loading...
►███▓▒░░ضامن چت ░░▒▓███◄
ضددختر

مجیدقزوین بازدید : 18 پنجشنبه 14 دی 1391 نظرات (0)

خورشید مامانم تو نمی خوای چیزی به من بگی؟
من: نه مامان چی باید بگم؟
مامان: یعنی من باور کنم گوشی به این خوشگلی و گرون قیمتی رو نوشینی که برای 600 تومن با تو میاد سرکار خریده؟ باید بیام باهاش حرف بزنم... گناه داره دختر مردم تو خرج بیفته..
خندیدم... خنده ای که بیشتر ترس توش بود...
من: ای بابا مامان ما که ازین شانسا نداریم... اینو دوست پسر نوشین برای نوشین خریده... دست من مونده تا فردا بدمش به صاحبش آخه خودشون نمی تونن همدیگرو ببینن مراقب دارن...
مامان: همون من می گم ما ازین شانسا نداریم...
من: مامان شما چرا انقدر به من شک داری؟
مامان: به تو شک ندارم به جامعه نمیشه اطمینان کرد دخترم...
من: چرا مامان همه آدما که بد نیستن..
مامان: بیشتر آدما بد شدن مطمئن باش اون خوبَش نصیبِ من و تو نمیشه...
من: چرا انقدر نا امید؟ شاید شد.. شاید یه روز یه دونه خوبش نصیب من شد ... اونوقت چی؟
مامان مشکوک نگام کرد و گفت:
مامان: تا حالا انقدر امیدوار حرف نزده بودی، خبریه؟
من: ن.. نه... چه خبری قراره که باشه؟ اصلا شب بخیر مامان... من برم بخوابم که حسابی خسته ام...
مامان: خورشید یه مادر فقط روزِ مرگش و نمیدونه...
من: تیکه ننداز مامانی خانوم... من حواسم به خودم هست...
بیا لو رفتم.. نشد یه بار من با مامان حرف بزنم از تو حرفام چیزی در نیاره...
مامان: سر و صدا نکنی... شروین تازه خوابیده...
من: نه...
رفتم بالا سر شروین و یه بوس آروم از لپای نازش کردم...این چند وقتِ شبا که میام خوابِ صبحم که میرم باز خوابِ... دلم برای شیطنتاش تنگ شده...
با کلی فکر رفتم تو رختخوابم...
حالا چکار کنم با این گوشی؟ یعنی بدم بهش؟
آره خورشید بده بهش... پس فردا حتما میاد می گه من برات گوشی خریدم توام باید برام یه کار دیگه انجام بدی...
نه اون شاید تیلیاردر نباشه اما اونقدی هست که از من نخواد براش کاری انجام بدم...
دیوانه منظورم چیزِ دیگه بود نه پول و اینجور چیزا... اگه بگه بیا بریم خونه؟ اگه خواستۀ نا به جا داشته باشه...
من: وا خوب گوشیش و بهش میدم دیگه هم اسمش و نمیارم...
به همین سادگی؟
یه لحظه فکر کردم... راستی اون کارتون گوشی به من نداد... نکنه دزدی باشه؟ نه بابا خورشید بگیر بمیر... گفت که فردا کارتونش و بهت میده چون جا گذاشته جایی که برات جعبه کادو خریده...
با کلی دلهرۀ الکی خوابم برد... یا شایدم بی مورد نبود... اما فکر کنم حرفای مامان اینجوریم کرد...
***
از خواب بیدار شدم و اولین کاری که کردم یه نگاه به گوشیم انداختم...
با هزار زوری رفتم تو اس ام اسا سه تا اس ام اس داشتم...
محسن : شب بخیر ... خوب بخوابی...
محسن: سلام صبح بخیر... امیدوارم روز خوبی پیشِ رو داشته باشی...
محسن: من سر کوچه منتظرتم ... بیا میرسونمت...
به ساعت نگاه کردم... اوه اوه... بازم دیرم شد که...
گوشی و گذاشتم رو کمد و رفتم دستشویی... خدایا چرا من جدیدا خواب می مونم ؟
خدا کنه محسن تا حالا رفته باشه با این قیافه خوابالو زشته من و ببینه...
اما دریغ از کمی شانس چون سر خیابون ماشینش و دیدم خودشم که خوابش برده بود... بیشاااره...
تقه ای به شیشه زدم تا خودش و جمع و جور کنه و بعد در و باز کردم و نشستم...
محسن با صدای خوابالود گفت:
محسن: ا اومدی دختر؟ تو چقدر تنبلی... کلی منتظرت شدم...
من: ببخشید خواب موندم /...
من: امیدوارم یه چیز بهت می گم ناراحت نشی...
محسن: چیزی شده؟ بگو...
من: من نمی تونم گوشیت و قبول کنم... راستش مامان بهم شک کرد منم گفتم گوشی خودم نیست...
سیم کارتت و به عنوان هدیه قبول می کنم...اما گوشیت نه...
محسن: خوب به مامان بگو برات هدیه خریدن...
من: اخه باورش براش سختِ منم دوستی ندارم که بتونه همچین هدیه ای بخره...
محسن: امکانش نیست منو به مامان معرفی کنی؟
من: نهههه... تو فرهنگِ ما همچین چیزی جا نیفتاده...
محسن: پس سنتی هستین... خوبه... همون بهتر که جا نیفته... من که دخترم و شهید می کنم اگه با جنس مخالف دوست شه...
من: آقای خودخواه پس چرا خودت دختر مردم و از راه به در کردی؟ پس فردا یکی هم چشمش می مونه رو دخترِ تو ممئن باش...
خورشید من آدم یبسی نیستم اما اگه اون شخص قصد و نیتش بد نباشه که من حرفی ندارم... الان نمیشه درست به ادما اطمینان کرد... جوری که یه ادم خوب بینِ اینهمه میبینی باید رو هوا بزنیش... چه برسه به اون موقع...
من: ایشاالله خدا اگه بهت دختر داد خودشم هواش و داره... بیا محسن این گوشیت... سیمش و در آوردم...
محسن: پس برات دردسر میشه... باشه من نگهش میدارم تا یه روز که بتونی راحت ازش استفاده کنی...
من: ممنون می خوای هدیه بده به کسی دیگه...
محسن: گفته بودم تک پرم خانوم تا شما هستی کسی دیگه ای وجود نداره...
من: اما من دوست دخترت نیستم که دوست همینجوریتم... می تونی با یکی دوست شی...
محسن: چقدر تو بیخیالی... بی رگ... یکم تعصب داشته باش خوشحال شم حداقل...
من: من روشنفکرم آخه...
جلوی در مهد داشتم پیاده میشدم که گفت:
محسن: یه سفر کاری دارم به ارومیه چند روز نیستم... اما سعی می کنم زودتر بیام... مراقب خودت باش چیزی نمیخوای؟
من: نه ... شما هم مراقب باش...
محسن: برات یه گوشی ارزون قیمت بخرم؟ اینجوری راحت باهات در تماسم...
من: نه برو من خودم میخرم...
محسن: پس منتظر اس ام استم...
و بعد تک بوقی زد و رفت...
این پسر چرا انقدر به وجود من اصرار داره؟ مگه آدم دو هفته ای عاشق میشه؟
عشق در نگاه اول...
آررره خورشید خانوم بشین آمادست برات... هه به همین خیال باشه...
بسم اللهی گفتم و رفتم تو مهد... امیدوارم بتونم این دامونِ خیر ندیده و آدم کنم حالا ببین اگه آخر به این نتیجه نرسیدیم اون مارو آدم می کنه....
سعی داشتم خیلی آروم حرف بزنم چون ممکن بود این پسر از هر جایی بیاد بیرون و بفهمیم که ای دل غافل همه حرفامون و شنیده...
وای نوشین تروخدا مسخره بازی در نیار فهمیدی چی گفتم؟ ما قراره یه کار کنیم دیگه لجباز نباشه... غرور بیش از حدش و از بین ببریم نه یه کار کنیم بچه از زندگی سیر شه... آخه کتک زدن کی جواب داده که الان ما بخواییم امتحان کنیم؟
نوشین با صدای آرومی گفت:
نوشین: به جون خودم خورشید فکرنکنی دروغ می گم از مریم بپرس... من بچگیم به غیر از کتک با هیچی آدم نمیشدم... یعنی کافی بود مامانم یه دور لپم و تو دستاش بپیچونه یا یدونه با دمپایی بزنه تو کمرم همچین آدم میشدم که نگو... یعنی حداقل تا 5 دقیقه همه آرامش داشتن...
یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش انداختم و گفتم اونوقت حداکثرش چقدر بود؟
نوشین: 5 دقیقه و 1 صدم و ثانیه...
من: با چهره ای که کلی التماس توش داشت گفتم:
من: نوشین جانِ مادرت بیخیال شو بیا یه کار کنیم تا جلوگیری شه از رشد بچه هایی مثل تو...
نوشین با حالتِ حق به جانبی گفت: مگه من چمِ؟
من: هیچی بابا یعنی می گم منگل نشن ملت دیگه... همین...
نوشین: برو گمشو... بای...
من: کجااااا..؟.
نوشین: بای یعنی اینکه قهرم... الانم میرم این سپنتارو ببرم دستشویی آخه یکی نیست بگه نترکی بچه چقدر تو میخوری که کل عمرت اون تویی...
من: انقدر غر نزن مریم کو؟
نوشین: رفتِ این پسرۀ دیوونه و پیدا کنه تو حیاتِ...
من: اکی برو...
****
نه بابا اون فقط داره افکار خودش و با جدیت و قاطعانه به ما تحمیل می کنه... کافیه کمی باهاش نرم برخورد کنی و بهش بفهمونی که فقط خودش نیست... باید به اطرافیان و نظراشون احترام گذاشت...
لحنِ صحبتِ ما باهاش همینطور احترامی که می زاریم باعث میشه مراقب رفتارش با ما باشه و اینکه به الگو میشیم براش و سعی می کنه احترام همه رو داشته باشه...
نوشین: اینهمه برنامه چیدی حرف زدی .. اون که زیاد با ما قاطی نمیشه اخه...
من: ببین وقتی ببینه ماها که بزرگیم راحت با بچه ها بازی می کنیم و می گیم و می خندیم خودش کم کم جذب میشه سمتِ ما...
اصلا حتما نباید اون بیاد اینوری که... وقتی می بینی یکی بر قرار کردنِ رابطه براش سختِ خودت دست به کار شو... وقتی چند بار صداش کنی صد در صد دفعه های بعدی خودش میاد... چون می دونه تو جمعِ ما پذیرفته شده... شاید اصلا ترد شدن از طرف مامانش باعث شده ترس تو وجودش باشه که نکنه ما تو جمعامون نپذیریمش....
نوشین متفکر سری تکون داد و گفت:
نوشین: مریم به این بگو از منبر بیاد پایین که بریم تو کار این پسرِ...
من: برو فقط امیدوارم گند نزنی...
نوشین: خیالت راحت تو اگه با دو تا مطلب خوندن روانپزشک شدی من یه عمرِ اینکاره هستم...
من: فقط حرفای یه مشاورِ اینترنتی و خوندم... در ضمن ادعایی هم ندارم...
نوشین: باشه بابا... مریم سپنتا داره میاد اینور نوبتِ تواِ راهنماییش کنی دستشویی...!!! خدافس بچه ها...
مریم: خدا بخیر بگذرونه آخرین باری که نوشین قصد کرد به بَشر کمک کنه باعث شد بنّای خونشون از نردبون بیفته پاییین...
من: ایشاالله چیزی نمیشه حواسم بهش هست...
***
من: شما دو تا چه کار می کنید؟
نوشین : هیچی بابا دوساعتِ کنارِ این مجسمه ابول قُد قُد نشستم ببینم به چی از پنجره زل زده بیخیالم نمیشه... اما دریغ از کمی فهمیدن...
به دامون نگاه کردم...
من: بلند شو نوشین برو به کاراری دیگه برس اینجوری اینکاره بودی دیگه؟
نوشین آروم گفت:
نوشین: آره به جان خودم اینکه همیشه یه جا ساکت می نشست الان دو ساعتِ انقدر باهاش حرف زدم هر پنج دقیقه نچی می گه و جاش و عوض می کنه... این خودش یه نشونست خورشید تو این چیزارو نمی فهمی...
من: باشه برو ببین بچه ها دیگه چه کار دارن... تو پالتشون براشون گواش بریز میخواستن نقاشی بکشن ... ببین می تونی کار با مسواک و یادشون بدی...
نوشین: به من چه این با خودتِ...
من: محضِ اطلاعت کار با کَنَف و مریم یاد داد منم با گلبرگ ... دیگه نوبتِ تواِ.. هر چی زدی سر خودت زدی...
نوشین فحشی داد و رفت...
نشستم رو شوفاژ... جوری که روبه روی دامون که به بیرون زل زده بود قرار گرفتم...
من: به چی فکر می کنی؟
دامون: سکوت...
من: طبیعیتِ قشنگیِ نه... ؟
دامون سکوت...
من: نگاه کردن به درختا و باغچه و گل بهم آرامش میده... حس لطیف و قشنگی داره...
دامون: آره مخصوصا اگه کسی مزاحمت نشه و بتونی ازین طبیعتی که می گی آرامش بگیری...
اوه یعنی می خواست بگه من مزاحمم؟ ممنون واقعا...
من: میای بریم قدم بزنیم؟
دامون نگاهی بهم انداخت و دوباره به بیرون خیره شد...
دامون: تو که دو تا دوست داری با اونا برو...
من: آره خوب اینجا من دوست زیاد دارم... همه بچه های اینجا با من دوستن اما گفتم با تو برم...
دامون: تو آدم بزرگی نباید با بچه ها دوست باشی چطور همه دوستتن؟
من: خوب وقتی باهاشون بهم خوش میگذره وقتی بهم محبت دارن.. وقتی همه چیمون با همِ میشن دوستم دیگه... دوست بودن و تقسیمِ محبت که سن و سال نمیشناسه...
یکم به من خیره شد و گفت:
دامون: اما هیچکدوم دوستِ من نیستن...
من: چرا حتما خودت نخواستی که باشن...
دامون: نمی دونم...
من: خوب نمی خوای دوستشون باشی؟ من راه زیاد بلدما... نمی خوای بهت بگم کارای خوب کدومِ و بچه ها از کدوم رفتارا بدشون میاد؟
دامون از رو میز پرید پایین و گفت:
دامون: نه... نمی خوام...
لبخندی زدم و به راه رفتنش نگاه کردم...
من: فکر نمی کردم برای شروع انقدر پیشرفت کنم... نشون دادی که خیلی دلت میخواد از ما باشی...
این غرور لعنتی با ادما که چه ها نمی کنه
از در مهد اومدم بیرون می خواستم اول برم یه گوشی برای خودم بخرم بعد برم خونه...
.. ا چه عجب یه بار باباش اومد دنبالش... لبخندی زدم...
با عمش حرف زده بودم توجه بیشتر باباش خیلی تاثیر میزاره رو رفتارش و اخلاقش... اما بی توجهی باعث میشه که فکر کنه وجود نداره و بودنش مهم نیست به خصوص حالا که فقط یکی از اولیاش تو زندگیش نقش داره... باید جوری باهاش رفتار شه که لوس بار نیاد اما تا یه حدی توجه بیشتری نسبت به بچه هایی که بچۀ طلاق نیستن می خواد چون بیشترش یعنی دردسر...
از جلوی ماشینشون رد شدم... دو تا بوق برام زد و بعد اومد جلوتر کنارم ایستاد...
دامیار: خورشید بیا ما میرسونیمت...
بیا اینم از پدر... از پسرِ تخسش یاد گرفته دیگه... ازون روز با اینکه چند بار دیدمش هیچوقت قضیۀ اونروز و که برام ساندویچ خرید و منو با اون وضع دید به روم نیاورده... تا امروز که اسمم و صدا کرد... پس یعنی منو کاملا شناخته و به یاد آورده... شایدم پسرش گفته بهش...
برگشتم سمتش و خیلی جدی گفتم:
من: سلام آقای تابان نجفی هستم... ممنون مچکر خودم میرم...
دامیار یه ابروش و انداخت بالا و گفت:
دامیار: بفرمایید میرسونمتون دامون خواسته... روش و زمین نندازید...
دامون: بشین خورشید چرا ناز می کنی...؟
با تعجب بهش نگاه کردم... این پسر چقدر روش زیادِ...
دامیار: دااامون... تنبیه که یادتِ...
دامون: خوب بابا دروغ که نمی گم...
من: اما من تعارف نمی کنم آقای تابان سر راه خرید دارم... با اجازه و خداحافظ...
دامیار: باشه هر جور راحتین.. اما خوشحال میشدم با ما بیایین و بعد گازش و گرفت و رفت... اما تقریبا سر خیابون ترمز کرد و دنده عقب گرفت و دوباره کنار پای من ایستاد...
دامیار: ببخشید خانم نجفی با ما بیایین دامون می گه شما گفتین که دوستش هستین و امروز می خواد با دوستش بره بیرون...
یه نگاه به دامون انداختم... انگار منتظر بود من دوست بودنمون و رد کنم یا انکار...
لبخندی بهش زدم و همونجور که نگاش می کردم گفتم:
من: نه دیگه وقتی پای دوستی میاد وسط کاریش نمیشه کرد...
دامون لبخندی زد و گفت: دیدی بابا..؟. یادتِ گفتی کسی با من دوست نمیشه...؟ اما خورشید شد
نشستم تو ماشین و دامیار ازم تشکر کرد... تشکری که خودم معنیش و می فهمیدم و خودش...
دقیقا یادمِ سه یا چهار روز بعد از روزی که با دامون کنار پنجره حرف زدیم دامون کم کم متمایل شد سمتِ من و بعدم با هم پیمانِ دوستی بستیم... چقدرم اونروز شیرین بود... مخصوصا واسه دامون...
از اون وقت تاحالا سعی دارم رو دامون کارای بیشتری انجام بدم که بتونه با بچه های مهد بگه بخنده و تعریف کنه... که بپذیرای زندگیش باشه و باهاش کنار بیاد.... اما هنوز نشده...
دامیار: کجا میخوایید برید؟
من: من می خواستم برم دانشکده
دامیار: خریدتون چی هست؟
من: شنیدم یه مغازه هست که گوشیای دست و دوم و به قیمتِ خوب میفروشه...
دامیار: میخوایید گوشی بخرید؟
من: بله...
دامیار: تا چه قیمت؟
من: بیشتر از 150 تومن نشه...
سری تکون داد و گفت:
دامیار: گوشیم و 400 خریدم اما چون یکبار آب ریخته روش و قابش عوض شده 90 تومن بیشتر نمی خرنش... اگه میخوای شما برش دار... زورم میاد بدمش دستِ این مفت خورا
من: می تونم ببینمش... مارکش چی هست؟ خوب به منم که همون قیمت می خوایید بفروشید...
دامیار: ان 97... مینیشه... حداقل شما آشنا هستید و دوستِ پسرم... مگه نه دامون؟
دامون به من نگاه کرد و با سر و چشم حرف باباش و تایید کرد...
من: دیگه مشکلی نداره؟
دامیار: نه هیچ مشکلی خیالتون راحت... یه قابش عوض شه خیلی خوب میشه... البته جا شارژیشم خرابِ...
من: باشه پس مرسی...( نگاه کنا گوشیِ آشغاش و داد به من... اما اشکال نداره خوب یکم براش خرج می کنم دیگه)
گوشی و برگردوندم به خودش که سیم کارت و در بیاره و نود تومن پول از کیفم در آوردم و گرفتم سمتش...
دامیار: چه کاریه؟ این گوشی هدیۀ من به شما...
تو دلم گفتم خدایا قربونِ بزرگیت نه به اینکه گوشی نصیبمون نمی کنی نه به اینکه دو تا دو تا میندازی تو دامنمون.... اما به دامیار گفتم:
من: ای وای نه... ممنونم...
دامیار: من تعارف نمی کنم...
من: منم تعارف نمی کنم... جدی اگه پولش و نگیرید میرم از بیرون می خرم...
دامیار: باشه باشه... بدید دامون بزار تو داشبورد ... ممنون... کارتونش و میفرستم یا خواهرم که صبحا دامون و میاره بهتون بده یا خودم فردا عصر میرسونم به دستتون....
من: خواهش می کنم ممنون از شما... باشه عجله ای نیست...
دامون : بابا حالا که خورشید هست بریم بیرون یه گشتی بزنیم...
دامیار :کجا بریم؟
دامون: نمی دونم هر جا...
دامیار از آینه به من نگاه کرد و نظر خواست...
من: نمی دونم... من باید زود خونه باشم...
دامیار: بریم شهر بازی؟
دامون در حالی که می خواست تظاهر کنه خیلی ذوق نکرده گفت فرقی نمی کنه...
من: من نمی تونم بیام خیلی دیر میشه...
دامیار چیزی نگفت و دامون بق کرده به بیرون نگاه کرد...
دلم نیومد دامون ناراحت بشه و بغض کنه... دروغ چرا دوسش داشتم... شاید همین تخس بودنش باعث شده بود بهش علاقه مند بشم... در هر صورت دامون به خاطر مادرش و تربیت غلطی که پیش گرفته بود اینجوری شده وگرنه می تونست یکی باشه مثل داداشِ من...
گفتم شروین... الهی فداش شم... خیلی وقتِ درست و حسابی ندیدمش...
من: اگه میشه بریم دنبال داداشِ من اونم ببریم اینجوری بهتره... مامانمم ناراحت نمیشه...
دامیار سری تکون داد و گفت: فکر خوبیه...
و دامون هم ضبط و روشن کرد و با آهنگ آرمین نصرتی همخونی کرد...
نگاه کن تروخدا کلِ اهنگم حفظِ اونوقت من یه خطشم با کلی غلط می خونم
با ذوق به شروین و دامون که کلی با هم جور شده بودن و تو هلی کوپتر که بالا و پایین میشد جیغ میزدن نگاه کردم...
دامیار از پشت در گوشم گفت:
دامیار: شروین اولین شخصیِ که تونست انقدر راحت با دامونِ من ارتباط برقرار کنه...
برگشتم سمتش و کمی فاصله گرفتم...
به زودی دامونم مثل شروین زود جوش و اجتماعی میشه...
دامیار: امیدوارم...
بچه ها اومدن پایین وبا ذوق دوییدن سمتِ ما...
من: خوب بود؟
جفتشون با ذوق گفتن : آره خیلی... اما دیگه خسته شده بودن و نمی خواستن چیزی سوار شن...
دامیار :بیایید ما هم یه چیز سوار شیم...
من: نه بعدا کی مواظب بچه ها باشه...؟
دامیار: خوب بچه ها می مونن همینجا دیگه...
من: نه بیایید بریم... خیلی دیر شده مامانم خونه تنهاست...
هنوز شام نخوردن این وروجکا...
شروین: آبجی من که خیلی گشنمه...
دامون: آره منم...
خندیدم و گفتم باشه خوب سیب زمینی می خریم تو راه بخورید...
دامون: نه من جوجه می خوام...
اما شروین حرفی نزد و به من نگاه کرد... دستی به سرش کشیدم و گفتم:
من: توام جوجه می خوری جیگرِ اجی؟
شروین با تردید گفت: نه اجی...
من: من تا به تو جوجه ندم راحت نمیشینم...
دامیار: پس بیایید زودتر بریم... بیا دامون شروین باید زود بره خونه...
***
دستم و بردم که بکشم رو دستای دامون اخه داشت گربه شوری می کرد که دامیارم همزمان دستش و آورد که دستای پسرشو بشوره... دستامون خورد به هم و ناخواسته کمی دستش کشیده شد رو دستم... زود دستم و کشیدم و برگشتم سمتِ شروین... اما نگاه خیرۀ دامیار و رو خودم حس می کردم...
سر شام حس خیلی خوبی نداشتم... چون دامیار همش زوم میشد رو من و بیخیالم نمیشد...
واسه همین نتونستم بفهمم دارم چی می خورم... ای بابا آخه مگه مردَم انقدر بی جنبه میشه؟ خوب دستمون خورد بهم دیگه... از قصد که نبوده...
حالا شایدم من خودم معذب شدم فکر می کنم دامیار رفتاراش غیر طبیعی شد... نمی دونم...
***
من: ممنون خیلی خوش گذشت...
شروین: بله عمو دستتون درد نکنه... خدافظ دامون...
دامون : مرسی خورشید که اومدی... خدافظ شروین...
دامیار دستی تکون داد و بعدم راه افتاد...
رفتیم تو کوچه... نزدیکای خونه سرم و کمی کج کردم سمت کولم تا کلیدم و در بیارم که یه پراید که توش دو تا مرد بودن و داشتن منو نگاه می کردن...
از نگاهشون ترسیدم... انگار باید می ترسیدم... نمی دونم هر حس بدی که بود و از خودم دور کردم و دست شروین و محکم تر گرفتم و قدمام و تند تر کردم...
وقتی داشتم کلید و تو قفل می چرخوندم متوج شدم در ماشین باز و بسته شد و بعد ماشین روشن شد...
ترسم دو برابر شد نمی دونم چرا حس می کردم قراره یکی از ما ربوده شیم و ماشین و هم آماده کردن که زود فرار کنن...
اما همش یه حس بود که شاید ترسی که به خودم تزریق کرده بودم و همینطور سکوت و تاریکیِ کوچه بهش دامن میزد...
زود در و باز کردم و رفتیم تو... در حیاطم از ترسم قفل کردم ... شاید ترسم بیخود بود اما فکر اینکه 7 صبح چه جوری برم سرکار باعث میشد مو به تنم سیخ شه....
مامان خواب بود برای همین بدون سر و صدا رفتیم تو اتاق...
من: شروین از فردا تنها بیرون نرو... حتی اگه مامان وسیله خواست باشه...
شروین: حوصلم سر میره آخه آبجی...
من: اگه دوست داری زیاد ببرمت شهر بازی به حرفم گوش کن... اگه نه که هیچی... شب بخیر...
شروین: باشه ابجب نمی رم...
من: آفرین... یادت باشه به هیچ عنوان با غریبه ها حرف نزنی حتی اگه بهت گفتن بی تربیتی....
شروین: باشه... شبت بخیر...
شروین خوابید اما من از ترس خوابم نمیبرد... با کوچکترین صدا فکر می کردم اونا هستن که اومدن تو خونه...
خورشید اینهمه خانواده دارن تو این کوچه زندگی می کنن شاید با کسی دیگه کار داشتن یا مهمون کسی بودن... نترس به قول بابات بالاتر از سیاهی که رنگی نیست نهایتش مرگِ دیگه...
می ترسم اول به سیاهی کشیده شم و بعد توش غرق شم... اونا تا منو دیدن شروع کردن به حرف زدن... از نگاهشون میشد فهمید که با من کار داشتن...
بلند شدم و به قاب عکس بابا که رو طاقچه بود خیره شدم...
کاش بودی بابا... کاش بودی از فردا من و میبردی و میاوردی... کاش بودی که با هم میرفتیم ببینیم اینا کین تو کوچمون... کاش بودی که دستای سردم تو دستای زحمتکشت گرم شه... کاش بودی تا وقتی اسم تکیه گاه اومد دلم نلرزه... نترسم از اینکه تکیه گاه من پرپر شد... کاش بودی تا الان به امید بودنت راحت سرم و رو بالشت میزاشتم... بابای قشنگم جات خیلی خالیه... جات اینجا بینِ ثمره های عشقِ تو و مامان خیلی خالیه... بابای مهربونم دلم برای بوسه هایی که رو پیشونیم میشوندی خیلی تنگ شده
نشد زودتر گوشی بخرم دیگه... تو چقدر دیر کردی... چرا هنوز نیومدی؟ گفتی 3 روزه الان نزدیک به دو هفتست که رفتی...
چند دقیقه بعد وقتی داشتم از اتوبوس پیاده میشدم جواب اس ام اس از محسن برام اومد
محسن: منم یه مشکلی برام پیش اومد سفرم بیشتر طول کشید اما احتمالا تا آخر هفته میام...
من: باشه... حسابی خوش بگذره مزاحمت نمیشم خدافظ...
محسن: مراحمی خانومی... مراقب خودت باش... جات حسابی خالیه... خدافظ...
گوشی و سایلنت کردم و وارد مهد شدم دوست نداشتم این نوشین آتو داشته باشه که دیگه ولم نمی کرد...
با کلی ذوق وارد مهد شدم از امروز برنامۀ جدید داشتم...
***
نوشین: ببین خورشید از روز اولی که اومدی به مریم گفتم آدم حسابت نکنیم پررو می شی منتها این یابو علفی گوش نداد د اخه احمق من تا به این وروجکا یاد بدم کت میشه سگ که دهنم سرویسِ چینی شده...
من: کدوم بیچاره ای به تو زبان یاد داد؟ د اخه کم عقل کت میشه گربه...
نوشین: حالا همون... تروخدا دردسر جدید درست نکن... مولایی هم که قربونش برم منتظرِ حرف از دهنِ تو در بیاد تو هوا می زنش...
من: خوب همه ایده ها برای بهتر شدنِ مهدِ...
تازه میخوام بگم جدا از قسمتِ سالنِ 1 که وسیله بازی برای بچه ها گذاشتن، یه قسمت از باغ به این بزرگی و پارک کنن والا... بی استفاده مونده... تازی می تونه ورودی بخوره واسه اونایی که اینجا عضو نیستن و راحت بیان بازی کنن هم ممکنه رو حقوق ماها تاثیر بزاره هم درامد بیشتر میشه..... آها راستی یه نفرم بیارن برای نقاشی رو صورتِ بچه ها...
نوشین: یعنی تو یکی برو بمیر با این ایده هات... فعلا بیا بریم همین زبان و یاد بدیم تا ببینم به کجا میرسیم...
مریم: خورشید بزار این سه ساله ها شعر بخونن یکم بخندیم بعد بریم سراغ زبان...
من: گناه دارن بابا مگه دلقکن؟
نوشین: خورشید جان تو فعلا این سپنتارو که مثل چی داره میاد سمتِ ما رو راهنمایی کن به سمتِ مکان اول و آخری که ایشون توش یافت میشه تا بقیش!!!
من: وااای نه... بچه ها باید حتما با مامانش حرف بزنیم... درستِ ما کاری براش انجام نمیدیم اما خیلی زور داره هر دقیقه بریم پشت در دستشویی وایسیم چون آقا می ترسه...
****
بچه ها ساکت باشین... دامون جان قربونت برم بشین... مهتا می خواد برامون شعر بخونه بعدم که امروز میخوام بهتون یه زبون دیگه یاد بدم... یعنی بتونید همه چیزایی که می گید و به زبون یه کشور دیگه هم بگید... زبان انگلیسی...
Oh honey، can you speak English?
نازنین یکی از بچه ها مهد بود که 6 ساله بود و دختر فوق العاده معدبی بود...
نوشین پقی زد زیر خنده و گفت:
نوشین: خورشید بتمرگیم سر جامون گه این هممون و درس میده...
من: خوب چه اشکال داره... اگه بتونه به همسن و سالاش یاد بده که خیلی خوبه...
و بعد رو به مهتا گفتم
من: معتا جان بیا شعرت و بخون عزیزم...
مهتا: نه یادم رفت بعدا می خونم...
مریم: بیا اینم برای ما کلاس میاد...
من: باشه پس بشینید که کلاس زبانمون و شروع کنم...
نوشین: خورشید نمی خواد الفبا بهشون یاد بدیا... همینکه یاد بگیرن کت چی میشه و بتونی لحجه و درست بهشون بفهمونی خودش کلیِ...
من: اره میدونم فقط بهشون معنی و تلفظش و یاد میدم... ذهنشونم روشنِ زود یاد می گیرن...
اومدم اولین کلمه و شروع کنم که خانوم مولایی در و باز کرد و پشت سرش دو تا پسر دخترِ خیلی ناز با خانوم و یه آقا وارد شدن...
چه خانم و آقای خوشگل و خوش تیپی هم بودن...
مولایی: بچه ها یه دقیقه میایین...؟
سه تایی رفتیم سمتِ خانوم مولایی و با اونا هم سلام و الیک کردیم...
خانوم مولایی: آقا و خانوم ارجمند از امروز بچه هاشون و میسپرن به مهد و اصرار داشتن که بچه هاشون به غیر از خودشون به کسی تحویل داده نشه خواستم ببینیدشون و به خاطر داشته باشین...
زن: بله ممنونتون میشم حواستون باشه... ممکنِ یه خانومی بیان و آدرس و نشونیِ مارو بدن به هیچ عنوان تحویلشون ندین و فوری با ما تماس بگیرین... اگه اسم درستشم معرفی کنه مرساست...!!
و بعد رو به شوهرش گفت:
زن: وای آرشام ساک خوراکیشون و جا گذاشتم...
آرشام: الان میارمش عزیزم...
نوشین آروم در گوشم گفت: خدا بخیر کنه مگه چقدر می خورن که براشون ساک اورده...
زن: من ساناز هستم خانوما... اینم پسرم آروین و دخترم آرا دو قلو هستن و 5 ساله... خوراکیِ یک هفتشون و اماده کردم چون به خیلی چیزا حساسن گفتم اگه یه وقت بچه ها خوراکی داشتن و اینا هم دلشون خواست از تغذیۀ خودشون بهشون بدین... به غذای مونده حساسن هر روز وقتِ ناهار خانم کیقبادی براشون غذا میاره قاشق و چنگالشونم تو ساکِ...ممنونم... و اگه مشکلی داشتین حتما با من یا همسرم تماس بگیرین و بعد 2 تا کارت داد به مریم...
نوشین: حتما خیالتون راحت باشه...
آرشام اومد و ساک و سپرد به ما و بعد از اینکه دو تایی بچه هاشون و بوسیدن خواستن برن که آرا گفت:
آرا: بابا من اینجا نمی مونم می خوام با تو بیام...
ساناز آروم گفت: وای آرشام الان دیگه چه جوری میخوای ازش جدا شی هزار بار گفتم انقدر وابستۀ خودت نکن ...
آرشام: ناراحتی نداره عزیزم...
رو زانو نشست و گفت:
آرشام: بابا قربونِ دخترِ نازش... برم برات کار کنم که بتونم عروسک بخرم دیگه... توام برو با دوستای جدیدت و خاله ها بازی کن بابا غروب میاد دنبالت....
آرا کمی چشمای درشتش و به ما دوخت و گفت:
فقط اون و دوست دارم و بعد به من اشاره کرد...
لبخندی زدم و گفتم منم دوستت دارم عزیزم با بابا خدافظی کن که بریم بازی...
آرا زود اومد کنارم ایستاد و آرشام و سانازم بعد از خدافظی با ما رفتن...
مولایی: بچه ها هم یه جورایی با مادرِ ارجمند آشنا هستم هم اینکه پول زیادی دادن برای مراقبت بیشتر از بچه هاشون پس مواظب باشید...
همینکه مولایی رفت نوشین رو به آرا گفت:
نوشین: حالا دیگه ازین اوران گوتان خوشت میاد؟ آرههه؟
نوشین: نگاه کن تروخدا مارمولک من چیم ازین کمتره ؟ ها؟ اونجوری به من زل نزن چشم سفید...
اما آرا عین خیالش نبود و زل زده بود به نوشین...
مریم: اینو بیخی... می گم پسرِ چقدر خوش هیکل بود... دخترِ هم خیلی متشخص بود...
نوشین: بیا برو سرکارت مریم دخترِ حسابی میخشو کوبیده دیدی مردِ اصلا نگامون نکرد...
من: خاک تو سرتون دو تا بچشون پیشِ ما وایسادنا
تو صميمي تر از آني که دلم مي پنداشت / دل تو با همه ي آيينه ها نسبت داشت / تو همان ساده دل سبز نجيبي که خدا / در ميان دل پاکت صدف آيينه کاشت...!!!
چند دقیقه بعد یه اس ام اس دیگه اومد...
محسن: اس ام اس قبلی و خوندی؟ وقتی این و دیدمش نا خودآگاه ذهنم اومد سمتِ تو و اون چشمای قشنگت یادآورم شد... واقعا که یه شخصیت ساده و صادقت می خورد...!!!!
نمی دونم تا حالا کسی اینجوری ازتون تعریف کرده یا نه اما حس ادمی و داشتم که یه نسیم خنک تو یه بیابونِ گرم بهش خورده و یهو یه چشمه واقعی دیده نه سراب یا شاید به قول امروزیا انگار که به خر تیتاب دادن...!
غزل غزل به ياد تو / قدم قدم به پاي تو / ستاره هاي آسمون / يکي يکي فداي تو...!!!!
یه اس دیگه ...یه خر کیف شدن و به وجد اومدنِ دیگه....
خیلی ستم بود جوابش و ندم... اما من مثل محسن اس ام اسای به این قشنگی نداشتم این نوشینم که همش اس ام اسای سرکاری می فرستاد...
فوری به نوشین اس دادم و اس ام اس های محسن و براش سند کردم...
من: نوشین جان قربونِ دستت، میشه یه اس ام اس در حد اینا برام سند کنی؟ می خوام واسه محسن بفرستم قربونت خانومی فقط زودتر...
چند دقیقه بعد اس اومد...
نوشین: سلام... قربونم بشی خورشید جون چرا نشه...
ببین همین اس منو بفرست واسه محسن...:
دوستت دارم یه عالمه
اندازۀ یه قابلمه
ر..دم به اون قیافت
خاک تو سرت کثافت...!!!
...
تا چند ثانیه تو شُک بودم یعنی چی این؟ اما زود واسش نوشتم...
من: خیلی بی تربیتی نوشین دیگه باهات قهرم...
جواب داد:
نوشین: اوه مرسی عزیزم... جدا؟ باشه کار نداری خدافظ...
بیا اینم از دوستای ما... آدم نیستن که...
فوری واسه محسن اس زدم...
من: من که ازین اس ام اسای قشنگ ندارم برات بفرستم... ممنون خیلی زیبا بودن...
محسن: منم کسی و ندارم ازین اس ام اسای قشنگ بهم بده یه کتاب دارم از رو اون واست نوشتم...!!
خدای من ! یعنی انقدر بی کارِ بشینِ برای من اس ام اس پیدا کنه و بنویسه...؟
من: مرسی دوستی ام... خیلی خوبی...
محسن: نه به خوبیِ تو عروسک...! میشه فردا برنامه بچینی ببینمت؟ من فردا صبح میرسم...!
من: اما فردا جمعست دوستی ... بزار پس فردا ببینمت...
محسن: نه نمیشه بیا دیگه... منم بیکارم... دلمم که برات تنگ شده...!
اوفف این چرا آخرِ همۀ اس ام اساش علامت تعجب میزاره ؟ یعنی چی؟ خوب من بدم میاد... ای بااابا...
من: باید ببینم مامان اجازه میده یا نه اگه قبول کرد میام... اما فقط برای یک ساعت...
محسن: تو بگو 5 دقیقه ... خودش کلی ارزش داره عزیزم...!!
من: ممنون پس فعلا ...
گوشی رو گذاشتم رو طاقچه...
برم یکم به مامان تو کارا کمک کنم از الان بهش نمی گم همون فردا اول باید برم یه دوش بگیرم زشتِ اینجوری برم پیشش... بعد میام از مامان اجازه می گیرم...
چون اگه ببینه دارم برای بیرون میرم حموم و حساسیت به خرج میدم شک می کنه...
***
کاسه رو گذاشتم رو سرش و شروع کردم به قیچی زدن...
من: آخه مَنگول خان می دونی چقدر بد میشه اینجوری چرا نمیری آرایشگاه؟
شروین: آرایشگاه وقتی میرم پوستم میسوزه اجی...
من: مرد مگه انقدر بچه ننه میشه آخه.... حالا وول نخور بزار تیغش بزنم... خوب منم دارم همون کارِ آرایشگاه و می کنم دیگه...
شروین: تو بهتری آجی...
شروین: راستی آجی یه دوست خوب پیدا کردم... پسرِ خیلی خوبیه... مامانم دوسش داره تازه با مادربزرگشم دوست شده...
من: مگه نگفتم بیرون نرو؟
شروین: نه آجی با مادر بزرگش اومده بود خونمون... به مامان پارچه داده مامان براش چادر بدوزه... منم تو خونه باهاش بازی کردم...
من: خوب به سلامتی اما حق نداری کوچه بریا...
شروین: نه آخه اونم به من گفت یا بیاد خونمون یا من برم خونه مادربزرگش با هم بازی کنیم ... مامان باباش اجازه نمیدن کوچه بیاد...
من: حالا کجا هستن؟
شروین: همین 4 تا خونه پایینتر...
من: چند سالِ تو این محلیم من نمی دونم به جز مریم خانم و چند نفر دیگه چرا بقیه و نمی شناسم...
من: پاشو تموم شد... بشورمت؟
شروین با اخمی شیرین گفت:
شروین: نه آبجی من دیگه مرد شدم...
من: مرت بودی شرینیِ آجی... پس حداقل بزار دستم و بشورم...
شروین که از حرفِ من کلی ذوق کرده بود آب و برام باز کرد و رو دستم یکم شامپو ریخت... طفلی پسرا با چه چیزایی کیف می کنن ... دلشون خوشه وا...
مامان: دختر روزِ جمعه خلوتِ مواظب باش زودم بیا...
باشه مامان حواسم هست...
اول لای در و باز کردم ...
نه خدارو شکر... خبری از پراید سفید نبود... زدم بیرون و با قدمای بلند و سریع خودم و رسوندم سر کوچه...
از اون شب تاحالا با اینکه دیگه اون پراید و ندیدم اما هنوز ازش می ترسم... هنوز یه خوفی تو وجودم هست... دیگه کلا این چند روز رد شدن از کوچمون برام یه معضل بزرگ شده...
با دیدن ماشین محسن از فکر اومدم بیرون و زود رفتم سوار شدم...
من: سلام دوست گرام... زودتر برو محل خلوتِ تو چشمیم...
محسن گازش و گرفت و گفت :
محسن: اوووو ترسیدم بابا... خبری نیست که... تازه ببیننمونم می گی دوستتم دیگه...
من: به همین راحتی ..؟. حتماً...
محسن: مگه چیه؟
من: بابا هزار بار من تو یه خانواده ای بزرگ شدم که داشتن دوست اجتماعی اونم از جنس مخالف هنوز توش جا نیفتاده و نمی تونن این و به فرهنگشون اضافه کنن... جدا از اینا محلمونم جوریه که زود حرف در میارن...
محسن: این که خیلی بدِ...
من: می دونی وقتی فکر می کنم من خودمم برای دخترم همین طرزِ فکری که مادرم برای من داره و دارم...
شاید نشه گفت فرهنگ ، شاید دلیلی که براش انتخاب کردن درست نیست... چون بنظرم یه جور مواظبت از فرزند اونم تو یه کشوریِ که دیگه نمیشه به جایی که ایستادی هم اعتماد کنی،... یهو زیر پات خالی میشه...
کشوری که گم شده، یه جورایی گمش کردن... خرابش کردن ...
نمی دونم... اما می دونم اگه دورۀ دختر من مثل الان باشه منم سختگیر میشم...
محسن: خیلی سخت نگیر خورشید ... اگه از الان بخوای حرص دختر نداشتت و بخوری که چیزی برات نمی مونه... کشورمون مشکلی نداره اگه اجازه بدن هر کی راحت کار خودش و انجام بده که دیگه خلافی نیست....
من: اینجوری می گی اگه قرار باشه همه چی آزاد باشه چیزی از ملت نمی مونه... همینجوریشم همه داریم نابود میشیم...
محسن:بنظرم سخت گیریِ بیش از حد داره نابودمون می کنه...
من: درست قبول دارم که خیلی تحت فشاریم، قبول دارم که حق انتخابی برامون نزاشتن اما فعلا مجبوریم کنار بیاییم... هنوز همه به ته خط نرسیدن... اما به زودی میرسن و صداشون در میاد...
محسن: چرا ما اون اشخاص نباشیم؟ یعنی باید بشینیم و چشممون به دهنِ مردم باشه تا ببینن کی صبرشون لبریز میشه؟
من: یه دست صدا نداره محسن...
محسن: تو دستت و بزار وسط میبینی که دستای زیادی میان روش و می گن که هستن...
من: بحثو سیاسیش کردی الان میان میبرمون میندازنمون اوین بیخیال بابا...
محسن: نچ... سالاد بی خیار نمیشه...
خندیدم و گفتم دیووووونه...
من: محسن خیلی وقت ندارما...
محسن: عمرا اگه اجازه بدم بری... شام و با منی ... تازه به دستت آوردم... نچ نچ محالِ بزارم از پیشم بری...
برگشتم سمتش و گفتم :
من: محسن یه کاری کن دفعۀ بعدی هم وجود داشته باشه... من اگه دیر برم مامانم می کشتم...
محسن: خورشید اگه بخوای میشه قول میدم بهت خوش بگذره...
اومدم اعتراض کنم که گوشیش زنگ خورد...
محسن: ببخشید و بعد جواب داد...
محسن: بله؟
....
محسن: شرمندتم وحید... نمی تونم بیام...
...
محسن: د این دیگه تقصیر تواِ... روزی که می گی جفت جفت بیایید تک نیایید و نمی دونم مجردی نباشید و هزار جور دستورِ دیگه فکر الانشم می کردی... اخه کی با منِ کور و کچل میاد مهمونی..؟
...
محسن: نه اما کادوت محفوظِ...
...
محسن: قربونت ... راستی اونم واست خریدم میفرستمش... به جونِ خودم حرف نداره... خدافظ... خدافظ....
محسن: بببخشید دوستم بود... تولدشه من کسی و ندارم باهاش برم...
من : خوب با یکی دوست شو...
محسن: نچ گفتم که تک پرم... شاید تو بگی برم با یکی دیگه اما دلم رضایت نمیده...
محسن: راستی تو میای خورشید؟
من: نه من اهلِ پارتی و اینا نیستم...
محسن: هی دختر!!! کی گفت پارتی؟ یه جمعِ سادست... همه شریکا و همکارا هستیم...
یه سری با خانماشونن یه سری هم با نامزدا و دوست دختراشون... جمع آبرومندِ... اصلا خودِ وحید نامزد داره...
من: نه من تاحالا تو اینجور مجلسا نرفتم...
محسن با حالتی که انگار بهش برخوردِ گفت:
محسن: خورشید تاحالا از من بدی دیدی؟
من: نه
محسن: ببین حتی یه درصد فکر می کنی من بَدم بهت حق میدم نیای... اما بیا به خودتم خوش می گذره...
محسن: می دونی چیه خورشید تو بهترین دختر دنیایی... هیچ دختری نمی تونه به اندازۀ تو از زندگیش قانع و راضی باشه... دختر حالا که من دوستتم دوست دارم ببرمت یه جا که بهت خوش بگذره چرا نه می گی؟
یه دلم می گفت برم یه دلم می گفت نرم...اما خوب می ترسیدم من هنوز به محسن اطمینان کافی نداشتم... با اینکه خیلی دوسش داشتم... به اندازۀ یه دوستِ خوب...
من: کِی هست حالا؟
محسن به خیال اینکه من راضی شدم با انرژی بیشتری گفت:
محسن: سه شنبه... همین 4 روزِ دیگه... ساعت 8 شروع میشه...
من: 8 صبح؟
یه نگاه عاقل اندر صفیح بهم انداخت و گفت:
محسن: نه خورشید جان هشت شب...
من: اوو چه خبر؟! مهمونیای ما 10 تموم میشه اونوقت این شروع میشه...؟ تا کی اونوقت...؟
محسن: هر وقت که خواستی میریم ... اما 4- 5 صبح...
من: اونوقت الان این خیلی محیطِ آبرومندی میشه؟
محسن: خورشید جان عزیزم تو دیگه بزرگ شدی بهت حق میدم زیاد تو جامعه نبودی و ارتباطتت با مردم ختم میشه به همین شهر و تو همین منطقه ای که زندگی می کنی... کم کم باید بیای اینجور جاها رفتارای آدمای دیگه رو ببینی شخصیتاشون ...با هاشون آشنا بشی دو تا کار تو از اونا یاد بگیری دو تا رفتار تو بهشون یاد بدی... تجربه های جدید...
و بعد برگشت سمتم و گفت:
محسن: تجربه هایی که مطمئنم ازشون خوشت میاد...
محسن: تازه واسه ازدواجتم خوبه... گوشه خونه بشینی که کسی هیچوقت نمی بینتت... هیف نیست همچین جواهری کشف نشه؟! ها ؟ هیف نی؟
من: آخه...
محسن: آخه نداره عزیزم... من هستم مواظبتم... اکی؟
میشه بعدا جواب بدم...
محسن : حتما چرا که نه بهت حق میدم تردید داشته باشی عزیزم... تو این جامعه به هر کسی نمیشه اعتماد کرد...
کجا میری؟ جاده؟
محسن: آره یه سفره خونه همین اولاش هست میریم اونجا... دیگه حرفی نزدم تا برسیم...
چند دقیقه ای سکوت بود تا اینکه محسن گفت:
محسن: راستی خورشید چرا مربیِ مهد کودک؟ خودت دوست داشتی یا اینکه همینجوری برات پیش اومد که بری؟
من: نه خودم که نخواستم کار پیدا نمیشد اینجا هم شانسی پیدا کردم... اما الان علاقه مند شدم... می دونی محسن بچه ها و حس کودکیشون بهم انرژی میده...
محسن: من اصلا از بچه ها خوشم نمیاد...
من: چه طور تو که گفتی دوسشون داری؟
محسن: نه ... نه میدونی دوسشون دارم اما کم...
من: من که نفهمیدم چی شد...
محسن: بیخیال از بحث اصلی دور نشیم... خواستم ببینم اگه کار پر در آمد تر برات باشه قبول می کنی؟
من: مونده چه کاری باشه... اما تصمیم گیری برام سختِ نمی تونم مهد و بچه ها رو ول کنم...
محسن: اگه یه روز اونا نخواستنت چی؟
من: خوب اونروز میرم دنبال یه کار دیگه...
محسن کمی متفکر به جلو نگاه کرد و گفت:
من برات یه کار خوب سراغ دارم اگه قبول کنی و قبولت کنن و بتونی از پسش بر بیای...
من: مگه چه کاریه؟
محسن: هیچی باید به شهرهای مختلف بری ...
من: همین؟ اونوقت این که همش تفریحِ... چقدر حقوق میدن...؟
محسن: همین نه دختر... عجله نکن بهت می گم... هر شهری که بری برگردی دو سه تومن دستت و میگیره...
من: دو سه هزار تومن؟؟!!!
محسن: جدی ابرویی بالا انداخت و گفت میلیون...
با چشمای از حدقه بیرون زده گفتم:
من: نهههه؟
محسن: آره باور کن... حالا اگه جور شد چند بار با خواهرم میری تا بهت فنِ کار و یاد بده بعد می گم چی به چیه...
من: باشه اما ن فعلا مهد کار می کنم...
محسن: دختر ساده و خوبی مثل تو نباید تو مهد حیف شه... به زودی ازونجا میای بیرون...
من: لبخندی زدم وبرگشتم و به رو به رو زل زدم... خیلی مطمئن حرف میزنی...
محسن: من تا از چیزی مطمئن نباشم حرف نمیزنم... تو اگه واسه من کار کنی نورِ الا نورِ... هم واسه تو که فکر کنم به پول نیاز داری هم واسه من که به دختری مثلِ تو...
من: محسِِِن جوری حرف نزن فکر کنم تافتۀ جدا بافته ام دختر مثل من زیادِ...
محسن: به سادگیِ تو نه...
من: من که نمی فهمم ...
محسن: صبر کن خورشید انقدر کنجکاو نباش دختر خوب نیست انقدر کنجکاوی... عجول نباش به زودی حرفام و می فهمی...
***
محسن: چی می کشی؟
شونه هام و به نشونۀ ندونستن انداختم بالا...
محسن: ممنون آقا شراب بزن... سرویس چایی و میوه هم باشه... وقتی مردی که سفارشارو می گرفت رفت رو به محسن گفتم:
من: دیوونه من تا حالا قلیون نکشیدم که از من میپرسی...
محسن:خوب الان می کشی... خودم بهت می گم چه کار کن...
من: وای نه...
محسن: آره...
تا سفارشمون و بیارن محسن داشت با گوشیش ور می رفت و بهم گفت یکی از همکاراشِ... معلومه حسابی سرش شلوغِ فکر کنم کارش خیلی خوب باشه که اینهمه همکار داره و اینهمه مشتری...
منم که برای خودم به دکور سفره خونه نگاه می کردم که خیلی قشنگ به سبک سنتی- قدیمی در اورده بودنش...
وقتی سرویس و آوردن و مرد رفت... محسن شلنگ قلیونش و برداشت و شروع کرد...
چند دقیقه ای کشید و بعد گفت:
محسن : کام نمیده...
من: یعنی چی؟
خنده ای کرد و یکم جای ذغالا رو با انبر درست کرد... چند دقیقه دیگه هم کشید و داد دستِ من...
محسن: بکش...
گرفتم دستم و با تردید به دهنم نزدیکش کردم... محسن با لبخندی که جذابترش کرده بود نگام می کرد...
شلنگ و بردم تو دهنم و شروع کردم...
محسن خنده ای کرد و به اطراف نگاه کرد...
محسن: دختر فوت نکن توش آبرومون و بردی... نفست و بکش داخل... و بعد اومد و کنار من نشست جوری که یکم از پاهامون بهم میخورد و این من و معذب می کرد...
نفست و بکش تو... زیاد کام نگیر که سرت سنگین شه یا بشکنه تو گلوت... اولین بارتِ توتونشم سنگینِ..
نفسم و دادم تو... گلوم سوخت و بعدم سرفه... اَه این چه کوفتیه دیگه... مجبورم مگه؟
دادمش به محسن: واسه خودت نمی خوام... خندید و اسمارتیز و گذاشت جلوم...
محسن: وقتی می گم کوچولویی بگو نه... بیا اسمارتیز بخور...
دوباره ازش گرفتم و یه چشم غره بهش رفتم و شروع کردم به کشیدن...
کم کم برام عادی شد...
حالا محسن با لبخند رضایت بخش نگام می کرد...
محسن: آفرین... همینه... تمومش نکنی بده من ببینم...
وقتی داشتم میدادم بهش آروم یدونه زد پشت دستم...
من: این یعنی چی؟
محسن: کسی که دست میده ، قلیون و می گم اونی که می گیره برای تشکر باید آروم بزنه پشتِ دستش...
چیزی نگفتم... چه رسمایی برای خودشون مد می کننا... چند تا اسمارتیز خوردم سرم درد گرفت بود و احساس می کردم چشمام داره از حدقه میزنه بیرون...
من: محسن لطفا بریم ... خیلی دیرم شد دوساعتِ بیرونم... همینجوریشم الان مامان کلی نگرانمِ... چند بارم زنگ زد جواب ندادم... چون میدونم می گه گوشی و بده به دوستات...
نمی دونم خدا زد تو کلش چی شد که زود بند و بساطشو جمع کرد و گفت بریم...
خدایا شکرت...
از پشت بغلم کرد و گفت:
نوشین: الهی مریم پیش مرگت شه عزیزم... ببخش دیگه...
من:اولا که از جون خودت مایه بزار بیچاره مریم یه روز نیستا 500 دفعه کشتیش بعدم برو اصلا باور کن دیگه باهات کاری ندارم... شوخیم یه حدی داره همش منو اذیت می کنی... اون لحظه من واقعا به اس ام اس قشنگ نیاز داشتم...
نوشین : خوب منم اس قشنگ نداشتم... در ضمن خورشید خانم سعی کن نه خودت بیفتی تو خطِ لاو ترکوندن نه اجازه بدی اون وارد این مسیر شه پس فردا برات دردسر میشه... این پسری که من دیدم مثل تو بی تجربه نیستا بپا غرق نشی...
من: نه بابا بی بخارِ... اما حواسم هست...
دامون: ببخشید خانوما ...
با حرص بهش نگاه کردم و گفتم:
داااااامووون....
دامون: باور کن گوش واینستاده بودم... هیچی نشنیدم...
من: حالا چی میخوای... ؟
دامون: لطفا قمقمم و پر می کنی؟ خالی شده...
نوشین: من براش پر می کنم تو برو ببین ارا چرا بق کرده نشسته یه گوشه...
من: باشه مرسی...
دامون و بوسیدم و رفتم سمتِ ارا...
خانوم کوچولو چی شده اینهمه غم داری؟
آرا یکم با چشمای نازش که مردمک درشتش زیباییش و صد چندان کرده بود نگام کرد و گفت:
آرا: آروین باهام قر کرده... می گه من دختر بدی هستم...
من: چرا مگه چی کار کرده خوشگل من؟
ارا : هیچی خاله جون فقط یدونه از بیسگوئیتش خوردم... آخه خیلی گشنم بود... هنوزم هست... اما دیگه خوراکی نداریم...
من: الهی خاله فدات شه... خوب من الان میرم از همون مدلی که مامانت تو مهد گذاشته بود برات میخرم عزیزم...
آرا: خاله منم ببر؟ باشه... ترخدا؟
من باشه خاله بریم...
دستش و گرفتم و بعد از اینکه پول از تو کیفم برداشتم رفتیم سمت حیات...
مولایی: کجا خورشید؟
من: میرم براش خوراکی بخرم... خوراکیاشون تموم شده جفتشونم گشنشونه...
مولایی لبخندی زد و گفت باشه عزیزم برو مراقب باش فقط...
از درِ مهد اومدم بیرون به خاطرِ اینکه مامانش خیلی تاکید داشت که باید مراقب بچه هاش باشیم ناخواسته یه ترسی سراغم میومد مخصوصا هم که وظیفه نداشتیم بچه ها رو از مهد خارج کنیم...
اما خوب لازم بود خودشم باشه تا تو خرید راهنمایییم کنه...
در هر صورت بغلش کردم تا خیالم راحت تر باشه انقدرم سبک بود که حد و حساب نداشت... انگار یه بچۀ سه ساله و بغل کردم...
چقدر تو توشولو موندی خاله...
آرا: اخه خاله من خیلی میخورما دکتر گفته طبیعیه...
من: بنظرِ من که خوبه... هم خواستنی تر شدی هم تو بغلی تر...
آرا : مرررسی خاله... تو خیلی مهربونی... کاش خالم بودیا...
من: الانم هستم عزیزم...
آرا : نه الکی هستی خاله...
خاله به قربونت شیرین گندمک...
گذاشتمش پایین و رفتیم تو مغازه...
من: سلام آقا یوسفی خسته نباشید...
یوسفی: سلام دخترم سلامت باشی چی میخوای بابا جان؟
به آرا که روش سمت خوراکیا بود نگاه کردم و گفتم خاله جون ببین مامان همیشه از چیا برات میخره... من اونایی که میشناسم خودم بر میدارم...
آره: وای خاله اول من یدونه همینجا بخورم خیلی گشنمه..
یه ساقه طلایی برداشتم و رو به آقای یوسفی گفتم با اجازه و دادم که بخوره...
همونجو که داشت به خوراکیا نگاه می کرد گازای ریز ریز میزد و میخور... منم چند تا چیز دیگه برداشتم... بهترِ اول با مامانش صحبت کنم تا چیزایی که بهش حساسیت ندارن و برام لیست کنه...
من: راستی آقا یوسفی شکلات جرقه ای آوردین؟
یوسفی خنده ای کرد و گفت:
تمومِ شکلاتای من و فقط تو و اون دخترِ شیطون که از دوستاتونِ می خرید...
خنده ای کردم و گفتم آخه خیلی دوست دارم... منو یاد بچه گیام که میرفتیم مدرسه میندازه...
یوسفی: آره آوردم ...
من: لطفا به من یه کارتن بدید...
یوسفی در حالی که می خندی گفت:
یوسفی: یه کارتون؟!!!!!
من: بله آخه هر جایی ندارن شما هم که زود به زود نمیارین... داداشمم دوست داره با هم میخوریم...
یوسفی: باشه... بفرما اینم یه کارتونش...
من: این باشه من میام میبرمش الان بچه دارم... نمی تونم همش و با هم ببرم... و بعد از اینکه حساب کردم آرا و بغل کردم و رفتیم بیرون...
جلو درِ مغازه با یه پسر فِیس تو فِس شدیم... یه جورایی خوردیم به هم چون من حواسم نبود...
پسر یکم با تعجب به من و آرا نگاه کرد و بعد سرش و انداخت پایین...
پسر: ببخشید من عجله داشتم .... آرا عمو بیرون چه کار می کنی مگه نباید مهد باشی ؟ داشتم میومدم دنبالتون؟
با تعجب به آرا نگاه کردم که اصرار داشت بره تو بغل مرد غریبه...
چند قدمی دور شدم و و خیلی جدی گفتم: شماااا؟
با تعجب به من نگاه کرد و گفت:
من پسرخالۀ آقای ارجمند هستم... چرا آرا بیرون از مهدِ؟
من: با جدیتِ تمام گفتم: من دلیلم رو به خودشون توضیح میدم... داشتم میومدم که پسر مانعم شد و گفت:
پسر: اما من اومدم دنبال بچه ها خانم...
من: با مدیریت صحبت کنید ما مسئولیم و اجازه نداریم بچه ها رو به کسی جز پدرومادرشون تحویل بدیم...
پسر: اما آرشام به من گفت که با شما صحبت کرده...
من: به من که چیزی نگفتن..
با ترس و خیلی زود ازش دور شدم و رفتم اونور خیابون و چند قدم باقیمونده و تند تر طی کردم...
آرا: بابا عمو سیامکم بود چرا نمیزاری برم پیشش...
من: عزیزم مامان اجازه نداده اخه... بزار باهاش تماس بگیرم اگه تایید کرد بعدش برو پیشش...
آرا چیزی نگفت و به خوردنش ادامه داد منم بعد از اینکه سپردمش به نوشین رفتم سمتِ دفتر خانوم مولایی... یعنی کی بود؟ پسر خالش...؟
من: خانومِ مولایی کجایید...؟
خانومِ مولایی از زیرِ میز اومد بیرون و گفت:
خورشید جان ارجمندارو آماده کن الان سیامک پسرخالۀ آقای ارجمند میاد دنبالشون...
با تعجب و حالت کشداری گفتم:
من: نهههههه؟
سیامک: بله خانم من که گفتم...
جیغ خفه ای کشیدم و برگشتم به پشتم نگاه کردم...
سیامک: خانم ارجمند امروز عمل داشتن و همسرشون هم کار داشتن قرار شد من زودتر بیام دنبال بچه ها و بعد به خانوم مولایی رو کرد و گفت:
سیامک: سلام...
مولایی: سلام ... خواهش می کنم بفرمایید... بفرمایید تا خورشید جان بچه ها رو آماده کنه...
ای بابا چه بد ضایع شدم حالا یه بار احساس مسئولیت من گل کردا این پسرۀ دیوونه چرا منو ترسوند... اه احمقِ خود شیفته... وا خورشید چیکار کرد مگه بیچاره؟
رفتم سمتِ مهد تا بچه ها رو اماده کنم... تو راه وقتی داشتم از حیات می گذشتم ناخودآگاه برگشتم سمتِ پنجرۀ دفتر خانوم مولایی...
سیامک پشت پنجره ایستاده بود و داشت تو حیات و نگاه می کرد... با خوردن به یه چیز سفت برگشتم به رو به روم نگاه کردم...
من: ای وایی ببخشید آقای لطفی...
آقای لطفی با لهجۀ شیرینِ گیلکی گفت:
دختر جان حواسِ تو کجاست اخه؟ بیا برو... اشکال نداره...
تند تر به راهم ادامه دادم و دیگه به عقب نگاه نکردم ببینم این پسرِ داره به کارای من میخنده یا نه... خوب می خواستم ببینم حواسش کجاست دیگه انگار از فضای سبزِ اینجا مثلِ من خوشش اومده...
تند تند نوشین و صدا زدم و نوشینم بعد از اینکه کولۀ بچه ها رو انداخت راهیشون کرد سمتِ سالن...
هر کدومشون یه دستم و گرفتن و راه افتادیم سمت دفتر... اما وسطای حیات بودیم که سیامک اومد پایین ... بچه با خوشحالی اسمش و صدا کردن و دوییدن سمتشون...
سیامک رو پا نشست و هر دوشون و بوس کرد و بعد بلند شد و اومد سمتِ من...
سیامک: حالا می تونم دلیلِ خروجِ آرا رو از مهد بدونم؟
من: بله... گشنشون بود و تغذیه ای که خانومِ ارجمند آورده بودن تموم شده بود... منم آرارو بردم تا از چیزایی که می دونه می تونه بخورِ براش ببرم...
سیامک: ممنون اما لطفا از این به بعد با کسی که براشون غذا میاره تماس بگیرید... داشت می رفت که دوباره ایستاد و گفت:
البته این در صورتیِ که اولیای بچه ها جواب ندن... خسته نباشید و خداحافظ...
همینجور که پشتش به من بود و داشت میرفت زبونم و تا حد ممکن در آوردم و بهش زبون درازی کردم ...
من: خسته نباشید و خداحافظ... پررو...
یهو برگشت سمتم... منم لبخند گشادی تحویلش دادم و اون با یه لبخندِ دق درار جوابِ منو داد... پسرۀ پررو...
راهم و کج کردم و با حرص رفتم سمتِ قسمتِ خودمون...
نوشین: چی شد؟ چی می گفت بهت؟
بی توجه بهش رفتم سمتِ مبلا نشستم و مجله و گرفتم و بازش کردم... اصلا حوصله نوشین و نداشتم...
نوشین: خورشید؟ چی شد؟ مردی؟ بیام سر خاکت؟
با عصبانیت نگاش کردم که لبخندش و جمع کرد و رفت سمتِ یکی از بچه ها...
حسابی اعصابم خط خطی شده بود... اصلا که چی با من با تحکم حرف زد؟ به این چه؟
یادِ حرفِ مامانم افتادم که می گفت:
دخترم وقتی میری کار کنی باید تحمل انتقاد داشته باشی و به حرفشون گوش بدی وگرنه نه تو می تونی از اونا راضی باشی نه اونا از تو... پس سعی کن صبور باشی و با صبر کارات و پیش ببری که از کاری که انجام میدی لذت ببری...
مجله و بستم و به دامون که رو مبل نشسته بود و به من خیره بود نگاه کردم...
من: جانم عزیزم چیزی میخوای؟
دامون: تاحالا عصبیت و ندیده بودم... چه جیگری میشی...
اخمی ساختگی کردم و گفتم
من: بلبل زبون بلند شو برو ناهارت و بیار بخور... همه خوردنا... چرا نمی خوری...؟
دامون: گشنه نیستم... خورشید می گم امروز که یادت نرفته...؟
با بی حوصلگی گفتم نه... اما یهو جدی شدم و سرم و بالا کردم...
من: امروز چه خبره؟
دامون نفس با صدایی کشید و گفت پس یادت رفته ؟ خوب امروز قرار بود تو با من و بابام بیای لباس برام بخرید... تازه قرار بود شروینم بیاد...
من: واای امروزِ؟
دامون: آره دیگه... نگو که نمیای...
در حالی که بلند میشدم گوشیم و از تو کیفم بیارم گفتم:
من: میام عزیزم... تو بلند شو ناهارت و بخور... در ضمن انقدرم نشین یه جا... برو تو جمعِ بچه ها بازی کنید دیگه...
****
تقه ای به در زدم و گفت دامون جان چه کار می کنی عزیزم؟ شروین پوشیدااا
دامون: الان میام دارم دکمه هاش و میبندم...
دامیار: ممنون که وقت گذاشتید
من: خواهش می کنم...
دامیار: دامون از اول پر انرژی بود... پسرِ شاد و شنگولی که شاید گاهی اوقات صدای اطرافیان و در میاورد ... اما وقتی مادرش رفت روحِ پسرِ منم با خودش برد... فروزان مادر خوبی نبود... مهرِ مادری نداشت...
من: خداروشکر که الان دامون شاد و شنگولِ...
دامیار: وقتی پیشِ شماست شادترِ... اگه مادرشم عینِ شما بود تو خونه ما دیگه مشکلی وجود نداشت...
من: همینجوری هم می تونید روحیش و عوض کنید... خوب خیلیا تفاهم ندارن و به نفعِ بچست که پدرو مادر جدا باشن... شما باید دامون و متوجه این موضوع کنید...
دامیار نیشخندی زد و گفت مشکل ما تفاهم نبود مشکلِ ما تنوع طلبیِ خانوم بود...
اوه یعنی چی؟ یعنی اینکه خرج زیاد داشت... نه دیوانه یعنی اینکه مردای رنگی رنگی میخواست... نه بابا؟ یعنی اینجور اشخاص هم هستن؟ خوب چرا ازدواج کرد اصلا؟
دامون در اتاق پرو باز کرد و باعث شد من فکرم منحرف شه...
به شروینم همینقدر میومد رفته درشون بیاره ... خیلی قشنگِ رنگش به صورتتم میاد...
دامیار حرف من و تایید کرد و دامونم رفت که لباسش و در بیاره...
دامیار: شما نمی خوایید ازدواج کنید؟
بعد از چند ثانیه که واقعا مونده بودم جوابِ این سوالِ بی مقدمش و چی بدم گفت:
دامیار: البته این یه سوال شخصی بود اگه نمی خوایید می تونید جواب ندید... ببخشید
من: نه خواهش می کنم... نه فعلا آمادگیش رو ندارم...
دامیار: چرا ...؟ راستی مگه درس می خونید؟
من: نه.. درس نمی خونم... اما در حالِ حاضر نه خودم موقعیتش و دارم نه خانوادم... از لحاظِ مالی منظورمِ...
دامیار برگشت سمتم و گفت: اما شاید کسی باشه که از شما چیزی نخواد...!!!
من: من تازه 20 سالمِ هنوز زوده راجع بهش فکر کنم...
دوباره برگشت سمتم ...حتما می خواد چیزی بگه.... ای بابا چه گیری داده ها ... اصلا به تو چه

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
عضویت در سایت

عضویت

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1528
  • کل نظرات : 9
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 19
  • آی پی امروز : 33
  • آی پی دیروز : 64
  • بازدید امروز : 1,211
  • باردید دیروز : 356
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 2,295
  • بازدید ماه : 4,449
  • بازدید سال : 27,393
  • بازدید کلی : 80,816