loading...
►███▓▒░░ضامن چت ░░▒▓███◄
ضددختر

مجیدقزوین بازدید : 21 چهارشنبه 13 دی 1391 نظرات (0)

روزها و شباي من مي گذشت و هر روز تکرار کاري که راهي براي فرار از اون نداشتم. پنج شنبه بود، گاهي به امام زاده سر ميزدم و گاهي هم وقت نمي کردم. اما امروز نميدونم چم بود،يه حال بدي داشتم. از خودم بدم ميومد. بعد از ناهار، ظرفا رو شستم و رفتم کنار مامان نشستم. اين روزا يه کم رنگ ورفته ميزد. بايد ميبردمش دکتر. سرشو بوسيدمو گفتم: ميخوام برم امامزاده.
- کاش ميشد منم بيام.
- هوا گرمه ، اذيت ميشي.
- اما يه روز بايد برم، خيلي دلم هواشو کرده.
- باشه يه روز خودم ميبرمت.
از جام بلند شدم. يه دوش گرفتم و آماده شدم. وقتي رسيدم، پام پيش نمي رفت برم تو. خجالت مي کشيدم. يه کم اين پا و اون پا کردم و نميدونستم چيکار کنم. مي خواستم برگردم که يه پيرزنه پشت سرم گفت: دخترم ، کمک مي کني اين بسته هاي شکلات رو پخش کنم، نفسم بالا نمياد.
قامت خميده اي داشت ، از اين مامان بزرگاي دوست داشتني بود. سبد کوچيکي که دستش بود رو گرفتم و گفتم: کجا ببرم؟
- برو تو ، پير بشي دخترم.
يه نگاهي به در هلالي و شيشه هاي رنگي امام زاد کردم. نفسمو فوت کردم و کفشم رو بيرون آوردم. از همون جلوي در به هر کي رسيدم يه بسته شکلات دادم. شلوغ بود و بعضيام دو تا بر مي داشتن. تا برسم به ضريح سبد خالي شد. يه چادر رنگ و رو رفته اي رو پوشيدم. موقع خوندن دعاي زيارت اشکم سرازير شد . دور مرقد که مي گشتم هيچي براي گفتن نداشتم ولي دم آخر گفتم: مواظبم باش!
اومدم بيرون تا سبد پيرزن رو بهش بدم ولي نديدمش. سرکي کشيدم دور و برم که ديدم سر يه قبر نشسته. رفتم کنارش و يه فاتحه خوندم. نگاه مهربونشو بهم دوخته بود. يه بسته شکلات داد دستمو گفت: مشکل گشا بود، ايشالا تو هم هر مشکلي داري حل بشه. نميدوني غم چشات چقدر سنگينه که از وقتي ديدمت تو دلم سنگيني مي کنه.
آهي کشيدم و گفتم : ممنون.
زير لب خدافظي کردم و اومدم بيرون. آروم بودم ولي نه مثل هميشه.
وقتي رسيدم مهتاب حال خوبي نداشت. من خودمم نگران بودم. ساناز غيب شده بود و موبايلشم خاموش بود. آخرين قراري که رفته بود دو هفته پيش بود . يه ترسي به جونم افتاده بود. يه احتمال اين بود که خودش رفته يه جايي و گم و گور شده ولي يه طرف ديگه اين بود که بلايي سرش آوردن. مهتاب که از آخرين تماسشم هيچي دستگيرش نشد ، گوشيشو پرت کرد که از هم پاشيد و هر تيکه اش يه جا افتاد. با ترس و لرز گفتم: شايد خودش رفته...
- خودش جايي نداره بره، بدبخت تر از اين حرفاس.
- پس چي شده؟
- نميدونم، خدا کنه سرخود نرفته باشه سوار يه ماشين بشه.
- قبلا اينکارو کرده؟
- آره... هر وقت اون باباي بي شرفش کم مياره اين مجبوره جورشو بکشه.
- يعني چه بلايي ممکنه سرش اومده باشه؟
- چه ميدونم... نميشه به يه جاييم سر زد لو ميريم.
- خونشونم رفتي؟
- الان سپردم يکي از بچه ها بره.
از اونجايي که زود رسيده بودم. نشستم تا ببينم خبري ميشه يا نه. نيم ساعتي با بي خبري گذشت. مهتاب موبايلشو راست و ريس کرد ، مثل اينکه به اين ضربه ها عادت داشت که دوباره داشت کار مي کرد. صداي زنگ موبايل که بلند شد مهتاب فوري جواب داد.
- چي شد؟
- چي؟
- کي؟
- واي نه...
- از کي پرسيدي؟
- لعنتي...
با بدني پر لرز مهتاب رو که گريه ميکرد ، نگاه ميکردم. تماس قطع شده بود و صداي گريه مهتاب شروع شده بود. مي ترسيدم بدونم چي شده... سخت بود عاقبت ساناز رو شنيدن... عاقبتي که شايد... شايد يه روز سر خودم ميومد... با اين فکر سرمو تو دستام گرفتمو و با صدايي که به سختي از گلوم بيرون ميومد گفتم: چي شده؟
- نميدونم، ممد ميگه دم خونشون شلوغه و پليسم وايساده.
مهتاب بي صدا اشک مي ريخت و چيزي از حدسياتش بهم نمي گفت . منم سوالاي بيشمارمو نگه داشتم. حالم خراب بود خرابترم شد.
نميدونستم چيکار کنم ، يه کمي راه ميرفتم ، يه کيم مينشستم . يه نگاهي به مهتاب ميکردم، يه نگاهي به ساعت. نميدونم چقدر گذشت که دوباره گوشي مهتاب زنگ خورد. بدون حرف ديگه اي گفت: چي شد؟
ديگه هم چيزي نگفت و بعد از اينکه طرف پشت خط حرفشو زد ، با چشاي گرد شده و دهن باز مونده تماس رو قطع کرد.
تو اين فکر بودم که چي شده ديدم مهتاب زد زير گريه. بلند بلند زار ميزد . ديگه جوني برام نمونده بو، ته اين حال مهتاب چيز اميدوار کننده اي نبود.
مدتي گذشت...گريه مهتاب قطع شده بود و به يه گوشه خيره نگاه ميکرد. يه ليوان آب دادم دستش. کمي از اون رو خورد و گفت: معلوم نيس کدوم بي شرفي بوده که اين بلا رو سرش آورده.
- ميشه بگي چي شده؟
- ممد رفته دم خونه ي ساناز تا ببينه دورادور چيزي ميفهمه يا نه. ولي همين که ميرسه صداي گريه و شيون از خونه شون ميومده. مي گفت شلوغ بود و پليسم جلو در خونشون بود. خلاصه از اين و اون مي پرسه که مي فهمه جنازشو چند شب پيش بيرون شهر پيدا کردن. ....
- جنازشو؟؟؟!!!
مهتاب سرشو تو بغلش فرو کرد و گفت: آره... کشتنش... سرشو گوش تا گوش بريدن...
چه مرگ وحشتناکي... تصورش هم برام سخت بود انقد سخت که منم همراه مهتاب ناله و گريه رو سر دادم.
ترس که زياد بشه ،جرات آدم کم ميشه. شايد تو اين مدت هر جوري بود با قضيه کنار اومده بودم ولي بعد از مرگ تلخ ساناز هميشه دلم مي لرزيد. تصور اينکه يه روز اين بلا سر منم بياد چنان هر روز قوي تر ميشد که گاهي يه گوشه کز ميکردم و نمي تونستم کاري انجام بدم. اين وضع وقتي بدتر شد و بهش دامن زده شده که يه روز مثل هميشه وقتي رسيدم خونه ي مهتاب، بهم گفت: امشب بايد سنگ تموم بزاري.
خيلي از وقتا اين حرفو ميزد و به اصطلاح مشتري مدار بود ولي پرسيدم: مگه طرف کيه؟
- شهرامه، عموي همون پسره. مشتريت شدن دو تايي!
فقط خشک و سرد گفتم: کي؟
- شهرام ديگه همون که اولين شب...
دستمو گذاشتم جلو دهنش که ديگه ادامه نده. من بازم بايد به اون خونه ميرفتم ، جايي که فکر ميکردم ديگه خطري برام نداره و توش آرومم. ولي امروز دوباره بايد ميرفتم اونجا براي يه شب مزخرف... از اميرپاشا هم بدم اومد... انقدر بي عرضه بوده که نتوسته جلوي شهرام رو بگيره يا لاقل بره سراغ يکي ديگه. زيادي بهش اميد بسته بودم، آخه پسري که انقد داغونه و حال و حوصله زندگي کردنم نداره چجوري ميتونست به منم کمک کنه... ياد نگاههاي شهرام افتادم که انقدر وقيحانه بود، طوري که آدمو معذب ميکرد.
نفهميدم کي اومده تو خونه ي مهتاب. توان هيچ حرکتي رو نداشتم، مهتاب زير بغلمو گرفت و دم گوشم گفت: چته تو؟... پاشو ديگه.
انگار يکي پرتم کرد بيرون و در پشت سرم بسته شد. شهرام دستاشو دور کمرم حلقه کرد و گفت: چقدر ساکتي... بلبل زبونيت فقط براي اميرپاشاس؟
تا بياد مغزم فرمون بده که جواب بدم يا نه، لبامو بوسيد و من همون بهتر ديدم خفه خون بگيرم. دوباره تو اون ماشين مشکي منفور بودم اينبار هم مثل اولين بار کنار شهرام ولي مقصد يه طبقه پائين تر بود.
دستام تو دست شهرام بود و دنبالش کشيده ميشدم. از اونهمه وراجي که ميکرد چيزي نمي فهميدم. گاهي از سر اجبار منم يه حرفي ميزدم ولي بيشتر ساکت بودم. دم خونه ي شهرام تا کليد تو در بچرخه و باز بشه صداي قدماي تندي که داشت پله ها رو پائين ميومد ناخودآگاه سرمو به سمت بالا چرخوند.
چند ثانيه هر دو بهم زل زده بوديم... نگاه من نا اميد... نگاه اون گيج... دلم ميخواست بلند بگم خيلي بي شرفي، ولي وقت نکردم و کشيده شدم تو خونه. اما شهرام برگشت بيرون و به اميرپاشا گفت: داري ميري باشگاه؟
نميدونم چرا با تعلل جواب داد: آره.
- پس چرا نشستي پاشو برو ديگه.
- ميرم هنوز زوده.
- زوده، پس چرا زدي بيرون؟
صداي قدمايي که آهسته چند تا پله رو پائين اومد و جلوي در گفت: من رفتم...
ديگه حرفي نزد... رفت... به همين راحتي... منو با عموش تنها گذاشتو رفت... به همين سادگي...
شهرام همين که از رفتن اميرپاشا مطمئن شد به سمتم حمله ور شد. وسط سالن منو انداخته بود رو زمين و وحشيانه منو بوس مي کرد. در گوشم با صداي ملتهب و ديوانه اي مي گفت: ميدوني چند وقته خرابتم؟... ميدوني چقدر منتظر امشب بودم؟... واي از همون روز اولي که ديدمت ميخواستم برا هميشه بشي براي خودم... اما اين پسره الدنگ ديونه بازي سرم درآورد... خواستني تر از تو نديدم تا حالا...
بعد از يه مدت بلند شد و گفت: بقيش باشه برا تو اتاق، تا حاضر بشي منم بساط يه عيش و نوش حسابي رو آماده مي کنم.
جسم پهن شدمو به هر بدبختي بود جمع کردم و مونده بودم کجا برم. نقشه اش تقريبا با طبقه ي بالا يکي بود به سمت يکي از اتاقا رفتم که ديدم نذاشت و گفت : اونجا نه عزيزم، اون يکي اتاق خوابه!
رامو کج کردمو به سمت اتاق ديگه. اتاق خواب اميرپپاشا با اونهمه امکانات نسبت به اين هيچ بود. رو تخت نشستم ، دو نفره که چه عرض کنم، چهار نفرم به راحتي توش جا ميشد. دستمو تکيه گاه سرم کردم که گيج ميرفت و نمي ذاشت رو پا بند بشم. بايد بلند ميشدم و لباسمو عوض ميکردم ولي چندبار که بلند شدم باز نتونستم و نشستم. شهرام با يه شيشه شراب و دو تا جام اومد تو و البته خيلي راحت بدون لباس! وقتي ديد همونجور نشستم گفت: پس چرا حاضر نيستي؟
نخواستم آتو دستش بدم بلند شدم ولي اينبار ديگه کف اتاق ولو شدم. ترسيده بود اومد کنارم نشستو گفت: چت شده تو؟
- نميدونم، يکي از جاما رو برداشت و پرش کرد. سرمو تو بغلش گرفت و جام رو گرفت دم دهنم. عقم گرفته بود. عمرا اگه ميخوردم. دهنمو حکم بسته بودم .
- بخور ديگه، برات خوبه.
تا خواستم بگم نميخوام و دهنم باز شد ريخت تو دهنم. به سرفه افتادم و گلوم مي سوخت. دستشو پس زدم و گفتم : نمي خوام، اين آشغالا رو نمي خورم... ولم کن...
- من امشب بعد از اونهمه انتظار نياوردمت که غش و ضعفتو ببينم، پس بخور.
خودمو عقب کشيدم و گفتم: نمي خورم...
به سمتم اومد و باز گرفتش دم دهنمو گفت: ميگم بخور...
دستمو بالا آوردم که بزنم زيرش ولي مچم محکم گرفت جوري که از دردش جون به لب شدم ولي چيزي نگفتم و همونطور سمج نگاش ميکردم. بازم با تحکم گفت : بخور
دستمو ول کرد و فوري چنگ انداخت تو موهام. محکم کشيدشون و به دنبالش سرمم رفت عقب. ايندفعه ديگه از درد دهنم به آخ گفتن باز شد و پشت بندش دهنم پر شد از اون مشروب لعنتي. به طرز افتضاحي از دهنمو دماغم زد بيرون کمي هم رفت تو حلقم که بدجور گلوم سوخت. شروع کردم جيغ زدن و گفتم : ولم کن، نمي خوام... من حالم خوبه....
اما چونه مو گرفت و بازم ريخت تو دهنم. کم کم داشتم تو سرم يه حالت سبکي احساس مي کردم،كشون كشون منو برد يه سمت . احساس گرمي ميكردم . انگار داشتم تو تب ميسوختم حالم دست خودم نبودو متوجه نميشدم اين هيولامنو كجا داره ميبره . احساس خواستن تو وجودم شعله ور شده بود، پرتم کرد و گفت:حالا که حالت خوبه يالا آماده شو
با نگاه موذيش صورتشو نزديک صورتمو آورد و گفت: يا شايدم دلت ميخواد من آمادت کنم ، هان؟
با اين حرفش دندونام روي هم سائيدم و مانتومو کندم و پرت کردم يه گوشه. آدم پستي بود خيلي پست...
نميدونم از مستي بود، از حرصي که به دلم بود يا هر چيزه ديگه، اونشب بي تفاوت تر از هميشه برام گذشت.
روز بعد همين که از حموم بيرون اومدم از سر درد يه کله تا ظهر خوابيدم. مامان خودش ناهار پخت و تا اومدن صبا منم صدا نزد. بعد از ناهار يه کمي حالم بهتر بود و اولين فکري که به سرم زد اين بود که با مهتاب حرف بزنم ديگه برام با شهرام قرار نذاره. علتش اين بود که شهرام انقد کار کشته بود تا طرفشو هم قاطي بازي کنه و بزار توي ااپلذت بردن همراهش باشه. گرچه شب گذشته حالم دست خودم نبود ولي حال که فکرشو مي کردم، بهتر از همه ي شبا بود و من اين رو نمي خواستم. خواستم دوباره بخوابم که مامان گفت: هما ، پاشو نمازت رو بخون ، خواب بسه.
نماز.... ترکش نکرده بودم ، گرچه خيلي مسخره به نظر ميومد ولي هم اينکه بايد مثل هميشه رفتار ميکردم و هم اينکه.... نميدونم علت ديگه اش چي بود خودمم نمي دونستم.
بعد از اونم يه چايي خوردم ولي هنوزم وقت داشت اينه که دوباره متکا رو زير سرم گذاشتم. خواستم تلوزيون نگاه کنم ولي بي خيال شدم. نگاهي به صبا کردم که با چه علاقه اي داشت درس ميخوند، دلم يه حالي شدد. نه اينکه حسودي کنم نه، ولي منم عاشق درس خوندن بودم چه آرزوهايي که نداشتم و به باد رفته بود. صبا متوجه شد و داشت نگاه ميکرد. بهش لبخند زدم و گفتم: خوب درس بخونيا، ايشالا بشي يه خانم دکتر حسابي.
چشماي ناز قهواي شو به همراه يه لبخند باز و بسته کرد و گفت: حتما ، چاکر آجي جونمم هستم.
ميدونستم داره تلاش مي کنه و تصميم داشتم يه پولي جمع کنم بدم برا کتاب و کلاس کنکور. از همين حالا بايد شروع ميکرد تا يه رشته خوب قبول بشه. از تصورش تو لباس سفيد دکترا دلم قنج رفت. يعني ميشه که لاقل يکي از ما مثل آدم زندگي کنه؟... حتما شوهرشم دکتر از آب دمياد ، يه پسر خوشتيپ و با اخلاق، چه زندگيي شيريني دارن...
يه نفس عميق کشيدم ، انگار اين روياهاي شاد تاثيرش خوب بود.
بلند شدم موهامو يه شونه زدم و يه کم وقت کشي کردم، چون ميخواستم با مهتاب حرف بزنم يه کم زودتر راه فتادم. وقتي رسيدم يه کم از اين ور و اونور گفتم تا برم سر اصل مطلب، چون مهتاب بعد از مرگ ساناز اعصاب درستي نداشت و خيلي بايد باهاش محتاطانه حرف ميزدي.
- ميگما اين شهرامه، هر شب کارشه؟
- تقريبا، چطور؟
- تو براش انتخاب مي کني يا خودش ديد ميزنه و ميگه اينو ميخوام؟
- دنبال تر گل ورگلاس، ديگه ميدونم چي ميخواد خودم براش رديف مي کنم.
- منو چطور؟
- تو که از همون اول خودش مي خواست ولي هر بار که مي گفت بفرستمت پيشش ، پشيمون ميشد و مي ذاشت برا دفعه ي ديگه.
- ميشه يه خواهشي بکنم؟
نگاهي بهم کرد و گفت : نکنه بهت ساخته ، بازم ميخواي باهاش باشي؟
دستامو تو هم قفل کردم و گفتم: برعکس
- يعني چي؟
- يعني ديگه من و با اون نفرست.
- نمي تونم، اگه بازم تو رو خواست بايد بري.
- ببين مهتاب ، اين به صلاح نيست... چجوري بگم آخه؟
- چت شده تو؟ برات مگه فرقيم مي کنه؟
- اون ديشب به زور شراب ريخت تو حلقم... يه کاري کرد که منم لذت ببرم...من... من اينو نمي خوام!
- خلي دختر، همه عاشق اينن که با اون باشن دقيقا به خاطر همين چيزاش.
- ولي من نميخوام.
- اوف هما داري چرت مي گي.
- تو رو خدا مهتاب...نمي خوام از اينکار لذت ببرم... ترجيح ميدم شکنجه بشم تا اينکه...
- تا ببينم چي ميشه، ولي قول نميدم.
- بخواي مي توني، باشه؟
- ميگم که ببينم چي تو بساطم هست که دهنشو ببنده يا نه!
- هست، بگردي پيدا مي کني.
- باشه، پاشو زودتر راه بيفت که ديرت نشه.
بعد از اون هر جوري بود مهتاب شهرام رو دست به سر ميکرد و هزار جور دختر بيچاره ي تازه کار و دستش مي سپرد تا بلکه راضي بشه. منم بي هيچ حرفي به بقيه ي موارد ميرسيدم و نق نميزدم. سختي کشيدن بهتر از اين بود که يه روز يه درصد به اين فکر کنم که خودمم له له ميزنم براي هم آغوشي با يه عوضي. سه هفته اي به همين منوال گذشت تا اينکه يه روز مهتاب گفت: امشب با اميرپاشايي!
- چقدر آشغاله اين بشر ديگه اَه.
- چي؟
ناخونمو جويدمو گفتم: نميشه دست به سرش کني؟
يه نگاه خصمانه بهم انداخت و گفت: چي فکر کردي پيش خودت؟ شهرامم به زور، ناز اومدن که نداره. نخير هيچ راهي نداره امشب ميري.
راست مي گفت چه توقع بي جايي بود. ساکت شدم و يه فکريم کردم ديدم بدم نيست ، لاقل ميرفتم چاراتا ليچار بارش ميکردم و حس بشر دوستانه شو خفه مي کردم. لجم مي گرفت انقدر پخمه اس. خدا خر ديده شاخش نداده حکايت اينه. همون بهتر اونهمه مال و منال دست خود بي جربزه اش نيست وگرنه سر سه صوت به فنا ميداد همه چي رو.
خفه شو، نمي خوام صداتو بشنوم!
- ولي...
نگاه تندي بهش انداختم که ديگه چيزي نگفت. اصلا جواب سلامشم ندادم. به اين حال و هوا ديگه نميگن مظلوم ميگن احمق!
روي کاناپه نشستم و بي خيال اميرپاشا تلوزيون رو روشن کردم، از قضا يه فيلم سينمايي داشت که زوم کردم روش و تا تهشو نگاه کردم. اميرپاشا هم بي صدا يه بار ميوه مياورد، يه بار چايي، يه بار بلند ميشد يه چرخي ميزد ،دوباره مي نشست. منم با اينکه همون اول اصلا فيلمه رو نپسنديدم و دلم ميخواست تلوزيون رو خاموش کنم ولي با سماجت تمام نشستم به ديدن. هر چيم که گذاشت جلوم خوردم يه قلپ آبم روش. يه دو ساعتي به همين منوال گذشت تا اينکه بالاخره فيلمه که نه سر داشت نه ته و به قول اهل هنر از اين معناگراها بود ، تموم شد. زدم يه کانال ديگه که مستند حيات وحش داشت. تا خواستم تمرکز کنم ببينم اين جک و جونورا مال کدوم کشورن و چي ميخورن و چيکار مي کنن، کنترل از دستم کشيده شده و به دنبالش صفحه ي بزرگ ال سي دي خاموش شد. نگاه تندي بهش انداختم و گفت: چيکار مي کني؟
رو همون کاناپه کمي اونطرفتر از من نشست. هنوز ننشسته بود که پاهاشم شروع کرد تکون دادن. يه نگاهي به من که منتظر نگاش مي کردم انداخت و گفت : ميخوام باهات حرف بزنم!
- ما با هم حرفي نداريم.
- چرا من دارم ، ببين اونشب من اصلا خبر نداشتم شهرام قراره تو رو...
- نکنه خبرم داشتي ، مي خواستي تکون بدي خودتو!
- به خدا من تو اين مدت همش تهديدش مي کردم که حق نداره به تو دست بزنه، ميدوني بهش گفتم تو حق مني پس...
- آهان ، من حق تو ام ، که اينطور. همون ديگه کي دنبال حقت بودي که دفعه ي دومت باشه؟ درثاني من حقي نمي بينم که به گردنم داشته باشي بي جا کردي همچين حرفي زدي.
- ميدونم ميدونم که حقي ندارم و تا عمر دارم بهت بدهکارم، ولي هما فکر کردي تو اين مدت چرا شهرام نيومد دنبالت؟ همون فردا شب که براي اولين بار اومدي تو خونه ي ما ميخواست برت گردونه. هر چي بي عرضه هم باشم اداي ديوونه ها رو خوب بلدم در بيارم تا طرف بترسه. اونشبم نميدونم چي شد و اصلا ...
- ببين کاملا معلومه
صدامو بردم بالا و ادامه دادم: چرا زر زيادي ميزني ، تو عين يه خاک بر سر سرتو انداختي زير و در رفتي، حالا برا من تريپ ناجي برداشتي که چي بشه؟
- هما آروم باش، چيکار مي کردم وقتي تو رو برد تو خونه و درروت قفل کرد؟ من تا وقتي شهرام اون کار رو نکرده بود مي تونستم جلوشو بگرم ولي وقتي کار از کار گذشته بود چيکار مي کردم؟ نهايت درگير ميشديم که من زورم به هيکل گنده ي اون نمي رسيد!
پامو انداختم رو هم و از شدت عصبانيت چنا تکوني بهش ميدادم که هر لحظه امکان داشت قطع بشه. به گلدون رو ميز زل زدم و گفتم:
- هه همون ديگه، انقدر ....
يه پوفي کشيدم و گفتم : به هر حال، من هر جوري بود مهتاب رو راضي کردم که ديگه با شهرام نباشم، تو هم امشب دفعه ي آخرته که مياي دنبال من. حالم از اين خونه و آدماش بهم ميخوره.
- هما به خدا اونشب من تو حياط مردم از دلشوره و نگراني، من ضعيفم و به خاطر حرفاي تو رفتم باشگاه. هر چي باشه منم يه پسرم وبهم برخورد که يکي بهم بگه شل. ولي چيکار کنم اونشب کاري از دستم برنميومد.
- بازوييم که کلفت بشه و به درد نخواد بخوره همون بهتر شل بمونه. بعدشم برا چي داري اينا رو مي گي ؟ شهرامم مثل هزار تا مرد ديگه ، براي تو که فرقي نمي کنه چون...
- دِ لعنتي فرق مي کنه، من قول دادم هر وقت مياي تو اين خونه بي هيچ ترس و نگراني و به صبح برسوني نه اينکه بري تو بغل يه آشغال و هزار بلا سرت بياد.
از دادي که ميزد ترسيدم ولي نذاشتم بفهمه و گفتم : صداتو برا من نبر بالا، کي باشي که اينجور هوارهوار راه انداختي برا من؟ حالا که نتونستي اين خونه رو برام مثل بهشت بکني ديگه چته که زور الکي ميزني؟
- هما به خدا بلند ميشم... الله اکبر... چرا حرف تو سرت نميره تو؟
- حرف مفت نميره.
- حرفاي من مفته؟
- يه سورم به حرف مفت زدي تازه.
خنديد و گفت : عجب، به هر حال من قول ميدم ديگه اين اتفاق نيفته.
- اينکارو که خودم کردم ، لازم نکرده شما زحمت بکشي.
- شهرامو نشناختي پس. ولي خب تو فکر کن خودت از پسش براومدي منم از اينور کار خودمو مي کنم.
- آهان يعني شما تو اين مدت نذاشتي من باز بيام اينجا... بله واقعا چقدرم باور پذير!!!
- تو باور نکن، در ضمن من هنوزم شبايي که بتونم ميارمت اينجا. فکر کنم مجبورم هستي بياي.
از جام پريدم و گفتم: ببين لازم نکرده دلت به حال من بسوزه، من نميخوام ديگه بيام تو اين خونه ، مي فهمي؟
اينبار اون خيلي راحت گفت : به هر حال ، من منصرف نميشم تو هم زور بي خودي نزن.
با همون حالت تهاجمي گفتم: چيو ميخواي ثابت کني؟ اصلا به کي مي خواي ثابت کني؟
- فکر کن خودمو و بازم فکر کن به تو.
- چه کار بيهوده ايه.
- چرا؟
- چون خودتو بايد به خودت ثابت کني نه من.
- در راستاي همن ، فرقي نمي کنه که.
يه نگاه عاقل اندر سفيه بهش انداختم و گفتم: پاشو برو ميخوام بخوابم. اينقدرم چرت به من تحويل نده. بذار شب آخري کپه مرگو بزارم پاشو.
- شب آخري؟ باشه با خيال راحت بخواب.
از جاش بلند شد و يکي يکي چراغا رو خاموش کرد. با صداي بسته شدن دراتاقش منم دراز کشيدم. وقتي داشت مير فت نگاش کردم، انگاري ورزشه کار خودشو کرده بود همچين يه نموره مقاوم تر راه ميرفت. نمي دونستم بهش حق بدم يا نه، يه جورايي برام فرق نمي کرد يعني خيلي وقت بود که ديگه آدما برام مهم نبودن.
اولالا اين ماشين بود يا سيب سرخ حوا؟؟؟؟
با اينکه تو اين مدت انواع و اقسام ماشينا رو ديده بودم ولي اين ديگه آخرش بود. يه ماشين قرمز ملوس که در باز شدنشم مثل آدم نبود. همين که در رو بستم و طرف فهميد شخص موردن نظر بنده هستم، درو باز کرد و چشماي منم همزمان با در که بالا ميرفت ، رفت بالا.
زير لب گفتم : جلل الخالق!
از بس تو کف ماشينه بودم يادم رفت اصلا بايد سوار بشم. يه کله ي سيخ سيخي اومد جلو و گفت: قورتش دادي، سوار شو ديگه.
يه اِهمي کردم و بالاخره سوار شدم. وووووووووووي چه نرم و باحال ، همچين به پروازم در اومد که اصلا آدم حس نمي کرد تو ماشينه. توشم که ديگه 5 تا چشم مي طلبيد که قشنگ برا آدم جا بيفته چي به چيه و به قول يارو بخوري.
اوه ياد يارو نکرده بودم هنوز. با ديدن يه بچه با اون ژست مغرور نزديک بود بزنم زير خنده. يا از من کوچيکتر بود يا نهايت همسن و سال خودم. لب و لوچه شم البته با ديدن من آويزون بود. هي يه نگاه به جلو ميکرد و يه نگاه به من ، بزرگ بشه چي ميشه يه آدم خوار يا بهتر بگم جنس لطيف خوار قالتاق.
کنجکاو بودم ببينم اين فنقل چند سالشه. يه لبخند نشوندم رو لبمو پرو پرو گفتم: اسمت چيه؟
تو دلم يه جوجه هم آخرش اضافه کردم! اونم خر کيف يه ذوقي کرد و گفت: بهبود، تو چي نفس؟
- نفس نه هما!
يه خنده ي مضحک کرد و گفت: نفسمي هما جون جونم!
ايش چه جلف و حال بهم زن بود مرتيکه چلغوز. هنوز به هدفم نرسيده بود و پرسيدم: چند سالته بهبودي؟
- 18 سالمه نفسي!
- هااااان؟
- چطور مگه؟
- هيچي ، متولد چه ماهي هستي؟
- دي فضول خانوم.
سوال آخريو نمي پرسيدم مي مردم اينه که بدو گفتم: چه روزي؟
بازم يه خنده ي بي حد لوس کرد و گفت: دهم...
ديگه داشت رو سرم چنار سبز ميشد و ناخواسته گفتم : عججججججب!
اونم انگار ديد اين سوالا و جوابا باعث تعجبم شد گفت : تو چند سالته؟
- 18
- چه ماهي؟
- دي
- چه روزي؟
- دهم!!!!!
با تعجب نگاهم کرد و به دنبالش عرعر الاغي خندش بلند شد. با دستاي ظريفش که بيشتر دخترونه بود تا پسرونه لپمو کشيد و گفت : اي ول، ولي مامانم منو صبح زود زائيده، فکر کنم يه چند ساعتي بزرگتر باشم. تو ساعت چند به دنيا اومدي؟
چه وقيح بود، بي خيال گفتم : نميدونم.
- چرا؟ مگه مراحل شيرين به دنيا اومدنتو بهت نگفتن؟ من که از شب بسته شدن نطفه مو تا بيرون اومدنم از رحم مامانمو ميدونم!!!
مونده بودم بابا و مامان اين ديگه کين؟ چجوري اينقدر بي شرم و بي حيا از همچين چيزي برا بچه شون حرف زده بودن؟ اصلا براشون مهم بود که پسرشون الان داره چه غلطي مي کنه؟ آهي کشيدمو تو دلم گفتم : خدايا مذهبتو شکر، آخه اين انصافه من که.... بي خيال، هر چي فکر ميکردم فقط خودم داغون ميشدم.
اين بهبودم انگار فکش راه افتاده بود که داشت يه ريز حرف ميزد. صحبتاشم پيرامون نه نه و باباش و پس انداختن خود انترش بود. حرفي نمي زدم و گاهي فقط يه بله و نه بي ربط تحويلش مي دادم.
يه جاي پرت از شهر مي رفت. وقتي رسيدم ديدم اونطرفا خيلي خلوته. جلوي يه در سفيد بزرگ نگه داشت و چند تا بوق زد.
جا خوردم. مگه کسي جز ما هم بود؟ اصلا نوکرشون ، اين يعني خجالت نمي کشيد يا اصلا نمي ترسيد يکي راپرتشو به خونوادش بده؟
تو همين فکرا بودم که در باز شد و يه پسره که تقريبا ميزد همسن ما باشه ولي هيکلش بزرگتر بود جلوي در ظاهر شد. ماشين راه افتاد. به وضوح رنگم از فکري که تو سرم چرخ ميزد پريده بود. ولي گفتم شايد اونم يکي رو با خودش آورده ولي بازم پرسيدم: اون کيه؟
بدون اين که نگام کنه گفت: ساسانه، عشقمه.
- اينجا چيکار مي کنه؟
- همون کاري که من مي کنم.
ماشين رو جلوي ساختمون که رنگ و روي کهنگيم داشت نگه داشت . موبايلشو برداشت و خواست پياده بشه که بازوشو گرفتمو گفتم: ميشه واضحتر حرف بزني؟
يه نگاهي به دستم که رو بازوش بود انداخت و بعدش زل زد تو چشمام. با يه لحن بد ذاتي گفت: خودت مي فهمي، پياده شو.
شکم ذره ذره به يقين تبديل ميشد ولي هر بار ميگفتم محاله مهتاب اينکارو بکنه. به دنبالش من پياده شدم. ساسانم رسيد به ما. بهبود سمت راستم قرار داشت و با هم جلوتر از ساسان راه افتاديم. ولي اونم از پشت سر اومد طرف چپم قرار گرفت. زير چشمي هر دوتاشون مي پائيدم. دستاي بهبود دور کمرم حلقه شد و چسبيد بهم. تا اومد خيالم راحت بشه که اشتباه مي کردم، ساسانم از اون طرف بهم چسبيد و دستاشو دورم حلقه کرد.
قلبم از کار وايساد و منم سرجام استپ کردم. هلشون دادم عقبو گفتم: چه خبره اينجا؟
با قيافه هاي مسخرشون منو بين دستاي قفل شدشون گير انداختن و با هم گفتن: يه عشق و حال سه نفره!!!
هر چند فايده نداشت ولي بازم يه هليشون دادمو گفتم: چه غلطا، قرار ما اين نبود!
بهبود گفت: ساسان مي شنفي، هما از قرار حرف ميزنه. بعدشم دهنشو نزديک گوشم کرد و گفت : آخه تو خر کي باشي که کسي پابند قرار مدارش با تو باشه؟
ساسانم شنيد و هر دو زدن زير خنده. قلبم مثل گنجشک ميزد . مهتاب چجوري راضي شده بود منو به اين فلاکت بندازه؟
نميدونم اشکم کي سرازير شد و کي شروع کرده بودم به تقلا برا فرار... ولي هر چي بود ساسان مجبور شد با يه دست دم دهنمو بگيره و به کمک بهبود منو ببرن تو خونه.
تا دستشو از جلوي دهنم برداشت دوباره شروع کردم جيغ زدن.
- کثافتااااااااااا ولم کنين ..... آشغالاي عوضي
يه طناب و دستمال گوشه ي سالن بود. ساسان دستامو با طناب مي بست و بهبودم با دستمال دهنمو. صدام خفه شده بود ولي بازم زور خودمو ميزدم. کاري از دستم برنميومد. همونجا رو زمين نشستم. قيافه ي ساناز ميومد جلوم... قيافه ي پسر بچه اي که از تلخي همچين خاطره اي که مامانش داشت برام مي گفت... به سرم اومد... آخرش منم قرباني هميچن بلاهايي شدم...
دو تايي با وقاحت تمام برهنه شدن.ساسان صداي ضبطو تا آخر باز کرد و با بهبود اومدن سراغم . دستامو باز کردن و از رو زمين بلندم کردن. بهبود منو تو بغلش کشيد و گفت: مي خوايم بريم حموم هما جون جونم!
ولم کرد و ساسان گرفتم تو بغلشو گفت : نترس نميزاريم بد بگذره بهت.
هر کدوم يکي از دستامو گرفت و کشون کشون بردن سمت حموم. تو بخار و داغي اونجا ، هر لحظه وجود منم آتيش ميگرفت و ذوب ميشد.
زجر اونشب يادم نميره..... زجر اونشب يادم نميره...
نزديکاي اذون صبح بود که کنار يه خيابون تقريبا جنازمو انداختن و رفتن. بگم بيهوش بودم نبودم ولي توان حرکت کردن و راه افتادن رو هم نداشتم. سينه خيز رفتم کنار پياده رو. به يه درخت تکيه دادم و از حال رفتم.
وقتي چشمامو باز کردم هوا روشن شده بود ولي هنوزم خيابون خلوت بود. دستمو رو تنه درخت گذاشتم تا بتونم سرپا بشم. با اينکه تموم جونم خرد بود و تواني نداشتم ولي بايد راه مي افتادم. بايد ميرفتم پيش مهتاب. خودمو به ديوار رسوندم. دستمو بهش گرفتم و به هزار جون کندن راه افتادم. با هر قدم انگار يه تيغ رو بدنم مي کشيدن. درد داشتم و دلم هواي جيغ زدن داشت. يه چند متر که رفتم ديدم نمي تونم بايد ماشين مي گرفتم. از تو کيفم آينه مو بيرون آرودم و نگاهي به قيافه م انداختم. اتفاق بدي براش نيفتاده بود به جز لبم که پاره و کبود شده بود بقيش مشکلي نداشت. يه رژ صورتي مايع زدم روشو حسابي برقش انداختم . در کيفمو بستم و به سمت خيابون راه افتادم. قامت خميدمو هم يه کم راست کردم . چند دقيقه گذشت که يه تاکسي اومد. با بي حالي گفتم دربست. آدرسو گفتم و ديگه ولو شدم رو صندلي عقب. دستگيره در رو گرفته بودم که درازکش نشم.
با ديدن خونه مهتاب ، ميخواستم از شدت عصبانيت منفجر بشم. زنگ رو فشار دادم وقتي ديدم در باز نشد، انگشت سبابه مو گذاشتم رو زنگ و ديگه برنداشتم. از شدت فشاري که ميدادم سر انگشتم سفيده شده بود. اين کار جواب داد و در باز شد. برخلاف هميشه که در باز بود و هيشکي نبود، اين بار مهتاب تو در خونه با قيافه ي وحشت زده وايساده بود. قيافه ي بهم ريخته اي داشت و معلوم بود خواب بوده. تو پاگرد وايسادم و به پله هاي باقيمونده واون نگاهي انداختم. وقتي ديدم با تعجب داره نگام ميکنه که نرده ها رو بغل کردم و چشمام نيمه بازه ، گفتم: بيا کمک...
انگار نفهميد چي گفتم: صدامو بلندتر کردمو گفتم : مگه کري ؟ ...بيا کمکم کن... نمي تونم بيام بالا...
خودشو تکون داد و از پله ها سرازيرشد . زير بغلمو گرفت و گفت : چي شده؟
حرفي نزدم تا برسم تو خونه. روي مبلش ديگه طاقت نياوردم و خوابيدم. حالم خيلي بد بود. زدم زير گريه . مهتاب جلوم رو زمين نشست و گفت: چي شده هما؟ تو که ديشب با يه الف بچه بودي، نبايد انقد داغون باشي!
پامو تو دلم جمع کردم تا بلکه از دردم کم کنم. اما بدتر شد . جيغم به هوا رفت و تو همون حال گفتم: يه الف بچههههههههههه؟.. مهتاب چه کردي با من؟... مهتاب اين رسمش نبود... اي خدا... مهتاب تو ادعات ميشه ساناز اگه هميشه به حرف تو بود کشته نميشد؟... پس چرا ديشب که من داشتم مي مردم همچين حسي نداشتم؟.... مهتاب داغون شدم... مهتاب من ديشب زير دست و پاي دو تا جونور جون دادم اما نمردم... کاش ميمردم... زندگي نکبتي من کاش تموم ميشد...
بقيه ي اشکامو تو بغل مهتاب ميريختم. با مشتاي کم جونم به سينه اش ميزدم و اونم چيزي نمي گفت. وقتي از حال رفتم ، سرمو گذاشت رو مبل ، ديدم صورتش خيسه. برام عجيب بود، مهتاب گاهي انقد سنگ ميشد که من مي گفتم هيچ وقت اين بشر گريه نکرده.
چيزي نگفت و رفت تو آشپزخونه. کمي بعد با يه ليوان جوشونده برگشت. دستشو گذاشت زير سرم گفت : اينو بخور برات خوبه، الانم برات گوشت کباب مي کنم تا حالت بهتر بشه.
جوشنده رو که خوردم. گفت: بيا برو تو اتاق رو تخت بخواب.
بدنم انقد له بود که نياز داشتم تو يه جاي نرم بخوابم و به حالمم واقعا خوب بود. بوي کبابا که پيچيد تو خونه منم گشنم شد.
با يه سيني که چند سيخ لاي نون توش بود اومد تو اتاق. خودش لقمه گرفت و گذاشت دهنم. کم کم حالمم بهتر ميشد. هنوزم مونده بود ولي سير شدم. لقمه آخرشو نگرفتم و گفتم: نميخوام ، بسمه.
خواست حرفي بزنه که گفتم: جواب منو ندادي... چرا ديشب...
نذاشت ادامه بدم و گفتم: به خدا منم نميدونم، اين پسر رو يکي از مشتريا سفارششو کرده بود. گفت يه نفره، من گفته بودم که بيشتر از يه نفر اصلا تو کار ما نيست. انقدر زبون ريخت که خر شدمو باور کردم که يه نفر بيشتر نيست. ببين هما من خودم بيشتر نگران شما هستم ،هم به شما گفتم چيکار کنين يه وقت ايدز و سوزاک و هزار تا مرض ديگه نگيرين همم به اون بي شرفا ميگم. من اصلا نميدونستم ديشب دو نفر قراره بريزن سرت. خودمم به همون طرفي که اين آشغال رو معرفي کرده دفعه ي بعدي حالي مي کنم. هما ... به خدا ساناز اگه سرخود کاري نمي کرد... الان زنده بود... نميگم زندگي ميکرد ... ولي لاقل خواهر کوچيکشم مثل خودش نميشد...
مهتاب حرفاي آخرشو با ريختن اشکاش ميزد. اونم مثل ما بود، اونم يکي بود بيچاره بي راه چاره.
تا ساعتاي ده خوابيدم . بايد زورتر ميرفتم خونه تا الان مامان کلي نگران شده بود. از جام بلند شدم و روسريمو پوشيدم. وضع لبم داغون بود. بازم رژلبمو زدم ولي سعي کردم با دستم محوش کنم تا ضايع نباشه. ولي بازم مامان مي فهميد . مهتاب تو در وايساده بود و داشت نگام ميکرد و گفت: چته؟ چرا با لبت درگيري؟
با درموندگي گفتم: لبم خيلي ضايع شده، مامان مي فهمه.
- براي شبا چه بهونه اي براش تراشيدي؟
- گفتم به خاطر حالش شب کاريا رو برداشتم.
- مگه اون شرکتي که توش کار مي کردي شبام کار مي کردن؟
- نميدونم، کارا که به شبم ميرسيد ولي سفارش شبانه رو نميدونم.
- خب اگه مامانت پيگير بشه و بفهمه چي؟
- مامان؟ نه بابا انقد داغونه که حال اينکارو نداره. بي خيال بگو با اين لب چه خاکي تو سرم کنم؟
- والا چي بگم؟ بگو موقع کار ليز خوردي و دک و پوزت خوردي زمين!
- باور مي کنه؟
- يه کمم دماغتو سرخ کنه فکر کنم باور کنه.
بدم نمي گفت. با چند رنگ سايه دماغمو هم کوفته نشون داديم و راه افتادم.
با ديدنم مامان رنگش پريد. بيچاره همينجوري داشت به خاطر کار کردنم خودشو زجر ميداد واي به حال اينکه بلاييم سرم ميومد. به هر حال رفع و رجوع شد. با اينکه دلم ميخواست بخوام ولي ديدم بهتره عادي رفتار کنم. صبا هم تعطيل شده بود و کاراي خونه رو ميکرد فقط بايد باهاشون مثل هميشه حرف ميزدم و به کاراي خودم ميرسيدم.
بعد از ناهار ميخواستم بخوابم که صبا اومد کنارمو گفت: آجي ميشه امروز عصر بريم بيرون؟ پارکي جايي؟
واي نه... امروز اصلا نميتونستم پياده روي کنم. خواستم مخالفت کنم ولي ديدم من که فقط امروز مهتاب مرخصيم داده و صبا هم از بس تو خونه بوده پکره، لپشو کشيدمو گفتم: يه چرت ميزنم و ميريم.
انقدر خوشحال شد که محکم منو فشار داد به خودشو صورتمو غرق بوسه کرد. دردم گرفت ولي انقد کارش برام لذت داشتم که دردو حس نکنم.
دو تا دستامو گذاشتم اين ور و اونور چونه امو ، با بي حوصلگي نگاش کردم. خيلي شاد بود انگار. يه لبخند مسخره هم رو لبش بود که پاک نميشد. يه مشتي از اين ور واون ور حرف زد ولي من محلش نذاشتم. با چشمايي که زورم مي گرفت باز نگه شون دارم نگاهي به ساعت موبايلم انداختم، يه ساعتي اين بساط پهن بود. پرتش کردم ته کيفو بازم شلپ يکي از دستام گذاشتم زير سرم.
يه ليوان چايي گذاشت جلوم، لاقل تو اين حال مي چسبيد. اِ انگار لبو لوچه شو هم جمع کرده بود و حالا يه اخم رو صورتش داشت. بي صدا نشست و چائيشو مزه مزه کرد. ولي بازم زبونشو به دهن نگرفت و گفت: چته؟ چرا چيزي نمي گي؟
چايي رو هورت کشيدم که صداي بديم داد و گفتم: مگه نگفتم ديگه نمي خوام بيام اينجا؟
ليوانشو کوبيد رو ميز و گفت: منم گفتم بايد بياي!
- اُهُ، شما حرف زورم بلد بودي ما نمي دونستيم؟
- بله بلدم، الانم بس کن. منو بگو کلي خبر خوب داشتم برات!
- خبر خوب؟ براي من؟
انگار جا خورد. سرشو انداخت زير و گفت: فکر کردم از موفقيت من خوشحال ميشي!
به زور فهميدم که چي گفته ولي فهميدم. ابرومو مثلا از تعجب دادم بالا و گفتم: نخير اشتب فکر کردي جناب اميرپاشا، تو پشيزي برا من ارزش نداري!
چائيشو برداشت و گفت : آره من زيادي خوش باورم!
اين حرفو با يه حالتي زد که رفتم تو فکر. من هيچ وقت نتونستم امير پاشا رو بي تقصير بدونم هيچ وقتم نتونستم گناهکارش بدونم. اونم تنها بود و از بچگي تو سري خور. من که بدتر از اينا به سرم اومده بود پس چرا انقد بد برخورد کردم باهاش؟ يه آن اين فکر به سرم زد که نکنه تکوني به خودش داده باشه و با اين رفتار من منصرف بشه. تصميم گرفتم اگه حرفي زد يه کم بهتر حرف بزنم و لاقل به اين اميد بدم تا زندگيشو نجات بده.
يه ساعت ديگه گذشت ولي اميرپاشا ديگه حرف نميزد. براي شام ماکاروني خيلي خوشمزه اي درست کرده بود . براي شروع دوباره حرف زدنش ازش يه تشکر گرم کردم ولي نه اين اميرپاشا با اون اول شبي کلي فاصله گرفته بود.
خواستم ظرفا رو بشورم که نذاشت و خودش قبل از من رفت پاي ظرفشويي. منم اومدم پاي تلوزيون. با اينکه ماهواره هم داشت ولي من همون تلوزيون عادي رو نگاه ميکردم . از قضا زدم شبکه چهار!!! و يه فيلم اقتباسي داشت از يه رمان معروف. قشنگ بود ولي من هر بار تو آشپزخونه رو نگاه ميکردم تا ببينم کي اميرپاشا مياد بيرون.
اووووووووه چه نازشم زياد بود، وقتي ديدم نيومد به بهونه آب خوردن رفتم تو آشپزخونه. دم درش موقف شدم، انگار صداي گريه ميومد. آهسته رفتم تو. روي يه صندلي نشسته بود و سرشو گذاشته بود رو ميز. شونه هاش مي لرزيد ولي سعي داشت بي صدا گريه کنه. رسيدم بالاي سرش که هنوزم متوجه من نشده بود، صندلي رو که عقب کشيدم متوجه شد و از جا پريد.
خداي من يه پسر و انقدر نازک نارنجي؟ مگه ميشه؟ هر دو بهم نگاه ميکرديم ، من متعجب... اون ناراضي.
به خودم اومدم و گفتم: ببين ... من معذرت ميخوام... باور کن اعصاب درست حسابي ندارم!!!
بلند شد و منم چشمام به همراهش بالا رفت. فکر ميخواد بره گفتم: کجا؟
بازم حرفي نزد. رفت سمت سينک ظرفشويي و آب رو با فشار باز کرد. چند تا مشت آب به صورتش زد و شير رو بست. با همون آستين لباسش صورتشو پاک کرد وتکيه داد به کابينت. چشماشو بست و بعد از يه کمي فکر کردن باز کرد. من همچنان داشتم نگاش ميکردم. توچشمام نگاه کرد و گفت: من کم آدم بدبختي نبود که با آوردن اون بلا سر تو هر روزم شده جهنم. هما من آدم کاملي نيستم، پر از کمبودم... پر از تنهايي... اونشب که سرم داد زدي و بهم گفتي بي عرضه م ته دلم خوشحال شدم، بالاخره يکي پيدا شده بود که بهم بگه پاشو جمع کن اين بساطو. اول از همه رفتم سراغ ورزش که از اين به قول تو شلي در بيام. براي روحيه مم خيلي خوب بود تا اينکه باز اونشب که با شهرام اومدي همه چي رو ول کردم. چند روز خودمو حبس کردم تو اتاقم ، شبا حتي چراغا رو هم روشن نمي کردم. تا اينکه ديدم من اگه خيلي بخوام به تو کمک کنم بهتره يه خاکي تو سر زندگي خودم بکنم. شروع کردم از نو ... دوباره ... الانم ميخوام درس بخونم رشته حقوق، تا وقتي خودم سر از قانون در نيارم از پس شهرام نمي تونم بر بيام... دانشگاه الکيم نميخوام وقتمو تلف کنم...
ساکت شد، انگار يه چيزي يادش اومد. سرشو انداخت زير و نفسشو رها کرد. با صداي گرفته اي گفت: ولي امشب باز من نا اميد شدم...
برام خوشايند بود که بالاخره قراره اتفاقي تو زندگيش بيفته پس نبايد متوقف ميشد. گفتم: بيا بشين.
بي حرف نشست. نگام نمي کرد اما من نگاش کردم و گفتم: نا اميد شدي؟ به همين راحتي؟ ميدوني چه قدر راه مونده تا به هدفت برسي؟ اگه بخواي همين اول کار با هر چي پيش مياد وايسي که اصلا نبايد فکر پيشرفت باشي. گاهي حتي شايد مجبور بشي برا خرج زندگيت بري يه کار نيمه وقت و سخت انجام بدي، فکر مي کني با اين روحيه که تا تقي به توقي ميخوره ، نا اميد ميشه بتوني از پسش بر بياي؟ فکر مي کني اگه بخواي بشي يه وکيل که به تمام زير و بم قانون خبره بشه با اين افکارت مي توني؟ من آدمي نيستم که هر روز با لبخند و دلگرمي تو رو همراهي کنم، ميدوني که يه وقتا از زندگي ميبرم و دوست دارم بميرم پس به حرفاي من بها نده. برو با آدمايي آشنا بشو که يه چيزي دارن برا گفتن يه کاري کردن که بشن الگو، من لياقت اينو ندارم که به خاطرحرفام نا اميد بشي. دست بجنبون و زندگيتو نجات بده.
- اين حرفو نزن، من اگر تا اينجام بلند شدم تا کاري بکنم فقط براي حرفاي تو و به خاطر تو بوده.
- شايد من تلنگري بهت زده باشم ، ولي يه آدمي که تو اين دوره زمونه که همه دانشگاه رفته و تحصيل کردن بي سواد به حساب مياد در ادامه نمي تونه کمکي بهت بکنه. حرفاي امشب منو جدي نگير، من اين روزا داغونم، ولي خوشحالم که تو به زندگي خوبت ميرسي.
- داغون بودن تو منم داغون مي کنه ، من هيچ وقت نه فراموشت مي کنم نه رهات مي کنم. قول ميدم اولين روز زندگي شاد من آخرين روزي زندگي غمگين تو باشه.
خيلي جدي بود. اين قيافه ي جدي و عبوس خيلي بهش ميومد. حرفاش بهم دلگرمي ميداد. شايد دروغ ... شايد رويا و آرزوي محال... ولي خوب بود... شيرين بود ... حتي براي همون يه شب...
صبح خيلي زود از خونه اميرپاشا زدم بيرون. از شنيدن حرفاش و ديدن تغييراتي که تو زندگيش ميخواست ايجاد کنه خيلي خوشحال بودم نه اينکه حسي بهش داشته باشم کلا آدمي بودم که از شادي بقيه خوشحال ميشدم و از غمشون ، غمگين. حالا هم دلم مي خواست اميرپاشا فقط به خاطر خودش و زندگيش موفق بشه نه براي مني که از يه دقيقه بعدمم خبر نداشتم.
هنوز خورشيد آنچنان طلوع نکرده بود. هواي اول صبح خنک بود و جون ميداد براي پياده روي. کيفمو کج رو شونه م انداختم و به سرعتم اضافه کردم. وقتي رسيدم خونه خيس عرق شده بودم ولي حال خوبي داشتم. به محض اينکه رسيدم پريدم تو حموم و يه دوش حسابي گرفتم.
همين که اومدم بيرون مامان با يه لبخند عجيب و قريب اومد جلومو گفت: خسته نباشي خانــــوم!!!
موهامو تو حوله چلوندمو و گفتم: ممنون، خبريه؟
لبخندش پر رنگ تر شد و گفت : فعلا صبحونه تو بخور تا بعدا بهت بگم.
حوله رو شوت کردم رو در کمد تا خشک بشه و گفتم: مشکوک ميزنيا، بگو چه خبره.
اين دفعه چيزي نگفت و من کنجکاو شدم ببينم چه خبره که انقد مامان براش خوشحاله. صبحونه رو تند تند خوردم و پشتشم يه چايي رو داغ داغ دادم بالا. سفره رو فوري بهم پيچيدم و بدو رفتم کنار مامان که داشت برنج پاک ميکرد. سيني رو ازش گرفتم و گفتم: بگو.
يه نفس راحتي کشيد و گفت : هر مادري آرزو داره دخترشو تو رخت سفيد عروسي ببينه، ولي وضع ما هيچ وقت نمي ذاشت به آرزوهام پر و بال بدم. اما بالاخره که چي ، نميشه تا آخر عمر بشيني ، آخرش بايد بري سر خونه و زندگيتو خوشبخت بشي.
مامان هنوزم داشت حرف ميزد و من همه ي هيجانم براي شنيدن خبر داغش خاموش شده بود. من بايد زندگي مشترک تشکيل ميدادم؟؟؟ منو چه به اين غلطا... کدوم پسري حاضر بود با من ازدواج کنه ، مني که هر شب تو بغل يکي زندگي مشترک داشتم ... آخي مادر چه خوش خيالي تو!!! به بقيه ي حرفاش گوش دادم که مي گفت: پسره خوبيه، من ديدمش. مکانيکه و درآمدشم بد نيس. خونوادشم با خدا و اهل نماز و روزه هستن. من به فاطمه خانوم گفتم که از خدامه ولي خب نظر تو هم شرطه.
ساکت بودم. دستشو گذاشت روي دستمو گفت: خب ، چي ميگي ، نظرت چيه؟
تو چشماي مشکيش که امروز قسم ميخورم براي اولين بار بود داشت مي خنديد نگاه کردم و گفتم: من نمي تونم!
انگار ترسيده باشه گفت: چرا آخه؟
- مادر من، زندگي ما همينش مي لنگه که من برم شوهر کنم! ول کن تو رو قرآن همينجوريشم کلي بدبختي داريم واي به روزي که خرج جاهاز خريدن و هزار کوفتم اضافه بشه بعدشم بعد من تو صبا چيکار مي کنين هان؟
- خودم دندم نرم ميرم کار مي کنم.
- شما؟ با کدوم حال؟
ناراحت شده بود، چشماش ديگه نمي خنديد. سيني رو زمين گذاشتم و دستامو دور شونه ش حلقه کردم. سرشو بوسيدم و گفتم : بزار صبا بزرگ بشه ، خانوم بشه ايشالا برا اون بهترين عروسي رو مي گيريم ، بهترين لباس عروس که تو با همونو ديدن به کل آروزت برسي.
- هر گلي يه بويي داره، صبا به وقتش تو هم...
نذاشتم ادامه بده و گفتم: قسمت منم اينه ، به جاي غصه خوردن باهاش بايد کنار بيايم.
بعدشم خودمو لوس کردمو گفتم: مگه من اصلا چند سالمه که تو ميخواي شوهرم بدي؟
دستامو باز کرد و گفت: تو خانوم کوچيکه مني، چي بگم حق با توئه. بميرم براي تو که اقبال نداري .
- خدا نکنه، اين فکرا رو هم بريز دور.
بازم بوسيدمش. رفتم تو آشپزخونه تا ناهار بپزم و يه کم از فکر و خيال بيام بيرون. با اينکه غذاي رنگارنگيم نمي پختيم ولي هميشه آشپزي رو دوست داشتم ، بهم آرامش مي داد.
اما بازم داشتم فکر ميکردم. آرزوي هر دختريم بود که شب عروسيشو ببينه... من مثل همه... ولي آرزوهاي من بر باد رفته بود و هيچ وقتم بهشون نمي رسيدم. با شنيدن صداي صبا که تازه از خواب بيدار شده بود گفتم: تنبل خانوم ، لنگ ظهرها.
يه خميازه ي کوچيک کشيد و گفت: اوه مگه ساعت چنده؟ هنوز 9 هم نشده.
بازوشو يه نيشگون آروم گرفتم و گفتم: خير سرت ميخواي دکتر بشي. بايد از همين الان درس بخوني.
استکان چائيشو برداشت و يه قند گذاشت تو دهنش. با همون لپاي باد کردش گفت: درساي سال دومو که حفظم کتاب ديگه اي هم که ندارم بخونم.
يه دو دو تا چارتا کردم و گفتم : صبحونه تو بخور تا غذامو بپزم و بريم خريد.
- خريد؟ خريد برا چي؟
- کتاب تست و اين حرفا.
از جاش پريد و گفت : راست ميگي؟
- وا دروغم چيه؟ برو ببين چي ميخواي تا اونجا لنگمون نکني.
خيلي خوشحال بود لپامو طبق معمولم با بوسه هاش پر تف کرد و بدون صبحونه رفت که ببينه چه کتابايي ميخواد. با ديدن ذوق و پشتکار صبا خودمو يادم رفت ، بي شک خوشبختي صبا برام خيلي شيرين بود
 هما يعني قبول ميشم؟
خندم گرفته بود پسره گنده عين چي استرس داشت. از ديدن لبخندم جوش آورد و گفت : چرا مي خندي؟ من دارم ميميرم تو عين خيالت نيس.
غش غش خنديدم و گفتم: خب بنده خدا تو که مطمئني قبول ميشي. يادت رفته چقدر زحمت کشيدي و نتيجه ي اولت عالي بوده؟ من ميخندم چون شک ندارم دفعه بعد که ببينمت بايد يه شيريني حسابي بهم بدي جناب وکيل.
- خدا از زبونت بشنوه، شيريني چه قابل داره. هما من اگه موفق بشم فقط به خاطر محبتاي تو بوده.
- محبتاي من؟ منو سننه ، اونهمه شب و روز خوندن خودت قابل تقديره.
- شايد ولي ميدوني شبايي که تو اينجا بودي و تا نزديک صبح بيدار ميموندي برا من يه دنيا مي ارزه، يه حس خوبي بود اينکه يه نفر...
حرفشو نصفه گذاشت خواستم بگم بقيش ولي بي خيال شدم، شايد ته اين حرف ختم ميشد به داغ دل من. نگاهي به ساعت کردم و گفتم: دلت تنگ نشده برا شبايي که درس ميخوندي؟
اينبار اون خنديد و گفت: نه عمرا، درس خوندن برا کنکور زجر بزرگيه
- ولي من اگه بودم دلم تنگ ميشد!
- برا اينه که هنوز مزه پشت کنکور بودن رو نچشيدي وگرنه اين حرفو نميزدي.
ته دلم غمگين شدم. اين مدت که تلاشاي صبا رو تو خونه ميديدم و بعضي شبا هم که ميومدم پيش اميرپاشا تلاش اونو ، خيلي حسرت به دلم ميشد. براي اونا خوشحال بودم ولي يه آدمي مثل من آروز به دل هميشگيه.
اميرپاشا انگار ناراحتيمو فهميد چون ساکت شده بودم. سرمو که بالا گرفتم ديدم بالا سرم وايساده و نميدونه چي بگه. ميدونستم از دست خودش ناراحته . با ديدن نگاه من دستشو برد پس گردنش، يه پوفي کرد و گفت: منظوري نداشتم...
منم ديدم خوابم مياد از جام بلند شدم و گفتم: ميدونم، تو چرا همه چي رو به خودت ميگيري؟
خيالش بگي نگي راحت شد و من رفتم تو دستشويي. مسواک زرد رنگي رو که اميرپاشا خيلي وقته پيش برام خريده بود رو پر از خمير دندون کردم و مشغول مسواک زدن شدم. عاشق کف کردن خمير دوندن بودم. دهنمو قل قلک ميداد و باعث ميشد با حوصله دندونامو بشورم.
نتيجه ها رو ساعت دوازده به بعد اعلام ميکردن. تا اون موقع صبر کردم براي خواب. امير پاشا ساعت يازده و نيم لپ تاپشو آورد گذاشت رو ميزه و جلوش زانو زد. يه مشت وبگردي ميکرد و دوباره به سايت سنجش سر ميزد. منم مشغول خوندن مجله بودم ولي صداي نچ و نوچش حواسمو پرت ميکرد. چيزي نگفتم و بالاخره ساعتاي دوازده و نيم با هيجان و داغ گفت: هما زدن ... زدن، زدن.
عين مرغ سرکنده بود، از کاراش خندم گرفت مجله رو رو بستمو رفتم پشت سرش وايسادم م. خم شدم تا بتون ببينم. يه کم سرعتش کم بود و تا اومد باز بشه 5 دقيقه اي طول کشيد و البته اميرپاشا هم حسابي روح اموات مسئولين رو مورد رحمت خودش قرار داد. با ديدن اسم اميرپاشا و رشته ي قبولسي و دانشگاه جيغ شادي هر دومون به هوا رفت. دقيقا انتخاب اولشو آورده بود . بلند شد دور خونه جفتک انداختن و شادي کردن. منم سرجام از خوشحالي بالا و پائين مي پريدم. شايد بزرگترين قدم براينجات زندگيش همين بود و من با همه ي وجودم خوشحال بودم. بدبختي انقدر بدمزه بود که براي همه طلب خوشبختي بکنم.
بعد از تبريکات هزار باره ي منو تشکراي بي دريغ امير پاشا، آروم شديم. اون رفت تو آشپزخونه و من ولو شدم رو مبل. چشمامو بسته بودم که نفسم جا بياد ، کمي بعد گرمي چيزي رو جلوي صورتم حس کردم. آروم چشمامو باز کردم و چند تا شمع عروسکي رو ديدم که روي يه کيک دارن ميسوزن. پشت اونم چهره ي خندون اميرپاشا بود. سرجام نشستم و گفتم: واي چه خشگله، اي کلک پس اونهمه نه نه من غريبه م بازيات الکي بود آره؟
کيک رو روي ميز جلوي من گذاشت. روي مبل سه نفره اي نشسته بودم ، امير پاشا هم رو همون مبل کمي اون طرف تر نشست و گفت: برا قبولي خودم نيس براي تشکر ا زتوئه!
چپ چپ نگاش کردمو گفتم : تو باز چرت گفتي، اين کيک شيريني قبولي شماست وکيل خان!
با خنده گفت: وکيل خان رو خوب اومدي، ببر کيکو که دهنم آب افتاد.
چاقو رو برداشتم و در حالي که ميادم دستش گفتم: بريدن اين کيک سهم توئه، باور کن منم بيشتر خوشحال ميشم.
لبخندي زد و گفت : باشه.
با اينکه آخر شب بود و قاعدتا پرخوري ممنوع ولي هر دو به قدري شاد بوديم و که تا ته کيک رو خورديم. نزديکاي ساعت دو بود که بالاخره رضايت داديم بخوابيم. مثل هميشه اميرپاشا آروم به سمت اتاقش رفت و منم رو کاناپه خوابيدم. با اينکه از بس خورده بودم براي خواب اذيت ميشدم ولي يکي از شبايي بود که من با لبخند و خيالي آسوده به خواب رفتم.
مهتاب ته مونده سيگارشو تو ظرف کريستال رو ميز خاموش کرد. يه مدتي حس ميکردم بدنش تحليل رفته و لاغر شده. گاهي وقتام چشماش خمار ميزد. امروزم که من سر زده رسيدم صورتشو براي اولين بار بدون آرايش ديدم و شوکه شدم. پوستش کدر بود و زير چشماش حلقه هاي سياه بود. نذاشت زياد ديدش بزنم فوري رفت تو اتاقش کمي بعد با آرايش غليظ برگشت.
يکي ديگه از سفته هامو هم پس گرفتم. گذاشتمش تو کيفم و مهتابم رفت تا چايي بياره. دو دقيقه بعد با يه چايي پر رنگ برگشت. همين که استکان رو بردم نزديک لبم تا بخورم، دلم آشوب شد. بدو رفتم سمت دستشويي و هر چي خورده بودمو بالا آوردم. در حالي که هنوزم عق ميزدم و چيزه ديگه اي نبود بالا بيارم از جام بلند شدم. جلوي روشويي وايسادم و چند تا مشت آب زدم به صورتم. مهتاب جلوي در دستشويي وايساده بود با ديدن رنگ زرد و حال خرابم ، زير بغلمو گرفت و گفت: چت شد تو دختر؟
با ناله گفتم: نمي دونم
- چيز ناجوري خوردي؟
- نه...
- کي تا حالا اينجوري هستي؟
همونجور که رو مبل دراز مي کشيدم گفتم: چند روزه سرگيجه دارم ولي حالم خيليم بد نبود.
يه بالش زير سرم گذاشت و بلند شد رفت تو آشپزخونه. منم چشمامو بستم تا يه کم بهتر بشم. کمي که گذشت باز مهتاب اومدو گفت: غير سرگيجه ، حال جديد ديگه اي نداشتي مثلا بي نظمي تو عادت ماهانه يا دردي چيزي؟
لحن حرف زدنش جوري بود که نگرانم کرد.چشمامو باز کردم و گفتم : چطور؟
داشت لبشو مي جويد و چيزي نگفت. سر جام نشستم و گفتم: يه چند روز عادتم عقب افتاده، ولي...
صداي اصابت کف دستش با پيشونيش نذاشت ادامه بدم. با تعجب نگاش کردم و گفت: بدبخت شديم، همينو کم داتيم. اَه گند ش بزنن.
ديگه داشتم مي لرزيدم. فکم داشت از شدت لرزش از جا در مي رفت. مهتاب با ديدن حال و روزم منو تو بغلش گرفت و گفت: چته تو ؟ حلش مي کنيم ، سخته ولي هر کاري يه راهي داره.
با صداي لرزون و از پشت دوندناي بهم فشردم گفتم: مهتاب... من که...
دستشو به علامت سکوت گذاشت رو لبمو گفت: هيــس، اتفاقه ديگه، هميشه هم جلوگيري جواب نميده اونم برا تو که لاقل روزي دوبار روت کار ميشه.
گريه م گرفت. من يه بچه تو شکمم داشتم که معلوم نيود باباش کدوم هرزه ايه!
مهتاب سرمو به سينه ش چسبوند و گفت: من خودم تا حالا4 تا سقط کردم ، چون هفته هاي اوله زيادم سخت نيست.
مهتاب از هر دري مي گفت تا آروم بشم ولي به قدري استرس داشتم و زجر مي کشيدم که حرفاشو نمي شنيدم. عصبي بودم ، چند تا مشت کوبيدم رو دلم و با غيض گفتم: لعنتي... لعنتي...
مهتاب دستامو گرفت و گفت: هي هي چيکار مي کني؟ ديونه اينجوري فقط حال خودت بدتر ميشه.
با جيغ گفتم: به درک... بزار بميرم... معلوم نيست مال کدوم آشغاليه...
مهتاب محکم تکونم داد و گفت: چي مي گي؟ مثلا بدوني مال کدوم خريه، فرقي به حالت مي کنه؟ يا اصلا اون بي شرف قبول مي کنه که اين تخم سگ خودشه؟ آروم بگير تا من برم حاضر بشم بريم يه جايي.
سرمو بين دستا و زانوم گذاشتم و به گريه و زاريم ادامه دادم. حالت تهوعي که داشتم آتيشم ميزد. نمي دونستم چه خاکي بايد تو سرم بريزم که مامان و صبا نفهمن.... واي فکرشو هم نمي تونستم بکنم.
چند دقيقه ي بعد مهتاب لباس پوشيده اومد از جا بلندم کرد. روسريمو رو سرم درست کرد و گفت: بريم تا وقت در دسته يه کاري بکنيم.
لبمو گزيدمو گفتم: کجا مي ريم؟
- يه آشنا دارم ، بلده بچه رو بندازه فقط دعا کن زندون نباشه!
- زندون؟
- آره دله دزده، هر از گاهي گير ميفته.
کيفمو برداشتم و با مهتاب زديم بيرون. بهترين کار همين بود که اين لکه ننگو سقط کنم. مي ترسيدم ولي وقتي خودمو با شکم برجسته مجسم ميکردم انقد چندشم ميشد که قدمامو محکم تر بردارم. از در خونه که خواستم برم بيرون مهتاب دستمو گرفت و گفت: تا يه مدت که خوب بشي ، کار تعطيله. غصه هم نخور که خودت خوب ميدوني آه امثال من و تو به گوش خدا هم نمي رسه چه برسه به بنده ي خدا.
سرمو به علات فهميدن تکون دادم و راه افتادم. سوار آژانس که شدم رفتم تو فکر. مهتاب راست مي گفت، همه ي ما مرده هايي بوديم که نقش آدماي زنده رو بازي مي کرديم. برا هيچ کس مهم نبود يه عده زن هستن که خودشونو گذاشتن به حراج. ته اين قصه به نابودي جسممون تموم نميشد اين ما بوديم که داغون بوديم ... رواني بوديم .... هزارتا عقده رو دلمون بود... هيچکس دلش به حال هماها نمي سوخت. خود من اونايي که نمي دونستن چيکارم که هيچ نمي خواستنم بدونن اوناييم که ميدونستن بازم هيچ... ياد اميرپاشا افتادم.. نمي خواستم بگم بي رحمه يا هر چيزه ديگه ولي الان که فکرشو ميکردم اونم يکي بود مثل بقيه. گاهي ابراز محبت مي کرد و مي گفت مديون منه ولي همش الفاظ الکي بود. اين روزا که مي رفت دانشگاه ديگه بين ما صميميتي نبود. گرچه مثل گذشته منو به خونه ش ميبرد ولي اين با هم خوب و يک رنگ بودنمون همونجور که ذره ذره شکل گرفته بود ذره ذره هم داشت از بين ميرفت. همش سرش يا تو کتاب بود يا تو نت ديگه درددلاي هما تکراري بود و گوش اونم پر از همه ي اين حرفا. يادمه يه شب که تلفني داشت با يکي حرف ميزد با شنيدن اسم ليلا چقدر جا خوردم. حس حسادت باعث سرخي صورتم شده بود. اونشب اميرپاشا به راحتي گفت : يکي از همکلاسيامه و ديگه چيزي نگفت. روحيه ش عالي بود ولي من داغون بودم. من يه حس جديد بهش داشتم پيدا ميکردم و اين فقط خودمو داشت نابود ميکرد. من کسي نبودم که روزي اميرپاشا براي ادامه زندگي انتخاب ميکرد ، من کسي بودم که اون عارش ميشد منو نشون کسي بده و قايمم ميکرد ولي با ليلا راحت حرف ميزد از دوستاي مشترک مي گفتن. همون شب يه تو دهني محکم به ذهنم زدم که راه کج نره ، سر دلم داد زدم که اين غلطا به تو نيومده!!!
شدت گريه م بيشتر شد حتي داغ دلم داغ تر. همون موقع تصميم گرفتم اميرپاشا هم بره جز اونايي که منو ميشناختن و به چشم يه فاحشه بهم نگاه ميکردن لاقل صادق بودن. صداي گريه مو خفه کردم که مهتاب آهسته گفت: رسيديم پياده شو!

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
عضویت در سایت

عضویت

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1528
  • کل نظرات : 9
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 19
  • آی پی امروز : 15
  • آی پی دیروز : 64
  • بازدید امروز : 252
  • باردید دیروز : 356
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 1,336
  • بازدید ماه : 3,490
  • بازدید سال : 26,434
  • بازدید کلی : 79,857