زمان زمانه مرگ است و من نميدانم چگونه در دل اين قرن زنده مي مانم
صداي قلب مرا حرف کفر ميخوانند چه تهمتي به تپش خوردسخت حيرانم!؟
چقدر خسته ام ازدست عاقلان بزرگ که فکر فاسد آنها گرفته دامانم
براي آنکه نبينند حرف فردا را به شعر ديشبيم کرده اند ويرانم
هزار مهر به لبهاي دل زدند ولي منم که نغمه دل را هنوز ميخوانم
مني که اين دل شاعر نشان و پاکم را به جرم کافري از پيش خود نمي رانم
زمان تهمت و مرگ است؟؟خوب ميدانم ولي هنوز در اين قرن زنده مي مانم