثلِ خواهرت آرشامم برادرت فرقی نداره...
من: قربون شما مرسی...
ساناز: من می خواستم واسه یه نفر باهات صحبت کنم اما راستش هم می ترسیدم تو ناراحت شی هم اون... آخه بی خبرِ ... خودمون داریم براش آستین بالا می زنیم... از یه نظرم گفتم شاید به خاطرِ شرایطش بهت بر بخوره...
اومدم جواب بدم که مامان اومد و نشست...
مامان: خورشید جان دامون کیه؟
من: ذهنم یه چیزایی می گفت اما دلم نمی خواست بهش گوش بدم...
من: از بچه های مهد... چطور؟
مامان در حالی که از صورت گل انداختش معلوم بود کمی عصبیِ گفت:
عمۀ دامون بود... چند سالشِ این پسر؟ پدرش چطور به خودش اجازه داده به دختر بیست سالۀ من فکر کنه؟
مامان انقدر عصبی شد که کنترلش و از دست داد و این اخرا کلمات رو با حرص و بلند ادا کرد...
مهناز ( مامان ساناز) : آروم باشید حاچخانم اشکال نداره... یه برنج و هزار جور ادم قیمت می کنه...
مامان: آخه نه چه فکری کردن؟ که من دخترِ مثلِ دستِ گلم و بفرستم کلفتی.؟ لابد بچشون و نگه داره...
بعد با غیض به من نگاه کرد و گفت:
مامان: هزار بار بهت گفتم نرو سرکار... بیا ببین رفتی دیدی اخرش چی شد؟ لابد فکر کردن بدبختی که به هر خفتی تن بدی...
با بغض به مامان نگاه کردم... خوب تقصیر من چی بود؟
ساناز: آروم باشید خاله جون به نیمۀ پر لیوان نگاه کنید چه خفتی؟ دیگه ببینید چه دختر خانم و فهمیده ای دارید که تونستن به عنوان زن دوم و مادر بهش فکر کنن...
مامان: از کجا معلوم مردِ بد نباشه...
مهناز: حالا ناراحتی نداره... بهشون اجازه ندید
مامان: من اول باهاشون قرار گذاشتم بعدش فهمیدم مردِ بچه داره و سی و هشت سالشِ...
مامان: بعدم روم نشد بگم نیایید... اخه خواهرش خیلی خوب صحبت می کرد...
مهناز: اشکال نداره من و خدابیامرز پدر سانازم تو همین حدود تفاوت سنی داشتیم خدا می دونه که هیچوقت این تفاوت نشون نداد... بعدم حالا قرار نیست بدینش بره... میان یه صحبتی می کنن بعدم تموم میشه...
مامان: آخه من چی بهشون بگم؟
مامان: یادش بخیر باباش که بود می گفت هر کی در خونه و برای خاستگاری زد با چوب دنبالش می کنم حالا چه برسه که این شرایطم داشته باشه...
با این حرف مامان دیگه نتونستم تحمل کنم و بغضم شکست..
سرم و انداختم پایین .. اشکام تند تند میومدن و رو دستام میریختن... راست می گه مامانم همیشه بابا این حرفا رو میزد... منم کلی ذوق می کردم ... آخه بابام و خیلی دوست داشتم قدِ یه دنیا...
یه دنیای رنگی... دنیای رنگیِ بچه ها.. ازینکه بابامم به اندازۀ خودم دوسم داشت ذوق می کردم...
اما خیلی زود... درست وقتی که بیشتر از هر وقتی به بابا نیاز داشتم رفت... رفت پیشِ خدا...
سکوت بین هممون بود... اشکام و پاک کردم و سرم و بالا کردم... سانازم داشت گریه می کرد...
حتما اون الان خیلی خوب من و درک می کنه... آره اونم پدرش و از دست داده و می فهمه وجود تکیه گاهی مثلِ پدر یعنی چی...
مهناز خانم دستی به صورتش و کشید و سعی کرد جو و عوض کنه...
مهناز خانم: ای بابا مجید (پدر ساناز) همیشه می گفت... اما وقتی دختر به یه سنی برسه که وقتِ تشکیل یه خونواده جدا برای خودش باشه کم کم پدرم رام میشه... و خودش خوب و بد و برای دخترش انتخاب می کنه... مطمئنا اگه حاج آقا هم بود می زاشت بیان ... شرایط و ببینن و موقعیتارو ببینید و بسنجید اگه خوب بودن یه همفکری و هم نظری همه چی و حل می کنه خوبم نبودن که می گید نه دیگه...
مامان: آخه من بهشون چی بگم... اصلا نمی دونم باید چی کار کنم...
مهناز: خوب منم میام؟ خوبه اصلا می گم دامادمم بیاد اگه حرفی ندارید...
مردشور عمو هام و ببرن که وقتی بابام مرد ما هم براشون مردیم... اینهمه سال رفت و امد اینهمه صمیمیت... اینهمه لطفی که بابام بهشون کرد ... خیلی راحت مارو انداختن آشغالی انگار که فقط به خاطر بابا و محبتایی که بهشون داشت مارو تحویل می گرفتن...
مامان: دستتون درد نکنه... واقعا همسایۀ خوب داشتنم یه نعمتِ...
مهناز: اینهمه سال برامون خیاطی کردی اینهمه بهمون لطف داشتی... خورشید جونم که طرح های قشنگش و همینجوری در اختیار ما گذاشت بلاخره ما هم شاید بتونیم یه جوری جبران کرده باشیم...
من: خواهش می کنم این چه حرفیه شما جبران شده اید...
مهناز: قربون تو دختر... حالا هم اوقات خودتون و تلخ نکنید... حالا خورشید جان شما میشناسید این اقا رو؟
من: بله با ایشون از وقتی آشنا شدم ککه احساس کردم پسرشون مشکل داره و ازشون خواستم بیشتر به فکر پسرشون باشن...
ساناز: پس همون از با فکر بودنت و شایدم مسئولیت پذیز بودنت خوشش اومده کم کم اومده و رفته دیده کلا خانواده داری...
من: نمی دونم... اما با پسرش خیلی صمیمی هستم... خیلی دوسم داره... امروزم یه چیزایی می گفت ... من جدی نگرفتم شاید اثرات همون حرفاست که الان تماس گرفتن... نمی دونم...
مهناز: باید یه چیزایی از زندگی قبلیشون بدونی درسته؟ خودت هیچ شناختی نداری؟
من: بله... مادر دامون زنِ خوبی نبوده... به خاطر مواد و آخرین سری نزدیکای فروختنِ بچش تونست رد صلاحیتش کنن... یعنی الان اصلا نباید نزدیک دامون شه...
ساناز برگشت و از پنجره به بچه ها که تو حیات بودن نگاه کرد...
ساناز: نچ نچ چه مادرایی پیدا میشن به خدا..
مهناز: اشکال نداره حاچخانم شما هم دیگه خودتونو ناراحت نکنید بزارید بیان ببینیم چه جوری هستن...
همینجا بحث تموم وشد و خدا رو شکر مامان سرگرم و شد یادش رفت... اما می دونستم شب یه قشرقی به پا می کنه ... مامانِ من اعتقاداتِ خودشو داره... اصلا تو فرهنگش جا نمی ره که دختر بیست سالش بشه زن دوم و یه مرد که بچش 6 سالشه... خودمم با همین فرهنگ بزرگ شدم... خودمم خیلی راضی نیستم... خدایا کمکم کن...
***
پشت سر مامان بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه...
من: کی سفره میندازی؟
مامان: میری ماشت بخری؟ شروین و بفرستم؟
من: گفتم که اصلا شروین و تنها بیرون نفرست.... دزد بچه زیاد شده به خصوص تو محلِ ما... !!!
الان خودم میرم...
اعتماد نمی کنم شروین و بفرستم بیرون.. خودم خریت کردم چشمم کور خودم باید مراقب همه باشم که حداقل بلایی هم اومد سر خودم بیاد...
تند تند لباسام و پوشیدم و به ساناز اینا گفتم می رم تا سر خیابون و میام...
همینکه در و باز کردم ماشین سیامک ایستاد...
من: سلام...
سیامک: سلام... جای میرید برسونمتون ؟
من: نه ممنون خودم میرم... بفرمایید داخل...
سیامک: اومده بودم دنبال الینا... کجا میرید؟
من: میرم تا سوپر مارکت...
سیامک نگاهی به ساعتش انداخت و گفت :
سیامک: این اطراف که سوپر مارکت نیست ... این موقع شب با وجود افراد محسن...
بعد به من نگاه کرد و گفت:
سیامک: بیا بشین می برمت... دختر به شجاعتِ تو ندیدم من... دختر اونا دزدن و قاتل ... قاچاقچی... سر و کارت با افتابه دزدا نیست که اینقدر همه چی و ساده گرفتی... بیا بشین...
چیزی نگفتم و رفتم جلو نشستم راست می گفته...
ماشین و روشن کرد و دور زد...
سیامک: چی میخوای ؟
من: ماست می خوام... ببخشید به شما زحمت دادما...
سیامک: خواهش می کنم... الینا خوبه؟ اذیت که نکرد؟
من: نه نشسته رو پله ها بچه هارو تماشا می کنه کاری هم نداره اما باهاشون بازی نمی کنه...
سیامک: پسر دارین تو خونتون؟ پسرِ جوون؟
من: پسر جوون که نه اما کودک داریم... تقریبا 7 ساله...
سیامک: همون.. الینا یه پسر بزرگتر از خودش میبینه تا یه مدت همینجوریی بعدا کم کم یخش باز میشه.. دختر برده به مامانش حیاش زیادِ...
من: خوبه که اصلا بهونۀ مامانش و نمی گیره خوب عادتش دادین...
سیامک: مامانش... المیرا...
سیامک: الینا هیچ وقت مادرش و ندید...
با تعجب و تحت تاثیر از لحنِ محزون و غمگینش برگشتم سمتش...
من: جدی می گید؟ اخه چرا؟
سیامک: المیرا وقتی بچه به دنیا اومد فوت کرد...
با بهت و ناباوری نگاش کردم...
یاد حرف اون شبش افتادم « زن من انقدر هست که به دیگران نگاه نکنم...»
یعنی تا این حد پایبندِ؟ خدای من باور نمیشه...
من: غیرِ قابلِ باورِ ... واقعا متاسفم...
سیامک در حالی که دنبال یه جایی بود برای پارک کردن گفت:
سیامک: خودمم هنوزم باور نشده برای من المیرا هنوز زندست...
اینارو در حالی می گفت که صداش بغض داشت...
بنظرم یکم دیگه حرف میزد بغضش می ترکید... با یه تلنگر...
دستی رو با قدرت کشید...
انگار می خواست حرصش و سر اون خالی کنه... بعدم پیاده شد..
رفت سمتِ سوپر مارکت...
به قد و قامتش نگاه کردم... خوشتیپ و خوش هیکل...
خدایا گناه نداشت با یه دختر تنهاش گذاشتی؟
مثل اینکه فقط ما نیستیم که گل زندگیمون گلچین شده...
اهی کشیدم و سرم و تکیه دادم به صندلی و چشمام و بستم...
تازه یادم رفته بود یه ساعتِ پیش چقدر غصه خوردما... انگار گاهی وقتا غم تو دلت لونه می کنه و بیخیالتم نمیشه...
در ماشین باز شد و ماشین حر کت کرد اما من دلم نمی خواست چشمام و باز کنم...
خسته بودم ازینهمه غم ازینهمه دلگرفتگی...
سیامک: شما چند سالتونِ؟
چشمام و باز کردم و صاف نشستم..
من: بیست سالم... البته تقریبا یه ماهه دیگه بیست و یک ساله میشم...
سیامک سری تکون داد و گفت:
سیامک: جدا فکر می کردم هفده ، هجده ساله باشید...
لب و لوچم اویزون شد... یعنی چی؟ نمی دونم چرا اما اصلا دوست نداشتم جلوش کوچیک و بچه جلوه کنم... دلم می خواست بدونه من بزرگم...
انقدر بزرگ که میرم سرکار... انقدر کع بتونم یه زندگی و بچرخونم... انقدر که یه مرد سی و چند ساله بخواد بچۀ شش سالش و بهم بسپاره...
اینا چیزایی بود که دلم می خواست به سیامک بفهمونم... مخصوصا حالا که زنش فون کرده بود...
یعنی خاک تو گورت خورشید... یعنی تو نافت و بریدن زنِ مردای بیوه شی...
من: مگه چیه خوب مگه اینا دل ندارن...
چیزی نیست... خود دانی زندگی خودتِ... اما یادت باشه که گفت زنش هنوزم بزاش زندست...
یاد حرف سیام افتادم...
المیرا هنوز برای من زندست... المیرا هنوز برای من زندست...
نا خودآگاه صدا تو مغزم می پیچید و عصبیم می کرد.. چرا من اینجوری شده بودم؟
چند دقیقه بعد سیامک ایستاد و گفت:
سیامک: من یه دقیقه میرم تا این پاساژ گوشیِ ساناز و بگیرم اشکالی که نداره؟
گفتم:
من: نه موردی نداره بفرمایید...
محسن: دیرتون نمیشه؟
من: نه بفرمایید کارتون و انجام بدید...
حدودا ده دقیقه ای بود رفته بود دیگه داشت حوصلم سر می رفت...
خواستم در داشبورد و باز کنم ببینم چه خبره اما نشد... واسه همین بیخیال دوباره به صندلی تکیه داد م وچشمام و بستم...
می دونستم مامان نگرانم نمیشه چون از خونۀ ما پیاده تا سوپر مارکت راه زیادی بود...
وقتی چشمام و بستم تصویر سیامک و روزای اولی که میدیدمش جلوی چشمام رژه رفت...
روز اول که نمی دونستم زن داره... به حسی که تو دلم داشتم...
وقتی میدیدمش ناخودآگاه دلم میلرزید... شاید از همون حساییِ که وقتی یه دختر به بلوغ رسیده یه پسر و می بینه بهش دست میده...
نمی دونم شایدم یه جور احساس بود که با لرزش دلم بیان میشد و عرض اندام می کرد...
اما هر چی که بود وقتی فهمیدم زن داره خاموش شد... هر حسی که بود زود کشید کنار تا رسوا نشه...
با احساس اینکه در ماشین باز شد رشتۀ افکارم از دستم پرید!....
اما به نظرم .. هم در پشت هم در سمتِ راننده باز شد... اما اخه .. سیامک چه جوری همزمان همچین کاری انجام میده؟
زیر چشمی نگاهی کردم... دوباره چشمام و بستم...
ضربان قلبم بالا رفت و تمومِ وجودم از ترس شروع کرد به لرزیدن...
من این مرد و میشناختم... همونی که همش دنبالِ من و محسن بود...روزِ جشن
خدایا حالا چکار کنم؟
در عرض چند ثانیه خیلی سریع در و باز کردم...
اما ماشین روشن شد و با جیغ لاستیکا از زمین کنده شد
تو لحظه های آخر بود که یکی از در باز ماشین دست من و گرفت و کشید بیرون...
رفتن ماشین... کشیده شدنِ دست من از دست اون شخصی که عقب نشسته بود...
دادِ شخصی که می گفت ولش کن... کوبیده شدنِ من به زمین...
همه و همه در عرض چند ثانیه رخ داد...
سیامک نشست رو زانو و به من که رو زمین نسته بودم نگاه کرد...
سیامک: خوبی؟ بزرا کمکت کنم بلند شی...
و بعد از شونه هام گرفت اما من دادم رفت هوا...
من: آی دستم تروخدا آرومتر...
سیامک دستش و از روشونه هام برداشت و گفت:
سیامک: کجای دستت؟
من: شونۀ راستم خیلی درد می کنه...
دستش و گذاشت رو شونمو گفت این؟
من : آره آره همون
سیامک: خیلی خوب بلند شو باید بریم بیمارستان...
من: نمی تونم پاهام ضعف میره نمیشه بلند شم...
سیامک بلند شد و رفت سمتِ خیابون...
صدای دربس گفتنش و میشنیدم... بیچاره ماشینشم بردن...
اشک امونم بریده بود... اینجوری پلیسا امنیت من و تضمین کردن؟ هه فکر کردی خورشید... الکی دلت و خوش نکن بیکار نیستن برات مراقب 24 ساعتع بزارن که...
مردم ایستاده بودن و برو بر من و نگاه می کردن ... نگاه کن تروخدا عوض کمک کردن و یاری رسوندن وایسادن مارو نگاه می کنن و حتما هم دارن پیشِ خودشون احتمال میدن قضیه چیه....
تو یه حرکت خیلی ناگهانی من ولو بودم رو دستای سیامک...
من و نگاه کرد... منم نگاش کردم...
چشمامش که معلوم بود کمی ترسیده رو من خیره بود...
سیامک: خوبی؟
نگام و ازش گرفتم و به یقۀ لباسش چشم دوختم...
من: بله خوبم...
سیامک با لحن ارومی که صداش و قشنگ کرده بود گفت:
سیامک: باور کن همه چی تموم شد... لازم نیست خودت و اذیت کنی.... گریه نداره که...
سرم و تو سینش قائم کردم و اجازه دادم اشکام بی هیچ خجالتی بریزه...
سیامک من و بیشتر تو بغلش فشار داد...
سیامک: با توام دختر...
دوباره نگاهش کردم...
چشماش و خمار کرد و ازم خواست اروم باشم...
ای خدا اون لحظه داشتم اتیش می گرفتم هم از درد کتفم هم از اینکه تو بغلش بودم و هم از نگاهش...
سیامک: ببخشید اما می بینی که هیچ کدوم از خانما جلو نمیاد وگرنه از اونا کمک می گرفتم...
من: خدا ببخشه!
من و نشوند تو ماشین و خودشم نشست عقب کنارم...
سیامک: برید به اولین بیمارستان آقا...
من: ببخشید میشه به خونه خبر بدید ... اما مامانم و نگران نکنید که پاشه بیاد بیمارستان فقط بگید ساناز یه جوری بهشون بگه...
سیامک: باشه باشه تو نگران نباش...
نا خودآگاه سرم رفت رو شونه های سیامک... سرم سنگین بود اما از درد نمی تونستم چشمام و روی هم بزارم...
سیامک در حالی که داشت اروم با موبایلش صحبت می کرد و واسه ساناز توضیح میداد دستاش و دورم حلقه کرد...
چیزی نگفتم... انگار یه جورایی آرامش داشتم...
خودش و جابه جا کرد و بیشتر بهم چسبید...
شاید برای اینکه من راحت تر باشم...
منی که اصلا تو مخم جا نمیشد جنس مخالف بهم دست بزنه... منی که دستای محسن و رد کردم... حالا بی اختیار تو بغلِ یه نفر از همون جنس بودم...
اما چرا نمی تونستم دل بکنم؟ چرا با اینکه می دونستم کارم درست نیست تو بلش بودم؟
آخه آرامش داشتم... انگار اون لحظه تمومِ دنیا با یه کنترل استپ شده بود و تمومِ صداها سازِ بی صدایی میزدن... انگار فقط من بودم و اون...
اون لحظه تو اون ثانیه ها من آرامش و با جون خریدم ...
آره من امنیت و حس کردم و آرامش و با دستای خودم از وجود یه جنس مخالف لمس کردم...
احساسم گرم شد و وجودِ داغم و سوزوند... احساسی که شعله ور شد...
احساسی که بعدا ها سوزانتر و داغ تر شد... یه حس دردناک... حسی که شاید اگه جای من بودی از داشتنش پشیمون میشدی...
اما من سوختم... ساختم و به این حس قشنگ لبخند زدم
دکتر نگاهی دوباره به دستم انداخت...
دکتر: کتفش در رفته... دستشم کوفته شده همین..
با ترس بهشون خیره شدم... می دونستم که الان قرار کتفم و جا بندازن... چون این دستم سابقه داشت و تا حالا چندین بار در رفته بود... و براش عادت شده بود و هر باز که بهش ضربه می خورد در می رفت...
بلند شدم و گفتم :
من: یه ساعت دیگه میام جا میندازمش!
دکتر: یعنی تو با اینهمه درد نمردی؟ الان یه ساعت دیگه هم می خوای تحمل کنی؟ بیا بشین یه دقیقست زود تموم میشه...
من: نه .
وبعد در و باز کردم و تند اومدم بیرون...
سیامک دست سالمم و گرفت و گفت:
سیامک: چرا بچه بازی در میاری؟ بیا بشین کارش و انجام بده ... قبل از اینکه ببرمت خونه باید بریم پیش پلیس... زود باش
من : اصلا...
با حالت با نمکی کلافه دستش و زد به پیشونیش و گفت:
سیامک: بیا برو دختر کاری نکن خودم بخوام جاش بندازم بیا برو بشین بزار کارش و بکنه...
من: نه نمی خوام... اصلا یکم تو حیاط بشینم یه آبمیوه برام بخر بعد...
و بعد لب و لوچم و مثل بچه ها اویزون کرده بلکه دلش یکم به رحم بیاد... دست خودم نبودا اما خوشم میومد نازم و بکشه...
پوفی کشید وگفت باشه بیا بریم..
رو نیمکت نشستم تا سیامک خوراکی برام بخره و بیاد...
چند لحظه بعد اومد دو تا رانی خریده بود...
من: حداقل یه کیکم می خریدی...
سیامک: توروخدا شما این و بخور من برات شامم می خرم اما اول باید کاری و که می گم انجام بدی...
با اخم گفتم:
من: مگه من بچه ام...؟
سیامک بلند شد و دور صندلی چرخید ...
درست پشت سر من ایستاد...
ارنجش و به صندلی تکیه داد و خم شد...
اومد در گوشم و گفت:
سیامک: بچه نیستی اما خیلی لوسی...
لحن آرومش تو گوشم یه جوریم کرد...
سیامک: حالا هم رانیت و بخور ... خوب نیست دختر خوشکلی مثل تو انقدر لجباز باشه ها...
و بعد بلند شد و ایستاد...
هنوزم تو اون حسِ مور مور شدن بودم که ...
نمی دونم چی شد که درد بدی تو کتفم پیچید...
رانی از دستم افتاد و کتفم و گرفتم...
با چشمای به اشک نشستم عصبانی نگاش کردم...
دستاش و به نشونۀ تسلیم اورد بالا و گفت:
سیامک: من متاسفم خانم اما تقصیرِ خودت شد...
نتونستن تحمل کنم و زدم زیر گریه هم از دردِ دستم هم از این حماقتم که خام حرف زدنش شدم...
نشست کنارم و در حالی که رانی خودش و میداد تو دستم گفت:
سیامک: فکر می کردم فقط المیراست که با اینجور حرف زدن من حواسش پرت میشه...
رانیش و پرت کردم...
سیامک: اینم اضافه می کنم که بعد از المیرا تو سرتق ترین و لجباز ترینی...
من: همینی که هستم مبارکِ صاحابم باشه ... به تو چه؟
سیامک: ببخشید منظوری نداشتم...
چیزی نگفتم ... اخه تند رفتم اون بیچاره به خاطر خودم اینکارو کرد اما نباید از نقطه ضعفم استفاده می کرد پسرۀ پررو...
دوباره نگاهش کردم و تا نگام کرد بهش چشم غره رفتم و رو م و برگردوندم و بلند شدم و رفتم سمت در بیمارستان
سیامک: کجاااا؟
من: برم خبر مرگم اداره پلیس...
با حالت مظلومی سرش و کج کرد و چشمای مثلا غمگینش و بهم دوخت که دلم غش رفت ...گفت:
سیامک: خدا نکنه خانم.... می خوای از من شکایت کنی؟
بلاخره خندیدم...
من: نه عزیزَ َ َم...
هیمی گفتم و دستم و گذاشتم جلو دهنم...
اه حواسم نبود این عزیزمِ آخرم از دهنم پریده بود... سیامک در حالی که سعی می کرد جدی باشه و نخنده بهم گفت :
سیامک: خوب خدارو شکر پس بیا بریم تا بیشتر خرابکاری نکردی...
ته چهرش هنوز می خندید بیشعور خوب حواسم نبود... پام و کوبیدم زمین و پشت سرش راه افتادم... خدایا یه عمری بده من ببینم اونروز و که این و ضایع کردم...
از داروخونه کنار بیمارستان باند کشی و پماد پیروکسی کام خرید و دربس گرفتیم...
تو ماشین پماد و داد دستم...
سیامک: بیا این و بمال رو دستت بعد با بند ببندش... اگه نمی تونی بگو من ببندم...
من: اَییییی من تو عمرم یه این کرم دست نزدم با این بوی گندش...
سیامک سقف ماشین و نگاه کرد و گفت: خدایا من چه گناهی در حقت کردم؟
و بعد پماد باز کرد و دست من و محکم گرفت کشید سمت خودش که آخم در اومد...
من: آآآی چته؟
سیامک: بشین بزار کارم و بکنم و بعد پماد و ریخت رو دستم و محکم یکم دستم و ماساژ داد...
اون لحظه درد یادم رفت و نگاه کردم به حرکت دستاش... چه دستای کشیده و مردونۀ نازی داشت...
دستاش که به پوستم می خورد اتیش می گرفتم... انگار دستم داشت ذوب میشد... دستاش داغ بود... گرمم می کرد...
سیامک: کجایی؟
من: ها ؟ همینجا...!
سیامک: پس لطفا دستت و بزار رو باند تا من بتونم ببندمش...
من: باشه....
کارش که تموم شد گفت:
سیامک: پول همراهت هست؟
من: آره...
سیامک: کرایه راننده و حساب کن من دستم کثیفِ بهت میدم...
من: باشه... اما با سودش می گیرم!!!
خندید و گفت: باشه با سودش...
خدایا یعنی سیامکم مثلِ منِ؟ اونم حس مبهم داره؟ یعنی به دل به دل لوله کشی اعتقاد پیدا کنم؟! نه اون تو حرفاش و شوخیاش یه جوریِ که معلومه علاقه ای در بین نیست... علاقه؟ مگه برای تو هست؟
نمی دونم نمی دونم...
نکنه به خاطر دو تا دونه شوخی دلت و خوش کنیا...
جالبِ ... یعنی برای خودم جالبِ که من با سیامک کی صمیمی شدم؟ یعنی از وقتی فهمیدم زنش مرده؟
یا تا حالا هم حسم و به خاطر زن داشتنش مخفی کردم؟ خدایا این چه حسیِ؟
بعد از خوندن اظهاراتم و تایید همشون و نوشتن شکایت برای دزدیده شدن ماشین سیامک با هم زدیم بیرون و اونا هم قول دادن ازین به بعد بیشتر حواسشون به من باشه و یه مراقبم داشته باشم که وقتی جایی میرم دنبالم بیاد نه فقط واسه در خونه...
اما من که چشمم آب نمی خوره... کصصافتا فقط به خودشون فکر می کنن...
گوشیِ سیامک زنگ خورد...
سیامک: ببین من دیگه نمی تونم صحبت کنم بیا خودت حرف بزن خیال مامانت راحت شه و بعد گوشیش و داد به من... ای کاش گوشیِ خودم و آورده بودماا...
سیامک: فقط خرابِ نمی دونم چش شد یهو صدای تو به اونور نمیرسه مگه اینکه رو ایفون باشه...
و بعد گوشی و جواب داد و گذاشت رو آیفون...
مامان: الو آقا میشه لطفا گوشی و بدید دختر؟ بابا بگید کدوم بیمارستانِ منم بیام...
من: سلام مامانم نگرانی نداره من حالم خوبه عزیزم تا الانم رفته بودم برای شکایت ...
مامان: ای دخترم مادر قربونت بره دلم هزار راه رفت خوبی؟
من: آره خوبم...
مامان: قربونت برم عزیزم گفتی محلمون دزدِ بچه داره ها من گوش ندادم!!!
به سیامک نگاه کردم که داشت ریز ریز می خندید...
با حرص گفتم:
من: مامان من بچه ام؟ واقعا که... خوبه میخوای شوهرم بدی بهم می گی بچه...
مامان: کی گفته من تورو به همسنِ بابات شوهر میدم فکرشم نکن... الانم زودتر بیا خونه.. ببینم این پسرِ کیه لات که نیست؟
با خجالت به سیامک خیره شدم...
من: نه مامان این چه حرفیه... از فامیلای ساناز ایناست...
مامان: واسه همینم تا حالا خاموش نشستم بیا زودتر دختر نصفِ شب شد....
من: دارم میام مامانی...
قطع کردم و گوشی و گرفتم سمتِ سیامک...
من: ببخشیدا مامانِ دیگه...
سیامک: اشکال نداره درک می کنم خوب باید حواسش به بچش باشه دیگه... مخصوصا هم که دزد بچه زیاد شده...
با حرص گفتم:
تو دیگه نگو که من حوصله ندارم...
سیامک: خیلی خوب بابا... امون از بچه های این دوره و زمونه همشون لجباز شدن...
و بعد نچ نچی کرد و سرش و به اطراف تکون داد...
خیلی جدی و با جزبه گفتم:
من: تا حالا کسی ساعت 11 شب از وسط نصفت کرده؟
یه تای ابرو داد بالا... کمی خم شد و سرش و کج کرد سمتِ من...
بعد با حالت با نمکی گفت:
بفرمایید نصف چرا؟ این گردنِ من از مو باریکترِ قطعش کن یه ملتی رو آسوده خاطر کن...
پشت چشمی نازک کردم و سعی کردم نخندم و رفتم سمتِ خیابون...
وسطای خیابون بودم که صدای بوق ماشین و شنیدم اما گیج شدم یه لحظه که باید چه کار کنم؟ دستم و کشید سمتِ خودش که باعث شد جا شم تو بغلش...
راننده که یه دختر جوون بود: عاشقیا... حواست کجاست؟
و بعد گازش و گرفت و رفت...
کمی نگاش کردم اما خوب اون بیشتر از من حالیش شد که وسط خیابون درست نیست و من و دنبال خودش کشید...
سیامک: دختر مگه تو مغزِ خر گاز زدی؟
آخه چه کاریِ مگه نمی بینی ماشینا دارن چه جوری میرن نمی تونی یه نگاه به اطرافت بندازی ؟ نزدیک بود بری زیرِ ماشین...
خندیدم...
من: ترسیدی؟ حقت بود..!
پوفی کشید و گفت: تو دیوونه ای دختر و واسه اولین ماشین دست تکون داد و سوار شدیم...
تو راه حرفی زده نشد فقط چند باری سفارشم کرد که سعی کنم از خونه بیرون نیام و چون من بیشتر به خاطر خواهرشون خودم و تو دردسر انداختم و اونا هم خودشون و مسئول می دونن گفته که ازین به بعد هر کاری بود با ساناز آرشام یا خودش تماس بگیرم...
من و گذاشت در خونه و بعد از عذرخواهی بابتِ مسائل پیش اومده منتظر شد تا ساناز الینارو بیاره..
اما مامان گیر داده بود به خاطر لطفی که به ما کرده باید بیاد داخل و شام بخوره و بلاخره مامان موفق شد...
رفتم تو اتاقم و لباسم و عوض کردم... بی اختیار دستم رفت سمتِ رژ لبم و کمی رژ زدم... ابرو هام و با دست مرتب کردم و یه بار رفتم عقب جلو و زوایای صورتم و تو اینه نگاه کردم..
من زشتم؟ نه زشت نیستم...
خوشگلم؟ یکم... اما نه خیلی...
شانسی دارم؟
می تونم جای المیرا باشم...؟
از ذهنم آهنگ اون خوانندهِ گذشت:
- می گن هیچ عشق تو دنیا، مثل عشق اولی نیست..
می گذره یه عمری اما از خیالت رفتنی نیست...
اهی کشیدم و سعی کردم بغضم و قورت بدم...
یعنی میشه سیامک بهم از یه دید دیگه نگاه کنه؟ من چمِ ؟ چرا سیامک؟ مگه من نمی خواستم تا آخر دنیا مجرد بمونم... ؟ خدایا توام دیدی من اینجور چیزام همش ادعاست بدجور گذاشتی تو کاسم...
به خودم دلداری میدادم...شاید اینجوری بودکه می تونستم خودم و آروم کنم...
. آره فقط اینجوری بود که احساس یهو جون گرفته و شعله ور شدم و خاموش می کردم...
چه احساس سوء استفاده گری دارم تا فهمید زنی نیست دوباره عرض اندام کرد... کاش هیچ وقت نمی فهمیدم...
نه خورشید این عشق نیست شاید از روز اول دوسش داشتی اما این عشق نیست... یه حس که هر دختری می تونه نسبت به جنس مذکری که میاد تو زندگیش داشته باشه...
اما چرا به خاطرش ناراحت میشم؟ می خندم؟ بغض می کنم؟ اینا چی؟ اینارو می تونی توجیه کنی؟
دیگه صدایی از درونم نمیومد... انگار اونم مثل خودم جوابی نداشت...
به عکس بابا نگاه کردم...
من: بابا کمکم کن... کجایی با حرفای منطقیت و عاقلانت بهم آرامش بدی؟
جایز ندونستم بیشتر از این تو اتاق بمونم... رفتم بیرون وبعد از شستن دستم سفره انداختم و به همراه سیامک مشغول شدیم...
من: بفرمایید آقا سیامک تعارف نکنید...
سیامک از کنار الینا که خواب بود بلند شد و صورتش و بوسید و اومد نشست...
درست رو به روی من نشست...
منی که تو عمرم اصلا خجالت نمی کشیدم و با کسی این حرفارو نداشتم و به راحتی معروف بودم حالا اصلا نمی دونم چم بود... حتی طرز گرفتن قاشق چنگالم یادم رفته بود...!!!
مامان: تعریف کن ببینم چی شده بود...
سعی کردم چیزایی که هماهنگ کردیم و بگم و خداروشکر مامان هم باور کرد...
مامان اینا از هر دری صحبت می کردن و گاهی سیامکم نظری میداد...
منم که سرعت خوردنم که همیشه سیصد کیلومتر در ثانیه بود شده بود به اندازۀ قدم زدنِ لاک پشت با عشقش!!!
یهو مامان نه گذاشت نه برداشت گفت:
مامان: کم دردسر داره این دختر خاستگارم بهش اضافه شد ... هنوز بچست عقلش نمیرسه من می دونم حتما یه جوری رفتار کرده مرد به خودش اجازه داده با شرایطش بیاد خاستگاری دیگه...
سیامک سرش و انداخته بود پایین و ریز ریز می خندید... منم که با حرص به مامانم نگاه می کردم...
مامان : چیه چرا اونجوری نگاه می کنی مگه دروغ می گم؟
آروم با صدای ضعیفی گفتم ماامااان...
ساناز: اشکال نداره خاله جون خودتون و ناراحت نکنید... و بعد رو به سیامک گفت:
ساناز: سیامک جان اخر هفته قراره برای ساناز خاستگار بیاد می دونی که آرشام نیست... کار تحقیق و اومدن با مامان تو مجلس دستت و می بوسه...
سیامک دستش و گذاشت رو چشمش و گفت:
سیامک: رو چشم... حتما...
مامان: ممنون شما هم تو زحمت می یفتین...
سیامک: نه بابا چه زحمتی ؟ خورشید خانم برای من با خواهرم هیچ فرقی نداره...
بی اراده قاشقم و پرت کردم تو بشقابم.. همه حواسا اومد سمتِ من

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
عضویت در سایت

عضویت

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1528
  • کل نظرات : 9
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 19
  • آی پی امروز : 15
  • آی پی دیروز : 64
  • بازدید امروز : 355
  • باردید دیروز : 356
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 1,439
  • بازدید ماه : 3,593
  • بازدید سال : 26,537
  • بازدید کلی : 79,960