loading...
►███▓▒░░ضامن چت ░░▒▓███◄
ضددختر

مجیدقزوین بازدید : 43 پنجشنبه 14 دی 1391 نظرات (0)

نمیدونم از کی شروع شد و کجا شروع شد و چطور شد ولی فقط میدونم جرقه اش توو 12 سالگیم بود وتا حالا ادامه داره و هر روز بیشتر از روز قبل میشه من تک دختر خانواده ام هستم و دو تا برادر دارم که هر دو تاشون هم ازدواج کردم اولین باری که خواهر شوهر شدم 10سالم بود واین هم به خاطر تفاوت سنی زیادی بود که دارم با برادرام برادر اولیم اسمش مهدی و 12سال باهاش تفاوت سنی دارم و دومی محمد و 10سال ازم بزرگتره ولی یادمه محمد همیشه اذیتم میکرد و با هم دعوا داشتیم ولی من خیلی دوسش داشتم و دارم 11سالم بود که اولین بار حس شیرین عمه شدن رو تجربه کردم و خیلی دوست داشتم 12سالم بود که محمد تصمیم به ازدواج گرفت و با نیلوفر که همسرشه ازدواج کرد البته یادمه ماجرای عاشقی من از اونجا شروع شد که:
دو روز بعد از عقد محمد ونیلوفر نمیدونم سفره پشت عقد محمد یا هر چیز دیگه ای اسمشو درست نمیدونم رو اوردن نیلوفر یه برادر و یه خواهر داره که خواهرش یه پسر داره که 5سال از من بزرگتره و اسمش عماد و یه دختر که 6 سال از من کوچیک تره و اسمش سارا خلاصه که بگذریم از بیوگرافی که اونا اومدن و منم یکی از شخصیت هام اینجوریه که با فامیل های خودمون خیلی راحتم و میگم و میخندیم ولی با کسی که اولین بار برخورد دارم خجالتی میشم خیلی هم بده اعصاب خودم هم خورد میشه
من رفتم توو اشپزخونه تا کمک مامان کنم
-مامان چایی بریزم؟
-بریز عزیزم
چایی رو ریختم و بردم این محمد هم که عین خیالش نیست من این همه چایی دستمه داداش جونم یه وقت خسته نشی من راحت راحتم فوق فوقش همه چایی ها خالی میشه رو یکی داشتم چایی ها رو تعارف میکردم که بهش رسیدم نمیدونم چرا ولی ان چنان سرم رو پایی گرفته بودم که حالا با خودش میگفت انگار اومدم خواستگاریش ولی همون بار اول که دیدمش دلم لرزید ضربان قلبم بلند شد واسه همین رفتم اشپزخونه بعد از تعارف کردن چایی منم رفتم پیش محمد نشستم
-دفعه ی بعد خودت چایی رو میبری
-چرا؟
-حس نمیکنی من دستم درد بگیره؟
-نه
-کوفت اصن مهمونای توان من چرا چایی بیارم؟
-چونکه
دیگه جوابش رو ندادم و اون شب بحث اطراف عقد محمد و نیلوفر و تاریخ عروسی بود بعد از اینکه رفتند غذا از بیرون گرفتیم که موبایل مهدی زنگ خورد و 2دقیقه بعدش رفت بیرون بعدش زهرا(زن مهدی) اومد پیشم
-مریم بیا بریم
-کجا؟چی شده؟
-بیا بریم تو راه بهت میگم
من که توو بهت بودم سوار ماشین شدم
-مریم خونه عمو احمد رو بلدی؟
-اره چطور؟
جوابم رو نداد و منم ادرس رو بهش دادم استرس داشتم که بدونم چی شده وقتی رسیدم من زودتر پیاده شدم بهنام(پسر عمو احمد) رو سر کوچه شون دیدم
-سلام چی شده؟
اشک رو توی چشماش دیدم
-برین داخل میفهمین
دم خونه شون که رسیدم مردا بیرون ایستاده بودن و گریه میکردن و من یه سوال توو ذهنم بود که چی شده رفتیم داخل که دیدم زنا میزنن توو سرشون و گریه و زاری و بهناز(دختر عمو احمد) گفت باااااااااااااابااااااااا اااا که یه لحظه نفهمیدم چی شد فقط نشستم رو زمین و گفتم یا امام حسین و اشکام از روی صورتم ریختن پایین به این فک کردم که چقدر عمو احمد رو دوست داشتم و همیشه هر وقت میدیدمش به بچه ها میگفت کی بوس اولی رو میده منم زودتر از همه بغلش میکردم و بوسش میکردم یادمه یه روز همه بچه های فامیل رو توی ماشینش نشوند و بردمون شهربازی چقدر روز خوبی بود چقدر دوسش داشتم حتی نمیدونستم چه اتفاقی براش افتاده زهرا اومدپیشم
-مریم پاشو بیا بریم باید به مامان و بابا هم بگیم

هر جوری بود بلند شدم و رفتم سوار ماشین شدیم و به سمت خونه رفتیم به خونه که
رسیدیم به مامان و بابا خبر دادیم و بابا خیلی ناراحت بود بالاخره فهمیدیم عمو احمد توی یه
سانحه ی اتش سوزی از بین رفت و ما رو تنها گذاشت بعد از دو سال از اون ماجرا نیلوفر و محمد
31 فروردین عروسی کردن و طبقه ی پایین خونه مون نشستن من خیلی کم عماد رو میدیدم شاید
3یا 4 بار در سال ولی همون واسه من کلی ارزش داشت تازه جاهایی که میدیدمش یا خونه
محمد بود یا روضه باورتون میشه و بدتر از اون بلندترین صحبت ما این بود که سلام حالتون خوبه؟
ولی همونم برام ارزش داشت گذشت و گذشت و اردیبهشت از راه رسید و من سوم دبیرستان
بودم یه روز سرکلاس هندسه بودیم که معلم هندسه مون یه پلاستیک رو گذاشت رو میز و
گفت-بچه ها من چند سالیه که ختم قران برمیدارم و میخواستم ببینم اگه شما ها هم میخواین
بهتون بدم اگه میخواین بگین
منم دست بلند کردم و یکی گرفتم از قبلش هم میخواستم قران بخونم ولی نشد نمیدونستم
نیتم رو چی بکنم فقط گفتم خدایا توی این مسیری که دارم میرم کمکم کن برای اولین بار
عاشق شدم کمکم کن شکست نخورم بعد از مدرسه خسته و کوفته اومدم خونه
ختم قرانم درست 6 اردیبهشت شروع میشد فردای اونروز رفتیم روضه او مای گاد این اقا
خوشگله کیه جیگرتونو کباب وای خدا اخه ادم هم به این جذابی و خوشگلی مگه میشه؟یه کت
طوسی با پیرهن مشکی و جین تنگ مشکی موهاشم که نگو. فشن با یه ساعت استیل وای
یکی بیاد منو بگیره دارم غش میکنم روضه ای که رفته بودیم از توی زنونه میتونستیم مردونه رو
ببینیم منم که همه اش غش میکردم وقتی که شام رو دادن ما نشسته بودیم و داشتیم شام
میخوردیم و داشتم با مهتاب(بچه برادر نیلوفرکه 1سالشه) بازی میکردم انقد ناز بود داشت
میرفت طرف دری که به مردونه وصل میشد داشتم نگاش میکردم که صدای خیلی بدی اومد
مثه صدای خراب شدن سقف یه لحظه گفتم الانه که بمیرم که سرم رو بالا گرفتم دیدم نه اوار
داره توو دلم خراب میشه و عماد داشت بدو میومد طرف مهتاب اخی یاد بچگیاش افتاده الهی
بگردم
بعد اینکه شام رو خوردیم رفتیم دم در که من دیدم محمد ، مهتاب رو بغل کرده رفتم پیشش
-شما هم یه نی نی بیارین و دل ما رو شاد کنین به خدا دعات میکنم
محمد از حرفم خنده اش گرفت که همون موقع عماد اومد من که اصن حواسم به اون نبود و
داشتم با مهتاب بازی میکردم که یه دفعه گفت
-سلام خوبین؟
جیگرتو اره خوبم تو رو می بینم خوب میشم
-سلام ممنون شما خوب هستین
اوه اوه چی چی لفظ قلم حرف زدم یه لبخند ژکوند گوشه ی لبش نشست و منم صحنه ی جرم
رو ترک کردم و رفتم پیش مامانم یه دفعه دیدم عمادد رفت داخل و منم گفتم دیگه نمی بینمش
داشتیم میرفتیم سمت ماشین که یه دفعه مثه جن جلوما ظاهر شد و البته منظور از ما من و
مامانمه از کنار من رد شد و گفت
-خداحافظ شما
من خاک تو سر فک کردم با محمد. وجوابش رو ندادم وای انقدر به خودم چیز گفتم که چرا
ضایعش کردم ولی خب طوری نبود یک نکته ی بسیار بزرگ رو یادم رفت بگم ایشون که منظورم
همون عمادد ان چنان قد بلندی دارن که من با یه کفش پاشنه 10 سانتی تازه میرسم سر
شونه اش من توو کف این قدشم
شب اومدیم خونه و افتادم روی تخت بالشت کوچیکم رو بغل کرده بودم و به امشب فک میکردم
به این که چرا من عماد رو دوس داشتم ولی هر چی توی قلبم گشتم دلیلی براش پیدا نکردم
انقدر به اون شب فک کردم تا خوابم برد صبح بلند شدم و تند تند کارام رو کردم و با سرویس
رفتم مدرسه همیشه نفر دومی بودم که وارد کلاس میشدم نشستم و منتظر بچه ها بودم که
حانیه اومد
-تو که خوابی
-مریم خفه شو دیشب نخوابیدم
-میخواستی بخوابی
-به جهنم بعد مدرسه میرم 3 ، 4 ساعتی میخوابم
-وای من دیگه اگه بخوام خیلی به خودم احترام بزارم بعدازظهر 2 ساعت میخوابم
-این که چیزی نیست یه بار 6 عصر خوابیدم وفردا صبح پا شدم
-مادر جان چقدر میخوابی
زنگ خورد و رفتیم سر صف و زنگ اول فیزیک داشتیم دبیر فیزیک رو خیلی دوس داشتم زنگ
بعدش هم هندسه با وجود جو خشکش گذشت زنگ تاریخ هم که کلاس توو هوا چون کتاب تموم
شده بود دبیرمون میگفت ازادین نه که ما رو با غل و زنجیر می بستن حالا ازادمون کردن خب
خدا رو شکر داشتم به این فک میکردم که اگه عماد بخواد با یکی دیگه ازدواج کنه اون موقع من
چیکار کنم دیوونه میشم همون موقع اشکام بودن که از چشمام جاری شدن و حانیه که پیشم
نشسته بود فهمید
-چته؟مریم؟
-هیچی
حانیه از قضیه ی عاشق شدنم خبر نداشت
-اره جون عمه ات
-حانی ولم کن
-نکنه عاشق شدی خره؟
-میون اشک خندیدم که به این زودی فهمیده
-ای خاک بر فرق سرت
-حانی چیکار کنم؟بدبخت شدم
-زن گرفت و تنهات گذاشت عجب نامردیه
-وا نه بابا به این فک میکردم اگه اینطوری بشه....تازه زبونتو گاز بگیر بیشعور
-بیا اهان
و زبونشو گاز گرفت از کارش خندم گرفته بود
-حالا بگو ببینم این بدبخت بخت برگشته کیه
-یه حوری
-عکسشا بیار ببینم
اون روز گذشت ولی حانیه بهم گفت که هر جور شده فراموشش کنم چون عشق یه طرفه هیچ
سرانجامی نداره منم فقط تونستم بهش بگم عاشق نیستی بفهمی دیگه هر وقت میخواستم
درباره ی عماد باهاش حرف بزنم میگفتم خط عمود این اسمو خودش انتخاب کرده بود بالاخره
فصل امتحانات گذشت و تابستون شروع شد و ما فهمیدیم که نیلوفر حامله هست و من خیلی
خوشحال شدم جمعه بود و طبق معمول نشسته بودم پای کامپیوتر که نیلوفر زنگ زد و گفت که
میخوان برن باغ اول به مامان گفت که بیان و مامان هم بهش گفت که میخواد بره خونه خاله ام
و وقتی از پس اون بر نیومد به من اصرار کرد من که واقعا میخواستم برم ولی گفتم اخه زشته
شما خانوادگی برین خوش بگذره من بیام براچی و از اینجور دلیلا که نیلوفر گفت مریم از دستت
ناراحت میشم اگه نیای نه من نه تو ساعت 10 اماده باش منتظرتما منم نتونستم دیگه چیزی بگم و خفه
شدم توو دلم عروسی بود از اینکه میتونستم یه روز پیش عشقم باشم
رفتم مانتو مشکی ام رو پوشیدم و شال ام که رنگش سبز لجنی بود سر کردم و جینم رو
پوشیدم با کفش های ال استارم که مشکی بود و رفتم دم در ایستادم و به محمد گفتم من
اماده ام محمد یه لبخندی زد و نشست توو ماشین
-چیه چرا میخندی؟
-همینطوری
-همه اش بخند به من خیلی بدی
-مگه من مسخره ات کردم که ناراحت میشی خواهری
-نه ولی خب چرا خندیدی؟
-نخندیدم که لبخند زدم به این که خواهرم چه زود بزرگ شده
-اره جون خودت منو خر کن
نیلوفر سوار شد
-سلام نیلوفر جون
-سلام خوبی؟چه خوب شد اومدی
محمد حرکت کرد به سمت خونه مامان نیلوفر که نزدیک خونه ما بود اونجا که رسیدیم همهشون
بودن منم پیاده شدم و به همه سلام کردم عماد یه تی شرت اسپورت سفید و یه شلوار
اسپورت طوسی پوشیده موهاشم طبق معمول فشن وقتی بهش سلاک کردم سرشو انداخته
بود پایین اخی این از کی تاحالا خجالتی شده و ما نمیدونستیم خلاصه قرار شد من و نیلوفر و
محمد و سارا و عماد و مهتاب با ماشین محمد بیان و بقیه هم با دو تا ماشین دیگه عماد و
محمد جلو نشستن و من و نیلوفر و سارا و مهتاب عقب من که عشق بچه کوچولو بودم مهتاب
رو توو دلم نشونده بودم و اهنگ پخش میشد که رسید به اهنگ بهارم از نوید راستی
دوباره با تو چه خوب حالم
داشتن چشمات شده خیالم
تموم فکرم پیشه چشاته
چه حس خوبی توی نگاته
بهارم بهارم
دیگه طاقت دوریتو ندارم
بهارم بهارم
واسه دیدن تو بی قرارم
بهارم بهارم
دیگه طاقت دوریتو ندارم
بهارم بهارم
واسه دیدن تو بی قرارم
قشنگ حال منو توصیف میکرد چشمای عماد جور خاصی بود نگاهش رو دوست داشتم
چشماش مشکی بود و جذاب چشمای خودم هم مشکی بود ولی از سعیدو بیشتر دوست
داشتم توی این فکرا بودم که عماد گفت
-سارا مهتاب رو بده من
سارا پشت صندلی عماد نشسته بود و نمی تونست بده بهش منم جان فشانی از خود نشون دادم
-بده به من تا بدمش جلو
مهتاب رو از سارا گرفتم و وقتی میخواستم بدمش به عماد در عرض 2ثانیه دستامون بهم خورد
دستاش خیلی داغ بود انگار برق بهم وصل کرده باشن با هر جون کندنی بود مهتاب رو دادم به
عماد دوباره محمد یه اهنگ دیگه پلی کرد
دوست دارم از تهِ دلم صدات کنم / پیشت بشینمُ فقط نگات کنم
پیشت بشینمُ ،تورو ببینمُ / بدم دنیامُ به ، تو بهترینمُ
به همین زودیهابیا بیا / بیا
بود و نبودی ها / بیا بیا بیا
به همین زودیا / فقط با یک نگاه
عاشقم میشیا / بیا بیا بیا
****
میدونی ،میدونی،میدونی / از تهِ دلم تورو میخوام
هرچی بگی میشه / هرجا بری میام
تو عمرُ جونمُ،مهربونمُ / بزار تا زنده ام ، پیشت بمونمُ
به همین زودیها / بیا بیا بیا
بود و نبودی ها / بیا بیا بیا
به همین زودیا / فقط با یک نگاه
عاشقم میشیا / بیا بیا بیا
(بیا بیا از احسان پایه)
نمیدونم چرا ولی این اهنگا یه جوریم میکرد ته دلم یه جوری میشد دلم میخواست بپرم عماد و بغل کنم مریم بی ادب خجالت بکش بعد از نیم ساعت توو راه بودن رسیدیم به باغ باغش قشنگ بود پر درخت یه تاب داشت با یه ظرفشویی و دستشویی و 3تا تخت که مردا تخت ها رو کنار هم گذاشتن هوا خیلی گرم بود گرمای تیر ماه ادمو میکشت کفشامو در اوردم و رفتم نشستم پیش نیلوفر و یکم باهاش حرف زدم حوصله ام سر رفته بود نیلوفر گوشی عماد و گرفت و گفت
-چند گرفتی گوشیو؟
-800
-خوشگله
منم داشتم گوشی رو نگاه میکردم که دیدم عماد داره نگام میکنه یه کوچولو اخم کرده نمیدونستم چرا اخم کرده فکر کردم به خاطر اینه که گوشیشو می بینم منم صاف نشستم و زانوهام رو گرفتم توو بغلم زنها سالاد درست کردن و مردا جوجه ها رو کباب میکردن منم علاف و بیکار نشسته بودم بعدش سفره اوردن و پهن کردیم و سفره رو با کمکشون چیدیم و نشستیم عماد هم روبروی من اون طرف سفره نشسته بود خلاصه که این خونواده خیلی هوامو داشتن
یه عالمه ته دیگ بهم دادن ته دیگ هویج ته دیگ سیب زمینی ته دیگ نون خلاصه که خر کیف شدم
بعد از ناهار زنا روفتن ظرفا رو بشورن منم چون مهمون بودم به خودم مرخصی دادم مردا هم هر کی یه طرف من هم نشسته بودم رو تخت و اس ام اس بازی میکردم با سپیده که دختر عمه ام بود و قضیه ی عماد و میدونست نوشت

 

-خوش میگذره؟

 

-اره جای شما خالی

 

-کوفتت بشه

 

-وا چرا؟

 

-همینطوری؟حالا کجاس؟

 

-روبروم

 

-تو روحت

 

-چقد فحش میدی

 

-دلم میخواد

 

-برو گمشو بابا فعلا بای

 

بای-

بلند شدم و رفتم سمت تاب و به مامان زنگ زدم
-سلام مامان جوووووووووون
-سلام عزیزم خوبی؟خوش میگذره؟
-اره بد نیست فقط یه کوچول حوصله ام سر رفته
-چرا؟
-اخه نمیدونم چیکار کنم ولی با نیلوفر و محمد حرف میزنم تازه مهتاب هم که عشخمه
-سعی کن بهت خوش بگذره
-باشه مامی جون
-سلام برسون خدافظ
یکم روی تاب بودم بعدش رفتم توو ماشین محمد و اهنگ گذاشتم کلی کیف کردم توو فکر و خیال بودم که
مامان نیلوفر اومد و برام شیرینی و تنقلات اورد
-وای دستتون درد نکنه چرا زحمت کشیدین خودم میومدم
-خواهش میکنم بفرمایین
چندتا برداشتم انداختم توو خندق بلا
-تنها نشین بیا اونجا
-چشم حتما میام
چه لفظ قلم
بعد 5 دقیقه محمد اومد و برام چایی اورد فکرشو بکن هوا گرم تازه چایی هم بخوری دیگه داغ میشی
-دستت درد نکنه اق داداش
-قابل ابجی رو نداره
-میام اونجا میخورم
-باشه بیا بریم
از ما شین بیرون اومدم و رفتم سمتشون که دیدم عماد داره قلیون میکشه بفرما یه ذره نبودی بچه ام دودی
شد اخی چه بهش قلیون میاد مریم خاک توو سرت پس فردا هم سیگار میکشه میگی چقد خوشگل میشه
بفرما بچه ام رو معتاد کردی رفت توو این فکرا بودم که سنگینی نگاهی رو حس کردم سرمو که بلند کردم دیدم
عماد زوم شده رو من نگاهاش پر نفوذ بود جوری بود که حس میکردم داره فکرمو میخونه و به درونم نفوذ کرده
سرمو انداختم پایین نمیتونستم چشم تو چشم شم خودمو با مهتاب سرگرم کردم بردمش رو تاب و با هم تاب
بازی کردیم و براش شعر تاب تاب عباسی رو براش خوندم خیلی خوب بود که پیشم غریبی نمیکرد مامانش هم
تعجب کرده بود که با من اخت شده وقتی رفتم پیش بقیه مامانش گفت
-خسته شدی
-نه بابا اتفاقا خیلی دوست داشتنیه
-پیش هیچ کس بند نمیشه جالبه تونسته با تو کنار بیاد
همون موقع نیلوفر گفت
-بچه ها با مریم کنار میان خیلی دوسش دارن اونم بچه ها رو خیلی دوست داره
-مرسی
کفشامو دراوردم و نشستم رو تخت پیش نیلوفر و مامان نیلوفر که سپیده زنگ زد
-الو سلام
-سلام خانوم خوشبخت خوش میگذره؟
-تو که نمیذاری اره
-این صدائه که داره میاد مال اونه؟
-نه
-بهش بگو حرف بزنه من صداش رو بشنوم
-باشه حتما سلام به خانواده برسونین
-وا چته؟
-بعدا باهاتون تماس میگیرم
-باشه فهمیدم نمیتونی حرف بزنی راستی زیارتت قبول
-لطف دارین خدا نگهدارتون
-زهرمار لفظ قلم حرف میزنه
بسیار ازتون ممنون خداحافظ و قطع کردم چون همه ساکت بودن و منم نمیتونسم حرف بزنم که عماد حرف زد
-پارسال یه دختره توو دانشگامون فوت کرد
مامان نیلوفر:چرا ؟چی شده بوده؟
-فک کنم تصادف کرده بود
و همینطور که حرف میزد با دسته بدمینتون که دستش بود بازی میکرد داشتم نگاهش میکردم تا بقیه اش رو بگه که فهمیدم نیلوفر داره نگام میکنه برگشتم نگاش کردم که یه لبخند زد و منم جواب لبخندش رو با لبخند دادم ولی معنی اش رو نفهمیدم
بعد از اون من بلند شدم و رفتم تاب سواری و اخه خیلی دلم تاب میخواست خیلی وقت بود سوار تاب نشده بودم توی خاطراتم غرق بودم که محمد صدام کرد که برم پیششون منم بلند شدم و رفتم طرف تخت ها که دیدم عماد و سارا نشستن لبه ی تخت و منم هیچ راهی ندارم که بتونم برم روی تخت ایستادم کنارشون که نیلوفر گفت
-چرا نمیای بشینی
-اخه کفشام رو نمیتونم در بیارم پوشیدنشون سخته
-خب سارا ،عماد یکم برین اون طرف تا مریم بتونه بشینه
سارا بلند شد و رفت پیش مامانش عماد هم که اصلا به خودش تکونی نداد شاید یه سانت رفته بود اون طرف منم پیش عماد لبه ی تخت نشستم خیلی نزیک بهم بودیم منم قلبم تالاپ تولوپ میکرد و ضربانش رفته بو رو 1000 بعد از اینکه یکم نشستیم و درباره همه چی حرف زدیم وسایل رو جمع کردیم و اماده شدیم که بریم قرار شد من و نیلوفر و عماد و سارا و مامان نیلوفر با ماشین محمد بریم در ماشین رو که باز کردم مامان نیلوفر به من گفت
-بفرمایین
منم میخواستم دم شیشه باشم که نیلوفر گفت مامان شما بیاین از اینطرف برین مریم میخواد دم در بشینه منم نشستم دم پنجره و جلوی من عماد و سارا بودن وقتی راه افتادیم چون هوا تاریک بود نور ماه خیلی قشنگ زمین رو نورانی میکرد کلا من ماه رو خیلی دوس داشتم یه دفعه گفتم
-وای چقدر ماه قشنگه
همون موقع عماد برگشت و ماه و نگاه کرد جفت مون داشتیم ماه رو نگاه میکردیم که رفتیم توو خیابون و چراغ های خیابون نذاشت ما از صحنه های رمانتیک لذت ببریم توی راه توو فکر بودم انقدر غرق افکارم بودم که نفهمیدم کی رسیدیم و از همه خدافظی کردیم حتی توی رخت خواب هم مرور باغ رو کردم که خوابم برد تابستون با همه ی خوبی هاش تموم شد و مدرسه ها شروع شد و 5اسفند ماه بود که نیلوفر یه نی نی خوشگل به دنیا اورد منم از طرف مدرسه رفتم بیمارستان توی راه یه دسته گل گرفتم و رفتم وقتی وارد بیمارستان شدم عماد رو دیدم که نشسته روی صندلی منم رفتم کنارش مثه اینکه توی افکار خودش بود که گفتم
-سلام اقا عماد خوبین؟
یدفعه مثه اینکه جن دیده پرید بالا منم خنده ام گرفت
-خوبین؟
-ها؟ببخشید بله ممنون شما چرا اومدین؟
-نباید میومدم مثه اینکه داداشم بچه دار شده ها
-اهان بله
-مثه اینکه حواستون اینجا نیست توی باقالیاست؟
-چی؟
-حالتون خیلی وخیمه من برم راستی اتاق شماره چنده؟
-256
-مرسی
اینم معلوم نیس چشه خدایا جوونا دارن از دست میرنا به من میگه واسه چی اومدی خل شده بود بیچاره اتاق رو پیدا کردم و رفتم داخل که دیدم یا علی یه ایل اینجا جمع شدن یه سلام بلند بالا کردم که همه برگشتن طرفم
-نی نی خوشگله کوش؟
-ایناهاش مریم ببین چه دختر خوشگلی دارم
-وای عزیزم خوشگلیش به عمه اش رفته وای جیجلتو بگشتم محمد میدیش به من؟
-بیا فقط مواظب باش
خیلی کوچولو بود میترسیدم از دستم بیفته که مامان اومد پیشم
-وای مامان چقد نازه
-اره ببین چشماشو بسته توی تاریکی چشماشو باز میکنه
-الهی قلبونت بشم من عزیزم
-بدش به من
-بیا
یکم با همه سلام و احوال پرسی کردیم و بعد من رفتم پایین که دیدم عماد سرشو گرفته توو دستاش رفتم پیشش نشستم یه سرفه کردم که برگشت نگام کرد همینطوری زوم بود رو من که گفتم
-شما رفتین بالا؟
-اره رفتم
-خیلی ناز بود مگه نه؟
-اره مثه یه عروسک بود
-خوشگلیش به من رفته ها بچه حلال زاده به عمه اش میره
-جان؟اشتباه نگفتی؟بچه حلال زاده به دائیش میره
-نخیر همینه...میگم من که اومدم توی باغ نبودین کجا بودین؟
-........
یعنی خفه نمیخوام بگم اروم با خودم داشتم حرف میزدم
-بله... هیچی دیگه....خفه میشم
که دیدم سعید داره میخنده
-چرا میخندی؟
-هیچی به حرفات میخندم
پررو چه زود پسرخاله شد
-مگه من چی گفتم؟
-این که میگی خفه میشم
-این کجاش خنده داره
-..........
وعععه این چرا هی خفه میشه؟ توی این فکرا بودم که گفت
-تو الان چندمی؟
-امسال کنکور دارم
-دوستداری چی قبول شی؟
-اول معماری اگه نشد عمران
-منم که میدونی عمران میخونم امسال هم سال اخرمه دو سال هم بعدش باید برم سربازی بعدش هم میخوام یه شرکت ساختمون سازی بزنم اون موقع فک کنم سال سوم باشی اگه دوست داشتی میتونی بیای توی شرکتم
اینا رو چرا برا من میگه کو تا 4 سال دیگه
-حالا تا 4 سال دیگه ببینیم چی میشه
این واقعا حالش بده به من چه که تو شرکت میزنی اخه نکه من الان مدرکم دستمه ایشوم میخوان منو استخدام کنن
توی این فکرا بودم که بابا اومد و گفت بریم منم از عماد خدافظی کردم و رفتیم خونه قرار بود مامان شب پیش
نیلوفر بمونه و فردا که مرخص شد بیان شب که میخواستم بخوابم به بابا گفتم فردا نمیرم مدرسه بابا هم
دلیلش رو پرسید گفتم که دو تا کلاسامون روو هواس ببین تو رو خدا کنکوریم نمیرم مدرسه شب با ارامش
کامل خوابیدم وصبح رفتیم بیمارستان نیلوفر داشت میمومد بیرون به کمک مامان و مامان خودش وقتی رفتیم
خونه همه نشسته بودیم و همه حرف میزدن بعد از اینکه شام رو خوردیم رفتیم بخوابیم قرار شد مامان نیلوفر
و خواهرش پیشش بمونن این یکی دو روز رو منم وقتی افتادم تو تختم خوابم برد فردا صبح زود لباسامو
پوشیدمو صبحونه ام رو خوردم و رفتم دم در ایستادم منتظر سرویس با با و محمد هم رفته بودن سرکار انقدر
ایستادم که بالاخره سرویسم زنگ زد و گفت که امروز نمیتونه بیاد دیگه داشتم جوش میوردم با مشت کوبیدم
به در حیاط که از دردش اخم رفت بالا از پشت سرم یکی گفت
-مجبوری اینطوری با مشت بزنی که دردت بیاد؟
برگشتم دیدم عماد بود
-سلام شما اینجا چیکار میکنین؟مگه...
نذاشت حرفمو ادامه بدم گفت
-من دیشب اینجا خوابیدم قراره اگه چیزی بخوان من برم براشون بخرم محمد که
سر کاره کسی دیگه ایم که نیست
-اهان بله
-چرا با مشت زدی به در؟
تازه یادم افتاد
-سرویسم امروز نمیاد و الان 7:20 و من 7:30 باید مدرسه ام باشم همون موقع تکیه دادم به دیوار و گفتم
-اخه چقد من بدبختم
-نترس بدبخت نیستی من میرسونمت منم میخوام برم دانشگاه
-ممنون زحمتتون میشه
-زحمت چیه؟نه بابا
-اخه...
-اخه نداره زود سوار شو
-پس به مامان بگم
و زنگ ایفون رو زدم
-بله؟
-مامان من با اقا عماد میرم
-باشه دستشون درد نکنه ظهر که سرویست میاد؟
-نخیر امروز رو تعطیل کرده
-باشه بسلامت
و رفتم سوار شدم
-خب کجاس؟
-چی کجاس؟
-مدرستون دیگه؟
-اهان
و ادرس رو بهش دادم توی راه هردومون سکوت کرده بودیم و فقط پخش ماشین بود که سکوت رو میشکست
امروزه روزی که بی وقفه، از خدا آرزو می کردم
امروزه روزی که می خواستم،دست این عشقو من رو کردم
امروز رو من به تو مدیونم ،دنیامی من ازت ممنونم
این عشقو با همه خوبی هاش،دارم از تو قدرتو میدونم
با تو می مونم می بالم به تو و این عشق دیوونه ،
حالا تو چشمام نگاه کن جز ما این حس و کی میدونه؟
با تو می مونم می بالم به تو و این عشق دیوونه ،
حالا تو چشمام نگاه کن جز ما این حس و کی میدونه؟
جز تو هیچی توی این دنیا واسه من جاذبه نداره،
نمی تونه چشام یک لحظه از نگاه تو چشم بر داره
جز من تو خواب تو بیداری ، اسم تو رو لب کی بوده؟
تا این لحظه که کنارمی،کی میدونه حال من چی بوده؟
با تو می مونم ......می بالم ......با تو می مونم می بالم به تو و این عشق دیوونه ،
حالا توچشمام نگاه کن جز ما این حس و کی میدونه
با تو می مونم می بالم به تو و این عشق دیوونه ،
حالا توچشمام نگاه کن جز ما این حس و کی میدونه
-کی تعطیل میشین؟
-ساعت یک ربع کم
-خوبه میام دنبالت
-مرسی زحمتتون میشه
-نه بابا من 12 کلاسم تموم میشه سر راه میام دنبالت
-باشه ممنون پس سر خیابون باشید نمیخواد بیاین توو این خیابون یه طرفه اس اذیت میشین راه خیلی دور میشه
-باشه پس یک ربع کم سر اینجا وعده
-ممنون نمیخواد برین داخل کوچه من همینجا پیاده میشم
-نچ من باید برسونمت دم مدرسه
-وا چرا؟
-برای اینکه حالا پیاده شو که رسیدیم
-ممنون دستتون درد نکنه
-تو از سرویست هم انقدر تشکر میکنی؟یه ربعه همینطور تشکر میکنی چقد تعارفی هستی تو دختر
بیشعور دارم بهت احترام میذارم لیاقت نداری
-اخه ادب حکم میکنه تشکر کنم
هیچی نگفت و نگام کرد
-پس خدافظ
یه دفع به خودش اومد و خدافظی کرد
وقتی رفتم داخل مدرسه براش دست تکون دادم اونم یه بوق زد و رفت وقتی رفتم خیلی شاد و شنگول بودم که حانیه منو دید
-چیه کبکت خروس میخونه؟
-اولا سلام دوما چطوری؟
-سلام خوبم ولی مثه اینکه تو از من بهتری
-بله چرا خوب نباشم؟
و از صبح تا دو دقیقه پیش رو براش تعریف کردم
-إإإإإإ پس واسه اینه این دو روزه خوشی
-اره که خوشم تازه دیروز باحال تر بود و دیروز رو هم براش تعریف کردم
-غلط نکنم این یه چیزیش هست
-مثلا؟
-چمیدونم حتما اونم دوست داره
-اره جون عمه اش
-این خط اینم نشون ببین من گفتم تو باور نکن
-نمیدونم والا ولی ای کاش اینطور باشه
رفتیم داخل کلاس تا ظهر خیلی فکر کردم به رفتار عماد و فقط تونستم به این نتیجه رسیدم که اون حس انسان دوستیش گل کرده و لا غیر ظهر قرار شد حانی هم بیاد باهام تا سر کوچه و عمادرو ببینه و همون موقع که دیدمش از ماشین پیاده شد
عماد-سلام خوبی؟
-سلام ممنون ایشون دوستم حانیه ایشون هم اقا عماد پسر خواهر نیلوفر جون
حانی-بله خوشبختم خوبین؟
عماد-تشکر ممنون
حانی-خب مریم جون من برم سرویسم همین جاهاس
-باشه عزیزم برو
حانی منو بغل کرد و درگوشم گفت
-افرین سلیقه ات مثه دوستات توپن خوشبخت بشین
-نه به باره نه به داره چی چیو خوشبخت بشین؟
-میخواستم گفته باشم همینو بس خدافظ
-خدافظ
بعد از اینکه حانی رفت منم سوار ماشین شدم
-خب چه خبرا؟
-سلامتی
-مدرسه خوش گذشت؟
پسره ی پررو فک کرده من میرم مهدکودک
-اره خیلی خوب بود اول با بچه ها خمیربازی کردیم بعدش هم یه نقاشی خوشگل کشیدم عمو نشونت بدم
سعید خندید
-منو مسخره میکنی؟
-نخیر ولی مثه اینکه شما منو بچه در نظر گرفتین و رومو کردم طرف شیشه
-چیز بدی نگفتم اخه حالا چرا قهر میکنی؟
-من با شما دوست نبودم که بخوام قهر کنم
-راست میگی
و بی حرف به راهش ادامه داد دم یه سوپری ایستاد بعد 5 دقیقه اومد یه عالمه نایلون هم دستش بود من لجباز بودم اینو همه میدونستن یکم توو روش خندیدم پررو شده دیدم داره یه راه دیگه میره
-ببخشیدا ولی اشتباه دارین میرین
با لحن خیلی خشک و جدی گفت
-کار دارم دیرت شده؟
من از دست این دیوونه نشم واقعا خیلیه
-نخیر
و باز سکوت دیدم گوشه ی خیابون پارک کرد و رفت داخل یه کوچه یه ربع گذشت ولی نیومد خیابون خلوت بود خیلی ترسیدم پشه هم توش نبود از ترس همه درا رو قفل کردم نیم ساعت گذشت بازم نیومد دلم شور میزد دیدم یکی داره دسته در رو فشار میده وقتی نگاه کردم دیدم یه مرد هیکلی با یه چاقو از ترس یه جیغ زدم و عماد رو صدا زدم که دیدم عماد با مرده دعوا دارن میکنن یه لحظه نفهمیدم چی شد فقط تونستم از صحنه ای که دیده بودم یه جیغ بکشم که مرده همون موقع سوار ماشین شد و رفت رفتم کنارش دیدم از پهلوش داره خون میاد بیحال روی زمین بود
-عماد چی شده تو رو خدا بگو این کی بود؟چشماتو نبند خواهش میکنم تو رو خدا به خاطر من
و همینطور اشک از صورتم میومد
-خداااااااااااااااا کمکمون کن من چیکار کنم؟ عماد چشماتو نبند نه نمیخوام بری باید پیش من باشی عماد خدااااااااااااااااااااااا
همون موقع یه ماشین رد شد یکم جلوتر ترمز کرد و اومد پیش ما وقتی دیدمش گفتم
-اقا تو رو خدا کمک کنین ماشینمون رو دزدیدن کمک کنین برسونیمش بیمارستان
-باشه خانم
با مرد کمک کردیم عماد رو سوار ماشین کنیم توی راه فقط از خدا کمک میخواستم
-عماد چشماتو نبند به خاطر من خواهش میکنم دستم رو گذاشته بودم روی پهلوش و سویشرتم رو گذاشتم روش دستش رو توی دستام گرفتم خیلی سرد بود اون یکی دستش گذاشت رو صورتم
-چرا انقد گریه میکنی؟چشماتو بارونی نکن
-باشه فقط تو رو خدا چشماتو نبند
همون موقع رسیدیم بیمارستان و بردیمش اورژانس من توی راهرو بیمارستان نشسته بودم و اروم گریه میکردم با دستای خونی

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
عضویت در سایت

عضویت

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1528
  • کل نظرات : 9
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 19
  • آی پی امروز : 27
  • آی پی دیروز : 64
  • بازدید امروز : 892
  • باردید دیروز : 356
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 1,976
  • بازدید ماه : 4,130
  • بازدید سال : 27,074
  • بازدید کلی : 80,497