loading...
►███▓▒░░ضامن چت ░░▒▓███◄
ضددختر

مجیدقزوین بازدید : 22 پنجشنبه 14 دی 1391 نظرات (0)

بلند شدم و رفتم دستام رو شستم
ساعتم رو نگاه کردم ساعت 3 بود حتما حالا همه نگرانمون شدن رفتم از ایستگاه پرستاری زنگ زدم به خونه
-الو؟
-الو سلام مامان خوبین؟
-معلومه تو کجایی؟
-اره
-اقا عماد هم پیش توئه؟کجایین؟کی میاین؟شماره کجاس؟
-مامان یکی یکی بهت میگم ولی قول بده واکنش نشون ندی باشه؟
-باشه زود بگو
و براش تعریف کردم
-یا امام زمان
-مامان من چی گفتم؟تو رو خدا اروم باش الان هم اتاق عمله یه دروغی سر هم کن و بهشون بگو هر وقت محمد اومد خونه بهش بگو بیاد بیمارستان...... باشه؟
-محمد امروز 9شب میاد خونه
-خب باشه هروقت شد بیاد
-باشه
-من برم خدافظ
-خدافظ
رفتم دم اتاق عمل و نشستم تکیه دادم به دیوار سرم رو پاهام بود و برای خودم اشک میریختم که صدای پایی رو حس کردم سر بلند کردم دیدم دکتر از اتاق عمل اومد بیرون
-اقای دکتر اقای دکتر
-بله؟
-حالش چطوره ؟خوب میشه؟
-شما؟
-من همراه بیمارم
-اهان بله عملش کردیم حالا ببینیم خدا چی میخواد
تو رو خدا من فک کردم دارین گل لقط میکنین
-میتونم ببینمش؟
-نه
-اقای دکتر خواهش میکنم تو رو خدا
-باشه .خانوم شریفی به ایشون یه لباس بدین برن مریضشون رو ببینن ولی فقط چند دقیقه سر و صدا هم نمیکنی
-خیلی ممنون
و با پرستار که اسمش خانوم شریفی بود رفتیم داخل یه دست لباس بهم داد و رفتیم داخل اتاق اونم یه سری چیز نوشت و بعد رفت وقتی دیدمش شکلش مثه بچه ها شده بود اروم و معصوم دستمو گذاشتم رو دستاش و اروم گریه کردم دلم میخواست چشماش رو باز کنه و با همون چشمای مشکیش که من عاشقش بودم نگام کنه چقدر به خودم لعنت فرستادم که اونطوری باهاش حرف زدم
-عماد ای کاش پا میشدی و چشماتو باز میکردی دستش بشکنه کسی که تو رو اینطوری کرده نمیدونم بیچاره مامانت الان حالش چطوره میدونم تا حالا دلش هزار راه نرفته رو رفته به خاطر من چشماتو باز کن تو رو خدا عماااااااد اخه چرا اینطوری شد ؟
کم کم هق هقم بیشتر شد که پرستار اومد و منو برد بیرون با خودم فقط تکرار میکردم اخه چرا که پرستاره گفت
-نامزدته؟
موندم چی بگم همینطوری نگاش کردم و اشک ریختم که گفت
-براش دعا کن گریه فایده نداره ایشاا... زود خوب میشه
فقط تونستم ازش تشکر کنم رفتم رو صندلیا نشستم ساعتم رو که نگاه کردم 9 شب بود که دیدم محمد داره میاد سمتم وقتی رسید خودمو انداختم توو بغلش و شروع کردم به گریه کردن اونم فقط نوازشم میکرد و میگفت
-خواهری اروم باش درست میشه
-نمیشه نمیشه اخه چرااااا؟
نشستیم رو صندلیا منم سرم رو گذاشتم رو شونه ی محمد که نفهمیدم چطور خوابم برد وقتی بلند شدم محمد رو دیدم
-چی شد بهوش اومد؟
-نه. مریم پاشو ببرمت خونه
-نمیخوام میخوام همینجا باشم
-اخه
-اخه نداره من همینجا هستم
-لجباز
-محمد ساعت چنده؟
-12
-مامانش در چه حاله؟
-وای اونو انقدر بهش دروغ گفتیم که نگو نمیدونیم چیکار کنیم
-اروم اروم بهش بگین اخر که باید بفهمه
-اره خوب
همون لحظه یه پرستار دوید سمت اتاق دکتر بعد چند لحظه اومدن بیرون و رفتن توو اتاقی که عماد توش بود من و محمد فقط نگاشون میکردیم بعد یه ربع عماد رو اوردن توو بخش و من و محمد خیلی خوشحال شدیم رفتم توواتاق پیش عماد محمد هم رفت خبر بده که عماد بهوش اومده چشماش باز بود
-سلام
سرش رو طرف در کرد
-سلام
-بهتری؟
-اره فقط پهلوم درد میکنه
-دستش بشکنه راستی چی شد؟
-الان حالم خوب نیس فردا بهت میگم
-با من قهری؟
-باهات دوست نبودم که بخوام قهر باشم
-حرف خودمو به خودم میزنی؟باشه بابا من جنبه شوخی ندارم شما به بزرگی خودتون ببخشید
-باشه ولی دیگه تکرار نشه
-محمد هم اینجاس
-کجاس؟
-رفته زنگ بزنه
-میای اینجا
رفتم کنار تخت ایستادم
-بله؟
دستمو گرفت یه لحظه حس کردم دارم اتیش میگیرم با اینکه بیهوش بود دستشو گرفتم ولی الان نمیدنم چرا اینطوری شدم
همون موقع در باز شد و پرستار اومد توو
-به به اقای محمدی بهترین؟این خانمتون خیلی خاطرتون رو میخواد خیلی براتون گریه کرد
همون موقع دلم میخواست بزنم پرستاره رو شل و پل کنم سعید یه نگاه عمیقی بهم کرد منم سرم رو انداخته بودم پایین و تو دلم به پرستاره بد و بیرا میگفتم که پرستار بعد اینکه کارشو کرد رفت بیرون دستمو از توو دست عماد کشیدم بیرون و رفتم بیرون محمد رو دیدم که داره با پرستار حرف میزنه بعد اومد سمتم
-بهوش اومده برو ببینش زنگ زدی؟
-اره مامانش میخواد حالا بیاد ببینتش
-خب؟
-هیچی دیگه دارن میان اینجا
-خب پس من برم نمازمو بخونم
-باشه برو
رفتم وضو گرفتم و رفتم توو نماز خونه و نمازمو خوندم و خدا رو شکر کردم که عماد بهوش اومد
بلند شدم و رفتم دستام رو شستم
ساعتم رو نگاه کردم ساعت 3 بود حتما حالا همه نگرانمون شدن رفتم از ایستگاه پرستاری زنگ زدم به خونه
-الو؟
-الو سلام مامان خوبین؟
-معلومه تو کجایی؟
-اره
-اقا عماد هم پیش توئه؟کجایین؟کی میاین؟شماره کجاس؟
-مامان یکی یکی بهت میگم ولی قول بده واکنش نشون ندی باشه؟
-باشه زود بگو
و براش تعریف کردم
-یا امام زمان
-مامان من چی گفتم؟تو رو خدا اروم باش الان هم اتاق عمله یه دروغی سر هم کن و بهشون بگو هر وقت محمد اومد خونه بهش بگو بیاد بیمارستان...... باشه؟
-محمد امروز 9شب میاد خونه
-خب باشه هروقت شد بیاد
-باشه
-من برم خدافظ
-خدافظ
رفتم دم اتاق عمل و نشستم تکیه دادم به دیوار سرم رو پاهام بود و برای خودم اشک میریختم که صدای پایی رو حس کردم سر بلند کردم دیدم دکتر از اتاق عمل اومد بیرون
-اقای دکتر اقای دکتر
-بله؟
-حالش چطوره ؟خوب میشه؟
-شما؟
-من همراه بیمارم
-اهان بله عملش کردیم حالا ببینیم خدا چی میخواد
تو رو خدا من فک کردم دارین گل لقط میکنین
-میتونم ببینمش؟
-نه
-اقای دکتر خواهش میکنم تو رو خدا
-باشه .خانوم شریفی به ایشون یه لباس بدین برن مریضشون رو ببینن ولی فقط چند دقیقه سر و صدا هم نمیکنی
-خیلی ممنون
و با پرستار که خانوم شریفی بو اسمش رفتیم داخل یه دست لباس بهم داد و رفتیم داخل اتاق اونم یه سری چیز نوشت و بعد رفت وقتی دیدمش شکلش مثه بچه ها شده بود اروم و معصوم دستمو گذاشتم رو دستاش و اروم گریه کردم دلم میخواست چشماش رو باز کنه و با همون چشمای مشکیش که من عاشقش بودم نگام کنه چقدر به خودم لعنت فرستادم که اونطوری باهاش حرف زدم
-عماد ای کاش پا میشدی و چشماتو باز میکردی دستش بشکنه کسی که تو رو اینطوری کرده نمیدونم بیچاره مامانت الان حالش چطوره میدونم تا حالا دلش هزار راه نرفته رو رفته به خاطر من چشماتو باز کن تو رو خدا عماااااااد اخه چرا اینطوری شد ؟
کم کم هق هقم بیشتر شد که پرستار اومد و منو برد بیرون با خودم فقط تکرار میکردم اخه چرا که پرستاره گفت
-نامزدته؟
موندم چی بگم همینطوری نگاش کردم و اشک ریختم که گفت
-براش دعا کن گریه فایده نداره ایشاا... زود خوب میشه
فقط تونستم ازش تشکر کنم رفتم رو صندلیا نشستم ساعتم رو که نگاه کردم 8 شب بود که دیدم محمد داره میاد سمتم وقتی رسید خودمو انداختم توو بغلش و شروع کردم به گریه کردن اونم فقط نوازشم میکرد و میگفت
-خواهری اروم باش درست میشه
-نمیشه نمیشه اخه چرااااا؟
نشستیم رو صندلیا منم سرم رو گذاشتم رو شونه ی محمد که نفهمیدم چطور خوابم برد وقتی بلند شدم محمد رو دیدم
-چی شد بهوش اومد؟
-نه. مریم پاشو ببرمت خونه
-نمیخوام میخوام همینجا باشم
-اخه
-اخه نداره من همینجا هستم
-لجباز
-محمد ساعت چنده؟
-12
-مامانش در چه حاله؟
-وای اونو انقدر بهش دروغ گفتیم که نگو نمیدونیم چیکار کنیم
-اروم اروم بهش بگین اخر که باید بفهمه
-اره خوب
همون لحظه یه پرستار دوید سمت اتاق دکتر بعد چند لحظه اومدن بیرون و رفتن توو اتاقی که عماد توش بود من و محمد فقط نگاشون میکردیم بعد یه ربع عماد رو اوردن توو بخش و من و محمد خیلی خوشحال شدیم رفتم توواتاق پیش عماد محمد هم رفت خبر بده که عماد بهوش اومده چشماش باز بود
-سلام
سرش رو طرف در کرد
-سلام
-بهتری؟
-اره فقط پهلوم درد میکنه
-دستش بشکنه راستی چی شد؟
-الان حالم خوب نیس فردا بهت میگم
-با من قهری؟
-باهات دوست نبودم که بخوام قهر باشم
-حرف خودمو به خودم میزنی؟باشه بابا من جنبه شوخی ندارم شما به بزرگی خودتون ببخشید
-باشه ولی دیگه تکرار نشه
-محمد هم اینجاس
-کجاس؟
-رفته زنگ بزنه
-میای اینجا
رفتم کنار تخت ایستادم
-بله؟
دستمو گرفت یه لحظه حس کردم دارم اتیش میگیرم با اینکه بیهوش بود دستشو گرفتم ولی الان نمیدنم چرا اینطوری شدم
همون موقع در باز شد و پرستار اومد توو
-به به اقای محمدی بهترین؟این خانمتون خیلی خاطرتون رو میخواد خیلی براتون گریه کرد
همون موقع دلم میخواست بزنم پرستاره رو شل و پل کنم عماد یه نگاه عمیقی بهم کرد منم سرم رو انداخته بودم پایین و تو دلم به پرستاره بد و بیرا میگفتم که پرستار بعد اینکه کارشو کرد رفت بیرون دستمو از توو دست عماد کشیدم بیرون و فتم بیرون محمد رو دیدم که داره با پرستار حرف میزنه بعد اومد سمتم
-بهوش اومده برو ببینش زنگ زدی؟
-اره مامانش میخواد حالا بیاد ببینتش
-خب؟
-هیچی دیگه دارن میان اینجا
-خب پس من برم نمازمو بخونم
-باشه برو
رفتم وضو گرفتم و رفتم توو نماز خونه و نمازمو خوندم و خدا رو شکر کردم که عماد بهوش اومد
وقتی رفتم بیرون دیدم مامانم و سوگل جون(مامان عماد) و صبا جون(مامان نیلوفر) با سارا اومدن به تک تکشون سلام کردم بیچاره سوگل جون داشت خودشو میکشت رفتم پیشش
-سوگل جون چرا اینطوری میکنین؟بخدا حالش خوبه
-نه خوب نیس
-بخدا خوبه من یه ربع پیش پیشش بودم
-منم میخوام ببینمش
-باشه بیاین تا ببرمتون
از پرستار خواهش کردم اونم گفت فقط چند دقیقه ما هم سریع رفتیم تو اتاقش وقتی در رو باز کردیم داشت اسمون رو نگاه میکرد که با صدای سوگل جون روشو برگردوند طرفمون
-الهی مادر برات بمیره که رو تخت بیمارستانی
و خودشو انداخت رو تخت عماد و زار زار گریه کرد عماد هم با اون حالش فقط تونست سر مامانش و نوازش کنه منم دیدم اضافی ام باید برم بیرون اون شب سوگل جون پیش قند عسلش موند و منم با محمد و صبا جون و مامانم اومدیم خونه
سعید 4 روز بعد از بیمارستان مرخص شد و کم کم عید هم از راه رسید من که از اسفند یه بند خر میزدم و بیرون نمیرفتم بعد از اینکه کنکور رو دادم یه نفس راحت کشیدم یه روز که خونه محمد همه جمع بودیم قرار گذاشتیم اخر هفته بریم شمال به مدت یه هفته روز سفر من زودتر از همه اماده شدم و عسل که دختر خوشگل محمد بود رو برداشتم و رفتم توی حیاط و منتظر بقیه شدم و در رو باز گذاشتم تا وقتی اومدن بیان تو داشتم با عسل بازی میکردم و باهاش حرف میزدم
-الهی عمه قلبون شما بگشته چه خوشگلی تو عزیزم
که در باز شد و دنبال اون عماد وارد شد
-سلام خوبین؟
-سلام مرسی شما چطوری؟
-منم خوبم
-هنوز حاضر نشدن؟
-چرا حالا میان
همون موقع محمد و نیلوفر و مامان و بابا اومدن بعد از سلام و احوال پرسی قرار شد جوونا با هم بیان و مامان و بابا ها هم با هم بیان من که خیلی خسته بودم چون دیشب از خوشحالی خوابم نمی برد گرفتم تخت خوابیدم حتی برای ناهار هم بیدار نشدم طرفای ساعت 3 بود که بیدار شدم نیلوفر وقتی منو دید گفت
-به سلام ساعت خواب خانوم
-مگه چقدر خوابیدم
عماد-از اون موقع که سوار شدیم تا حالا که ساعت 3
-نه واقعا؟
نیلوفر-اره مگه چقد کم خوابی داشتی؟
-دیشب که خوابم نمی برد
نیلوفر در گوشم گفت
-نکنه برای دیدار کسی ذوق داشتی
یه لحظه با بهت نگاش کردم ولی به خودم اومدم و گفتم
-نه اخه یه ساله مسافرت نرفته بودم بعد یه سال راحت راحت شدم
-اهان مطمئنی؟
-منظورت چیه؟
-هیچی همینطوری گفتم
منم شونه ای بالا انداختم بالاخره بعد چند ساعت رسیدیم و منم چقد همشو بیدار بودم خوبی ویلامون این بود که نزدیک ساحل بود و میتونستیم تنهایی بریم ساحل وقتی رسیدیم همه یه جایی پهن شدن منم که خوابم رو رفته بودم از فرصت استفاده کردم و تصمیم گرفتم برم ساحل
-مامان من میرم لب اب
-باشه فقط مواظب باش
-باشه
از دم در ویلا تا ساحل رو دویدم چون واقعا عاشق دریا بودم نشستم رو شنا و به دریا نگاه کردم واقعا ارامش داشت صدای دریا رو دوست داشتم دستامو گذاشتم زیر سرم و دراز کشیدم و توی دلم با خدا حرف میزدم چشمامو بستم و به صدای دریا گوش دادم
بعد از چند لحظه احساس کردم سایه ای روم افتاده چشمامو باز کردم که عماد رو بالا سرم دیدم یه لبخند زد از اونا که من عاشقش بودم
عماد-خوابی؟
-نه چشمامو بسته بودم داشتم به صدای دریا گوش میدادم واقعا لذت بخشه و همینطور ارامش بخش
-که اینطور
اومد پیشم نشست و به دریا نگاه کرد
-چیکارا میکنی؟
-هیچی یه هفته پیش کنکورمو دادم حالا ببینم خدا چی میخواد شما در چه حالین؟
-منم سربازی معاف شدم
-واقعا؟چرا؟
-کف پام صاف بود
-شانس اوردین
-اره کارام دو سال جلوتر افتاد شرکت رو که میخواستم بزنم تا دو ماه اینده همه کاراش جور میشه نمیای توو شرکت؟
-من؟اخه من که مدرک ندارم
-خب در حینی که داری درس میخونی بیا
-بالاخره که باید یه چیزایی از نقشه کشی بلد باشتم
-اونا رو من یادت میدم موافقی حالا؟
-نمیدونم باید به مامان و بابا بگم
-خبرشو بهم بده
-باشه
-شماره مو داری؟
-نه
شماره مو بهش دادم اونم تک زد رو گوشی ام
-یه سوال دارم میتونم بپرسم؟
-بفرمایین
-اگه یکی دوست داشته باشه چجوری دوست داری بهت بگه
یه لحظه قند تو دلم اب شد
-خب دلم میخواد خیلی عاشقانه بهم ابراز علاقه کنه دلم میخواد لب دریا باشم و بهم بگه
-خیلی احساساتی هستی
-اوهوم خیلی
-خوش به حال شوهرت
-حالا چرا این سوال رو پرسیدی؟
یکم مکث کرد بعدش گفت
-راستش من یکی رو دوست دارم میخواستم از زبون یه دختر بشنوم چجوری به طرف مقابلم بگم
همون لحظه انگار پارچ اب یخ رو روی سرم خالی کردن همینطوری نگاش میکردم
عماد-بین خودمون باشه ها
-باشه کیه؟
-هم کلاسیم
دیگه داشتم اتیش میگرفتم برای اینکه خودمو کنترل کنم به دریا نگاه کردم
-تو چی؟تو کسی رو دوست داری؟
-نمیدونم
-وا مگه میشه یا اره یا نه
-اره
-خب کیه؟
-یه اشنا
-اسمش چیه؟چجوریه؟
-نمیتونم بگم
-اگه کمکی خواستی من میتونم کمکت کنم تو هم برام مثه سارا هستی
دیگه اتیشی شدم و کنترلم رو از دست دادم
-نمیتونی کمک کنی هیچوقت نمیتونی نمیخوام کمکم کنی هیچ وقت هیچ وقت به هیچ کس نگو مثه خواهرته برات هیچ وقت نگو
اون قدر صدام بلند بود که خودم تعجب کردم ایستاده بودم و نفس نفس میزدم که عماد بلند شد و گفت
-مریم حالت خوبه؟چته؟من که چیزی نگفتم
سرش داد زدم
-ولم کن و دویدم سمت ویلا خدا رو شکر کسی توی پذیرایی نبود خودمو انداختم توی اتاقم و گریه کردم اونقدر گریه کردم که خوابم برد
شب همه رفتیم لب ساحل هر کسی کار خودشو داشت و من عسل رو بغل کرده بودم به امروز فک کردم نباید سر عماد داد میکشیدم بالاخره اونم حق انتخاب داشت من که نباید به زور عاشق خودم میکردمش بعد از اون شام رو خوردیم منم رفتم توو اتاق و خوابیدم صبح زود تر از همه بیدار شدم و رفتم لب دریا هر وقت دلم میگرفت میرفتم لب دریا بعد از یک یا دو ساعت رفتم توو ویلا و صبحونه ی شادی با شوخی های محمد و عماد خوردیم بعد از اون قرار شد بریم بازار توی بازار من خودم تنهایی رفتم که عماد رو دیدم میخواستم باهاش اروم حرف بزنم
-بقیه کجان؟
-نمیدونم مریم این قشنگه
اشاره به یه قلب قرمز داشت که روش نوشته بود ای لاو یو
-اره خیلی قشنگه
-میخوام برا مه گل بخرم
-مه گل کیه؟
-عشقم
دوباره زدم به سیم اخر
با فریاد-اره برو برا عشقت بخر
با این حرفم همه نگاها چرخید سمت ما ولی اصن برام مهم نبو مهم قلبم بود که داغون شده بود عصبانی رفتم طرف ماشینا نباید انقدر ضایع بازی در میاوردم نمیخواستم هیچی رو نمی خواستم دلم میخواست بمیرم اخه چرا توو عشق اولم باید شکست بخورم چرا؟دم ماشین ایستادم منتظر بقیه شدم که کم کم همه جمع شدیم و رفتیم ویلا بعد از ناهار همه یه جا ولو شدن منم کار همیشگی ام(بازی با عسل)رو ادامه دادم دلم میخواست هر چه زودتر این مسافرت تموم بشه دیگه نمی تونستم تحمل کنم ولی ادم که نمیتونه عشقش رو فراموش کنه میتونه؟
توی مسافرت اتفاق خاصی نیفتاد فقط حرفای عماد بود که منو داغون میکرد و نگاهاش جور دیگه بود انگار مجرم گرفته بالاخره مسافرت کوفتی تموم شد یه هفته بعد از برگشتمون از مسافرت نتایج کنکور اعلام شد و من خدا رو شکر توو رشته مورد علاقه ام معماری قبول شدم دیگه نمیخواستم روی حرفای عماد حساس باشم عماد هم تونست یه شرکت ساختمون سازی بزنه بعد از یه ماه به خواست عماد و به خواست قلبی ام رفتم توی شرکت عماد اون به من کمک میکرد و نقشه کشی رو بهم یاد میداد خدا رو شکر تونستم به سرعت یاد بگیرم یک ماه از کارم تویه شرکت میگذشت که عماد یه منشی استخدام کرد اسمش مه گل بود از این دخترایی بود که میتونستی توی نگاه اول بخونی با 5 یا 6تا پسر هست این حرفا ربطی به حسودیم نداشت ولی میتونستم تشخیص بدم از جور حرف زدنش کاراش رفتارش همه و همه باعث میشد این فکرا رو بکنم روز اولی که استخدام شده بود نشسته بود پشت میزش و با موبایلش حرف میزد منم بی توجه به اون رفتم در اتاق عماد رو باز کردم
-هوی کجا؟مگه اینجا طویله اس؟
-اولا هوی توو کلاهت دوما اگه طویله نبود تو اینجا نبودی
-حرف دهنت رو بفهمه دختر پررو
-هر کسی رو به اندازه شخصیتش باهاش حرف میزنم
صورتش قرمز بود ولی من خیلی ریلکس بودم همون موقع عماد اومد بیرون
-اینجا چه خبره؟
مهگل-سرشو انداخته پایین میخواد بیاد توو
عماد-خانم محمودی درست صحبت کنین ایشون یکی از همکاران هر وقت خواستن میتونن بدون هماهنگی با شما بیان توو
توی دلم جشن گرفتم مهگل دیگه داشت منفجر میشد
مهگل-واقعا؟ایشون که نسبتی با شما ندارن نکنه دوست دختر جدیدتته منو میخوای بندازی دور
عماد با فریاد-مهگل ساکت شو
با دادش منم ترسیدم رفت توو اتاق و در رو بست یادم رفت واسه چی اومدم برگه امتحاناتم دستم بود تقه ای به در زدم و وارد شدم عماد سرشو گذاشته بود رو میز و دستاشو گرفته بود رو سرش
-ببخشید
سرشو بالا گرفت
-بفرمایین
-مزاحم که نیستم؟
-نه
من دو هفته دیگه امتحاناتم شروع میشه میخواستم اگه اشکالی نداره هفته اینده رو مرخصی بگیرم امکانش هست؟
-اره
-ممنون راستی ببخشید تقصیر من بود نباید با مهگل کل کل میکردم ببخشید
-نه اشکالی نداره هر وقت خواستی میتونی بیای نمیخواد به مهگل بگی
-باشه ممنون
و از اتاق خارج شدم امروز پنجشنبه بود و زودتر از همیشه تعطیل میشدیم ساعت 1 از شرکت زدم بیرون خدا رو شکر یه هفته قیافه نحس مهگل رو نمیدم ولی دلم برای عماد تنگ میشد اون یه هفته فقط و فقط درس خوندم و امتحان اولیم رو خوب دادم بعد از امتحان اولم رفتم شرکت مهگل نبود اومدم وارد اتاقم بشم که صدای عماد از پشت سرم منو از حرکت نگه داشت
-خانم صادقی یه لحظه تشریف میارین؟
-بله الان میام
و خودش رفت توو اتاق
-ببین مریم نمیخوام مقدمه چینی کنم خودت که در جریانی من مهگل رو دوس دارم حالا دیگه تصمیم گرفتم که از مهگل خواستگاری کنم
هیچی نمیتونستم بگم فقط صدای شکسته شدن قلبمو شنیدم بعدش اشکی که از چشمام جاری شد صورتمو اون طرف کردم تا منو نبینه و اشکمو پاک کردم
-کمکم میکنی؟
-ببین من از روی حس خواهرانه ای که بهم داری بهت میگم مهگل به درد تو نمیخوره دنیای شما دو تا فرق داره تو خیلی خوبی ولی مهگل اینطور نیس تو لیاقتت بیشتر از ایناس مهگل دختر خوبی نیست اینو توی این چند وقته فهمیدم.....
-بسه مریم خفه شو
-به غیر از واقعیت چیزی بهت نمیگم همینیه که هست عماد یه نگاه به خودت و مهگل بنداز ببین چقدر فرق دارین فقط همین
-چرت و پرت نگو
-وقتی به حرفم رسیدی بهم زنگ بزن
-برو بیرون تا بیشتر اعصابمو خورد نکردی
-باشه میرم ولی تو هم روی حرفام فک کن بعد تصمیم بگیر از اتاق خارج شدم و رفتم توو اتاق خودم و به حال عماد و خودم زار زدم
ضربه ای به در اتاق زده شد و اقای کیانی اومد داخل و چایی رو گذاشت رو میز ازش تشکر کردم بعد از خوردن چایی تصمیم گرفتم رو نقشه ام کار کنم موبایلم زنگ خورد برداشتم مامان بود
-الو؟
سلام خوبی؟
-مرسی شما چطوری؟چه خبرا؟
-منم خوبم صدات چرا گرفته؟
-نمیدونم شاید سرماخوردم
دوباره سیل نصیحت ها و غرغرای مامان شروع شد که چرا لباس گرم نمی پوشی و اینا
-مامان خانوم بسه تو رو خدا باشه بابا غلط کردم کاری داشتی؟
-اره میخواستم بگم امشب خونه سوگل جون دعوتیم من و نیلوفر زودتر میریم تو هم با عماد بیا
-جان؟چه شماها با هم مچ شدین اتفاقی افتاده؟
-حرف بیخود نزن من همیشه همین طور بودم
-من با عماد نمیام تازه با این لباسای داغون که نمی تونم بیام با اژانس میرم خونه بعد هم میام خونه شون راهی نیست که
-نخیر همین که گفتم با عماد میای اگه خواستی دم راه برو لباساتو عوض کن
-عمرا من با اون نمیام
-همین که گفتم
و گوشی و قطع کرد به خاطر برخوردی که امروز با هم داشتیم نمی خواستم ببینمش ولی در هر صورت باید میرفتم خونه شون ولی من لجبازتر از این حرفا بودم دوباره سرمو مشغول کارم کردم که دیدم هوا تاریک شده ساعت رو نگاه کردم 30/6 بود با عجله پا شدم و کیفمو برداشتم و رفتم سمت در خروجی
-وایسا حالا میام
صدای عماد بود که خطاب به من میگفت
-ممنون خودم میرم نیازی به زحمت شما نیس دو تا پا سالم دارم هنوز
و در رو باز کردم اونم با سرعت اومد و در رو قفل کرد منم سریع خودم از طرف پله ها رفتم
-با توام وایسا کجا داری میری؟
-قبرستون
-دختره ی لجباز
6طبقه رو از پله ها اومدم و دم در ورودی که رسیدم کیفمو جابه جا کردم و رفتم بیرون توی پیاده رو که داشتم میرفتم سر خیابون اصلی عماد برام بوق میزد
-مریم وایسا کجا داری میری؟بیا سوار شو مگه چیکارت کردم؟
-چیکارم نکردی؟اول میگی کمکت کنم بعد وقتی کمکت میکنم سرم داد میکشی
-اخه حرف بیخود میزنی
-باشه حرف من بیخود حرف تو با خود خب پس لطفا برو به کارت برس بزار منم به کارم برسم
-وای داری دیوونه ام میکنی بیا سوار شو
-ن ... م...ی....خ...و...ا...م فهمیدی نمیخوام
همون موقع ماشین پلیس رد شد بعد چند لحظه برگشت و ایستاد
پلیس-خانم ایشون مزاحمتونن؟
-بله
عماد-جناب سروان دروغ میگه مریم بگو بهشون
-اقا ایشون مزاحمن
عماد-نخیر جناب سروان ایشون .....نامزدم هستن
پلیس-خانوم راست میگه
دلم واسش میسوخت ولی از طرفی میخواستم حالشو بگیرم
-بله
و سوار ماشین شدم
پلیس-خوش باشین
عماد-ممنون
ماشین پلیس ازمون دور شد عماد هم راه افتاد
عماد-خیلی لجبازی بیچاره شوهرت
-نمیخواد دلت برا اون بسوزه لطفا منو ببرین خونه
-خونه براچی؟
-امشب خونه ما دعوتین
-ببخشیدا لباسام برا مهمونی مناسب نیس اگه نمی برین من خودم برم
-نخیر می برمت این موقع شب تنها نمیشه بری
-چرا نمیشه؟
-تو برام مثه سارا میمونی
دوباره گفت دوباره تکرار مکررات از این جمله اش اتیش میگرفتم برای اینکه خودمو کنترل کنم صورتمو کردم طرف پنجره
تا وقتی رسیدیم به خونه هیچ حرفی نزد
-من اینجام برو و بیا
بی حرفی پیاده شدم رفتم داخل خونه سریع یه دوش 5دقیقه ای گرفتمو مانتو ابی اسمونی و جین سفیدم و شال سفید و ال استار سفیدمو و کیف سفید ابی ام رو برداشتم ارایش هم فقط یه رژ لب کالباسی زدم و عطر زدم و رفتم بیرون عماد تکیه داده بود به ماشین
-بریم
سوار ماشین شد و بعد از 2دقیقه رسیدیم بعد از رفتن داخل و سلام و احوال پرسی نشستم که عسل رو دیدم مثه همیشه رفتم باهاش بازی کنم بعد از چند لحظه عماد هم به بهونه ی عسل اومد پیشم یکم مکث کرد بهد گفت
-بابت امروز معذرت میخوام
-چرا معذرت داشتم به عشقت توحین میکردم
عشقت رو کشیدم
-تو از چیزی ناراحتی؟
-نخیر خیلی از همه چی خوشحالم همه چی دارم
-منظورم از حرفای منه
-نخیر اگه کسی هم به عشق من توحین میکرد همینا رو بهش میگفتم ولی اینو بدون تو عاشقی و منم اینو خوب درک میکنم ولی عاشق چشم و گوشش بسته اس واقعیت رو نمی بینه
-درست ولی تو به من بگو چیکار کنم
-عماد من برات نگرانم من تو رو مثه محمد و مهدی میدونم(اره جون خودم)دلم میخواد خوشبخت بشی تو لیاقتت یه دختر خوبه که بتونه برای بچه هات مادری کنه و تو براش مهم باشی نه لوازم ارایش و دوستاش و گردش و مد میفهمی؟
-..............ولی اخه تو خودت میگی وضعیتمو درک میکنی من که نمیتونم
-اره میدونم ولی از من یه نصیحت بود اگه فردا پس فردایی ازت جدا شد تو میمونی و عمر تلف شده با منطقت تصمیم بگیر در این مورد نه با عقلت تو پسر خوبی هستی لیاقتت بیشتر از ایناس
-...........................
-میخوای من باهاش حرف بزنم؟
-نمیدونم
دستمو گذاشتم رو دستش
-اگه کمکی از دستم بر بیاد حتما برات میکنم
-ممنون تو خیلی خوبی
فقط تونستم یه لبخند بهش بزنم
-مریم اونی که دوسش داری تو رو دوست داره؟
-نه اون یکی دیگه رو دوست داره
بلند شدم و رفتم توی حیاط و رو تاب نشستم و عسل رو کنارم گذاشتم
گریه ام گرفت کاش میتونستم بگم عشق من تویی عشق اول و اخرمی ولی حیف و صد حیف که نمیشد
با صدای مامان به خودم اومدم
-مریم اینجایی؟
-بله؟
-کجایی؟
-اینجام
-چرا اینجا نشستی بیا تو ببینمت گریه کردی
-نه
-مطمئنی؟
-اره بریم توو
-باشه
رفتیم داخل همه داشتن کمک میکردن میز شام رو بچینن منم بهشون پیوستم
-سوگل جون چرا انقدر زحمت کشیدین
-نه بابا کاری نکردم عزیزم
-چهار نوع غذا واسه 3تا خانواده زیاد نیست؟
-نه عزیزم تازه کم هم هست
-از دست شما
سارا-مریم جون چرا زحمت میکشی برو بشین ما خودمون میاریم
-نه بابا زحمت چیه شما زحمت کشیدین
-مرسی عزیزم
با اینکه سارا الان 14 سالش بود ولی حس میکردم اندازه خودمه و خیلی دوسش داشتم سر میز شام عماد
با غذاش بازی میکرد میدونستم داره بین دو راهی تصمیم میگیره ولی من دلم میگرفت وقتی توی خودش بود
یا وقتی که ناراحت و غمگین بود براش ناراحت بودم منم غذام رو چیزی ازش نخوردم و خانواده هامون فک
میکردن بین ما چیزیه که اینطوریه بعد از شام همه نشستیم و چایی خوردیم و بعدش محمد و نیلوفر رفتن و
بعدش ما وقت رفتن عماد گفت
-ممنون از راهنماییت روش فک میکنم
-خواهش میکنم بدون من خوشبختیت رو میخوام
-دستت درد نکنه
-تا فردا خدافظ
بعد از خدافظی سوار ماشین شدیم فردا بعد از امتحانم میرفتم شرکت خونه که رسیدیم ولو شدم رو تخت خیلی خسته بودم و خیلی زود خوابم برد صبح بعد از اینکه امتحان رو دادم با ماشینم رفتم سمت شرکت دیروز ماشینم خراب بود ولی دیروز عصر بابا از تعمیرگاه گرفته بود توی راه یه اهنگ گذاشتم گوش دادم


همه دردای این دنیا رو دوش من تلنباره،

 

همه اش تو دست این و اون میشم بازیچه یکباره

 

 

دیگه ترسی ندارم من از این شکست پی در پی،

 

فقط میخوام بدونم این جدایی بینمون تا کی

 


چرا واسه خلاص از من همش بهونه می سازی،

 

اگه حسی بهم داری چرا فاصله میندازی

اگه میلی نداری تا تو دنیای تو پیدا شم،

 

 

تو لب تر کن ببین میرم با اینکه از توو میپاشم

به سختی عاشقم کردی دلم پیش دلت گیره،

 

 

منم میشم مثل خودت بی تو غصه ام نمی گیره

دیگه ترسی ندارم من از این بودن از این رفتن،

 

 

میخوای بری برو ولی یه روز میوفتی یاد من

چرا واسه خلاص از من همش بهونه می سازی،

 

 

اگه حسی بهم داری چرا فاصله میندازی

اگه میلی نداری تا تو دنیای تو پیدا شم،

 

 

تو لب تر کن ببین میرم با اینکه از توو میپاشم


(چرا از سامان جلیلی)
حرف من بود به عماد به سختی عاشقش شدم و دلم پیشش گیر کرده بود و حتما یه روزی از پیشم میرفت و
با مهگل ازدواج میکرد اشکی از گوشه ی چشمم اومد پایین ولی زود زدم کنار من باید قوی باشم بالاخره
رسیدم شرکت وقت ناهار با قابلمه ام رفتم پیش عماد خوشبختانه مثه چند روز پیش نرفته بود برای ناهار در
زدم و بعد وارد شدم چشماشو بسته بود
-عماد؟
چشماشو باز کرد
-سلام خوبی؟
-مرسی چرا برا ناهار نرفتی؟
-من هیچ وقت نمیرم مگه ادم مرض داره این همه راه بره بعد دوباره برگرده تو ناهار اوردی؟
-نه
-پس با هم میخوریم
-نه بابا غذات که اندازه دو نفر نیست
-همین که گفتم رو حرف خواهرت حرف نزن
خواهرت رو انقدر تلخ گفتم که خودم از تلخی لحنم دلم گرفت عماد یه لبخند به نشونه ی موافقت زد رفتم از
توی اشپزخونه دو تا بشقاب اوردم و برای اون بیشتر کشیدم و بهش دادم
-برا خودت کم کشیدی که
-یه کیک خوردم تازه رو حرف خواهرت حرف نزن
دروغ گفتم کیک در کار نبود از صبح تا حالا هیچی نخوردم ولی خب عشقم بود از خودم میزدم تا اون راحت
باشه بعد از خوردن غذا ظرفا رو بردم توو اشپزخونه و شستم بعدش هم دو تا چایی بردم توو اتاق
-دستت طلا مریم چه رنگی به به باید شوهرت بدیم
-تو به شوهر من چیکار داری انقد بهش گیر میدی بیچاره رو
-گفته باشم من باید شوهرت رو تایید کنم
زیر لب گفتم
-برو جلوی اینه تایید کن
-چی گفتی؟
-گفتم چه پررو
بعد از خورد چایی رفتم توو اتاق و به کارم مشغول شدم از روز برخوردی که با مهگل داشتم دیگه طرفش نرفتم بعد از ساعت کاری رفتم یکم خرید و بعدش رفتم خونه
-مامان مامان کجایی؟خونه ای؟
رفتم توو اشپزخونه که دیدم یه یادداشت از مامانه
-من رفتم خونه سوگل جون
-ماشاا... خوبه دیشب پیشش بودی من بودم چقدر مامان و سوگل جون با هم اخت شدن واقعا در شگفتم
مستقیم رفتم حموم یه دوش جانانه گرفتم بعدش هم افتادم جلوی تی وی کولر رو هم زدم و حال کردم فردا
امتحان نداشتم ولی حال شرکت رو هم نداشتم تصمیم گرفتم با سپیده بریم استخر ساعت 10قرار گذاشتیم
شب مامان و بابا اومدن بعد از خوردن ناهار یکم پای کامپیوتر نشستم و ساعت12بود که خوابیدم صبح بعد از
خوردن صبحونه رفتم دنبال سپیده از صبح که پا شدم گلوم داغون میسوخت ولی یه قرص خوردم بهتر شد
-سلام بر سپیده خره
-سلام بیشعور
-کلا ما ادب نداریم دقت کردی؟
-اره خیلی دلم استخر میخواست دمت گرم
-راستی من برگشتنه میخوام برم شرکت میای بریم؟
-مهمونیه که منم میبری؟
-ساعت 12 تا 1 وقت ناهاره ما ساعت 1 میریم تازه هم من اتاقم اختصاصیه کسی نیس بیا بریم بعدش هم میریم خونه ما
-نه بابا
-کوفت باید بیای
-حالا چون خیلی اصرار میکنی باشه
استخر خیلی چسبید بعدش رفتیم دو تا ساندویچ گرفتیم و خوردیم و ساعت 1:30 بود که رسیدیم شرکت
عماد-به به وقت بخیر مریم خانوم میخواستی دیگه نیای
-امتحان داشتم
-مطمئنی؟تو که برنامه امتحانیت رو دادی به من امروز امتحان نداشتی به من دروغ میگی؟
-خب... راستش....من
سعید با فریاد-از دروغ متنفرم میفهمی
-بله
-دیگه تکرار نشه
یه لحظه ترسیدم بعد از اینکه زد حالمو بد کرد گفت
-مهمون اوردی؟
-نه اخه قراره بعد شرکت بیاد خونمون واسه همین اوردمش
یه پوزخند زد و رفت داخل اتاقش
سپیده-ووووی ترسیدم نزدیک بود خودمو خیس کنم
-بی ادب بیا بریم
رفتیم توو اتاقم دیگه تا اخر ساعت کارم رو میکردم بالاخره نقشه ام تموم شد بلند شدم و رفتم طرف در اتاقش و تقه ای به در زدم
-بفرمایین
-من نقشه ام تموم شد
-بزار رو میز تا ایراداش رو برطرف کنم
گذاشتم روی میز و رفتم طرف در
-بابت امروز معذرت میخوام خودت که میدونی این روزا اعصاب درست و حسابی ندارم
-من اشتباه کردم که دیر اومدم راستی چیکار کردی؟
-هیچی با مهگل حرف زدم میگه ازدواج رو دوست ندارم
-وا؟مگه میشه؟
-حالا که شده
-باشه پس فعلا
از اتاق که بیرون اومدم با نگین از شرکت خارج شدیم سوار ماشین که بودیم دیدم مهگل سوار یه ماشین شد
فوضولیم گل کرد رفتم که تعقیبش کنم بالاخره انقدر رفتم که به یه کافی شاپ رسیدیم مهگل با یه پسره
پیاده شد ما هم پیاده شدیم میزی که نشستیم درست پشت سر اونا بود
مهگل-سهیل خیلی دوست دارم
سهیل-منم همینطور عزیزم
-پس کی میای؟
-فردا شب میام پیشت مطمئنی مامان و بابات خونه نیستن؟
-اره بابا یه هفته دیگه میان
با شنیدن جمله ای از طرف پسره سرم سوت کشید یه دفعه داغ کردم رفتم طرف میزشون رو به مهگل گفتم
-خیلی نامردی خیلی عوضی هستی بیشعور کثافت و یه توو گوشی زدم بهش قبل از اینکه بهش فرصت
حرکتی رو بدم از کافی شاپ بیرون اومدم در حینی که داشتم میومدم بیرون یه عکس از جفتشون گرفتم که
به عماد نشون بدم گریه م گرفته بود به خاطر سادگی و خریت عماد سوار ماشین شدم و سپیده هم با بهت
سوار شدم توی راه فقط گریه میکردم به خونه که رسیدیم رفتم توی اتاق و روی تخت نشستم و گریه کردم
سپیده اومد پیشم
-مریم چته؟چی شد یه دفعه؟
-عماد گناه داره
-چرا؟مگه چی شده؟
-عاشق اون عوضی شده خودت که شنیدی پسره چی گفت سپیده عماد فک میکنه مهگل دختر خوبیه
میخواد باهاش ازدواج کنه
-واقعا؟چرا جلوش رو نگرفتی؟
-هر چی بهش میگم انگار دارم یاسین میخونم نمیفهمه
-فردا برو بهش بگو حالا هم بخواب تا یکم اروم بشی
دراز کشیدم ولی به سرعت خوابم برد وقتی بلند شدم ساعت 11 بود از اتاقم که بیرون اومدم مامان و بابا
جلوی تی وی بودن
-پس سپیده کو؟
-رفت خونه شون کفت تو خسته ای یه روز دیگه میاد
-شام چیه؟
-برات ماکارونی گذاشتم برو گرم کن بخور
شامم رو که خوردم رفتم توو اتاق و دوباره خوابیدم ساعت 7که پاشدم بدنم درد میکرد و گلوم میسوخت داغ
هم شده بودم معلوم بود سرماخوردم به عماد اس زدم که امروز نمیام مامان رو صدا کردم وقتی اومد و بهش
گفتم تب دارم دوباره سیل غرغراش شروع شد 3روز به همین منوال گذشت شرکت نمیرفتم ولی میرفتم
دانشگاه امتحانام رو میدادم و میومدم
بعد از 3روز بهتر شدم قصد کردم برم شرکت و همه چیو به عماد بگم یه جوری میگم همه چیو انگارمن بهش
خیانت کردم سوار ماشینم شدم و رفتم سمت شرکت خیلی استرس داشتم نمیدونستم چجوری بهش بگم
وقتی رسیدم مستقیم رفتم توو اتاقش داشت با موبایلش حرف میزد
-باشه باشه خیلی ممنون
-...............
-حتما...فعلا خدافظ
عماد-سلام خوب شدی؟
-اره بد نیستم فقط یکم گلوم میسوزه
-کاری داشتی؟اول صبحی اینجا چیکار میکنی؟
با این حرفش یه دفع استرس گرفتم
-مریم؟حالت خوبه؟چرا جواب نمیدی؟
-عماد ببین من دیروز که با سپیده از اینجا میرفتیم دیدم مهگل سوار یه ماشین شد بعدش به یه کافی شاپ
رسید مهگل با یه پسره پیاده شدن و رفتن داخل کافی شاپ ما هم رفتیم توو میز پشتیشون بودیم بعدش....
به اینجا که رسیدم گریه ام گرفت
-بعدش چی؟چی شد؟د بگو دیگه جون به لبم کردی
حرفی که پسره به مهگل زده بود رو بهش گفتم یه لحظه داغ کرد صورتش قرمز شد
-عوضی میکشمش دختره ی ........هرزه
-عماد تو رو خدا من فقط اینا رو بهت گفتم که بتونی تصمیم بگیری نه اینکه بری بکشیش
-باید بفهمه احمق
دستشو گرفتم
-عماد تو رو خدا خواهشت میکنم به خاطر من کاری نکن قسمت میدم تو رو جون من کاریش نداشته باش
-مریم چرا قسم میدی باشه کاریش ندارم منو باش میگفتم عجب دختر خوبیه
-من که بهت گفتم بیا اینم عکسشون
-کثافت
حالم داشت بد میشد عماد هم فهمید
-مریم؟حالت خوبه؟ بیا بشین اینجا
برام یه لیوان اب قند اورد منو باش من باید برا این اب قند ببرم این برا من میاره ساعت 9 بود که مهگل اومد
عماد صداش زد من هم سر جام بودم وقتی اومد توو یه نگاه به من انداخت و بعد هم با عماد حرف زد
-سلام عزیزم کاری باهام داشتی؟
-سلام مهگل جون چطوری؟دیروز خوش گذشت؟اشتباه گفتم دیشب خوب بود؟
-منظورت چیه؟
-میدونم که میدونی منظورم چیه
-اصلا متوجه نمیشم
-یکم فشار بیار میفهمی...........اره اهان خودشه همونی که الان از توو ذهنت رد شد دقیقا منظورم همین بود
راستی سهیل خوبه؟
-سهیل کیه؟عماد حالت خوبه؟
-بهتر از همیشه.........خیلی عوضی هستی خیلی .....منو چی فرض کردی؟هان؟من ساده رو بگو نمی
دونستم انقدر اشغالی به من خیانت میکنی؟هان؟ تو بودی که میگفتی عماد دوست دارم عاشقتم تو تنها
پسر توی زندگیمی اره؟تو بودی؟هر شب پیشه یکی اره؟
-تو حق نداری با من اینطوری صحبت کنی چرا دروغ میگی؟
-دروغ؟کی از دروغ حرف میزنه
و بلند خندید
-حداقل واسه خودت ارزش داشته باش تو یه دختری باید پاک و معصوم باشی نه اینکه.....برات متاسفم
-اره راست میگی برام متاسف باش اره من به تو خیانت کردم چون تو خیلی بچه مثبت بودی من تو رو نمیخوام
از همون اول نمیخواستم پولاتو میخواستم نقشه ام داشت کار میکرد که یه دفعه سهیل پیداش شد من اونو
دوست دارم نه تو رو اون همه خواسته هام رو براورده میکنه ولی ناگفته نماند که فوضولی های مریم هم کم
اعصابم رو خورد نکرد دختره ی اشغال
-مهگل خفه شو گمشو بیرون دیگه نمیخوام ریختتو ببینم گمشو بیرون پشت سرتم نگاه نکن
-لیاقتت همینه این دختره ی.....
عماد نذاشت حرفشو بزنه
-خفه شو اشغال گمشو بیرون
-یه روز بهم میرسیم صبر کن انتقام ازت میگیرم مطمئن باش
-خفه شو بیروووووووووووووووووووووو وووون
مهگل رفت بیرون ولی من خیلی ترسیدم
-عماد اگه کاری کنه؟
-هیچ غلطی نمیتونه بکنه مرسی که منو نجات دادی معلوم نبود زندگیم چی میشد
گریه داشتم میکردم میترسیدم از اینکه مهگل بلایی سر من یا عماد بیاره
با هق هق-عماد من میترسم
اومد کنارم نشست دستامو گرفت
-خانوم چرا میترسی؟مگه چیزی شده؟چرا؟
-اگه بلایی سرمون بیاره چی؟
بغلم کرد
-نه عزیزم نمیاره
-میاره من مطمئنم
-تا من هستم غصه ی هیچیو نخور
دیگه اشکام تموم شد بلند شدم و رفتم توو اتاقم اونروز فقط به این فک کردم که مهگل بلایی سرمون بیاره
خیلی میترسیدم
صبح از خواب که بلند شدم رفتم اخرین امتحان رو هم دادم نا گفته نماند که حانی هم معماری قبول شده بود و با هم توی یه دانشگاه بودیم بعد از امتحان دیدمش
-چطور دادی؟
-مریم فک کنم گند زدم
-منم همینطور
-راستی قضیه ی سعید چطور شد؟
حانی قضیه ی مهگل و عماد رو میدونست کلا همه میدونستن یه غیر از خواجه حافظ که اونم همین یکی دو
روزه میفهمید
-بیا بریم یه کافی شاپ توپ تا برات تعریف کنم رفتیم کافی شاپ و هر دو قهوه سفارش دادیم داشتیم قهوه
میخوردیم و براش تعریف میکردم
-ولی مری با این سهیل کاریتون نکنن
-اولا مری عمه اته دوما بخدا منم میترسم ولی هر چی به این عماد میگم نمیفهمه یعنی کلا خره در یک کلام
-ادم به عشقش توحین میکنه؟
-من میتونم ولی شماها نه خره راستی اخر هفته ی اینده تولد عماده
-واقعا؟
-اره خیلی ذوق دارم همه رو دعوت کردن به من گفته دوستات رو دعوت کن منم چون فقط تو و سپیده رو دارم
دعوتتون میکنم میخوان تو باغشون بگیرن من موندم مرد به این گنده ای جشن تولد میخواد برا چی؟
-از یه طرف میگی ذوق دارم از طرف دیگه میگی تولد میخواد برا چی؟معلومه چته؟حالت خوبه؟
-نه دارم دیوونه میشم حانی براش چی بخرم؟
-عطر .....تی شرت...شلوار جین.......کراوات و کیف پول اینا همه گزینه هر کدوم که خواستی
-به نظرم یه عطر بگیرم با یه کراوات
-خوبه پاشو بریم تا منم به کارام برسم از عماد هم تشکر کن و بگو زحمت میدیم
-خودت که میای شرکت خودت بگو
-خب حالا
-حالا من یه تعارف کردم توو هوا گرفتیش؟
-نیام؟
-نه بابا شوخی کردم بیا قدمت روی چشم
-تو امروز دوگانگی شخصیتی پیدا کردی شایدم خل شدی
-اره تازه مثه تو شدم
با هم خندیدیم و رفتیم سوار ماشین شدیم حانی قرار بود توو شرکت کار کنه چون وقتی به سعید گفتم
موافقت کرد خودش هم دوست داشت با هم رفتیم سمت شرکت با هم رفتیم اتاق عماد کلا من یه روز نرم
اتاقش روزم شب نمیشه دقت کردین؟
-سیلوم سیلوم کجایی مش عماد؟
-من اینجام
-من نمی بینمت
-اینجام
-بخدا نمی بینمت نکنه تغییر اندازه دادی؟عماد کوچولو
-کوووفت بابا جون این پایینم
پریدم بالا
-زیر پامی؟لهت کردم ؟اخی کوچول
یه دفعه از پشت میز بلند شد و سرش خورد به میز
-ای تو روحت مریم
-بله بله نداشتیما
عماد-سلام خوبین؟خوش اومدین
حانی-سلام ممنون مرسی
-ما هم که باقالی
عماد-100درصد
-کوفت امروز شما میخوای منو جلو دوستم ضایع کنی؟اصن برات کارمند استخدام نمیکنم بیا بریم حانی
عماد-حالا خودتو لوس نکن زدی سرمو داغون کردی تازه طلبکارم هستی؟
-مگه تقصیر من بود اصن من نیومدم واسه جر و بحث اومدم کار حانی رو راه بندازم
عماد-بفرمایید اینو پر کنین
بعد از پر کردن فرم قرار شد من و حانی توی یه اتاق کار کنیم
-راستی مش عماد دوستام میان تفلد
-دستشون درد نکنه زحمت میکشن
-بهت لطف میکنن چیکار کنیم دوستامون مثه خودمون با مرامن مثه دوستای تو نیستن خب برم به کارام برسم
و زبونمو براش در اوردم و در رو زود بستم عماد خیلی رو دوستاش حساس بود منم دست گذاشتم رو نقطه ضعفش صدای دادشو شنیدم
-اگه مردی برگرد حسابتو بعدا میرسم
-من دخترم
و رفتم داخل اتاقم
حانی-ماشاا... مثه تام و جری هستین شما دو تا
-نخیر ما خواهر و برادریم به من میگه تو برام مثه سارا میمونی یعنی دلم میخواد اون موقع با دیوار یکیش کنم
-عزیزم اونکه نمیدونه حس تو بهش چیه که وگرنه این حرف رو بهت نمیزد
-اخه جالبیش به اینه یه بار بهش گفتم به هیچ کس نگو مثه خواهرمی ولی دوباره تکرار میکنه
-خب پس فهمیده میخواد اذیتت کنه
-بیخود کرده فهمیده
یه دفعه عماد در رو باز کرد
عماد-کی بیخود کرده
یا خدا این کجا بود؟
-استراق سمع کار زشتیه
-به خدا گوش نمی دادم فقط جمله اخرت رو شنیدم
-خر خودتی حالا فرمایش؟
-زشته ادم با رئیسش اینطور صحبت کنه
-زشته رئیس پشت در اتاق کارمنداش فال گوش وایسه
-حالا من هر چی میگم تو باور نکن این نقشه رو روش کار کنین تا 4 روز دیگه باید تحویل بدیم
-چشم اقای رئیس
از در رفت بیرون
-پررررررووو
در رو باز کرد
-چی گفتی؟
-فک کنم با ید دو تا در بزارم صداها خیلی زود میرسه بیرون یا هم گوش بعضیا تیزه
-چی گفتی؟
-کار داریم میشه برین اقای رئیس؟
-بله
و رفت اون روز با حانی فقط به نقشه ور میرفتیم بعد از اینکه برگشتم خونه افتادم رو تخت و خوابیدم و بعد از
اینکه بلند شدم رفت یه دوش گرفتم و رفتم شام خوردم
-مامان من فردا میرم کوه
-با کی؟
-با حانی و نامزدش و عماد
-خوش بگذره فردا شب سوگل جون و صبا جون شام اینجا دعوتن محمد و مهدی هم هستن گفتم که بعد
نگی نگفتی
-باژه
-چی گفتی؟
-شکل تحریف شده ی باشه بود من و حانی ساختیم
مامان به علامت تاسف سرشو تکون داد
بابا-افرین چقدر شما خلاقین
-واقعن داریم از دست میریم
بابا خنده ای کرد و رفت جلوی تی وی منم به مامان کمک کردم برای جمع کردن ظرفا رفتم تو اتاقم موبایلمو چک کردم دیدم یه اس داشتم بازش کردم از طرف عماد بود اولین اس بود که بهم داده بود
-سلام فردا ساعت 5:30میام دنبالت
--سلام زود نیست؟
-نه
-6:30بیا
-نخیر 5:30
-نخیر 6:30
-تنبل خانوم 5:30
-خودت تنبلی من 6:30اماده ام
-همین که گفتم 5:30میام شب خوش
-عماااااااااااد تو روحت
-مرسی خدافظ
-درد
دیگه جواب نداد
گریه ام گرفت
-این چیه میزاری؟
-به من چه خب
-یکی دیگه بزار
-دیگه رسیدیم ایشاا... برگشتنه
اداش رو در اوردم
-فک کردی من برگشتنه با تو میام عمرا انقدر اذیت میکنی ادم پشیمون میشه حاضرم پیاده بیام ولی با تو عمرا
-من حال منت کشی ندارم
-نداشته باش فک کردی گفتم که منت بکشی
وقتی پارک کردپیاده شدم زنگ زدم به حانی و گفت 5دقیقه دیگه میان منم رفتم روی تخته سنگی نشسم که یه پسره گفت
-نبینم تنها نشستی بفرمایین در خدمت باشیم
-مزاحم نشو
-بیا این شماره منه منتظرم
بدون اینکه نگاه کنم شماره رو پاره کردم عماد داشت میدوید به سمت من
-این پسره کی بود؟
-پسر باباش چمیدونم
-باهات چیکار داشت؟
-به تو هم باید جواب پس بدم برو بابا
پاشدم که ازش دور بشم بازوم رو کشید
-وایسا ببینم
توو چشماش عصبانیت و خشم رو میدیدم سرم رو انداختم پایین و گفتم
-شماره داد منم پاره کردم و گفتم مزاحم نشو
-غلط کرده بزار حسابشو بزارم کف دستش
این دفعه نوبت من بود که دستشو بکشم
-عماد تو رو خدا بیخیال حانی و نیما الان میرسن خواهشت میکنم ول کن صبح اول صبحی نذار به دهنمون زهرمار شه منم که جوابشو دادم
یکم مکث کرد و گفت
-باشه اینو بگم که از پیش من تکون نمیخوری
-ببخشین اسیر گرفتی؟
اومد جوابمو بده که گوشیم زنگ خورد حانی بود بهش گفتم کجاییم اونا هم 2 دقیقه بعد اومدن عماد رو با
نیما اشنا کردم داشتیم چهار تایی میرفتیم ولی کم کم نیما و حانی نامزد بازی شون گل کرد و دوتایی با هم
تنهایی رفتن اروم گفتم
-تو روحت حانی
-چیکارشون داری بذار عشق شون روبکنن
-خب من حوصله ام سر رفت
-با من حوصله ات سر میره؟
-په نه په با میرزا پشمک الدین خان
-خب بفرمیو چیکار کنم تا حوصله ات سر نره
-حانی کاری نمیکرد فقط باهاش فک میزدم تو که نمیتونی
رفتم پیش حانی و نیما
-نامزد بازی بسه بابا دلمون پوسید اقا نیما من این نامزتون رو قرض بگیرم
-نیما-بفرمایین
-شما هم برین با عماد صحبت کنین
دست حانی رو کشیدم و رفتیم بعد اینکه یکم فک زدیم تصمیم گرفتیم صبحونه کوفت کنیم با مسخره بازی
های من و عماد هر جوری بود صبحونه رو خوردیم و دوباره شد همون دوتا دوتا من موندم و عماد ایندفعه
باهاش حرف داشتم
-میگم عماد تو از شکست عشقیت به بعد حالت بهتر شده ها
-واقعا؟چه خوب
-به خدا راست میگم اومدی رو فرم
-اثرات دعوا با جنابعالیه
-مگه من چقدر باهات دعوا میکنم خیلی بدی
-خیلی حال میده تو رو حرص بدی
-چرا؟
-قیافه ات قشنگ میشه
-درد
-چرا تو وقتی کم میاری فحش میدی؟
-چونکه میگم خیلی دلم میخواد ببینم عشقت چه شکلیه
-دیدی که
-نه به نظرم مهگل برات عشق نبود یه احساس زودگذر بود چون معمولا هر کی شکست عشقی میخوره داغون میشه
-اره اتفاقا خودمم همچین حسی دارم

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
عضویت در سایت

عضویت

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1528
  • کل نظرات : 9
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 19
  • آی پی امروز : 13
  • آی پی دیروز : 64
  • بازدید امروز : 39
  • باردید دیروز : 356
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 1,123
  • بازدید ماه : 3,277
  • بازدید سال : 26,221
  • بازدید کلی : 79,644