loading...
►███▓▒░░ضامن چت ░░▒▓███◄
ضددختر

مجیدقزوین بازدید : 21 پنجشنبه 14 دی 1391 نظرات (0)

دامیار: امیدوارم یه انتخاب درست داشته باشی و همیشه موفق باشی...
باز من زود قضاوت کردما...
من: ممنون...
و بعد رفتم سمتِ شروین که تازه از اتاقِ پرو اومده بود بیرون...
نمی دونم چرا دوست نداشتم با دامیار تنها بمونم... یه جورایی معذب میشدم...
خورشید اخه معذب شدن نداره که اون تقریبا 20 سال از تو بزرگترِ دختر...
نمی دونم اما خوب رفتاراش یه جوری شده...
به اصرارای دامیار برای خوردنِ شام کنار همدیگه جوابِ منفی دادم و تونستم که دامونم راضی کنم و ناراحتش نکنم...
نگاه های خیرۀ دامیار عصبیم می کرد... شاید بی منظور بودن اما یه حسی بهم می گفت:
خنگِ خدا چرا معنیِ نگاهاش و درک نمی کنی...؟
یه حسی می گفت دامیار با نگاهش با من حرف میزنه...
پول بستۀ نمک و فلفل سیاهی که خریده بودم حساب کردم و دست تو دستِ شروین راهی خونه شدیم...
انقدر ذهنم درگیرِ محسن و مهمونی و حرفاش و همینطور حرکاتِ دامیار بود که نسبت به بپر بپرای شروین بیخیال بودم و اونم انگار نه انگار که با شیطنتش داره دستِ من و از جا می کنه...
سعی کردم مشغله های زیاد و بریزم دور و واسه همین ایستادم و به روسری های پشت ویترین چشم دوختم...
با اینکه اهلِ مد نبودم اما این روسریای بزرگی که واسه امسال تابستون مد شده بود عجیب چشمم و گرفته بودن به خصوص این یکی که شده بود نگینِ همۀ روسری های ویترین...
با ذوق رفتم داخل مغازه و قیمتش و پرسیدم...
و چند لحظه بعد به همون اندازه که ذوق داشتم سرخورده شدم و برگشتم..
شکرت خدا... انگار تنها چیزی که دیگه بی ارزشِ ما ادماییم... آخه من 70 هزار تومن خرجِ یه ماهمم نیست اونوقت بدم پایِ یه روسری که هفتۀ بعد کهنه میشه ؟
خوبه والا بعد از چند ماه گفتم یه چیز برای خودم بخرما... بیخیال مگه همینی که روسرمِ اشکالش چیه؟
سر خیابون... با دیدن ماشینِ محسن هنگ کرده و شُک زده سر جا میخکوب شدم... این اینجا چی کار می کرد؟
با ویشگونی که شروین از دستم گرفت برگشتم و با عصبانیت بهش زل زدم...
شروین با اخم گفت:
شروین: می دونم ماشینش قشنگِ اما اونجوری نگاش می کنی پررو شد ببین داره بهت نگاه می کنه...
خندیدم و گفتم عزیزِ اجی من که به اون نگاه نمی کنم...
شروین با سوال بهم خیره شد ...
به روبه رو نگاه کردم دنبال یه نفر بودم ...
آها پیداش کردم.... برای دختری که خیلی از ما دور تر بود و داشت به این سمت میومد دست تکون دادم...
من: من با اون دختر بودم دیدی؟ اون نوشین دوستمِ... بیا تورو بزارم خونه باهاش برم بیرون...
-خوب منم میام...
نه داداشم باید تنها بریم نوشین خجالت می کشه... بیا زودتر...
صدای اس ام اسم بلند شد... اول شروین و گذاشتم تو خونه و بهش گفتم به مامان بگه نوشین و دیده و بگه که باهاش میرم بیرون...
خدایا متاسفم واسه این دروغایی که پشت سر هم ردیف می کنم... اما انگار دروغ ، دروغ میاره...!!! باید ترک کنم این کارم و اما دیگه عادت شده انگار ... و ترکِ عادت موجبِ مرضِ...
نه خدا قول میدم به زودی آدم شم...
گوشیم و در آوردم و رفتم تو اس ام اسا...
همونطور که حدس میزدم محسن بود...
محسن: منتظرتم... بیا کارت دارم...
چه با تحکم... بعد از دو روز اس ام اس داده یه سلامم بلد نیست...
رسیدم بهش و نشستم تو ماشین هنوز در و نبسته راه افتاد... جوری که جیغِ لاستیکا بلند شد...
من: سلام... چه خبره محسن؟
برگشتم سمتش وا این چرا اینجوریه؟
من: محسن؟ چته؟ چرا اینجوری شدی؟ محسن؟
برگشت سمتم... چشماش قرمزِ قرمز بود... یا شایدم از عصبانیت به خون نشسته بود...
محسن: سلام...
انقدر وحشتناک شده بود که از ترس دستم رفت رو دستگیرۀ ماشین... شاید خریت بود اما دلم می خواست خودم و از ماشین پرت کنم پایین احساس می کردم امنیتم اینجوری بیشتر تضمین میشه تا تو ماشین کتارِ محسن باشم...
اما محسن خیلی زود درارو قفل کرد...
محسن: میخوای بمیری؟
با سرعتِ سر سام اروری میروند... نمی دونم کجا...فقط گاز میداد...
دلشوره داشتم و ترس بدجوی به دلشورم دامن میزد...
من: چیزی شده...؟
خندید...
محسن: نه خانومی چی میخواست بشه؟
من: پس چرا اینجوری هستی؟ حالت خوبه؟ من دارم می ترسم محسن...
محسن زمزمه وار گفت: هیچی نشده...
و بعد با صدای بلند تری گفت:
محسن: هیچی نشده... فقط بدم میاد خر فرض شم... خر فرضم کنن...
با صدایی که می لرزید و نزدیک بود اشکمم در بیاد گفتم:
خوب عزیزم کی خر فرضت کرده؟ آروم باش... آروم باش تا حرف بزنیم... باهام حرف بزن تا خالی شی... فقط آرومتر بِرون... تصادف می کنیما...
هر چی میزدم شیشه نمیومد پاییین...
محسن: چرا هی اون دکمه و میزنی؟
من: اخه گرمِ...
اما واقعیت این نبود... پیشِ خودم فکر می کردم حالا که محسن نگه نمیداره شاید بهترِ جیغ بزنم و کمک بخوام...
اون لحظه دستم از همۀ دنیا کوتاه بود... مثل یه مرده...
مثل یه مرده ای که به اعمالِ زشتش نگاه می کنه و هر کار می کنه نمیتونه توشون دست ببره و درستشون کنه... همچین حسی دامنگیرم بود...
کولر و روشن کرد...
محسن: الان خنک میشی...
من: محسن نمی خوای حرف بزنی؟؟
محسن: تو که راحت می تونی بری بیرون؟ راحت با مردای غریبه میگی و می خندی واسه چی واسه من کلاس میای؟
با تعجب و صدای بلند گفتم:
من؟؟؟
محسن: نخیر ننۀ من... رفتم بازار لباس بخرم اونوقت میبینم خانوم با مردِ گنده همقدم شدن ...
چند لحظه ساکت شد وبعد گفت:
چه گفتمانی هم راه انداختن وسطِ خیابون...
من: خوب کِی و می گی؟
محسن: همین یه ساعت پیش... امارشم از دستت در رفته؟ مگه چندمین بارتِ؟
خندیدم... خنده ای که بیشتر ترس توش بود... ترس و تردید... ترس از اینکه کجام؟ اینجا کجاست؟ محسن داره منو کجا میبره؟
من: محسن اون پدر یکی از بچه های مهدِ... کجا داری میری؟
از یه دوراهی پیچید... پیچید به سمتِ راست...
حالا دیگه همون یه ماشینینم که با ما تو جاده بود نیست...
حالا دیگه من بودم و محسن... منم و خدا... با یه پسری که خیلی فرق کرده با یکی که دیگه نمیشناسمش...
رفت گوشه و زد رو ترمز و با صدای آرومی گفت خوب....
برگشت سمتم...
منم برگشتم سمتش...
من: پسرش افسرده بود...
کمی اومد جلوتر...
محسن: خوب؟
کمی رفتم عقب تر...
من: کمک کردم به بهبودِ پسرش.... و اون پسر بچه ازونوقت تاحالا کمی بهم عادت کرده...
من باهاش می رم خرید ... همین...
بیشتر اومد سمتم، بیشتر رفتم عقب... دیگه کامل به در چسبیده بودم...
محسن: اونوقت چرا با پدرش لاس میزدی؟
آب دهنم و سخت قورت دادم و سعی کردم که نزنم تو گوشش... دستمام و مشت کردم و ناخنم و به کف دستم فشار میدادم... شاید اینجوری کمی از عصبانیتم کم می شد... اما دریغ...
من: بابا هم داداشِ من بود هم پسرِ اون به کارای اونا می خندیدیم حتما...
دستش و انداخت دورِ صندلیم و گفت:
چشماش و برای چند لحظه بست و در همون حال گفت:
محسن: قول میدی دیگه بهاش نری بیرون...؟
من: آ... آره..
چشماش و باز کرد... حالم داشت از صورتش بهم میخورد... از نزدیکیِ بیش از حدمون...
محسن: می بینی خورشید... من عاشقت شدم...! انقدر که نزدیک بود جفتمون و به کشتن بدم...!
اومد جلوتر... حالا دیگه نفساش می خورد به صورتم...
اما من هیچ فضایی برای فرار نداشتم... برای فرار از بوی تلخ و زهرِ مار مانندِ دهنش...
می خواست لباش و بزاره رو لبام... قشنگ می فهمیدم هدفش چیه...
سرم و کج کردم و به رو به رو زل زدم...
با اینکه می خواستم عصبیش نکنم اما نشد...
اشکام سرازیر شد...
من: محسن من که گفته بودم از من بیشتر از یه دوستِ معمولی توقع نداشته باش... توقعی که می گفتم همین بود... لطفا برو عقب....
چند ثانیه ای تو همون حالت موند ...
آروم گفت :
محسن: فعلا میدون تو دستایِ تواِ...
رفت عقب...
حالا می تونستم تمومِ حرفایی که میزنه و درک کنم... من ساده ام... راس می گفت... خر تر از من جایی پیدا نمی کرد... چه طور تونستم انقدر راحت گولِ ظاهرِ پاک و تمیزش و بخورم... چه طور شد که فکر کردم بطنشم تمیز و پاکِ.؟
چند لحظه سکوت شد...
محسن: فقط می خواستم بگم چقدر دوستت دارم...
برگشت سمتم و با تحکم گفت:
محسن: فردا مهمونیِ... میای دیگه؟
من: آ... آره... می ییام...
خندید... خندش مثلِ همیشه بود اما حالا واسه من زشت و کریح جلوه می کرد...
محسن: اگه نمیومدیم میومدم از تو خونه میاوردمت بیرون... فکر کنم دیگه من و بشناسی...
دستم و گرفت... چندشم شد... ترسیدم.. مور مورم شد...
گذاشت رو قلبش...
دستم تپشای نامنظمِ قلبش و حس می کرد...
محسن: می بینی این واسه هر کی که بتپه دیگه صاحبش منم...
قشنگ نقش بازی می کرد اما نمی دونم چرا کلمه کلمه از حرفاش رنگِ دروغ و ریا داشت...
دستم و ول کرد و ماشین و روشن کرد...
من: منو زودتر برسون خونه... بزار واسه فردا مامان بزارِ بیام مهمونی...
محسن: می خواستم ببرمت خونم واسه فردا برام لباس انتخاب کنی... اما راست می گی... بهتره بهونه دستِ مامانت ندیم... فردا زودتر بیا که اول بریم خونم...
من: باشه حتما...
تو مسیر حرفی نزدم... فقط اشک ریختم... اشک ریختم واسه دلِ شکستم... واسه قلبی که اعتماد کرد... واسه دلی که هم صحبت می خواست... واسه خنجری که به قلبم خورده بود...
واسه پسری که فکر می کردم دوستمِ ... اما اون... اون فکر می کرد من یه دخترِ خرابم... از جنسِ خودش... اون خراب بود... یه آدمِ دروغگو و سوء استفاده گر...
حرفای محسن نه تنها تسکین نشد بلکه باعث میشد گریم شدت بگیره... فکر کنم خودشم متوجه شد چون دیگه حرفی نزد تا اینکه رسیدیم...
داشتم پیاده میشدم گفت...
محسن: برای فردا لباس آماده نکن... گفتم خواهرم برات یه لباس مناسب بخره... مواظب خودت باش...
من: خداحافظ...
همزمان با من یه سوزوکی پیچید تو خیابون... تر مز کرد... نگاش کردم... چقدر آشنا بود... داشت محسن و نگاه می کرد...
محسن گازش و گرفت رفت...
زن به من نگاه کرد...
خدایا من اینو یه جا دیده بودم اما چرا یادم نمیومد... شایدم حالم خوب نیست... اما دیده بودمش...
زن رفت جلوتر... ماشینش و پارک کرد و پیاده شد...
من در حالی که دوباره اشکم درومده بود و پاکشون می کردم رفتم سمتِ خونه...
زن: خانومِ نجفی؟
برگشتم سمتش...
با لبخند اومد جلوتر... حالا دیگه مطمئن بودم میشناسمش...
دستش و آورد جلو...
زن: سلام عزیزم
بهش دست دادم وسلام کردم...
با نگرانی اومد جلوتر و گفت:
حالت خوبه؟
من: بله خوبم... ببخشید چهرتون خیلی آشناست... اما ... انگار میشناسمتون... مادرِ آوا و آروین...
زن:بله خانمی... ساناز هستم عزیزم... ارجمند... زحمتِ آرا و آروینِ منم تو مهد به عهدۀ شماست...
من: وای بببشخید من یکم ذهنم درگیر بود نشناختمتون... خوبید؟ شما اینجا؟ با من کاری داشتین.؟
ساناز: نه عزیزم اتفاقی دیدمت اینجا خونۀ مامانِ... یه جورایی همسایه بودیم... اما شما اون موقع بچه تر بودی..
من: چه جالب ما با همسایه ها رفت و امدی نداشتیم برای همین من همه رو نمیشناسم...
ساناز: اما من حسابی خودت و مامانت و با طرح های قشنگت و دوخت عالیِ مامانت میشناسم...اما چون بزرگتر بودی تو مهد نشناختمت...
من: ممنون لطف دارین...
ساناز: خانمی میشه یه سوال ازت بپرسم؟ راستش چند بار بود می خواستم بیام در خونتون روم نمیشد؟ یعنی اگه دیده بودم شمایی که از ماشینِ اون پسر پیاده میشدی زودتر از اینا میومدم اما متاسفانه من تا امروز چهرت و ندیدم...
احساس کردم که یهو رنگ از روم پرید...
مِن مِن کنان گفتم:
من: درِ خونه؟ چرا خونه ؟ خوب ... خوب اون...
ساناز دستش و گذاشت رو شونم
ساناز: عزیزم اروم باش نه قصدِ دخالت دارم نه قصدِ فضولی تو مسائلِ شخصیت... راستش ... راستش نمی دونم چه جور بگم..
ساناز: بزار اینجوری بگم فکر می کنم دوست باشید... شما چقدر این آقارو میشناسی؟ بنظرت قابلِ اعتماد هست؟ عزیزم... میدونی همسرِ من و خانوادشون چند وقتِ دنبال ایشون هستن؟ خانمم باید مواظب خودت باشی...
اینارو که گفت ناخودآگاه و غیر اردای اشکم درومد... دوباره همۀ صحنه ها برام جون گرفت... همه چی زنده شد و مثل یه مستند از جلو چشمام رد شدن...
ساناز من و کشید تو بغلش و گفت:
ساناز: آروم باش دختر... تو که نمی خوای مامانت چیزی بفهمه... اینجوری لو میری ها شیطونک خانم...
بهش نگاه کردم...
ساناز: می تونی به من اعتماد کنی... بیشتر از اونچه که فکر کنی... توام جای خواهرِ من... اما باید بهم کمک کنی؟ باشه؟باید بهمون کمک کنی... این پسر ، آتوسا ،خواهر پسرخاله های شوهرم و گول زد... کشوندش به راه خلاف ... بی آبروش کرد و بعدم ولش کرد... اون خودش مقصر بود اما ایشون هم یه جور اغفالگر بودن.... هیف که از آرشام اجازه ندارم وگرنه الان میرفتم دنبالش...
من: باشه باشه فقط اون خیلی خطرناکِ... در حالی که صدام بریده بریده شده بود گفتم:
من: اون حتی میتونه من و از تو خونه بدزدِ... من فکر می کردم محسنِ پسر خوبیِ...
ساناز: نگران نباش... باید از دستش شکایت کنی... یه پرونده شکایتم از ما داره و چندین پرونده از خانواده های دیگه... اون یه فروشندست... فروشندۀ مواد ... البته تاحالا نتونستن با مدرک بگیرنش ... خیلی زرنگِ... خودش شرکت ساختمونی داره اما کار باباش و نسلش و دنبال کرده... اینجور که می گفتن پدرش قدیم تو لرستان خشخاش می پرورونده... و حالا نسل به نسل پیشرفت کردن و کریستال و هزار کوفتِ دیگه...
نگران نباش شکایت کنی همه چی درست میشه... مطمئن باش
با ترس بهش خیره شدم...
من: وای نه تروخدا اگه مامانم بفهمه... اگه بفهمه من از خجالت می میرم... من هیچ شکایتی ندارم ازش...
ساناز: عزیزم تو که خطایی مرتکب نشدی با اینحال باشه... فقط برام تعریف کن... لطفا... باشه...؟ اگه نمی خواش شکایت کنی حداقل به عنوان شاهد بیا و حضور داشته باش...
بهش نگاه کردم یعنی میشه بهش اعتماد کرد...
از درون یه نفر بهم می گفت احمق تو به یه پسری که از اول مشکوک بود و تو رفتاراش و برای خودت توجیه می کردی اعتماد کردی حالا به این نمی خوای اعتماد کنی؟ بچه هاش پیشتن خودشم که معلومِ متشخصِ... تازه ماشینشم که خوشگلِ...
خاک تو سرت خورشید باز تو به ظاهر نگاه کردی...؟
بهش نگاه کردم با ترید ... با ترس...
ساناز: مطمئن باش به کسی نمی گم... حتی به شوهرم... فقط می گم تو می تونی کمکمون کنی.. می گم که یه جورایی میشناسیش...
گوشیش زنگ خورد.. نشد جوابش و بدم...
سانز: الو عزیزم دارم میام ... شما رسیدی؟ من جلو درِ خونه ام... دارم با یکی از همسایه ها حرف میزنم...
...
باشه عزیزم... شما سفره بندازید من اومدم... آرشامی فدات شم به مامان کمک کن پاش درد می کنه... قربونت برم خدافظ...
....
اوووو دو کلمه حرف زدم پونصد دفعه قربونش رفت هزار دفعه هم فداش شد! کی میره این همه راهو اما چه باحاله ها...
ساناز: ببخشید خانمی... خوب کی وقت داری؟ بیام مهد می تونیم حرف بزنیم؟ سیاوش که نیست اما ممکنه سیامکم بخواد باهات حرف بزنه مشکلی که نداری..؟
با چهره ای در هم گفتم:
من: همون پسری که دیروز اومدن دنبالِ بچه هاتون؟
ساناز: آره همون... آتوسا خواهرِ اوناست...
من: نه اصلا... خیلی از خود راضیِ...
خندید...
ساناز: اون یکم لجباز شده... سرِ ناسازگاری با همه داره.. از یه طرف مشکلاتِ زندگیِ خودشِ و از طرفی دیگه خواهرش بهش حق بده...
من: باشه اما من...من...
یکم نگاش کردم خجالت می کشیدم بگم اما دل و زدم و به دریا و به نوک کفشام خیره شدم... من
دیروز بهشون زبون درازی کردم فکر کنم دیدن..
لپم و کشید...
ساناز: مثل خودم شیطونی اشکال نداره.. سیامک اونجوری نیست... حتما حرصت و درآورده دیگه... اون می دونه چه جوری سربه سرِ دخترا بزاره... با اینحال تو اصلا خجالت نکش خوب کاری کردی عزیزم...
پس من فردا صبح خودم میام دنبالت میبرمت مهد... نظرت چیه؟ اصلا میخوای مرخصی بگیری؟
من: فردا مرخصی می گیرم... چون من صبحِ زود وقتی شما خوابی میرم مهد...
ساناز: اوه چی راجع به من فکر کردی؟ بیشتر شبا که شما خواب تشریف داری من بیمارستان شیفتم گلی... اما باشه صبح ساعت 10 میام دنبالت...
من:باشه ... پس با اجازه...
ساناز: دیگه بهش فکر نکنی ها... برو با خیالِ راحت بخواب
در و باز کردم و سوار شدم...
اولین بارم بود سوار ماشین شاسی بلند میشدم.... آخیش چه صندلیای باحالی داشت... آدم انگار رفته تو یخ در بهشت انقدر که خنکِ...
احساس می کردم همه می دونن من ندید بدیدم...
ساناز: صبح بخیر خانوم... مثلِ اینکه هنوز خوابی...
من: ای وای ببخشید سلام... نه بیدارم... اینجا انقدر خنکِ که اصلا یه لحظه ذهنم یخ بست یادم رفت چی میخواستم بگم...
ساناز: این ماشینا تنها خوبیشون همین خنکیشونِ...
من: نه بابا خوشگلم هست...
ساناز: قابل نداره خانم...
من: اوه نه مرررسی...
همچین گفتم نه که انگار الان جدی میخواد ماشین و بده به من...
ساناز: خوب کجا بریم؟
من: نمی دونم... می خوایید بریم پارک...
شساناز: وای نه خیلی گرمِ الان... بیا بریم یه کافی شاپی جایی... چون یک ساعت دیگه هم سیامک به ما ملحق میشه...
نفسم و سخت دادم بیرون و گفتم باشه...
ساناز: سخت نگیر... محسن خیلی مهربونِ...
من: ای وای نه... مشکلی نیست...
رفتیم تو پارکینگ و پیاده شدیم... وای خدا داریم میریم غار!!!
تاحالا توش و ندیدم اما تعریفش و زیاد شنیدم... ورودیش و که خیلی شیک و ناز درآوردن انگار که واقعا داری وارد غار میشی...
از پله های مارپیچ گذشتیم و رفتیم پایین... ساناز رو کرد به من و گفت:
سنتی یا مدرن؟
من: سختِ کفشم و در بیارم پس بریم مدرن..
و با هم رفتیم سر میز...
من کوکتل شکلات سفارش دادم و ساناز معجون بستنی...
نمی دونستم از کجا شروع کنم... فکر کنم خودش فهمید چون کمکم کرد...
ساناز: چه جوری آشنا شدید...
یکم مکث کردم... و بعد گفتم:
یه شب که از سرکار می رفتم خونه و دیرم شده بود... تاکسی نبود... اومد کنارم گفت این موقع شب تنها لطفیِ که می تونه بهم بکنه... گفت که قصدی نداره...
اما نمی دونم چی شد... چی شد که دوستم شد... برام گوشی خیلی گرون خرید... مامانم شک کرد بهش پس دادم... بهش گفته بودم من یه دوستِ اجتماعی میخوام و از من بیشتر توقع نداشته باشه... بهش گفته بودم می تونه دوست دختر داشته باشه...
کم کم برای ساناز همه چیو تعریف کردم... تک تکِ کلمات و جزء به جزء لحظه ها...
ساناز: آروم باش دختر... برو خداروشکر کن که زودتر فهمیدی چکارست... که اتفاقی بدتر نیفتاد...
ساناز: خورشید جان گریه نکن ناراحت میشما...
از رو میز دستمالی برداشتم و اشکام و پاک کردم...
من: فکر می کردم آدمای بد انگشت شمارن... اما .. حالا می دونم... می دونم که آدمِ خوب انگشت شمار شده...
ساناز اشکال نداره.. خدا خودش جوابش و میده.. الان بسه دیگه ... سیامک بیاد می گه دختره رو نگاه دماغش مثلِ دلقکاست.... ختدیدم... صدام خش دار شده بود...
من: امشب و چه کار کنم ؟ مهمونی که نمیرم اما دیگه می ترسم... هم خودم از بیرون از خونه اومدن میترسم هم برای خانوادم نگرانم...
تازه من شبا هم خواب ندارم... و بعد ماجرای پراید سفیدم براش تعریف کردم...
ساناز متفکر به وسطِ میز خیره شد...
ساناز: که اینطور... پس کلا برات نقشه داشتن... من نمی دونم اما فکر کنم کاری که می گفت همون مواد فروشی و انتقالش به شهرای مختلف بوده... حتما اونا هم اومده بودن تاییدت کنن...
ساناز: اما بازم اینا بافته هایِ ذهنِ منِ... دختر تو باید حتما به پلیس بگی... شاید اصلا از طریق اونا بتونی باندشونم گیر بندازی...
من: نمی دونم فقط مامانم نباید بفهمه...
صدای سیامک و شنیدم که سلام کرد...
تند تر اشکام و پاک کردم و همونجور که سرم پایینن بود سلام کردم...صندلی و کشید عقب و نشست...
ساناز: خوبی؟ خانوم کوچولو چطورن؟
سیامک: قوربونِ شما ایشونم خوبن سلام رسوندن برای شما...
اوه پس زن داره... بیچاره زنش... ایش مرده شور ببرِ اون قیافشو...
همینجور که نگاش می کردم و بهش بد و بیراه می گفتم یهو برگشت سمتم...
سیامک: شما خوبید؟
جا خوردم و مِن مِن کنان گفتم مرسی...
یه قهوه سفارش داد و به ساناز خیره شد...
ساناز: ببین امشب خورشید از طرف محسن به یه مهمونی دعوت شده و یه جورایی محسن خورشید و تهدید به رفتن کرده...
سیامک دستاش و مشت کرده و گفت:
سیامک: غلط کرده مرتیکۀ.... من خودم اینو نکشم خیالم راحت نمیشه...
ساناز: سیامک نمیشه که عزیزم اونوقت مطمئن باش جای اون تو باید بری پشت میله های زندان... بسپارش به قانون...
سیامک: خوب داشتی می گفتی...
ساناز: هیچی دیگه اگه خورشید نره یه جورایی میشه تموم شدنِ رابطۀ خورشید با اون دوستش که با محسن دوستِ... و خورشیدم رابطش با محسن قطع میشه.. ( ساناز به خاطرِ من اسمِ یه دخترِ دیگه و به میون اورد که من اسمم خراب نشه)...
سیامک: خوب بره مهمونیش...
من: نهههه.... من اگه تمومِ زندگیمم بیفته کنار اون یه نگاهم نمیندازم چه برسه باهاش برم مهمونی...
سیامک: معلومه حسابی هم حواست و جمع کرده... خوب منم میام...
اندفعه با صدای بلند تری گفتم...
من: نههههههههه...
ساناز خندش گرفته نتونست خودش و کنترل کنه...
ساناز: تو این مسئله هم خیلی خطرناکِ... خورشید و می کشه که اگه تورو کنارش ببینه...
سیامک به من نگاه کرد و گفت ؟
سیامک: یعنی چی نمی فهمم...؟ چرا باید تورو بکشه؟ مگه نمی گی دوست پسرِ دوستتِ...؟
من: آره اما رو منم تعصب داره... من بهش گفته بودم فقط دوستِ اجتماعی هستیم اما اون دیروز نزدیک بود من و بکشه ...
سیامک خوب تو عملِ انجام شده قرارش میدیم... با هم میریم شما منو معرفی کن... یا مثلا آرشام بره...
و بعد برگشت سمتِ ساناز و گفت نظرت چیه؟
ساناز با اخم گفت:
ساناز: نخیر.... شوهرم بی من جایی نمیره... حتی پارتیِ برنامه ریزی شده...
سیامک: اوه اوه باشه بابا نزن...
ساناز: بیخیال سیامک من می گم نمیشه ریسک کرد...
سیامک بلند شد و گفت:
سیامک: باشه پاشید... پاشید زودتر بریم پیشِ همون کسی که پروندمون و داره... دیگه خودشون پلیسن هر چی اونا بگن...
و بعد رو به من گفت:
سیامک: شما هم لازم نیست نگران باشید... درستِ ما هدفمون گرفتنِ اون نامردِ اما حواسمون به شما هم هست...
لبخند زدم و گفتم ممنون... انگار ساناز راست می گفت که خیلی مهربونِ...
وقتی حساب کرد ساناز رفت بالا... من و سیامک همزمان پامون و گذاشتیم رو پله ... یه جورایی همقدم بودیم و با هم میرفتیم بالا... سر پیچ که راه باریک می شد باید اول یه نفرمون میرفت بعد اون یکی...
من: بفرمایید...
سیامک سرش و خم کرد و دست راستش و آورد بالا و به من گفت:
سیام: خواهش می کنم خانم...
اوه حرف زدنت تو حلقم... اون دستت تو حلقم... چه با کلاس چه جنتلمنانه... یه لحظه فکر کردم ملکۀ انگلیسم...
نمی دونستم باید چی بگم... خدا کنه وقتی قرارِ اظهاراتم و بنویسم سیامک بره بیرون...
اصلا بفهمه... من که کارِ بدی نکردم... آره به جهنم بزار بفهمه... شایدم نفهمید... امیدوارم
از پنجرۀ ماشین به بیرون نگاه می کردم و بی راده پوستِ لبم و می جویدم...
اخه منو چه به اینکارا... اگه تیر بخورم... اگه بمیرم... اگه منو گروگان بگیرن... !!!
من اصلا نگرانِ خودم نیستم اما مامانم چکار می کنه از غمِ نبودِ من!!؟!!
اَ َ َه خورشید خجالت بکش هیچی نمیشه...
با صدای ساناز از فکر اومدم بیرون...
ساناز: خورشید حواست کجاست خانم؟چند بار صدات کردم...
من: وای ببخشید حواسم نبود....
سیامک که جلو نشسته بود برگشت سمتِ منو گفت:
باور کنید اصلا لازم نیست نگران باشید... چون من همراهتونم و شده خودم از بین برم نمیزارم آسیبی بهتون برسه... مردِ و قولش و اینکه همه مثلِ محسن بی غیرت نیستن... خیالتون راحت باشه... شما هم مثلِ خواهرِ من...
اه اه اصلا خوشم نمیاد خواهرِ این بو گندو باشم... ایشش...
من: هر چی هم بگیم باز از نگرانیِ من کم نمی کنه اخه ممکنِ وقتی محسن ببینه شما با منید باز مثلِ دیروز می شه...
سیامک: دیدید که با کمی جستجو متوجه شدن چند تا از رقیبای کاریِ محسن تو این مهمونی دعوتن و یه سری از پلیسا از طریقِ اونا و به عنوان همراه تو خونه نفوذ می کنن پس دیگه واقعا جایِ نگرانی نمی مونه...
ساناز: سیامک تو دیگه نرو خونه این چند روز خونۀ مامانِ من بمون فکر می کنم بهتر باشه... حواست به خورشیدم هست... الانم برو خونه لباس بردار بیا... فقط زودتر بیا چون محسن به خورشید گفته ساعت 9 یعنی یک ساعت زودتر میاد دنبالش تا اول برن خونۀ محسن...
سیامک: باشه... من میرم خونه باید یه سر به خانمیمم بزنم دلم براش تنگ شده... ایششش... خدا بده شانس... چه خر شانسِ زنش...
ساناز: آره برو... خواستی می تونی بیاریش خونۀ مامان...
سیامک: نه خودم تنها باشم بهتره...
ساناز: خورشید جان فقط می مونه مامانِ شما... که اونم الان من میام و یه بهونۀ قشنگ براش میارم... فقط خدا ببخشه مارو...
من: مامان شمارو میشناسه نه؟ اشکال نداره بیشترش برای امنیتِ خودمِ...
ساناز: آره مامانت تو دورانِ مجردیم برام لباس مجلسی زیاد دوختِ... همشم از طرح های تو بود...
سیامک برگشت سمتم و گفت:
سیامک: طراح هستین؟
من: نه تا دیپلم خوندم...
آبرویی بالا و انداخت و برگشت به بیرون نگاه کرد... حتما خودش درس خوندست آره اینو از رفتارش میشد تشخیص داد...
خوب چه کنم همه که نمیشه درس بخونن... هر کی یه زندگی ای داره دیگه... اگه قرار بود کلِ ملت درس خونده باشن و لیسانس و فوق مدرکشون باشه دیگه چیزی از دنیا نمی موند چون اونجوری هر کسی توقعِ یه میز داشت که پشتش بشینه و یکی هم بادش بزنه...
سیامک و پیشِ غار پیاده کردیم... آخه ماشینش اونجا بود و ما هم رفتیم سمتِ خونه...
ساناز: من می خوام یه لباس عروس و یه کت شلوار برای بچه ها بدوزم تا با مامانت صحبت کنم و بگم تورو امشب میبرم پیشِ خودم برای طرح زدن و دیدنِ لباسای قبلی بچه ها برو یه دوش بگیر می برمت خونه مامان اینا خودم یه دستی به سر و صورتت می کشم... اما خیالت راحت ساده درستت می کنم یه جور باشی که محسن نسپرتت دستِ خواهرش اونوقت عجق وجق درستت کنن... خودمون امادت کنیم مطمئن ترِ...
من: باشه... اها راستی به من گفت خواهرش برام لباس اماده کرده...
ساناز: غلط کرده... می گم ارشام کت و شلوارم و از خونه بیارِ هم شیکِ هم پوشیده اون و بپوش عزیزم...
من: ممنون...
ساناز: ما باید ممنون باشیم از تو... اما خوب خوبه که به این مهمونی بری محسن باید گیر بیوفته وگرنه معلوم نیس دست از سرت بردارِ یا نه...
چیزی نگفتم حق می گفت... اگه محسن آزاد می موند نمی دونم چه بلایی سرم میاورد... معلوم نبود اخرش چی میشد... باید خیلی خوب نقش بازی کنم که محسن چیزی نفهمه...
***
با ژیلت تند تند یه صفایی به دست و پاهام دادم و رفتم بیرون... یه دست لباسم که واسه جاهای مهم می پوشیدم و خیلی خوب مونده بود و انتخاب کردم...
یه شلوار لوله تفنگی آبی سورمه ای با یه مانتوی سفید کمردار تا زیرِ باسنم... خیلی بهم میومد خودمم دوسش داشتم اما خوب مامان نمیزاشت واسه هر جایی بپوشم چون مانتوش کمی کوتاه بود... موهام و همینجور خیس خیس بستم و یه روسری بزرگ سفید که حاشیه هاش مشکی کار شده بود گذاشتم .. کیف دستیِ مشکیمم برداشتم و رفتم بیرون...
ساناز جان من اماده ام...
ساناز برگشت سمتم ...
ساناز: چقدر ناز شدی... اوهوم این خوبه برای روحیۀ خودتم میگه... همیشه ازینکه ساده لباس میپوشیدی خوشم میومد اما دوست ندارم دخترِ جوونی به سن تو همش مشکی بپوشِ... چقدرم تغییر کردی..
من: مرسی... یه نگاهی به مامان انداختم ... نه خداروشکر صورتش عصبی نیست./... انگار اونم تحتِ تاثیر حرفای ساناز از لباسم خوشش اومده ...
ساناز: خوب با اجازه ... خیالتون راحت ساناز شب پیشِ خودم میمونه شوهرمم میره پیشِ پسر خاله هاش... خونه تنهاییم...
مامان: ای وای نه این چه حرفیه؟ ما چند سالِ همسایه ایم از شما بدی ندیدیم...
و بعد رو به من گفت: خورشید جان مامان مراقب خودت باش... صبح زودتر بیا...
من: نه مامان از اونور میرم مهد...
مامان: باشه پس دیگه سفارش نکنم...
من: نه خیالتون راحت... طرح ها رو میارم خودمم سایزشون ومی گیرم که براشون بدوزید...
مامان: نه نمی خواد سایز بگیری ساناز جان و مامانش فرداشب اینجا هستن گفتم بچه هاشم بیاره که خودم سایزاشون و بگیرم... همسرشونم که می گن نیست...
ساناز: بله تعارف نمی کنم ارشام فردا باید بره تهران کلا دیر وقت میاد...
کفشِ مشکیِ پاشنه بلندم و پوشیدم و دنبالِز ساناز راه افتادم... خیلی عادت نداشتم اما خوب برای مهمونیِ محسن خوب بود...
مستقیم رفتیم خونۀ مادر ساناز.. انگار از همه چی خبر داشت...
سیامکم اومده بود...
سیامک تا من و دید یکم نگام کرد و بعد دوباره نشست و منو سانازم رفتیم تو اتاق تا یه کم به خودم برسم...
من: فقط زود که محسن اس ام اس داده نیم ساعت دیگه اینجاست...
ساناز در حالی که یکم پنبه بر میداشت موچین به دست اومد سمتم و گفت باشه...
ساناز: دختر چرا انقدر ابروهات پر شده تو خوبه از مامانت اجازه گرفتما...
من: واقعا اجازه داد...؟ من همیشه تمیز می کنم اما اجازۀ برداشتن ندارم...
ساناز: آره... و بعد شروع کرد... انقدر ریشه های ابروم قوی بود که اشک از چشمام درومده بود...
خداروشکر صورتم و خودم تو حموم با ژیلت زدم... فقط خدا کنه زیاد نشه اخه دیگه وقت نبود بدم یکی بند بندازه...
ساناز تند تند آرایشم کرد و موهام و اتو کشید و جلوی موهام و با کلی پوش و اینا یه مدلی درست کرد... بعد یه مشمای لباسش و بهم داد و گفت که ببرم اونجا بپوشم...
ساناز: خوب پاشو مانتوت و بپوش که برید...
اول از همه خودم و تو آینه نگاه کرده بودم... چقدر با یکم آرایش تغییر کرده بودم... ابروهام حالا خیلی قشنگتر شده بود اما همون حالت دخترونۀ خودش و حفظ کرده بود
چشمای درشت و کشیدۀ مشکیم بیشتر تو چشم بود و لبام قلوه ای تر شده بود... البته به کمکِ رژ لبام گوشتیِ اما انقدرام قلوه ای نیست...
مانتوم و پوشیدم و یه دور دیگه خودم و برانداز کردم... هیکلم چه با نمک شده بود... رونام از رو شلواری خیلی قشنگ نشون میداد.. کلا الن از استیلم خوشم اومد... کاش قدم یکم بلند تر بودا... صرفِ نظر از قد کلی ذوق کردم.....
بعد از تشکر از ساناز رفتم بیرون...
بیچاره سیامک تا چند لحظه هنگ بود ... و بعد رو به ساناز گفت:
سیامک: امان از دستِ تو ساناز... امان از دستِ شما خانما..
چیزی نگفتم عجب پسر پررویی نمی گه من خجالت زده میشم یه وقت... بی تربیت...
به صورت سرخ شدۀ محسن نگاه کردم و بعد برگشتم و نیم نگاهی هم به سیامک انداختم...
هر چند لحظه چشماش و می بست و آروم باز می کرد تا بلکه بتونه آروم باشه کاملا مشخص بود که سعی در آروم نگه داشتن خودش داشت ... به دستای مشت شدش نگاه کردم..
بلاخره نگام کرد... یه لبخند بهش زدم... اونم لبخند زد... اما زود چشماش و ازم گرفت و سرش و چرخوند سمتِ بیرون...
تا اومدم برگردم دیدم محسن داره با حرص نگام می کنه...
یه لبخند مظلوم نما هم برای اون زدم اما بهم چشم غره رفت...
خوبه منم طعمشم... حتما اونایِ دیگه هم همینجوری گول زده... انقدر غیرتی بازی در آورده دخترای ساده هم فکر کردن حتما دیگه زنِ آینده و خانمِ خونشن و هر چی این گفته گوش دادن دیگه نمی دونن این خوشش میاد رئیسِ کسی باشه و از همین روش کسی هم گول بزنه... نمی دونن خوشش میاد بکوبِ تو سرِ یکی و بهش امرو نهی کنه...
نفسم و سخت دادم بیرون و تو دلم چند تا فحشِ آبدار بهش دادم...
من: محسن جان کجا میریم الان خونه؟
محسن: نه مهمونی...
من: پس لباس چی مگه برای لباست نبود که زود اومدی دنبالم؟
محسن: نه دیگه خودم انتخاب کردم مهمونیِ دوستم زودتر شد ما هم داریم زودتر میریم...
چند دقیقه ای دوباره به سکوت گذشت... این سکوت و دوست نداشتم آدم و معذب می کرد...
اما محسن شروع کرد به حرف زدن انگار می خواست به سیامک بفهمونه که وجودش برای محسن اصلا مهم نیست و محس ادم حسابش نمی کنه..
محسن: خوب خانم خانما... چه خبرا؟ دیروز حالت بد بود خوب شدی؟ دلم مونده بود پیشت... چند بارم خواستم بهت زنگ بزنم گفتم مزاحمت نشم استراحت کنی...
من: بله به لطفِ شما همچین خواب از سرم پریده بود که نگو...
محسن: خوبه پس یادت مونده... خوشحالم چون لحظه هایی که با منی یادتِ پس لابد حرفامم یادتِ؟ بعد خندید...
داشت به طورِ غیرِ مستقیم تهدید می کرد... عجب آدمِ نامردیِ...
ناخودآگاه استرس به دلم چنگ زد.. نمی دونم چم شده بود...
برگشتم به سیامک نگاه کردم داشت خونسر بیرون و نگاه می کرد...
می دونست ممکنِ من خرابکاری کنم بهم نگاه نمی کرد...
محسن دستم و گرفت تو دستش و گذاشت رو رونِ پاش... خوبِ گفتم سیامک پسر خالمِ و اینکارارو می کنه...
خیلی معذب بودم اما هر بار که میومدم دستم و بردارم نمی شد... و نگاه خیرۀ سیامکم رو خودمون حس می کردم...
کمی گذشت... صدای نفسای پر صدای سیامک قشنگ به گوشم میرسید... شاید یادِ خواهرش افتاده... حتما داره فکر می کنه با خواهرشم همین کارارو کرده و به غیرتش بر خورده...
به محسن نگاه کردم ته چهرش یه لبخند بود... شاید اونم می دونست که سیامک داره حرص میخوره و لبخندش برای این موفقیتش بود...
بلاخره سیامک تحمل نکرد و دست من و کشید عقب...
هم من هم محسن غافلگیر شدیم...
سیامک دستم و تو دستاش گرفت و همینجور که رو انگشتام و ماساژ میداد گفت:
سیامک: راستی دستت درد می کرد خوب شد؟ خاله گفت که مونده زیر چرخ...
کاملا واضح و خیلی تابلو بود که سیامک الکی داره حرف میرنه... من که فهمیدم صد در صد محسنم فهمید...
اما خوب در هر صورت بهش فهموند که دوست نداره دستم رو پای اون باشه...
با دستم بازی می کرد و انگشتت و می کشید رو انگشتام.... بازم معذب بودم اما نه اونقدر که دستم رو پاهای این مارِ خوش خط و خال بود..
بلاخره دستم و ول کرد... یعنی خدارو شکر گوشیش زنگ خورد و مجبور شد...
از ترس اینکه نکنه دوباره یکی دستم و قرض بگیر تموم وسیله هام و با دست راست گذاشتم رو دست چپم...!
محسن آروم جوری که خودمون بشنویم گفت:
محسن: این سر خر کی بود آخه؟ یه جوری ردش کن حوصلش و ندارم می زنم فکش مرخص می کنما...
من: محسن جان زشته... تو بودی مهمونت و می پیچوندی؟ میشد که بپیچونی؟
سیامک صداش و برد بالا که به من بفهمونه می فهمم دارید حرف میزنید...
سیامک: قربونت داداش... آنا چطوره؟ سلام بهش برسون مواظب خودتون باشید...
....
سیامک: باشه باشه... قربونت ... فقط سیاوش من نمی تونم ببرمها... خودت بیا بعد میبری... تو که می دونی خانومِ من بلند شده رو دستِ همه الانم چند روزِ براش وقت کم گذاشتم با ملاقه وایساده برم خونه بزنه مغزم و بترکونه...
...
سیامک: میشناسیش که...
....
سیامک: باشه ... سلام برسون خدافظ...
محسن: پس زنم داره بیشرف...
من: آره بابا محسن جان خیالت راحت... زنشم خیلی دوست داره....
محسن: باشه باید دمش و کوتاه کنم .. که دیگه نزدیکِ خانمِ من نیاد...
یکم سعی کردم که سخت بودن حرفی که میخوام بزنم و بزارم کنارو با کلی دردسر گفتم:
من: قربونت برم نگران نباش... من باید انتخاب کنم که تورو با هیچ کس تو دنیا عوض نمی کنم...
با صدای سرفه به خودم اومدم...
اوه پس صدام و شنیده چه زشت...
خوب چکار کنم منم باید نقش بازی کنم دیگه...
کفشام و پوشیدم... اووووه چه قد بلند شدم...
وای چه کت شلوار ناازی...
یه چرخ زدم و یه بار دیگه خودم و تو اینه نگاه کردم...
دلم راضی نمیشد شالم و از سرم در بیارم... از یه طرفم می ترسیدم مسخرم کنن...
تقه ای به در خورد و پشت بندش محسن گفت:
محسن: خورشید جان عزیزم پوشیدی...؟
اومدم جواب بدم که دوباره تقه ای به در خورد و سیامک گفت:
سیامک: خورشید جان من اینجا منتظرتم...
پیش خودم ریز ریز خندیدم... این دو تا چه کل کلی با هم انداختنا...
من: اومدم...
شونه ای بالا انداختم بزار مسخره کنن من جوری که خودم راحتم و می پسندم میرم...
صدای آروم حرف زدن محسن و سیامک میومد...
محسن: تو برو من خودم با خورشید میام...
سیامک: نه مامانش خورشید به من سپرده...
جایز ندونستم بیشتر این دو تا رو تنها بزارم... چون می دونستم سیامک تا حالا هم خیلی خودش و کنترل کرده...
در و باز کردم و رفتم بیرون... سیامک نگاهی بهم انداخت و لبخندی مهمونم کرد...
اما محسن نگاهی خمصانه بهم انداخت و گفت:
محسن: حداقل شالت و بردار لباست که پوشیدست...
من: من راحتم... اینجوری راحت ترم...
نفسش و سخت داد بیرون و با دست اشاره کرد که بریم...
من و محسن راه افتادیم و سیامکم که عین جوجه اردک همه جا دنبالمون بود بیچاره...
طفلی حسابی قاطی بود اما من نمی تونستم کاری براش انجام بدم باید صبر می کرد تا حداقل در آخر بتونن محسن و گیر بندازن در غیرِ اینصورت اگه محسن کمی شک می کرد یعنی همه چی بادِ هوا شد رفت پی کارش...
وقتی رسیدیم پایین محسن تک تک با بعضی از مهمونا سلام و الیک کرد و منم همراهش تقریبا کشیده میشدم ...
همه منو یه جوری نگاه می کردن انگار یه وصلۀ ناجورم...
من نمی دونم چرا وقتی همرنگِ کسی نیستی یه جوری نگات می کنن که انگار از مریخ اومدی...
کاش آدما انقدر فرهنگ داشتن و فرهنگشون انقدری بود که حداقل به خودشون احترام بزارن... خوب یکی دوست نداره شالش و در بیاره... یکی هم دوست داره نیمه لباس بپوشه...
همینکه نشستیم نفس راحتی کشیدم و گفتم آخیییش... پدر پام درومد با این کفشا...
محسن اومد در گوشم و گفت: لباس که سلیقۀ من نیست حداقل درست رفتار کن..
خودم و جمع و جور کردم و با اخم گفتم:
من: رفتار من خیلی هم مناسب و درسته... از اول من و دیده بودی... آشناییمون ندیده نبود که بگی نشناختی میخواستی با یکی مثل خودت دوست شی و یکی مثل خودت و سوار کنی...
محسن: ششش ... باشه بابا ببخشید آرومتر...
و بعد سرش و صاف کرد و با یه نفر شروع کرد به حرف زدن...
سیامک اومد در گوشم و گفت:
سیامک: خیلی خوبه که خاکی برخورد می کنی... به حرفِ این پسرۀ دیوونه هم گوش نده...
سرم و تکون دادم و عین گاو گفتم هوووم... ! خوب چه کنم نمی دونستم چی باید بگم... برخورد اجتماعیم و کم نیاوردنِ حرفم خوب بود اما عالی نبود....!
داشتم به پسری که وسط میرقصید نگاه می کردم خدایا اینا چه جوری رو سرشون می چرخن؟ یه لحظه خودم و تو اون حالت تصور کردم.... حتی تصورشم سرم و می ترکوند...
برامون شربت آوردن چه عجب داشتم خفه میشدم تابستونم هست دیگه بدتر...
محسن یکی برداشت منم برداشتم...
تشکری کردم و شروع کردم به خوردن... دو قلوپ پشت سر هم دیگه...
قلوپ اول... چه شربت بی مزه ای و قلوپ دوم ، این شربتِ آیا؟
هم محسن هم سیامک داشتن با تعجب به من نگاه می کردن... حتما به اینکه نکنه این دخترم آررره؟
فکر کنم اون لحظه قیافم عین این ادمایی بود که گریه کردن ...
محسن فوری دستگیرش شد چه خبره...
محسن: ته سالن ... بلند شو...
بلند شدم و با قدمای بلند رفتم ته سالن...
حالا مگه میرسیدم...
دهنم و شستم و از خدا طلب بخشش کردم واسه این نوشیدنیِ بی مزه ای که مثل احمقا دادم بالا... و بعد رفتم بیرون...
همینجوری به اتاقایی که کنار سالن بود نگاه می کردم تا برسم به قسمت اصلی چقدر اتاق تمومِ اتاقا هم بلا استثناع با بهترین و به روز ترین مدلا دکور شده بود...
خدایا اینهمه پول از کجا میارن اینا...
به همین چیزا فکر می کردم که یهو یکی منو کشید داخل یکی از اتاقا
زن نگاهی به صورت رنگ پریدۀ من انداخت و گفت:
زن: اروم باش موسوی هستم...
من: ای وای خانوم ترسیدم... شما چرا نقدر تغییر کردی...؟
موسوی: چون لازم بود... ببین به محسن می گی برید تو باغ قدم بزنید...
من: چرا؟
موسوی: چون افرادش خودشون و نشون نمیدن ما هم فقط تونستیم یه سریشون و تشخیص بدیم... بیشتریا تغییر چهره داشتن...
باید برید تو باغ اونجوری دنبالش بیان راحت تر شناسایی میشن...
من: اما آخه...
نگاهی دوباره به بیرون انداخت و گفت:
موسوی: برو دختر ترس نداره... ما مواظبتیم...
من: سیامک چی؟
موسوی : نگران اون نباش تا الان بهش رسوندن چه کار باید بکنه...
من: باشه... فقط تروخدا حواستون به من باشه ها...
موسوی: برو دختر خیالت راحت... فقط بدون بیشتر دخترا مدیونتن... از دستِ این پسر و باندش... بیشتر جوونامون سلامتیشون و مدیونتن... چون تا حالا چند تا پخش کننده شناسائی شدن...
بعد چند بار آروم زد پشتم و گفت برو... برو تا محسن نیومده دنبالت...
دوباره با تردید و دلهره نگاش کردم...
موسوی: برو دختر... حتی اگه نا موفقم باشیم مطمئنا برای تو مشکلی پیش نمیاد...
بسم الهی گفتم و رفتم سمتِ سالن...
هنوز نرسیده بودم که با محسن برخورد کردم...
محسن: کجایی تو 4 ساعته؟
من: کجا 4 ساعت؟ همینجا ... اه اه عجب آدمای مزاحمی پیدا میشن...
محسن: کوش؟ بیا بریم ببینم...
من: بیخیال بابا محسن دنبال شر نگرد... حالِ طبیعی نداشت...
همینجور که اروم می رفتیم سمتِ سالن: گفتم: راستی محسن بریم تو باغ کمی قدم بزنیم؟
محسن: اره عزیزم... من که از خدامِ با تو تنها باشم... اینجا هم خیلی شلوغِ بریم... این پسر خالتم که با یه دخترِ رفت ... عجب ادمِ مزاحمیِ ...
بعد دستم و محکم گرفت و گفت:
محسن: نبینم باهاش گرم بگیریا...
دلشورم تشدید شد... یعنی الان سیامک نیست هوای منو داشته باشه؟ عجب آدمِ دله ایِ این سیامک به خدا... این بود اون خانمم خانمم گفتنش؟ خاکِ دو عالم تو سرش یعنی...!
با محسن راه افتادیم سمتِ خروجی و رفتیم بیرون... هر چی از قسمتِ اصلی دورتر میشدیم دست و پای من بیشتر یخ می کرد...
نکنه من شهید بشم...
خوب آره دیگه مامانم می گفت اگه تو ماموریتای پلیسی کسی بمیره شهید حساب میشه...
نه خدایا من نمی خوام بمیرم...
محسن: به چی فکر می کنی که قیافت اینقدر رفته تو هم؟
من: ها؟ هیچی ... به هیچی...
محسن ایستاد....
محسن: مطمئنی... احساس می کنم یه جوری هستی....
و بعد موشکافانه نگام کرد...
دیدم بدجور سه شد... گفتم..
من: خوب، خوب... میدونی ... محسن روم نمیشه بگم اخه...
محسن: بگو خجالت نکش...
من: اخه می دونی من دوستت دارم ... دوست دارم با هم حرف بزنیم و تنها باشیم...
وای خدا چقدر بدِ بخوای الکی ابراز عشق کنی... نفسم گرفت...
محسن : ای الهی من فدای خانمِ خجالتیم... خوب حالا که من دوستت دارم توام منو دوست داری بیا بغلم ببینم!...
بیا می گم پسرا بی جنبه شدن بگید نه لابد اگه می گفتم عاشقتم خواسته های دیگه هم بهش اضافه میشد!!!
من: نه یه وقت یکی میبینه...
محسن اومد جلوتر و گفت:
محسن: خوب ببینه... اینجا بغل کردن عادیه... تازه اتاقم هست...
دِ بیا.... اوضاع خفن شد... به اطرافم که کسی نبود نگاه کردم... یعنی کسی نمیخواست بیاد نجاتم بده/.؟ یعی من الان باید برم بغلش...
بهش نگاه کردم که منتظر بود من پیش قدم شم... یه لبخند زدم که با یه تلنگر تبدیل میشد به گریه...
و رفتم جلوتر...
ای تو روحِ اون حسِ ادم شناسیِ من که نتونست از اول این ابلح و بشناسه...
ای تو روحِ خودم که الکی الکی به این دیوانه اعتماد کردم...
داشتم همینارو می گفتم که...
سیامک: خورشید تو اینجایی؟
سیامک: آقا محسن حال رفیقتون بد شده.... و بعد راهی که فکر می کنم ته باغ بود و خودشم از اونجا اومده بود و به محسن نشون داد...
محسن: رفیقم؟
سیامک: بله گفتن اسمش جاسمِ فکر می کنم...
محسن تا اسم و شنید سیخ شد و از راهی که سیامک گفته بود بی توجه به من رفت...
چند ثانیه طول نکشید که چند نفری از کنار ما رد شدن و راهی که محسن رفته بود و در پیش گرفتن...
سیامک دستِ من و گرفت و گفت:
سیام: کار ما تموم شد... باید بریم...
من: معلوم هست شما کجایید؟؟ ما وسطِ ماموریت ازینکارا نداشتیم... بیچاره خانمتون یه مردِ خائن داره...
سیامک ایستاد...
سیامک: همۀ عالم می دونن من عاشقِ زنمم و می پرستمش... و انقدر هست که لازم نباشه بهش خیانت کنم...
اون زنی هم که اومدم دنبالم از رقبای محسن بود که با پلیس همکاری کرده بود...
حالا انقدر حرف نزن دنبالم بیا...
اووو یه کلم حرف زدم چه شکار شد...باشه بابا...
در و باز کرد و رفتیم بیرون... اوه چه خبر بود... مثلِ مور و ملخ پلیس ریخته بود.. مارو با یه آژانس فرستادن... سیامکم مستقیم آدرس خونه ای و داد که احتمال میدادم خونۀ ساناز باشه

لای چشمم و باز کردم ..
با دیدنِ ساعت یازده بلند شدم و سیخ نشستم...
دیگه حتما امروز اخراجم می کنن... تقصیرِ ساناز شد دیشب بعد از اینکه سیامک من و گذاشت اینجا و رفت انقدر کنجکاو بود که من تا همه چیز و براش تعریف کنم شد سه نصفِ شب...
بلند شدم و بیحال و کرخت راه پذیرایی و در پیش گرفتم...
ساناز از من درشت تر و بلند ترِ... با لباس خوابِ خرسیش که بهم داده شدم شبیهِ دختر کوچولوهایی که لباس مامانشون و پوشیدن...
در و باز کردم و رفتم تو پذیرایی... حالا کدوم دستشویی برم؟
چه خوب برای دستشویی هم حق انتخاب دارم!!
من: سلام صبح بخیر....
و بعد رفتم جلوتر ای خاکِ عالم... این پسرِ اینجا چه کار می کنه...؟
ا چرا داره خفه میشه...؟ چایی پرید تو گلوش؟ الان من چکار کنم...؟
ساناز در حالی که می خندید گت:
ساناز: خفه نشی سیامک دیوونه خوب لباس نداشت...
ا پس داره به من می خنده... پسرۀ پررو... رو آب بخندی...
سلامی تند گفتم و برگشتم تو اتاق خواب...
یه نگاهی تو آینه به خودم انداختم... فقط یه عروسک زیر بغلم کم داشتم که بشم شبیهِ این دختر بچه های لوس و خوابالو...
اه آبروم رفت... دیوانه ای دیگه دختر آدم مگه مثل اسبِ نجیب همه جا سرش و میندازه پایین و میره تو؟
بیخیال شونه ای بالا انداختم و رفتم همون دستشوییِ تو اتاق...
لباسام و پوشیدم اما روم نمیشد برم بیرون بلاخره بعد از چند بار صدا زدنِ ساناز رفتم بیرون...
سه تا بچه پشتِ میز نشسته بودن... حتما اون دختر خوشگلِ دختر سیامکِ دیگه...
بلند سلام کردم تا همه بشنوم...
ساناز: سلام ظهرت بخیر خانوم! بیا بشین یه لقمه یه چیز بخور سیامک ببرت مهد...
سیامک نگاهی بهم کرد و در حالی که نه چهرش هنوز می خندید گفت:
سیامک: بله بفرمایید راحت باشید...
بیشعورِ دیوونه خوب اینجوری معذب تر شدم که...
چیزی نگفتم و نشستم کنار بچه ها رو میز...
آرا منو بوسید و بهم صبح بخیر گفت...
رو کردم به دختر جدید و گفتم:
من: تو خوبی خانمی؟
در حالی که رو تک تکِ اعضای صورتم می چر خید گفت:
اون: میسی... منم حوبم..
رو به ساناز گفتم: چند سالشِ این کوچولو؟
اما صدای زنگ اومد و ساناز رفت...
سیامک: الینا تقریبا دو سال و نیمشِ... می خوام بفرستمش مهد.. اما دلم می خواد پیشِ آرا و آروین باشه قبول می کنن؟
من: نه چون باید بره یه قسمت دیگه... قسمتِ ما فقط سه تا 5 سال هستن...
سیامک: نمیشه کاری کرد... ؟ همش به خاطر یه نیمچه سال؟ -
من: حالا شما بیاریدش شاید صحبت کنین قبول کنن..
سیامک لپش و کشید و گفت :
از خداشونم باشه وروجکِ من بیاد اونجا...
چیزی نگفتم و مشغول شدم...
آرشام شوهرِ ساناز اومد بالا و من بلند شدم باهاش سلام و الیک کردم ...
حالا خوبه ساناز گفته بود کسی نیستا... اما خوب اشکال نداره ما همسایه ایم و اینا آدمای بدی هم نیستن...
با آرشام نمی دونم رفتن کجا...
خیلی معذب بودم و داشتم یکم یکم می خوردم سانازم که معلوم نیست کجا رفت شکر خدا... دیگه قصد برگشتنم نداره مثل اینکه...
یهو یاد دیشب افتادم و گفتم:
من: راستی چی شد؟ دیشب و می گم؟ مهمونی؟
سیامک: موفق شدن اما نه برای همه... چند نفری فرار کردن... خونه راه مخفی داشته...
با تردید نگاهش کردم و گفتم:
من: محسن چی؟
لبخندی زد و گفت : اون مارمولک و گرفتن..
نفسی راحتی کشیدم و بلند شدم...
سیامک: سیر شدین؟ شما که چیزی نخوردین...
من: خوردم مرسی... من میرم اماده شم...
سیامک : باشه راستی پس فردا شما باید برای بازجوئیِ دوباره بعد از اظهاراتِ محسن برید...
سرم و تکون دادم و راه اتاق سانازو در پیش گرفتم آخه لباسام اونجا بود....
فکر نمی کردم ساناز اینا تو اتاق باشن واسه همین بی هوا در اتاق و باز کردم...
چند ثانیه ای مکث کردم و صحنۀ پیشِ روم و تماشا کردم وقتی مغزم ارور داد ببخشیدی گفتم و در و بستم... بیچاره ها حتما حسشون حسابی پاره شده...
چند ثانیه بعد ساناز در حالی که خجالت زده بود بدون اینکه نگام کنه لباسام و آورد بیرون...
ساناز: بیا عزیزم این لباسات... ببخشید تروخدا...
من: نه بابا خواهش می کنم... شما ببخش من بی هوا اومدم تو اتاق...
گوشۀ لبش و گاز گرفت و گفت:
ساناز: تا تو اماده شی منم برم بچه ها رو اماده کنم...
بیچاره آب شد رفت تو زمین... خاک تو سرت خورشید صبح برات بس نبود اینم بهش اضافه کن... طفلی چقدر خجالت کشید...
تند تند لباسام و پوشیدم و بعد از تشکر و یادآوریِ اینکه امشب خونۀ ما دعوتن خداحافظی کردم و به همراه سیامک و بچه ها از خونه زدیم بیرون...
سیامک دخترش و جلو نشوند منم چیزی نگفتم و رفتم عقب چه بی ادب خوب وقتی بزرگتر هست بزرگتر میره جلو...
تو راه سیامک بود که سکوت و شکست و گفت:
سیامک: من و برادرم یه تشکر به شما بدهکاریم... واقعا ممنونم ازتون خواهرِ من از وقتی به محسن اعتماد کرد و بعدش شکست خورد سر خورده و گوشه نشین شده... شب و روزشم شده بود فکرِ انتقام از کارایی که محسن باهاش کرد.. شاید الان اگه بفهمه محسن پیداش شده خیلی خوشحال شه...
من: خواهش می کنم وظیفم بود ... فقط امیدوارم قضیه تموم شده باشه و مشکلی پیش نیاد...
سیامک: یه مدتی حواس پلیسا بهتون هست... منم تا حد ممکن هر کاری که از دستم بر میاد برای جبران کارتون انجام میدم... خیالتون راحت باشه...
جلوی در مهد پیاده شدنِ من مصادف شد با نگه داشتن ماشینِ دامیار ... دامون از ماشین پیاده شد...
دامیار نگاهی به سیامک انداخت و اومد سمت ما...
من رو به سیامک گفتم:
من: شما بهتره برید داخل راجع به الینا صحبت کنید...
دامون به من رسید وبا کلی ذوق بپر بپر می کرد تا من بشینم و من و ببوسه نشستم و بوسیدمش...
چند ثانیه ای تو بغلم ساکت موند... انگار دنبال آرامش بود...
از خودم جداش کردم و بلند شدم و در حالی که دستی به سرش می کشیدم به دامیار سلام کردم...
دامیار: دو روزی خیلی بد خلقی کرد... شما هم که خونه نبودید گوشیتونم جواب ندادید حالش اصلا خوب نبود..
سیامک نگاهی گذرا به من و دامیار انداخت و با بچه ها رفت داخل...
من: ببخشید مشکلی برام پیش اومده بود اما دامون اگه می خواد به من ثابت کنه پسرِ خوبیِ و منو دوست داره باید همه جا مثلِ وقتایی باشه که پیشِ منِ...
و بعد رو به دامون گفتم:
مگه نه عزیزم؟ پسر خوبی بودی این دو روز دیگه؟
دامون: آره بابا خیالت راحت... بابام خودش بیشتر نگران بود خورشید... و بعد با صدای قلدری مانندی گفت جدی می گم...
دامیار سرفه ای کرد و گفت:
خوب پسرم من نگران تو بودم...
دامون شونه ای بالا انداخت و گفت :
دامون: من فقط دلم برای خورشید تنگ شده بود...
دامیار: باشه پسرم شما درست می گی... حالا هم بهتره برید من برم سرکارم... خانم نجفی مراقبش باشید...
من: خیالتون راحت برید به سلامت خداحافظ...
همینجور که می رفتیم سمتِ سالنِ خودمون دامون گفت:
دامون: خورشید امروز یه کم وقت داری با هم حرف بزنیم؟!
من: راجع به چی؟
دامون: خودمون!!! زندگیمون!!!
یه لحظه فکر کردم یه پسر بیست و چند ساله می خواد یه جورایی ازم خاستگاری کنه...
من: باشه عزیزم... اما خیلی طول نکشه ها کلی کار دارم
دامون: نه زیاد وقتت و نمی گیرم فکر کنم یه ربع هم کافی باشه تا من بتونم بهت بگم.. بیا بریم تو فضای سبز باشه؟
من: باشه اما بزار واسه غروب ساعت شش یا شش و نیم که دمِ رفتنِ ازونورم که بابا میاد دنبالت..
دامون: باشه...
من: برو تو سالن من باید برم پیش خانم مولایی بعدش میام...
رفتم داخل.. سیامک و دخترشم نشسته بودن...
سلام دادم...
خانم مولایی: به به خورشید خانم چه عجب...
من: ببخشید به خدا مشکلی پیش اومده بود...
خانم مولایی: می دونم دخترم خانم ارجمند توضیح دادن اشکالی نداره... و بعد به سیامک اشاره کرد و گفت:
مولایی: ایشون می گن دخترشون پیشِ بچه های ارجمند بمونه...
من: بله خیلی تفاوت سنی ندارن... اینجوری هم که من فهمیدم دخترشون با هر کسی اخت نمیشن بهتره پیشِ فامیلاشون باشن...
خانم مولایی رو به سیامک گفت:
مولایی: اما این رنج سنی که ما برای هر قسمت در نظر گرفتیم همش با دلیلای منطقی توجیه می شن شما مطمئنید...؟
سیامک: بله ... یه چند ماه دیگه دخترِ منم سه ساله میشه و باهوشم هست.. من فکر نمی کنم مشکلی براش پیش بیاد حالا شما بزارید یه هفته ای تو این قسمت باشه... به صورتِ امتحانی...
مولایی: بسیار خوب... خورشید جان شما این خانوم کوچولو رو ببر تو قسمت من با پدرشون قرار داد می نویسم...
رو. به الینا گفتم : بیا بریم خانومی...
الینا از پای باباش اومد پایین و رو به باباش گفت:
الینا: مراگب خودت باش...
و بعد انگشت اشارش و به نشونۀ تهدید بالا آورد و در حالی که تکون میداد به باباش گفت:
الینا: نبینم دیگه تنها بِلی مهمونیاااا...
الینا: دوسِت دالم بای بای...
در حالی که همراه خانوم مولایی و سیامک می خندیدم دست به دست الینا اومدیم بیرون...
چه دختر شیرین زبونی دلم می خواد بخورمش... خوشگل و با نمکم هست...
الینا: خاله تو امست چیبه؟
من: خاله قربونت بره امس نه اسم... اسمم خورشیدِ...
الینا: خورشید؟
ایستاد و یه حالت متفکر به خودش گرفت...
الینا: خاله مگه تو نباید تو آسمون باشی؟ پس اینجا چی کال موکونی؟
من: عزیزم اسم منو از خورشید تو آسمون گرفتن دیگه...
با اینکه منظورم و نفهمید اما چیز دیگه ای نگفت... یا شایدم فهمیده باشه

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
عضویت در سایت

عضویت

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1528
  • کل نظرات : 9
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 19
  • آی پی امروز : 20
  • آی پی دیروز : 64
  • بازدید امروز : 634
  • باردید دیروز : 356
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 1,718
  • بازدید ماه : 3,872
  • بازدید سال : 26,816
  • بازدید کلی : 80,239