خلاصه داستان :
وقتی اسم امیر شایان فر می اومد همه تا کمر خم می شدن و در خدمت گذاری آماده. آیت برادرم ۵سالی از خودم بزرگتر بود. مدیرعامل یکی از شرکتای بابا بود. بعد از مرگ مادرم تنها همدم و یاورم آیت بود طوری که همه جا و هر لحظه مراقبم بود و نمی ذاشت آب تو دلم تکون بخوره. حالا بعد از ۱۸سال یعنی تو سن۲۰سالگی به ایران برگشتیم.. وطنم.. جایی که عاشقشم…
کسی چه می دونه چه چیزایی در انتظارمه؟..