loading...
►███▓▒░░ضامن چت ░░▒▓███◄
ضددختر

مجیدقزوین بازدید : 37 سه شنبه 12 دی 1391 نظرات (0)

ا تکوناي صبا از خواب بيدار شدم. لاي چشمامو به زور باز کردم. دستامو بردم بالا و دهنم با خميازه اي که کشيدم تا جا داشت باز شد. از بس فس فس کردم داد صبا دراومد : هما ، پاشو ديگه، اين چه وضعيه؟
سرجام نشستم ولي هنوزم گيج بودم. يه خميازه ديگه کشيدم و با کف دستام چشمامو ماليدم.شال مشکي که اين دو روز دور سر و گردنم مي پيچدم رو درست کردم و گفتم:
- ساعت چنده؟
- ساعت 2، پاشو زودتر ناهارتو بخور تا بريم ملاقات. ساعت چند خوابيدي؟
- نميدونم طرفاي 12.
سلانه سلانه به سمت دستشويي رفتم. همون تو بودم که صداي آهنگ گوشيمو شنيدم. ترس و لرزي که شبا نمي ذاشت بخوابم سراغم اومد. فوري اومدم بيرون . بدون اينکه دستمو بشورم ، اومدم تو هال دنبال گوشيم گشتن که صبا گرفتش سمتمو و گفت: اسمشو نوشتي مهتاب، دوست جديده؟
گوشي رو گرفتم و گفتم: آره تا حاضر ميشم غذا رو گرم کن!
تماس قطع شد ولي مي دونستم الان دوباره زنگ ميزنه . رفتم تو حياط که همينطورم شد.
- الو سلام.
- سلام، معلوم هست کجايي؟
- ببخشيد دستشويي بودم!
- آهان، ببين امروز بايد بياي اينجا ، امشب بايد بري جايي.
آب دهنمو قورت دادم و گفتم: الان بايد برم بيمارستان، بعدش ميام.
- نهايتا ساعت 5 اينجا باش.
- باشه 5 اونجام.
تماس که قطع شد ، دندونام داشت بهم ميخورد. ياد اونشب و اميرپاشا افتادم. به ديوار تکيه دادم . آفتاب مي خورد تو چشمم . خواستم بشينم ولي ديدم وقت ندارم. برگشتم تو که صبا هم از آشپزخونه بيرون اومد. هلم داد تو اتاقو گفت : برو آماده بشو ديگه.
داشت باز بر ميگشت تو آشپزخونه که گفتم: صبا من چيزي نمي خورم ميلم نيست.
خودمو کشيدم تو اتاق و آهي که تو حنجرم گير کرده بود رو رها کردم. به سمت آينه ي کوچيکي که به ديوار آويزون بود رفتم و يواشکي صورتمو پنکک زدم. لباسامو عوض کردم و کيف قهوه اي رو گذاشتم جلوم. لباسايي که اون روز انداخته بودم ته کمد تا صبا نبيندشون و چپوندم تو کيف و زيپشو کشيدم. در لحظه آخر که ميخواستم بيام بيرون ياد کفشم افتادم. اونا رو هم انداخته بودم زير کمد. دمرو افتادم و بيرونش آوردم. حتما صبا کلي سوال پيچم مي کرد ولي چاره هم نداشتم. صبا با غر غر داشت بند کفششو مي بست. با ديدن کيف و کفش جديدم نق نقشو ول کرد و گفت: واي هما کي اينا رو خريدي؟
چه خوشحال شده بود طفلي. کفاشمو پوشيدمو گفتم : کفشام ديگه خيلي داغون بود ديروز صبح رفتم اينو خريدم. کيف رو هم چند روز پيش يه خانمه که تو خونش کار ميکرد بهم داد مگه نديديش؟
صباي بي خبر از اينمه دروغ گفت: نه، چه جنسيم داره.
- حالا بسه ديگه بجنب دير شد.
مامان خيلي حال خوبي نداشت. هر چند دکترش مي گفت چيزي نيست و به هر حال عمل سخت بوده ، ولي من بازم نگران بودم.
سيبي پوست کندم و يه تيکه شو گرفتم جلو مامان. همونطور که ميخورد خيره نگام کرد. منم از بس تو خونه جاش خالي بود و دلتنگ آغوشش به اون زل زدم. دستاشو گذاشت رو دستامو و گفت: هما...
لبخندي به صورتش زدم و گفتم: جونم...
- جونت سلامت... هما پول عمل رو از کجا آوردي؟
خودمو نباختم و البته صبا پيش دستي کرد و دروغ منو تحويل مامان داد. بعد از حرف صبا باز نگاشو بهم دوخت و گفت: غصه نخوريا، مرخص بشم خودمم کار مي کنم تا زودتر پولو برگردونيم.
- اين چه حرفيه مامان ؟ تو با اين حالت نمي خواد فکر اين چيزا باشي. از پسش برميام، يه کم بيشتر کار مي کنم يه کمم قناعت حله ديگه.
فناعت!!!! انگار تا الان چه بريز و بپاشي به راه بوده. يه تيکه ديگه سيب خواستم بدم دستش که ديدم داره اشکاشو پاک مي کنه. بشقابو رو تخت گذاشتم و رفتم سمتش. بغلش کردمو گفتم: مامان خشگلم ، گريه برا چي؟ مي دوني که برات خوب نيس.
به هق هق افتاده بود و در حالي که به خودش فشارم ميداد گفت: اين چند روز يه غمي تو چشماته که ديوونه م کرده... هما من مامان خوبي برا شماها نبودم... تو عالم بچگي دو تا طفل معصومو به دنيا آوردم و فکر فرداشون نبودم... خودمو نمي بخشم...
سرشو بالا گرفتم و بوسه اي به صورتش زدم. لاقل ده سال صورتش پيرتر از خودش بود. موهاشو که يه کم سفيد شده بود رو ناز کردمو گفتم : نشونم ديگه از اين حرفاها، خب تو نيستي تو خونه دلم گرفته ديگه، تو قول بده زود حالت خوب بشه برگردي مطمئن باش اين غم چشامم خودش ميره.
بقيه ساعت ملاقات من و صبا هر جوري بود سعي کرديم مامانو بخندونيم. آخر سر هم باز به همراه مريض تخت کناري کلي سفارش کردم که حواسش به مامانم باشه.
صبا رو رسوندم خونه و با بيست دقيقه تاخير رسيدم خونه مهتاب. تا منو ديد گفت: اصلا آدم وقت شناسي نيستيا.
- ببخشيد!
بي خيال شد و گفت: حالت بهتره؟
رو يکي از مبلا نشستم و گفتم: بد نيستم!
با يه استکان چايي از تو آشپزخونه بيرون اومد. چايي رو گذاشت جلومو رو مبل رو به رو نشست.
- بخور تا يخ نکرده.
با لمس استکان تو دلم گفتم: تو ولايت شما به اين مي گن داغ؟؟؟؟
نصفشو خوردم و استکان رو گذاشتم رو ميز. مهتاب يه چند تا سي دي رو ميز برداشت و گفت: اينا رو بايد ببني ، يه سري آمزشه.
- آ»وزش؟
به طرف ميز تلوزيون رفت و گفت: آره ، کسايي که پول ميدن بابت تو که نمي خوان جيغ زدن تو رو بشنون، دنبال عشق و حالن!
شهرام آشغال حتما حرف زده. بازم نگرفتم چي ميگه. دستگاه DVD رو روشن کرد و گفت: بيا جلوتر.
رفتم رو اولين مبل که نزديک تلوزيون بود نشستم. هنوز برفک بود و چيزي نمايش داده نميشد. مهتاب چند تا دکمه کنترل رو فشار داد و گفت: بايد ياد بگيري با طرفت راه بياي،بايد باهاشون همراهي کني. خيلي از مردايي که ميان تو اين راه برا اينکه زناشون مثل خر نرفتن چارتا عمل عشق بازي ياد بگيرن که اين خاک بر سرا پابند خونه باشن.
صورتم به وضوح سرخ شد . از چشم مهتاب دور نموند و گفت: خجالت و اينا رو هم بريز دور، بفهم که شغلته و اين سرخ و سفيد شدنا بي معنيه.
آهنگي شروع شد و به دنبالش عکس يه مشت دختر و پسر لخت اومد رو صفحه. خواستم چشمامو ببندم که مهتاب بلند گفت: نبند، با چشم و گوش باز ببين اينا چه غلطي مي کنن، ياد بگير.
چيزايي که مي ديدم باعث ميشد محتويات معدم تا دم گلو بالا بيان و برگردن. رگه هاي عرق که رو کمر در جريان بود يخ ميشد و حالمو بدتر ميکرد. مهتاب جاهايي که فکر مي کرد بيشتر لازمه رو خيلي اُپن توضيح ميداد. نمي دونستم يادم ميمونه يا نه ، فقط دلم مي خواست اين فيلم لعنتي تموم بشه. بالاخره قسمت اول تموم شد و مهتاب باديدن قيافه رنگ پريدم دکمه استپ رو زد.
- برا امروز کافيه، پاشو يه چيز مقوي بدم بخوري که طرف امشبت خيلي هاره!
طرفاي ساعت 10 بود که زنگ در خونه مهتاب بلند شد. دومين شب کاري من بود . با ديدن مردي حدودا 40 ساله جا خوردم. نميدونم چرا توقع يه جوون تر از اينو داشتم. بهش نمي خورد مجرد باشه ، حداقلش من پيش خودم فکر کردم حالا که طرف اومده براي يه شب معاشقه پول ميده پس حتما از وقتي پي به قدرت مردونه اش برده فکر زن گرفتنم بوده. مهتاب جلال صداش ميزد. اين يکي با خود مهتاب کاري نداشت ، شايدم چون نيومد تو خونه ديگه وقت کار داشتن با انو نداشت. قيافه ي جذابي داشت، بسيار خوش لباس بود و بوي ادکلنشم که ديگه آدمو خفه ميکرد. از اين مردايي بود که تو نگاه اول مي گفتي به به چه آقاست و از اين بشر بهتر نيست رو زمين ولي بايد تو امثال خونه مهتابا ديدشونو گفت تفت تو ذات خرابت!
سوار ماشين 405 نقره اي رنگش شدم، اينم يه طرف قضيه که هر شب با يه مدل ماشينم آشنا ميشدم. همين که راه افتاد صداي آهنگشو زيادتر کرد. يه رپ مستهجن داشت ميخوند و اينم حض ميکرد.
هنوز صداي منو نشنيده بود ، کمي به سمتم مايل شد و گفت : خشگله نمي خواي حرف بزني؟ من هيچ از عروسک ساکت خوشم نميادا آخه ميدوني عروسکا حرف زدنشونم آدم حالي به حالي ميکنه.
از اين حرف بي ربطش خودش هر هر خنديد و به دنبالش لپم رو کشيد. ولش نکرد تا آخ من دربياد.
-جانم، خانم خانما آخ گفتنتو عشقه!
دستمو که رو لپم بود گرفت و گذاشت زير دست خودش رو دنده. با انگشتام مشغول بازي شد و گفت: چه قدر سردي، ولي نگران نباش داغش مي کنم برات.
زانوهام داشت مي لرزيد و هنوزم ساکت بودم. حالم افتضاح بود و اين ديگه نوبر بود واقعا. تا کي بايد اينهمه حجب و حيا به خرج ميدادم؟
چشمامو بستم و به هزار و يک مرد ديگه اي که بعدها باهاشون بايد دم خور ميشدم فکر کردم. اينجوري نمي تونستم ادامه بدم يعني سکته رو ميزدم بخوام عادي نگيرم اينکارو.
چشمامو که باز کردم يه لبخند گوشه لبم نشوندم و گفتم: جلال چند سالته؟؟؟!!!!!!!!!
-اي جانم، چه صداي ملوسي داري عروسک، قربونت برم من.
انگشتام رو ول کرد و پرو پرو دستشو گذاشت رو رون پام. همونجور که رون لاغر مردنيم رو نوازش مي کرد گفت: 38 سالمه جيگر، تو چند سالته؟
پله پله پيشرفت مي کردم! دستمو گذاشتم رو دستاشو گفتم: 18 سال.
-اوخي ني ني جوونم، اسمت چيه کوچولوي من؟
يه نيشگون از پشت دستش گرفتم و گفتم : کوچولو خودتي، اسمم هماست.
دستشو از زير دستم کشيد و گفت: انگار مورچه گازم بگيره، کوچولويي ديگه هما جوون. بيا يه کم نزديکتر.
فاصلمو باهاش کمتر کردم. از همون اول يه دستي رانندگي ميکرد که نشون ميداد کلا خبره اس. با دستي که آزاد بود با منم ور ميرفت. اينبار دستشو دور کمرم حلقه کرد و فشارم داد. تقريبا تو بغلش بودم. گرچه اولين بارم نبود ولي از رابطه با اميرپاشا چيزي جز ترس و جيغ يادم نبود حسابي داغ شده بودم ، جلال حالمو فهميد و با دستش که رو دلم بود چند ضربه به شکمم زد و گفت: ديدي داغت کردم.
بازم با صداي کلفتش خنديد. به سرعتش اضافه کرد و گفت: زودتر بريم که خيلي گشنمه مي خوام زودتر بخورمت!
تو يکي از محله هاي متوسط شهر جلو يه آپارتمان نگه داشت. اندازه يه از ماشين پياده شدن ولم کرد که به دقيقه هم نکشيد. وقتي ديدم باز بهم چسبيده گفتم: ماشينتو تو کوچه ميزاري؟
-آره امنه.
دلم گرفت، اين کوچه براي يه ماشين امن بود ولي براي يه دختر بي پناه مثل من پر بود از هول و ولا!
آسانسور که باز شد چشماش برقي زد و گفت: همه چي حله امشب.
تازه وقتي در آسانسور به رومون بسته شد و همچين گرفتم تو بغل که صداي خرد شدن استخونام بلند شد فهميدم که همه چي حله يعني چي. من که تريپ پرويي برداشته بودم دستمو گذاشتم رو سينه اشو هلش دادم عقب.
-اِ جلال بزار برا تو خونه ديگه!
-آخه نميدوني چه چشمکي مي زنه لبات، کل امشب باهاش کار دارم.
خونه ي جمع و جوري داشت که البته بهم اجازه ي ديد زدنشو نداد. منو زد زير بغلشو به سمت اتاق خواب رفت. گذاشتم رو تخت درنشتش و گفت: تا من برگردم آماده بشو.
از جام بلند شدم و به جز لباس زيرم همه چي رو بيرون آوردم. چاره اي نداشتم اگه خودم اينکارو نمي کردم سرنوشتي جز شب اول در انتظار اينا هم نبود و البته مهتاب رک و پوست کنده بهم گفته بود خرج لباس رو دستش نزارم.
گوشه ي تخت با دلي پر از جوش و استرس نشسته بدم که جلال در حالي که يه شلوارک خيلي کوتاه پاش بود اومد تو اتاق و در رو هم پشت سرش بست. سرمو انداختم پائين ، هر چيم بي چشم و رو بازي در مياوردم ديگه دوزش به اين حدا نبود که بر و بر با اون ريخت و قيافه نگاش کنم.
جلال با ديدن برهنگيم ، به سمتم خيز برداشت و بغلم کرد. اينکه مهتاب گفته بود طرف خيلي هاره، مال يه دقيقه اش بود. اون شب هر چي بلا بود به سرم آورد.
خرد و خاکشير شده بودم. هنوزم تو هچل بودم. با ديدن ساعت رو ميزي که ساعت 6 رو نشون ميداد آه از نهادم بلند شد . بايد زودتر خلاص ميشدم و ميرفتم خونه . صداي خرناس جلال تو گوشم پيچيده بود و نمي تونستم جم بخورم. هر چي تکونش دادم فايده نداشت . يه بارم که خواستم هر جوريه خودمو بکشم بيرون ، حس کردم بدتر گيرم انداخت. کمرم از فشار زياد درد گرفته بود به حدي که نمي تونستم تحمل کنم و مي خواستم بزنم زير گريه. از بوي بدناي بهم پيچيدمون حالم بهم خورد. بوي کثافت ميداد، بوي پوسيدگي محض! لبمو گزيدم و آرزو کردم که زودتر بلند بشه ولي زهي خيال باطل تا ساعت 7 همين بساط بود که آلارم گوشيش بلند شد. دست دراز کرد و خاموشش کرد. تکوني خورد و باز خوابيد.
ديدم وقت مناسبيه و نجنبم مي پره، گفتم: بيدار نمي شي؟ من بايد برم...
چشماشو باز کرد و سرشو رو به روي من بالا گرفت. يه نگاه بهم انداخت و بالاخره رضايت داد بلند بشه که البته با کرم ريختن. از تخت بلند شد و گفت: حيف که کله صبحي بايد برم سر کار وگرنه ولت نمي کردم. عجب خوش دستي هما!
جوابشو ندادم، يه جورايي گفتم زياده از کپنش داره مصرف مي کنه. اونم ديگه وقتشو نداشت و رفت حموم.
لباسامو که پوشيدم ، زدم بيرون. وسط سالن بودم که صداي آهنگ ضعيفي اومد برگشتم نگاهي به اطراف کردم ولي چيزي نديدم. بي خيال راه افتادم برم که بازم صدا اومد. سر جام وايسادم، صداي يه آهنگ بچه گونه ميومد. معلوم بود از يه عروسکي چيزيه که باتريشم ضعيف شده. مونده بودم که چه خبره ، يعني کسي جز جلال و من تو ون خونه بود؟ جلالم که الان رفت تو حموم و اصلا چه معني داره اينکارا برا مرد گنده!
صدا رو دنبال کردم و به يه اتاق که کنار دست اتاق خواب ديشبي بود رسيدم. درش نيمه باز بود. رنگ صورتي در و ديوار اتاق از همين دورم تو چشم بود. يادم نيومدکه ديشب اصلا در اين اتاق باز بوده يا نه. سرکي توش کشيدم. پر بود از دنياي کودکانه، پرده ي صورتي با شکلکاي عروسکي، کمد صورتي کمرنگ و پر رنگ که پر بود از اسباب بازي و عروسک، تخت ياسي رنگ با رو تختي صورتي و سفيد و يه پتوي نرم با طرح سيندرلا که وقتي خواستم چشم ازش بردارم ديدم لرزيد. صداي آهنگ هم از اون زير ميومد و الان ميتونستم بفهمم که ميگه:
يه روز آقا خرگوشه
رفته دنبال بچه موشه
بچه موشه رفت تو سوراخ
خرگوشه گفت آخ....
صداي آهنگ تو گوشم گم ميشد. بي شک زير اون پتوي سرخ و صورتي يه بچه ي کوچولو بود، يه بچه اي که ديشب شايد بيدار بوده بوده به آه و ناله من و خنده هاي مستانه ي ..... پدرش؟؟؟ باباش بود جلال؟؟؟
نفهميدم کي پتو رو از روش کشيدم کنار و هر دو بهم زل زديم. دخترک قشنگي بود نهايت 4 سال داشت. حالم بد بود، خدايا يه بچه تو اين سن شبا با لالي بايد بخوابه ، دور و برش ساکت باشه تا از خواب نپره و ناپرهيزي نکنه، نه اينکه با صداي زجر کشيدن يه خاک بر سري مثل من شبو صبح کنه. داشتم دستمو به سمتش مي بردم که جلال يکي خوابوند تو گوشم. کشون کشون تا تو سالن منو برد و هلم داد رو زمين. دستم رو صورتم بود و ولو شده بودم.
-زنيکه ي هرزه توي اتاق دختر من چه غلطي مي کني؟؟ پاي نجستو گذاشتي اون تو چيکار؟ گمشو برو بيرون پاپتي حروم زاده.
تو شوک بودم. اينا رو به من مي گفت؟ من نجس بودم؟؟ آره آره من نجس بودم منو نجس کردن... کي پاکتر از هما بود؟ کي به پاي معصوميت من، هماي پاک و دست نخورده مي رسيد؟... من حرومزاده بودم؟؟؟ ... نه اين يکي ديگه نه، من بدبخت بودم... من فقير بودم و بي کس... من باباي بي غيرت داشتم ولي حروم زاده نبودم... مامان منم مثل گل بود، پاک و ساده... من اگه الان دست و پا ميزنم تو کثافتي که از يه لحظه شم راضي و شاد نيستم مگه دست خودم بوده؟؟... مجبور بودم... خديايا خودت گواهي که بي کسيم... منم و دو تا آدم بي دست و پا تر از خودم... خدايا به کي رو ميزدم که پول عملو جور کنم؟... نه فاميلي ، نه دوستي ... خدايا تو که ميدوني دکتر مامان چه فخر فروخت که همينشم از سر ما زياده که با گدا گول بودنمون داره مريضمونو عمل ميکنه و حتي اجازه نداد التماسش کنم... حالا من هرزه بودم؟؟؟... من انقدر پست به حساب ميم که نبايد پا تو حريم مقدس يه بچه بزارم؟... هه طفلي اون بچه، چي ميخواد بشه با اين لالايهاي دلنشين؟... عجب پدر وظيف شناسي... اصلا مامانش کدوم گوري بود...
يه وقت به خودم اومدم که جلال چارچنگولي از در خونه اش پرتم کرد بيرون و يه تفم انداخت روم. خرد بودم، به قدر تمام دنيا گريه داشتم ولي اشک نريختم. نشسته از پله ها اومدم پائين . تو طبقه ي بعدي يادم به آسانسور افتاد. به هر جون کندني بود از جام بلند شدم. دم پهلوم تير مي کشيد ، اين درد از صبح نبود يعني جلال ... اره دم آخري يه لگد کوبوند تو پهلوم. دستمو گذاشتم روش که آسانسور باز شد. يه زنه توش بود که با ديدنم وا رفت. ميدونستم حالم خرابه گرچه صورتم آسيبي نديده بود ولي از درد داشتم ميردم و از صورتم که چروک شده بود معلوم بود. يه کم پا به پا شد و گفت: حالتون خوبه؟
به طبقه همکف رسيديم، وقتي ديد جواب نميدم بي خيال ازم رد شد و رفت.
نميدونم چي بود که روزگار بالاخره دلش يه جا به حال منم سوخت و همين که رفتم بيرون يه تاکسي جلوم نگه داشت. وقتي پول رو حساب کردم ، ديدم چيز زيادي ته کيفم نمونده. ديگه جوني نمونده بود برام که برم کلفتي بايد با مهتاب حرف ميزدم تا ببينم چيکار مي کنه.
به خونه که رسيم بازم اين تنهايي غنيمتي بود. زدم زير گريه. با همون لباسا رفتم تو حموم. گرچه اين هم آغوشيا تفريحي و براي الواتي خودم نبود ولي به هر حال هوسمو قل قلک ميداد و منم اويلن کارم اين بود که برم حموم و لاقل جسمم رو پاک کنم .
زيادي له بودم که بخوام بشينم تو حموم به کيسه کشي، گربه شور کردم و واومدم بيرون. جلوي تلوزيون دراز کشيدم و تو فکر اين بودم که به مهتاب زنگ بزنم، ولي نفهميدم کي خوابم برد.
يه ماهي گذشت. براي تامين مخارج درمان و زندگي تقريبا روزي دو نوبت کار مي کردم، عصرا و شبا. خدا رو شکر برو بياي عيادت از مريضو نداريم، شايدم خدا رو شکري اينجا کفر به حساب بياد و يا شايد اگه داشتيم اين وضع ما نبود. مامان و صبا هم باور کردن که براي مراقبت مامان خواستم از شرکت شبکاريا رو بهم بدن که صبحا که صبامدرسه اس من خونه باشم.
بعد از مدتها يه دستي به سر و روي خونه کشيدم. با اينکه زمستون بود ولي دلم هوا کرد حياط رو آب و جارو کنم. بوي خاک ديوونه م ميکنه هميشه. عاشق باغچه ي نيم متر در دو مترمون بودم. حياط بزرگي که نداشتيم اين باغچه رو هم نميدونم موزائيک کم آوردن ولش کردن يا نه واقعا بناي اون موقع خونه اي بگي نگي يه کم ذوق و شوق داشته. به هر حال اسفند که ميمومد ، همون دو وجب باغچه رو پر مي کردم از گل و گياه. يه درخت خرمالو هم توش بود که کم بار بود ولي خيلي تو پائيز مي چسبيد که دست دراز کني و ميوه رو بچيني و همونجا بخوريش.
همه جا که تميز شد تکيه دادم به ديوار و کمي تو آفتاب نيم جون زمستون وايسادم. اين رو هم دوست داشتم از يه طرف آدم سردش مي شد و از يه طرف يه خرده آفتاب گرمي ميداد به صورتم . تو فکر بودم که چي براي ناهار بپزم ديدم مامانم اومد تو حياط.
-هما بيا يه زيرانداز بنداز يه دقه بشينم تو حياط، هواي تو خفه اس.
-سرده ها لباس گرم بپوش تا من حصير رو پهن کنم.
نگاهي به ژاکت نازکش کرد و برگشت تو. رفتم تو اتاقک کوچيک گوشه ي حياط حصير رو از زير هزار مَن اثاث برون کشيدم و انداختم جلوي در هال. مامانم يه کاپشن پوشيد و اومد. رفتم تو دو تا بالشم آوردم گذاشتم پشتش.
-خير ببيني دختر نازم.
-زياد نميشينيا در حد يه حال و هوا عوض کردن.
-باشه. يه کم نفسم جا بياد ميريم تو.
نميدونم چرا انقد نگام ميکرد و منم هي خودمو ميزدم به اون راه. تو اين مدت هر وقت خواسته بود راجع به پول حرف بزنه منحرفش کردم به سمت ديگه. اونم وقتي ديد گيريم دونست چجوري دارم پولو پس ميدم مثلا مي خواست چيکار کنه، ديگه نمي پرسيد يا لاقل ميديد من کلا ميريزم بهم ترجيح ميداد سکوت کنه. ولي اين چند روز هي قد و بالام نگاه مي کنه. هي ترس برم ميداره که اندامم نريخته باشه بهم و مامان بفهمه ، آخه شنيدم ميشه از رو راه رفتن خانما فهميد کي زنه کي دختر. با اين فکرا داشتم عصبي ميشدم و دلم نمي خواست اينجوري بشه.
-هما، چرا انقد رنگت پريده؟
چي ميگفتم؟ رنگم که صبح تو دستشويي نگاهي به خودم تو آينه انداخته بودم خوب بود که. دستمو به گونه ام کشيدمو گفتم: رنگم؟؟؟
-آره ، خيلي پژمرده شدي، اکثر اوقاتم که تو فکري... خيلي داري سختي مي کشي... يه تنه و خرج زندگي، شرمندم ...
-باز که تو از اين حرفا زدي. خوب هنوز عادت ندارم که شبا بيدار باشم و روزا بخوابم. ريخته بهم اوضام ولي درست ميشه. بعدشم زندگي خرج داره و بايد کار کرد حالا که من ميتونم بايد خدا رو شکر کنيم نه اينکه غصه بخوريم!
-هي زمونه چه کردي با من و نور چشمام... اون روز که پامو کردم تو يه کفش که الا و بلا من مي خوام زن قاسم بشم، عموم مي گفت اين پسره اهل هزار فرقه وکار خرابه، شراب خواره، به نه نه ي خودش رحم نکرده و ولش کرده به امون خدا تو رو که دو روز باهات خوش بود فردا روز دلشو زدي ميندازتت دور و ميره، من اما ديگه تحمل اون زندگي رو نداشتم. زن عموم که خدا خواسته هي بهم سيخک ميزد که نکنه بگي نه برو پي زندگيت بزار بعد عمري نفس بکشم، چي ميخواي از جون من و بچه هام. هي امان از يتيمي ، يتيمي درد بي درمون يتيمي ، يتمي خاري دورون تيمي . ديدم ديگه جام تواون خونه نيس هر وقتم پامو بزارم بيرون قاسم مياد قربون صدقم ميره که تو بيا زن من بشو دنيا رو به پات ميريزم. عمو هم راضي شد و همينجور بقچه بنديلمو زدن زير بغلمو فرستادنم خونه شوهر. نه يه جهازي نه چيزي خب معلومه مهرمم چيزي نبود يه جلد قرآن که به حکم مسلموني نوشتن و صد تومن مثلا نقدينگي. اومديم تو خونه خرابه ي قاسم گفتم مهم نيس ، عوضش قاسم عاشقمه، همون شب زفافم از بس از هيچي سر در نمياوردم تو رو حامله شدم. يه دختر 13 ساله بودم و نادون، چه ميدونستم چه خبره. با هزار مشکل به دنيا اومدي. قاسمم بد نبود. لاقل تو روز که هيچکي نبود هي دلمو آتيش بزنه شبم کتک رو ميخوردم و مي خوابيدم و به همينم راضي بودم. تو که اومدي يه حال خوبي داشتم، تنها نبودم، سکوت خونه شکسته شده بود. باباتم مهرت به دلش بود و يه کم خوش خلقتر شده بود. درمونگاهي که تو رو براي وزنه و واکسن ميبردم حاليم کردن که جلوگيري کنم ، تا فعلا بچه دارنشم. زندگي ميگذشت تا اينکه بعد سه سال هواي پسر داشتن زد به سر قاسم. از قرص خوردن من خبر نداشت و فکر ميکرد ديگه بچه دار نميشم. نمي خواستم زير بار برم ولي ديدم زمزمه ي زن گرفتنه آقا بلند شده، اينه که صبا رو حامله شدم. آخي بچم هر چي زجر بود سر اون کشيدم. فهميديم دختره و هر بار ميخواست که برم بندازمش. ما خيليم مال قديم نبوديم ولي نميدونم کي کرده بود تو سر قاسم که پسر يه چيز ديگه اس. به هر بدبختي بود صبا رو نگه داشتم. قاسم يه نيم نگاهم به بچم نکرد. دو سه ماهشم بود که گفتن قاسم زن گرفته، کي بود حالا يه زنيکه ي بي همه چيز، اولاش يه سري بهمون ميزد ولي همونم تموم شد و اصلا ديگه رفتن که برن. من موندم و دو تا بچه کسي رو هم نداشتم. به عموم خبر دادم، کلي شماتتم کرد ولي هي گاهي دلش مي سوخت يه پولي ميذاشت کف دستم، اونم عمرش به دنيا نبود و مرد. تو روتنها ميذاشتم خونه و صبا رو هم ميبستم و يه شيشه شير خشک ميدادم دستت که هي بهش بدي ،تا شب به امون خدا ولتون ميکردم. وقتي بر مي گشتم، تو از گشنگي بي هوش بودي صبا که ديگه هيچي يه بچه شير خواره که داشت جون ميداد . نميدونم خدا چه جوني به شما داد که زنده موندين. بزرگتر که شدي غمم به خونه نبود و کار ميکردم اما امان از آدم فلک زده، مريض شدم و تو جورکش ما شدي.
اين قصه اي بود که بارها شنيده بودم ولي بازم گوش دادم ، انگار مامان با گفتنش آروم ميشد . دستاشو گرفتم سرد بود. زير بغلشو گرفتمو گفتم: بياين برم تو ديگه، غذا هم نپختم.
مامانو بردم تو اتاق و گرفت خوابيد. يه سوپ ساده پختم . مدام اين فکر تو سرم بود که ببينم تغييري کردم يا نه اما آينه ي قدي نداشتيم. عصري همين که رسيدم خونه ي مهتاب رفتم جلوي در حمومش که سراسر آينه بود. از جميع جهات خودمو نگاه کردم . به نظرم تغيير نکرده بود. مهتاب با تعجب نگاه کرد و گفت: خل شدي؟
از کنارش رد و شدمو رفتم تو هال. ولي باز به سمتش برگشتم و گفتم: به نظرت اندام من تغيير کرده؟
-والا چي بگم، نه چون کلا لاغري تغييري نکردي، حالا چرا مي پرسي؟
-مامان چند روزه بدجور نگام مي کنه، ميترسم لو برم.
-نميدونم خب اون مادره و تيز تر، لباساي گشاد بپوش به هر حال بي تغييرم نبودي ولي همون يه کم آزادتر لباسات باشه کسي نمي فهمه.
با ديدن ساعت 4 بلند شدم برم آماده بشم. يه دختره ديگه هم بود که اسمش مريم بود. سبزه رو بود و با نمک. ساناز مي گفت از خونه فرار کرده و از همون اول اينکاره بوده. ولي من کلا ديگه دلم به حال همکارام مي سوخت!!!!!!!!!!!!!!!!
با خوردن زنگ خونه، مهتاب مريم رو راهي کرد . چيزي نگذشت که به من گفت: هما تو برو به اين آدرسه ، يه پرايد سفيد منتظرته.
آدرسو گرفتم و بلند شدم. مهتاب جهت رعايت امنيت يکي در ميون بعضيا رو از همون خونه مي گفت بيان ببرن و بعضايا رو هم يه جاي ديگه قرار ميزاشت و هر بارم يه جاي جديد. کفشمو که پوشيدم گفت : راستي امشب پستت با يه آشناس.
-آشنا؟؟؟
-آره يکي که قبلا باهاش بودي و انگار زيادي بهش مزه کردي!
-کي؟ هر چند يادمم نيس کي بودن و کدوم گوري بوده.
-اين يکي گمونم فرق داره، برادر زاده ي شهرام همون که....
کيفم از دستم افتاد. وسط حرفش پريدمو گفتم: کي؟؟؟
-دارم ميگم که ، نفر اولي که باهاش رفتي.
-امير پاشا؟
-آره گمونم اسمش همينه.
ماتم برده بود. شايد ديگه برام مهم نبود طرفم کي باشه ولي امير پاشا فرق داشت، اون بود که اولين نفر بهم حمله کرد، اون بود که اولين ضربه رو بهم زد، اون بود... لعنت به اون. اشک تمساح ميريخت اون شب، نگو مي خواسته خرم کنه. کثافت عوضي.
-چند روزه شهرامو ديوونه کرده که حتما بايد هما رو براش رديف کنه. الانم برو و سر ساعت برگرد.
پسره ي عوضي آشغال، همه ي مردايي که من باهاشون بود رذل و پست بودن ولي امثال امير پاشا که مظلوم نمايي در ميارن لايق مردنن. با اعصابي خراب زدم بيرون و رفتم سر قرار.
نميدونم چند بار عرض اتاق رو بالا و پائين کردم ولي همين بود که آروم و قرار نداشتم. شايد براي من نبايد فرقي بين اميرپاشا و بقيه ي مردا مي بود، ولي خودم يه حس ديگه داشتم. بي حد ازش متنفر بودم. ترس شبي که با اون بودم هنوزم پشتم رو مي لرزوند. کلافه تر ميشدم زماني که ياد گريه هاش مي افتادم. اصلا سر در نمياوردم که اونهمه نه نه من غريبم بازي برا چي بود.
مهتاب هر چي اصرار کرد که شام بخورم نتونستم. بعد از اونهمه خودداري براي گريه نکردن ، امشب دلم ميخواست زار بزنم. ياد اولين شب افتاده بودم ، ياد شروع اين زندگي کثيف. قلبم تير مي کشيد و از دوباره بودن با اميرپاشا هراسون بودم. اولين قطره هاي اشک که رو صورتم نشست ، به دستشويي پناه بردم و با چند تا مشت آب سرد نذاشتم بيشتر بشن.
آماده شدم و منتظر نشستم. ده دقيقه از ساعت 9 که موقع قرار بود گذشت. يه خوشي زد به دلم که پشيمون شده اما چيزي طول نکشيد که زنگ خونه زده شد.
از جام بلند شدم و زير لب گفتم: هما خيلي خر و ساده اي.
قبل از اينکه مهتاب بگه برو ، زدم بيرون. همون ماشين مشکي که حالا ميدونستم سوزوکيه ، جلوي در بود. امير پاشا اونطرف پشت به من تکيه داده بود به ماشين. سرش زير بود ، تو دلم گفتم: آخي چه مظلوم، پسره ي آشغال!
وقتي ديدم حرکتي نمي کنه سرفه اي کردم . به خودش اومد و برگشت . اصلا به اون شب شباهتي نداشت. چهر ه اش خيلي آروم بود. چشماش و لباش به شکل خنده بود ولي مردمک چشماش غمگين بود.
- سلام ، خوبي؟
جوابشو ندادم. صداشم با اونشب فرق داشت، هر چند دو کلمه بيشتر حرف نزد ولي احتمال دادم خيلي شل و آهسته حرف ميزنه.
به سمتم اومد و در ماشين رو باز کرد . سرشو تکون داد و گفت : بفرما سوار شو.
چه محترمانه! اينکارا برا يه زن مثل من؟؟؟؟؟؟؟ زياده از حدم نبود؟
قبل از اينکه در رو ببندم خودش بست و ماشين رو دور زد و سوار شد. خيلي يواشم رانندگي مي کرد انگار عجله اي نداشت. چند دقيقه اي ساکت بوديم که من طاقت نياوردم سوالي که داشت تو سرم رژه ميرفت رو پرسيدم.
- پس چي شد؟ اشک ندامت ريختنت همون اشک تمساح بود؟ ... همه تون از يه قماشين ، آشغال و عوضي!
ماشين رو يه گوشه نگه داشت. به سمتم برگشت و گفت: من شرمندتم هما، کاريم از دستم برنمياد برات بکنم. ولي تو اين يه ماه خيلي فکر کردم... من هيچي ندارم يا اگرم دارم دست خودم نيست... يعني يه آدم آسمون جلم ولي ديدم مي تونم حتي شده برا يه شب کاري کنم تو هم آروم سرتو بزاري زمينو بخوابي. ... از شهرام خواستم هر جوري شده تو رو يه شب... اجاره کنه. به خدا هدفم همينه... از اين بيشتر در توانم نيست خدا رو شاهد ميگيرم اگه بود کوتاهي نمي کردم!
بايد باور ميکردم؟ جايي براي باور نکردن بود؟
اما باور نکردم و گفتم: دليل نداره دلت برا من بسوزه.
روشو از م گرفت و گفت: دليل از اين محکم تر که من اون بلا رو سرت آوردم؟
آهي کشيدمو سرمو تکيه دادم به صندلي. چشمامو بستمو گفتم: تو نمياوردي يکي ديگه مياورد. دنيا براي امثال شما مردا همينه، چه ارزشي داره که يه دختر بي عفت بشه؟
- همه ي مردا مثل هم نيستن.
- بودن و نبودنش فرقي به حال من نداره، سر کار من با همين قشره و اموراتم با اونا ميگذره.
- نمي گم منو ببخش، نميگم حق نداري ولي لاقل باور کن من پشيمونم هر چند سودي نداشته باشه ولي با خودم عهد کردم هر چند شب که بتونم مثل امشب برات جور کنم.
نميدونستم امشب چجور مي گذره که بخوام به خاطرش خوشحال باشم. حرفي نزدم و راه افتاد. به سمت خونه ي خودش مي رفت . اگه حرفش راست بود ولم ميکرد برم خونه ي خودم. لبخند کج و حرصيي زدم و گفتم: ذکي ...
- چرا؟
- داري ميري خونه ي خودت که.
- خب آره ، شهرام نبايد بويي از قضيه ببره. اگه نريم اونجا شک مي کنه و ديگه نميزاره.
- آهان اون وقت تو هم انقد آقايي که تا صبح دلت پر نکشه و نياي سراغم؟
- امتحانش که ضرر نداره.
ديدم برا من که فرقي نداره، ساکت شدم. با ديدن خونه ، لرزيدم و پوستم دون دون شد. جلوي خونه شهرام که رسيديم وايسادم. صداي خنده ي يه زن با صداي شهرام قاطي شده بود و پيچده بود تو فضا.
دلم ريش شد. حتما اونم يکي بود مثل من. ولي من هيچ وقت قهقه نميزدم ، خندهاي کوچيک و اجباري محض نگه داشتن مشتري تنها روي خوشم بود. يه لحظه خواستم از اون زن بدم بياد ولي پشيمون شدم. هر کي ندونه من که ميدونم اين هم آغوشيا چه سخته. امير پاشا نگاهي به در بسته کرد و گفت: هر شب از اين بساطا هست.
با قدمايي که رو زمين کشيده ميشد به دنبال امير پاشا رفتم بالا. پاگرد اول بوديم که صداي شهرام اومد: خوش اومدي هما خانوم. خوب حال دادي بهش که نرفته هواتو کرده ها.
به جاي من امير پاشا گفت: شهرام وقتمونو تلف نکن، تو که ميدوني چقدر گشنه ي همام.
خنده ي شهرام تو فضاي راه پله پيچيد. اميرپاشا دستمو گرفت و به سرعت از بقيه پله ها بالا رفت. وقتي صداي در پائين اومد ، دستمو ول کرد و گفت: ببخشيد، مجبور بودم اونجوري بگم.
در خونه رو باز کرد. جلوتر رفت تو و لامپ رو روشن کرد بعدش کنار کشيد و گفت : بفرما.
اولين نگاهم به در اتاق خواب افتاد. انگار همه ي بغضايي که تو اين يه ماه خفه کرده بودم حالا جون مي گرفت، همه ي اشکايي که خشکشون کرده بودم حالا از چشمه ي چشمم مي جشويد. همون جلوي در نشستم رو زمين. سرمو تو بغلم گرفتم و شروع کردم گريه کردن.
دلم به حال خودم مي سوخت. اين حق من نبود از زندگي، منم مثل همه ي دخترا عاشق اين بودم که گريه هامو ببرم تو اغوش گرم يه پدر.. هر شب تو بغل يه مرد بودم ولي پر بودم از بغضاي رها نشده، پر بودم از حسرت يه پناهگاه محکم. سهم من از خوشبختي نبايد انقد کم باشه... اصلا مگه من خوشبخت بودم که کم و زيادشو چونه ميزدم؟... منم دلم ميخواست تو اين سن اول چل چليم باشه، اول موفقيتاي بزرگ...دوست داشتم عاشق باشم ،يکي از يه جنس مخصوص دوستم داشته باشه... ولي الان چي بودم؟ يه زن هجده ساله که هنوز اول اين راه شوم بود... خدايا اين حق من نيست... خدايا هر ثانيه از زندگيمو بهم بدهکاري... کفره؟ بي چشم و روييه؟ ... هر چي که هست من از زندگي ، از تو خيلي طلبکارم خيلي!
آستين مانتوم خيس شده بود. سر برداشتم تا با روسريم يه کم صورتمو پاک کنم. امير پاشا رو به روم روي زمين نشسته بود. زانوهاشو تو بغل داشت و سرشو بين دستاش مخفي کرده بود. شونه هاش مي لرزيد، داشت گريه مي کرد.
با چماي خيسم نگاش ميکردم. نميدونم دنبال چي ميگشتم تو وجودش، مي خواستم علت اينهمه گريه رو بدونم.
نفهميدم چقدر گذشت ولي اونم سر بلند کرده بود با چشماي باروني منو نگاه ميکرد. دسشتو به دندون گرفته بود و هق هق مي کرد.
ازش متنفر بودم ولي دلمم به حالش سوخت، آدم سرخوش اينجوري گريه رو سر نميده.
پاشو دست و روتو بشور، اينجام هم سرده پاشو.
راست ميگفت ، يخ کرده بودم. از جام بلند شدم و رفتم با آب گرم صورتمو شستم. خيلي آروم شده بودم انگار اشکا سنگيني ميکرد تو وجودم و بايد ميرختمشون دور. رو يه مبل نزديک شومينه نشستم. خيلي خسته بودم، تازه امشب يادم افتاده بود که چقدر اين مدت بهم سخت گذشته. چشمام مي سوخت براي همين بستمش تا آرومتر بشه ولي خوابم برد.
نميدونستم چقدر گذشته ولي حال بهتري داشتم ، گرم بودم و يه پتو هم روم بود. خميازه اي کشيدم و پتو رو کنار زدم. لامپ سالن خاموش بود ولي آشپزخونه روشن بود. تلوزيونم روشن بود هر چند صداش درنميومد. اميرپاشا رو نمي ديدم، دنبالشم نگشتم. صداي قار و قور شکمم بلند شده بود. مونده بودم چيکار کنم. يه نيم ساعتي رو تحمل کردم ولي ديدم نميتونم دارم ضعف مي کنم. بي صدا از جام بلند شدم و پاورچين پاورچين رفتم سمت آشپزخونه. در يخچال رو باز کردم. سرمو چند بار بالا و پائين کردم تا نون رو پيدا کنم ولي نبود. يه سيب برداشتم شروع کردم خوردن. صداش خرش خرشش بدجور مي پيچيد ، سعي ميکردم آروم بخورم ولي آخرش صداي خودشو ميداد. سيب که تموم شد ديدم اي واي، بدتر گشنم شده. باز در يخچال رو باز کردم و گفتم: پس اين نونش کجاست؟
- نون تو فريزره؛ الان برات گرمش ميکنم.
قلبم وايساد. بلند حرف زده بودم مگه؟
در يخچال رو بستم و به شکمم که قار و قورش به هوا بود يه دو تا فحش مفهومي نثار کردم.
اميرپاشا يه لبخند محوي رو لبش اومد که حکايت از اين داشت که اونم صدا رو شنيده. ولي چيزي نگفت. از تو فريزر يه نون بيرون آورد. چند تا تخم مرغم از يخچال برداشت و رفت سمت گاز. بوي نيمرو ديوونم ميکرد. ولي فس فس ميکرد، دلم ميخواست بلند بشم و خودم زودتر سر وتهش به هم بيارم ولي تحمل کردم. بالاخره اومد. نون رو با همون شعله گاز داغ کرد. انقد گرسنه بودم که همين که گفت: بفرما بي تعارف نشستم به خوردن. تند تند لقمه ها رو نجويده قورت ميدادم.
با يه تکه نون ته ماهي تابه رو هم پاک کردم و بعد از خوردنش چشمام و بستم و يه آخيش تو دلم گفتم.
- بازم ميخواي درست کنم؟
لاي چشمامو باز کردم،تازه يادم اومد اينم بوده. همچين داش مشتي وارم ولو بودم رو صندلي، که انگار چه خبره. خودمو جمع کردم و گفتم: نه ... يعني شام نخورده بودم... گشنم بود... يعني شد... الان سيرم... يعني سير شدم...
خندش گرفت و گفت: خدا رو شکر. يه جوري خوردي منم هوس کردم.
- اصلا يادم رفت تعارف کنم، شرمنده.
- دشمنت، چايي ميخوري يا نه ميخواي بخوابي؟
دلم بدجور چايي ميخواست يه مِن مِني کردم که بلند شد کتري رو آب کرد و گذاشت رو اجاق.
- اتفاقا خودمم چايي ميخوام، ولي تنهايي نمي چسبيدکه بخوام درست کنم.
يه ظرف ميوه هم از تو يخچال گذاشت رو ميز. يه بشقاب و چاقو آورد و شروع کرد سيب پوست کندن. خيلي حرکتاش آروم بود و شايدم بي حال. ياد گريه هاش افتادم و دلم ميخواست ازش بپرسم ولي ترجيح دادم از يه در ديگه وارد بشم تا مستقيم. چشممو رو نمکدوني که باهاش بازي ميکردم دوختم و گفتم: نميدونم اينهمه گريه ي سر شب از کجا اومد.
دست از کارش نکشيد و گفت: طبيعيه، اينجا برات ترسناکه.
- اون اولش بود ولي بعدش ، ميدوني تو اين مدت هر وقت خواستم گريه کنم جلوي خودمو گرفتم يه جورايي حق خودم نمي دونستم که بخوام گريه کنم.
- هر کسي حق داره هر وقت خواست گريه کنه، مرد و زنم نداره. مسخره اس که ميگن مرد نبايد گريه کنه.
- آره امشب ديدم چقدر احتياج داشتم که خودمو خالي کنم.
- ولي من هر شب گريه مي کنم.
تعجب کردم ، يه پسر جوون که کلي امکانات داره هر شب براي چي بايد گريه کنه؟ انگار فهميد و گفت: تو از زندگي من هيچي نميدوني.
سر درد دلش انگار مي خواست باز بشه پس گفتم: خب بخواي ميشنوم.
سيب رو قاچ کرد و گذاشت جلوي من. لبخندي زد و گفت: تو خودت کم سختي مي کشي که بخواي به درد دل منم گوش کني؟
- مهم نيست دلت بخواد برا من فرقي نمي کنه.
آب جوش اومد. همونجور که بلند ميشد تا چايي رو درست کنه گفت: خب پس بزار چايي رو دم کنم بريم تو سالن بشينيم، اين حرفا رو به کسي نزدم نميدونم چجوري اصلا درد دل مي کنن.
چقدر اين بي کس بود، پس اين خونه و دم و دستگاه چي ميگفت اين وسط؟
ده دقيقه بعد هر کدوم رو يه مبل فرو رفته بوديم و يه استکان چايي هم تو دست داشتيم. منتظر بودم حرف بزنه که ديدم نخير نميدونه چيکار کنه. به جلو خم شدم و گفت: مامان و بابات کجان؟
هر چند ميدونستم.
- بابام خيلي سال پيش فوت شده... مامانمم همون خيلي سال پيش ازدواج کرده.
- چند سالت بود که بابات رفت؟
- 9 سال، بابامو خيلي دوست داشتم. مهربونياش هنوزم يادمه. چه روزايي داشتيم، خيلي جوون بود فاصله سنيمون به 20 سالم نميرسيد. زود ازدواج کرده بودن زودم بچه دار شدن. مامان و بابا هم سال بودن، مامانم خشگل بوده و بابا هم يه دل نه صد عاشقش ميشه. ولي مامانم نه ، هيچ وقت قدر اونهمه عشق و محبت بابا رو ندونست گمونم از بي لياقتيشم خدا انقد زود بابا رو برد.
- چرا اينجوري ميگي؟
- حقيقته، مامان من دنبال مال و منال دنيا بود علت ازدواجش با بابا و شوهر بعديش هر دوتاش پول بود. حتي يه سالم نذاشت که از مرگ بابا بگذره ، تنهايي و افسردگي رو بهونه کرد و با يه مرد 15 سال از خودش بزرگتر ازدواج کرد.
- تو رو ول کرد؟
- نه منم با خودش برد خونه شوهر.
- پس الان چرا اينجايي ، تنها؟
- وقتي بابا رفت من داغون شدم، مي گفتن بچه اس و نمي فهمه ولي اينجوري نبود. من رفيقمو همه ي زندگيمو از دست داده بودم مگه مي شد نفهمم. خلا به اون بزرگي رو مگه ميشد حس نکرد. هنوز تو بهت و ناباوري مرگ بابا بودم که ديدم زير دست يه ناپدريم. همش ميگن نامادري داشتن سخته ولي هيچ وقت کسي نيست بگه ناپدريم اگه طرف مرد نباشه، بدتر از نا مادريه. مامانمو غرق کرده بود تو زر و زيور و مثلا تاديب و تنبيه منو دست خودش گرفته بود. اوايلش نازمو کشيد ولي رفته رفته اين ناز کشيدنا شد کمربندايي که رو بدن من فرود ميومد. يکي دو بارم مامان اعتراض کرد ولي باز خاموش شد، ناگفته نمونه يه بارم کتکت خورد که شايد اونم مي ترسيد حرف بزنه. خلاصه تا 12 سالم شد ديگه يه مرده متحرک بودم. خالي از هر شوق و ذوقي. درسام ضعيف بود و يکي از دلايل کتکاي شبونه ي من. سال اول راهنمايي رو رفوزه شدم، نمرهام همش يک و دو بود و هر چيم کتکم زدن يا معلم گرفتن فايده نداشت چون خودم نمي خواستم. دستک و دنبک برداشتن که امير پاشا افسرده شده و بايد بره دکتر و خلاصه هر جوري بود منو راهي آسايشگاه کردن. جاي آرومي بود ولي افسرده تر شدم. کسايي که دور رو برم بودن واقعا مشکل داشتن ولي من چي؟ من فقط محبت نديده بودم، اگه يه نفر يه قطره مهر و عشق مي ريخت پام جون مي گرفتم ولي همه فراموشم کردن. دو ماهي به همين منوال گذشت که يه روز يه ملاقاتي سواي ملاقاتياي تکراري مامان و شوهرش داشتم. شهرام بود. از بعد ازدواج مامان همه ي فاميلاي بابا تردمون کرده بودن و هيچ کدومو نديده بودم، شهرامم نميدونم براي چي بعد اينهمه وقت سراغمو گرفته بود. خلاصه شروع کرد به برو بيا و که من يه برادر زاده داشتم ، نفرين به زمين و زمان که باعث جدايي شده، هر جوري بود مامان رو راضي کردکه منو ببره پش خودش زندگي کنم. از آساشگاه خلاصم کرد و مستقيم بردم خونه ي خودش. گرچه زيادي دست نوازش به سرم مي کشيد ولي ديگه برام بي مزه بود اين رفتارا. سرم تو لاک خودم بود و مهر شهرام به دلم نيفتاد. بعدها فهميدم شهرامم گرگي بوده تو لباس ميش. قيمم شده تا با ثروتي که بهم رسيده خودشو بکشه بالا. همه ي دم و دستک الانش صدقه سري منه.
- خب چرا الان زير دستشي، مگه به سن قانوني نرسيدي؟
- آره بيست سالمه ولي هيچ عرضه اي به تنم نيس. هما همه منو سوزوندن، ريشه مو خشک کردن، نفسيم اگه ميکشم از سر اجبار عمره، وگرنه...
- درسم نخوندي؟
- يه ديپلم به هزار بدبختي، پارسال تموم شد درسم. تو چي درس نخوندي؟
- تا دوم دبيرسان، نمي تونستم هم کار کنم هم درس بخونم.
- قبل از اينکه بياي تو اين کار چه کار ميکردي؟
- کلفتي
- اصلا چرا مجبوري کار کني؟
- خرج زندگي و بدبختي.
- بابات چيکار مي کنه؟
- نميدونم.
- نميدوني؟
- آره خيلي ساله بي خبرم ازش.
انگار هر دو خوابمون گرفته بود. اميرپاشا بلند شد و گفت: يه شب ديگه تو از زندگيت بگو، البته اگه قابل بدوني.
باشه اي گفتم و همونجا رو مبل خوابيدم. خجالتم نکشيدم ، ترسمم ريخته بود. زندگي فعلا رسيده بود به پوچ.
- اينم اولين سفته
بالاخره يه کم از بدهيم تصفيه شد. هر چند هنوزم خيلي ديگه مونده ولي خب خودش يه قدم بود ديگه.
آخراي سال بود. امروز مي خواستم دستي به روي خونه بکشم. صبا هم ديگه تعطيل شده بود و کمک مي کرد. برگشته بوديم به روزاي بچگي، کلي آب بازي کرديم و مسخره بازي درآورديم. تقريبا نصفي از کارا تموم شد و بقيشو گذاشتيم براي فردا. چون آشپزخونه رو کلا بهم ريخته بوديم. ناهار يا بهتره بگم عصرونه نون و پنير خورديم. خيلي خسته بودم ولي بايد زودتر راه مي افتادم.
ديگه خونه ي مهتاب نرفتم، آدرس جايي که قرار بود برم تا کسي بياد دنبالمو گرفتم و راه افتادم. يه پارک بزرگ بود تقريبا بالاي شهر. از بس عجله کردم نيم ساعتي زودتر رسيدم. ترجيح دادم برم تو پارک يه قدمي بزنم تا خوابم از سرم بپره. يه ده دقيقه که گذشت ديدم خسته تر از اونيم که بخوام راهم برم. رو يه نيمکت جلوي يه حوضچه نشستم. دستمو گذاشتم زير چونه م و داشتم ميرفتم تو فاز خواب. ولي هر جوري بود چشمامو باز نگه داشتم. چند دقيقه که گذشت ديدم يکي کنارم نشست. فکر کردم خانم باشه ولي وقتي برگشتم سمتش ديدم يه پسره. تعجب کردم يا نکردم يادم نيس يعني نذاشت چون سريع گفت: چقد مايه ميزاري؟ زير سيصد باشه کارت راه نميفته.
ابروهامو از تعجب رفت بالا و گفتم: چي مي گي؟
عينک آفتابيشو از چشماش برداشت و گذاشت رو موهاش. تقريبا يه بيست و دو سالي ميزد داشته باشه. يه نگاه بهم انداخت و گفت: مگه مشتري نيستي؟
- مشتري چي؟
- اي بابا تو سه ساعت زل زدي به من، مثل همه ي مشتريام.
با لحني کاملا نادون گفتم: مگه تو چي مي فروشي؟
- برو بابا، من خودم هفت خطم. تو ديگه مي خواي منو رنگ کني!
يه لحظه گفتم شايد منظورش مواد و ايناس ، اصلا آره تو پارکا بيشترشون بساط دارن.
از جام بلند شدم و گفتم: اشتباه گرفتي ، معتادا که از صد فرسخي داد ميزنن ، چجور ساقيي هستي که انقد نمي توني مشتريتو تشخيص بدي؟
نميدونم چرا نمي ترسيدم. ولي اون ترسيد و گفت: نه من مواد فروش نيستم.
تو دلم خندم گرفته بود. يارو فکر ميکرد، من برم لوش بدم. ولي گيج شده بودم. پس منظورش از خريد و فروش چي بود؟ نگاهي به ساعت موبايلم کردم و گفتم: ما که نفهميديم تو چي خريد و فروش مي کني ولي من الان بايد برم به کاسبيم برسم.
- کاسبي؟ چيکاره اي مگه؟
چي ميگفتم الان؟ مثلا يه دستي بهش زدم و گفتم:
- مگه تو آخرش گفتي چيکاره اي؟
- فکر کنم بدوني، اصلا تابلوئه مشتري هستي، سر قيمت ميخواي چونه بزنه اين راهش نيس.
- اي بابا، عجب گيري افتاديما، من اصلا پول ندارم که بخوام چيزي بخرم، زدي به کاهدون.
- ما رو گرفتي، ديشب خودت به ندا گفته بودي اينجا قرار بذاره ، حالا يعني چي واقعا؟
- اولا اينکه پس شما قرار داري، همچين دنبال مشتريم نبودي دوما ندا کيه؟
اوفي کرد و سرشو يه چند بار به زمين و يه چند بارم به من انداخت و گفت: تو مگه برا امشب نمي خواستي با من بريم خونه خالي؟!!!!!
- چي؟؟؟؟؟؟؟ من؟؟؟؟
شاخ داشتم درمياوردم، يعني اينم همکار ما بود ولي از يه جنس ديگه؟
- من که کلا گيج شديم رفت، آره من تن فروشم حالا چرا اينجوري نگاه مي کني؟ مگه چيه مجبورم... هر چي گشتم دنبال کار گفتن پارتي گفتن سهميه گفتن کوفت و زهرمار. چيکار مي کردم با بدبختيام؟
نه انگار اينم سر درددلش باز شد. خيلي قيافه اش گرفته شد. از طرفيم من هنوز گيج بودم، هميشه فکر مي کردم فقط دخترا اينکارن ولي حالا يه پسر داشت مي گفت اونم مجبوره چنين کاري رو بکنه.
تو همين فکرا بودم که يه پير دختر زشت ولي هم تيپ و قيافه ي من کمي انطرفتر پيداش شد. پسره که ديديش گفت: فکر کنم اونه، راستش تعجبم کردم تو رو ديدم. مشتري تو سن و سال تو نداشتم تا حالا و البته به زيبايي تو...
کلافه بود ، خواست راه بيفته که گفتم: درکت مي کنم.
سري تکون داد و گفت: شرايط من چيز الکيي نيست که تو درکش کني!
وقتم تموم بود همونجور که روم بهش بود عقب عقب مي رفتم و گفتم : منم اينکارم!
قيافه شو نديدم شايد اونم مثل من يه دفعه برق گرفتش يا شايدم انقد سرد و گرم زمونه رو چشيده که تعجب نکرد.
ولي من خودم تمام فکرم شده بود اون. هيچ وقت فکر نمي کردم يکي از جنس مخالفم تن فروشي کنه. يا اصلا خانومايي که پول بدن براي يه پسر وجود داشته باشن. ياد قيمتي که گفت افتادم. خيلي بيشتر از چيزي بود که بابت من ميدادن.!!!!
هر چي بود تا ابد اون پسره يادم نميره ، در نوع خودش جاي شگفتي داشت.
هفته ي آخر اسفند بود. مهتاب ناپرهيزي کرد و بيشتر بهم پول داد. کلي برنامه داشتم براش. بايد براي صبا و مامان کلي چيز ميخريدم. هر دو خيلي وقت بود نه کفشي نه لباسي هيچي نخريده بودن.
از اونجايي که عصرا وقت نداشتم ، صبح زديم بيرون. حال و هواي قشنگي بود. بعد از مدتها بود که به هيچي فکر نمي کردم و مثل همه ي آدماي عادي لذت ميبردم از زندگيم . براي دلم خودم ، براي دل مامان و صبا ، اون روز تا ساعت نزديکاي 2 ، سعي کردم به همه مون خوش بگذره. يه کفش خشگل اسپرت سفيد برا صبا خريدم، يه کفش مشکي ورني ملوس برا مامان. يه مانتو مشکي عروسکي صبا با ذوق برداشت و يه مانتوي مشکي زنونه و شيکم مامان. ميگفتن مشکي هم رنگ شاديه هم عزا، بهتره حالا که دارن ميخرن يه چيز باشه که همه جا بشه بپوشيش. به سليقه ي خودم يه شال آبي با طرح هاي فيروزه اي براي صبا خريدم و يه روسري چهارگوش ساتن کرمي قهوهاي براي مامان. وقتي ديدم هر دو انگار دنبال اينن که بگن پس خودت چي ، دست کردم يه شال سفيدم برا خودم خريدم.
ناهارم بردمشون يه ساندويچي ، که واقعا چسبيد. خودم که ديگه بايد ميرفتم ولي ديدم مامان خسته اس يه دربستم براشون گرفتمو راهيشون کردم خونه. ماشين که دور ميشد لبخند منم پر رنگ تر. خوشحال بودم که امروز بهشمون خوش گذشت. خوشحال بودم يه روز متفاوت تو زندگيمون اتفاق افتاده.
در خونه مهتاب مثل هميشه باز بود. براي آماده کردن يه زن جديد خواسته بود کمکش کنم، ساناز مدتي بود که ناپديد شده بود و خبري ازش نبود. همين که در وبستم صداي يه پسر بچه به گوشم رسيد. تعجب کردم، به طرف صدا رفتم. درست بود يه پسر بچه ي تقريبا 13 ساله روي زمين جلوي پاي مهتاب نشسته بود.
- خانوم تو رو خدا، اون نبايد اينکارو بکنه، من به بدبختي شما رو پيدا کردم که بگم ولش کنين... خانوم مامان من شبا توي حموم انقد گريه مي کنه که از حال ميره... من طاقت ندارم...
مهتاب عصبي بود و داد زد: ولم کن بچه، برو پي کارت. اصلا من چيکارم اين وسط؟
پاشوبيرون کشيد و پسرک و پرت کرد اونطرف.
مهتاب از اتاق زد بيرون انگار منم نديد . همه ي حواسم پيش پسر لاغر و کوچولويي بود که حالا رو زمين سرشو رو دستاش گذاشته بود و گريه مي کرد. دلم ريش ريش شد. به سمتش رفتم ، کنارش رو زمين نشستم و دستمو يواش روي سرش کشيدم. گمونم فکر کرد مهتابم که با فوري سرشو بلند کرد. با ديدن من بازم نا اميد نشد و شروع کرد التماس کردن: خانم شما بهش بگو، تو رو خدا...
از تو کيفم يه دستمال کاغذي بيرون آوردم و دادم دستش. گفتم: آروم باش، من اصلا نميدونم تو چته و چي مي گي، اول بگو قضيه چيه.
اشکاشو پاک کرد و چهار زانو نشست. نگاهش رو گلاي قالي چرخ ميزد، انگار نمي خواست چيزي بگه. دوباره سرشو نوازش کردم و گفتم : نميخواي بگي چي شده؟
نگاه غمگينش رو به من دوخت و گفت: چند وقت پيشا يه روز مامان سر سجاده نشست و کلي گريه کرد. نماز خوند و ضجه زد. نمي دونستم چشه، گذاشتم راحت باشه. سختي زيادي مي کشيد . منم خواهر کوچولومو برداشتم و آرومش کردم تا مامان به حال خودش باشه. اون روز ما يه لقمه نونم تو خونه نداشتيم. خيلي گشنم بود ولي چيزي نگفتم . دم دماي غروب که شد مامان آماده شد، يه کمي به خودش رسيد و ازم خواست مواظب خودم و خواهرم باشم تا برگرده. رفت و وقتي ميخواست بره چشماش پر از اشک شد. چند ساعتي از شب گذشت ، خواهرم خوابيد ولي من منتظر اومدن مامان شدم. تا اينکه خودمم خوابم برد. ساعتاي دوازده بود که صداي بسته شدن در خونه اومد. مامان خسته و کوفته برگشت خونه. خسته تر از روزاي ديگه. بي اينکه حرفي بزنه رفت تو حموم. از همون لحظه ي ورودش يه بوي نا آشنا خورد زير دماغم ، بوي سيگار ميداد. تو فکر بودم که صداي شکستن بغضش از تو حموم به گوشم رسيد.
اينجاي حرفش که رسيد دوباره زد زير گريه. سرشو تو بغلم گرفتم تو همون حالت ادامه داد: اونشب هر جوري بود از مامان خواستم بهم بگه چي شده، از بس زجر کشيده بود بهم گفت، دو تا نامرد عوضي بهش پول داده بودن و با هم ريخته بودن سرش. مامان مي گفت مست بودن اون عوضيا، ... دست و پاش سياه شده بود... هيچ مرهمي نبود که از دردش کم کنه...
پس اين بود قضيه. سرشو از رو سينه م برداشتم و گفتم: الان چي؟
- شنيدم با اين زنه آشنا شده و ديگه سر راه نميره واسته و اين براش قرارا رو جور مي کنه. اگه مامان من بخواد ايونجوري خودشو بفروشه من خودم حاضرم تک تک اعضاي بدنمو در بيارن بهم پول بدن ولي مامانم اينکار رو نکنه... اما بدبختي همينکه مي بينن فروشنده کليه يه پسره کوچيکه پا پس مي کشن و نميان جلو... ولي من آخرش اينکارو مي کنم ولي مامان ديگه نبايد بياد اينجا، نبايد ديگه اينکارو بکنه... من ديگه نمي تونم ببينم مامان خرد شده بياد خونه و خواهرمو زير باد کتک بگيره که آروم بشه...
چي مي تونستم بهش بگم؟ بگم مامانت مجبوره؟... مثل من... مثل همه ي کسايي که ميان خونه ي مهتاب..... اي خدا چرا؟... خدايا روز ي که بغض امثال اين پسر امثال من و مامانش به حدي برسه که که شکستنش گوش فلک رو کر کنه، دنيا چي داره جواب ما رو بده؟... خدايا اين بچه ميخواد تن فروشي کنه ولي از يه جنس ديگه ... مي بيني همه ي ما جز اين بدن چيزي نداريم من اينجوري مي فرشمش ... پسره ي تو پارک اونجوري... يکي مثل اين پسرم ميخواد خودش نابود بشه ولي زندگي خونوادشو نجات بده...
صداي گريه ي منم بلند شده بود. اينبار اون بود که سرمو تو بغل نحيفش گرفته بود و با صداي آرومش مي گفت: تو هم مثل مامان مني... تو هم انقد زجر کشيدي که هر چيم گريه کني آروم نمي شي... تو و مامان من فرشته اين ... فرشته هاي معصومي که نبايد ميومدن رو زمين..
خودمو جمع کردم، چقدر قشنگ حرف ميزد... اشکامو پاک کردم و گفتم: منم نمي تونم کمکي بهت بکنم...
از جاش بلند شد و گفت : ولي من آخرش يه راهي پيدا مي کنم.
قامت کوچيکش از جلوي چشمام دور شد و رفت. راست مي گفت، هر چيم که گريه ميکردم آروم نمي شدم. از جام بلند شدم و يه آبي به دست و صورتم زدم انگار مهتاب اون خانومي رو هم که مي خواست آماده کنه رو فرستاده بود بره. حال مهتابم خراب بود. يه قرص خورد و با چشماي بسته گفت: امشب با امير پاشايي..
رفت تو اتاق و درشو هم بست.
امير پاشا بدون ماشين بود.با سري که مثل هميشه زير بود سلام کردو گفت: شرمنده شهرام امروز خودش ماشين لازم بود. - مهم نيست، دلم ميخواد يه کم راه برم.
- شايد سوالم بي جا باشه، ولي حالت خوب نيست درسته؟
- اصلا خوب نيست، طاقتم ته کشيده.
جلوتر راه افتادم. خودم کم به روزگار سياهم فکر نمي کردم که ديدن امثال اين پسر بچه هم نمک بپاشه به زخمم. از نظر يه بچه بي خبر از همه جا من و مامانش فرشته بوديم ولي از نظر بقيه چي؟ ... جز يه فاحشه... جز يه آشغال... جز يکي که لايق فرشته بودن نيست...
هواي اوايل بهار دلچسب بود. چند تا نفس عميق کشيدم ولي حالم جا نيومد. جو روحم نامساعد تر از اين حرفا بود که با چند تا دم و بازدم بهاري اثري رو حال و هواي ابريش داشته باشه.
دلم براي مادر اون بچه مي سوخت، لاقل من انقدر خود دار بودم که تو خونه همون هماي هميشگي باشم ولي اون چي؟ ... انقدر دق به دلش بوده که با يه بچه 13 ساله حرف به اون وحشتناکي رو در ميون گذاشته. چقدر داغونه که وقتي ميره خونه تحمل يه ذره نق نق کردن دختر کوچولوشو نداره و نمي تونه نازشو بکشه... واي دخترش چجوري بزرگ بشه؟ محبتي نمي بينه که بخواد درست بزرگ بشه ... خانوم بشه...
کلا فراموش کرده بودم کجام. سر جام وايسادم به اين فکر مي کردم که اين موقع وسط خيابون چيکار مي کنم. يه چرخي دور خودم زدم که با ديدن امير پاشا يادم اومد چي به چيه. داشت يه سنگ رو قل ميداد و دنبالم ميومد. تا برسه بهم نگاش کردم. هميشه حس مي کردم يه جورايي شل و وارفته اس، از حرکات دست وراه رفتنش بگير تا حرف زدنش. همچين بي روح جمله ها رو مي گفت که آدم ياد قبرستون مي افتاد انگاري جدي جدي از زندگي بريده بود.
انقد تو فکر بود که متوجه من نشد و از کنارم گذشت. پوزخندي زدم و اينبار من دنبال اون راه افتادم. عجب همراهايي بوديم ما، اگه يکيمون رو مي دزدين محال بود با خبر بشيم. يه ده دقيقه به همين منوال گذشت تا اينکه سنگش قل خورد رفت تو يه باغچه ي کوچيک که جلوي يه مغازه بود. با پاش چند بار خواست درش بياره که نشد . بي خيالش شد و راه افتاد ولي يه دفعه وايساد. به چپ و راستش نگاه کرد و قدم تند کرد. حدس زدم تازه يادش اومده منم بودم. هي سرک مي کشيد ببينه جلوتر هستم يا نه وقتي ديد اثري نميبينه پا گذاشت بدو. ديدم ندوم از جلو چشمام غيب ميشه ، کيفمو از رو شونه م گرفتم تو دستم و منم شروع کردم دويدن. خندم گرفته بود و به سرعتم داشت ازم دورمي شد. يه چند بار صداش زدم انگار نه انگار. مثل اينکه توي دوي ماراتن شرکت کرده . هر چي زور ميزدم تا يه کم فاصله رو کوتاه کنم نميشد. به نفس نفس افتاده بودم که انگار يه شيب جلوش بود رو نديد و خورد زمين. دست خودم نبود ولي گفتم : آخيش.... وايسا پدرم در اومد...
از جاش بلند شد و خواست دوباره شروع کنه که تقريبا داد زدم: هوي .. وايسا ببينم... چته بنده خدا ؟ ... رم کردي چرا يه دفعه؟
همونجور که زانوشو تو دست داشت و از درد صورتش تو هم کشيده ميشد گفت: کجاي تو، سکته کردم..
چند تا نفس عميق کشيدم و با هن هن گفتم : اي بابا تو سرتو انداختي زير داري ميري.
ياد چهار نعل دوئيدنش که افتادم بي هوا زدم زير خنده.
اشاره کرد راه بيفتيم و گفت: خنده داره؟ تو مگه جلوي من نميرفتي؟
- ميرفتم ولي تو انقد تو فکر بودي که ازم زدي جلو بعدشم دِ برو.
- خب صدام ميزدي.
- والا زدم اما تو همچين عين....
- عين خر!!!!
اينبار اونم همراه من از خنده غش کرد. به بدبختي گفتم : حرف تو دهنم ميزاري منظورم اون نبود.
- بودم ديگه ، انقد هول شدم که به مغزم نرسيد شايد عقب باشي. چقدر دويدم به عمرم اينهمه تلاش نکرده بودم.
- به هر حال منظور من اون نبود.
- بي خيال... هما من دوست ندارم الان بريم خونه. يعني شهرام دير مياد. موافقي بريم شام بخوريم بعد بريم؟
- اگه اينجوريه که آره، شبم راه نميفتم تو يخچالت فضولي!
- اين چه حرفيه، خونه خودته.
هر دو از اين حرف جا خورديم. من حرفي نزدم اونم سعي نکرد رفع و رجوع کنه. خندمون ماسيد. بي صدا راه رفتيم تا رسيديم به يه رستوران سنتي. وايساد و گفت: من که اصلا ميلي به فست فود ندارم ، دلم يه غذاي گرم ايروني ميخواد.
- اوهوم ، برا من فرقي نداره.
جاي قشنگي بود. يه اهنگ سنتيم پخش ميشد که عجيب آرامش ميداد. جوجه کباب خورديم ، خيلي چسبيد.
من اما بازم تو فکر بودم. چرا با امير پاشا انقدر راحت بودم؟ جز اين بود که يه روزي ازش متنفر بودم؟ ولي حالا محبتاش به دلم مي نشست... شايد چون هيچکي تا حالا باهام از اين برخوردا نداشته. ياد خندش افتادم که چقدر به دلم نشست. همون لحظه به اين فکر کرده بودم که اين خنده از بچگي حبس شده که انقدر بي ريا و شاده. يه لحظه مي خواستم اخم و تَخم کنم و ازش بي زار باشم ولي ديدم چه سود. لاقل اين از کاري که کرده بود پشيمون بود ولي مرداي ديگه چي؟ ککشونم نمي گزيد با چندتا بريزن رو هم.
از رستوران يه راست رفتيم خونه. نگراني از چهره ي امير پاشا مي ريخت. رفتاراش هيچ به سنش نمي خورد. البته مي دونستم چرا نگرانه من خودمم دلشوره داشتم ولي وقتي رسيديم و ديدم خبري از شهرام نيس خيالمون راحت شد. اونو نميدونم ترس بزرگش چي بود ولي من راحتي اون شب برام انقد ارزش داشت که نخوام شباي بعدي رو از دست بدم.
مثل اون دفعه همينکه لامپ رو روشن کرد گفت : بفرما.
اينبار حسم بهتر بود. اينجا ... اين خونه... حالا شايد امن ترين جايي بود که شبا من مي تونستم توش بگذرونم...
تقريبا يه 10 دقيقه بعد از ما شهرام هم رسيد.
- هما برو تو اتاق ، منم يه کم ظاهرمو عوض کنم که ميرم دم در شک نکنه.
- يعني ميخواي بگي مياد چک مي کنه؟
- تو هنوز اين جونور رو نشناختي. نميزارم بياد تو فقط تو سالن نباش، بقيش حله.
يه جورايي اعصابم از اينهمه زير سلطه بودن امير پاشا بهم ريخته بود. با حرص از جام بلند شدم و به اتاق خواب رفتم.
- اَه هر چيم اين خونه برام آرومبخش باشه ولي اين اتاق هرگز برام عادي نمي شه!
چيزي نگذشت که زنگ در خونه به صدا دراومد. ولي طول کشيد در باز بشه و اونم هي زنگ رو فشار ميداد. به خدا اگه قدرت داشتم ميرفتم هر چي از دهنم درميومد نثارش ميکردم مرتيکه هيز.
بالاخره اميرپاشا در رو باز کرد و همزمان هجوم اين کلمات
- کجايي تو ؟ سه ساعته دارم زنگ ميزنم؟ پسره ي احمق مگه چه غلطي داري مي کني؟ نگاه ريختشو ، اومديم يکي ديگه دم در بود بايد لخت بپري در رو باز کني!!!!
اميرپاشا با يه لحن ديگه بيش از حد بي حال گفت: دلم ميخواد!
- گمشو کنار ببينم چي کوفت کردي...
اينبار شک کردم اين عربده از حلقوم اميرپاشا بيرون اومد که گفت: برو گمشو بيرون عوضي... به تو چه که اومدي مزاحم عشق و حال من ميشي، امشب مگه يه زنيکه رو با خودت نياوردي ، خب برو با همون مزاحم من نشووووووووووووووو.
ديگه حرفي رد و بدل نشد و صداي بهم خوردن محکم در اومد. خواستم برم بيرون که يادم اومد يه چيزي شنيدم مبني بر لخت بودن امير پاشا، سرجام نشستم تا خودش پيداش بشه.
با تاخير که داشت ديدم خوب شد نرفتم بيرونا. خودش اومد و مثل قبل بود. نميدونم چرا توقع يه آدم عصبي رو داشتم .
- بيا بيرون، رفت.
- چرا اينجوري مي کنه؟ دلش برات ميسوزه؟
همونجور که آستين بلوز اسپورت آبي سيري که تنش بود رو ميزد بالا پوزخند زد و گفت : آره چجورم!!!! نه بابا همين که مطمئن بشه من به اينکارا تن دادم راضيه، دلسوزيش از اين نوعه نه اوني که تو فکر مي کني.
رفت تو آشپزخونه و گفت: چايي ميخوري يا قهوه ؟
- چايي... ميخواي بشين من درست مي کنم!
چه رو پيدا کرده بودم واقعا. اونم گفت : آب رو ميزارم جوش اومد بقيش با تو! اونم چه رويي پيدا کرده بود واقعا.
لباس راحتي تنش بود. اگه از اين شل و وارفتگي درميومد ، فکر کنم پسر جذابي ميشد. موهاشم زيادي کوتاه بود اگه يه کم بلندتر ميشد ، فکر کنم با نمکتر ميشد. ديگه اگه چشماش يه ذره شاد ميشد ، فکر کنم خيلي دوست داشتني ميشد. همه ي اين فکرا رو تا بياد از در آشپزخونه بياد بيرون و رو مبل اونطرفي من بشينه به سرم زد، پشت بندشم داشتم از اين همه چشم چروني خودم لبخند ميزدم که مچمو گرفتو گفت: انقد خنده دارم؟
- چي؟ ... نه .... چرا اينجوري ميگي؟
لم داد رو مبل و گفت: والا منو کلي برانداز کردي و بعدش خنديدي، حتما خنده دار بودم ديگه.
- نه ، يعني ...
نمي دونستم چي بگم ، لبمو گزيدمو گفتم: هيچي!
- اما من خيلي کنجکاوم بدونم چرا خنديدي!
اوه عجب گيري افتادما، خاک بر سرم که درد عالمم به دلم باشه اين لبخنده زرتي ميشينه رو لبم. ناچار بودم يه چيزي بگم. تغيير حالت دادم و پاي راستمو انداختم رو پاي چپم ، يه قيافه ي راحت به خودم گرفتم و گفتم: تو چرا نميري يه کلاس ورزش توپ؟
- کلاس ورزش؟ دلت خوشه ها
- چرا ؟
- کي دل و دماغشو داره؟
- اصلا تو از صبح تا شب چيکار مي کني؟
- هيچي ، خواب ، برنامه ي ماهواره رو دنبال کردن، اگه يادم باشه خوردن ، همينا ديگه
- عجب مفيد واقعا!
- بي خيال
- بي خيال چي؟ ميدوني چيه تو آدم ناشکري هستي.
- بي خيال
همين يه کلمه کافي بود که مثل انبار باروت بترکم. صاف نشستم و گفتم: بي خيال و زهرمار، مثل کبک سرتو کردي زير برف و مثلا بي خيالي. ميدوني ادمي مثل تو که ميذاره حقشو انقد مفت بخورن نه اين دنيا رو داره نه اون دنيا رو . فکر کردي وقتي مردي ، خدا و حورياي بهشتي ميان دورت و ميگن که به به چه چه آدم مظلومي بودي تو آخي بيا بريم طبقه اول با هم بگيم و بخنديم؟ نه داداش با يه اردنگي پرتت مي کنن تو جهنم و ميگن بتمرگ همينجا که عرضه ي اينکه از حقت دفاع کني رو نداشتي و چه بسا به اونهمه راه خراب نميرفتي، که مثل آدم زندگي مي کردي. .. يه پسري به سن تو نبايد از يه صبح تا شبش اين باشه مي فهمي... سختي نکشيدي که تو... فکر کردي چارتا نازتو نکشيدن خيلي ديگه ظلم شده در حقت؟ اگه باباي تو نه ساگيت مرد و تنهات گذاشت امثال من که اصلا باباشون يادشون نيست چي بگن ؟ تازه يه دلخوشيه که باباي آدم بميره نه اينکه به يه دليل مزخرف ولت کرده باشه و رفته باشه. خيلي حق نشناسي خيلي!!!!
دستام مي لرزيد، نميدونم چم شد يه دفعه،. وقتي ديدم اميرپاشا ميتونه با يه کم جنم مردونه به کلي ثروت برسه ولي من بايد اينهمه خفت رو تحمل کنم که وام ده ميليونيمو پس بدم و يه نون بخور نمير، بدجور آمپر چسبوندم. حالم بد بود، اونم حرفي نميزد.
کنترل تلوزيون که تو دستم بود رو پرت کردم رو ميز ، صداي بدي داد. اونم شوکه شده بود انگار مثل مجسمه با چشماي گرد نگام ميکرد.
سوت کتري بلند شد که يعني آب جوشه. از جام بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه. اول يه آبي به صورتم زدم تا حالم بهتر بشه. زير کتري آب رو خاموش کردم . در چند تا کابينت رو باز کردم ولي چايي رو پيدا نکردم. دلم نميخواست باهاش حرف بزنم ولي گفتم: چايي کجاست؟
خودش اومد داد دستمو باز رفت بيرون. نمي دونستم چقدر بايد دم کنم، يه قاشق پر ريختم و چايي رو دم کردم. خدا نصيب نکنه شده بود رنگ زغال! دو تا ليوان رو تا نصفه آب جوش ريختم يه ذره چايي هم ريختم توش، اين خوشرنگ شد.
سيني به دست برگشتم و سر جام نشستم. اونم همونجا بود. بي هيچ حرفي ليان خودمو برداشتم تا يخ نشده بخورمش. ديدم نميخوره و ساکت نشسته دلم سوخت گفتم : چرا نميخوري يخ کرد!
يه نگاهي بهم کرد ولي حرف نزد . ليوان رو برداشت و يه قلپ خورد که اوخش رفت هوا.
- اين چقد داغه... سوختم ...اَه.... چجوري داري تند تند ميخوري؟
يه قلپ پر و پيمون خوردم و گفتم: داغ که نيس، گرمه. چايي يخ که مزه نميده انگار آب زيپو داري ميخوري!
با دست دهنش رو باد ميزد مثلا خنک بشه همونجوري با ها و هو گفت: جدي اين برات داغ نيس؟
ليوان خالي چائيمو گذاشتم رو ميز و گفتم : نه... خيلي خوب بود!
خواست بازم باور نکنه ولي ته ليوان خاليمو که ديد چيزي نگفت. بال بال زدنش تموم که شد چائيشم خنک شده بود و خوردش. سکوت بدي بينمون بود تو دلم گفتم کاش لاقل ميرفت تا کپه مرگمو بزارم!
انگار فهميد چون بلند شد و چند قدم به سمت اتاق رفت ولي برگشت و باز نشست.
منم ديگه نيم ولو رو مبل باز سر جام نشستم. ..
- راستش در مورد حرفات
- کدومش؟
- همونا که قبل از چايي گفتي.
- خب.
- نميدونم چي بايد بگم.
- نيازي نيس چيزي بگي، به من مربوط نيس. هر گلي بزني به سر خودت زدي منم مهمون امروز و فردام اصلا معلوم نيس فردا هم زنده باشم يا نه.
- ميدوني ، من هيچکي رو ندارم... هيچ وقت کسي بهم نگفته بود انقد بي عرضه م.
- بي عرضگي قابل درمانه به شرطي که خودت بخواي .
- فکر مي کني کلاس ورزش چيزي رو حل بکنه؟
- نه اون جوري که کليد همه مشکلات باشه ولي خب لاقل از اين شل و وارفتگي که بيرونت مياره!!!!!!
از حرفي که زده بودم به وضوح جا خوردم، بيچاره يه نگاهي به بازواش انداخت و گفت: واقعا شله!
من فقط سرمو تکون دادم ، چون با اين طرز حرف زدنم بيچاره مي خواست يه کاريم بکنه ولش مي کرد.
بلند شد رفت و هي تو راه مثلا فيگور مي گرفت و چون ميديد هيچ اثر قابل مشهودي تو عضلاتش ايجاد نميشه ، سرشو به معني تاسف تکون ميداد. خندم گرفت، واقعا بچه بود.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
عضویت در سایت

عضویت

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1528
  • کل نظرات : 9
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 19
  • آی پی امروز : 29
  • آی پی دیروز : 64
  • بازدید امروز : 1,048
  • باردید دیروز : 356
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 2,132
  • بازدید ماه : 4,286
  • بازدید سال : 27,230
  • بازدید کلی : 80,653