دوباره میخواهم گم شوم
در گرد باد افکارت
این جا نیستی ، طوفانی به پا شده در ذهنم
جور باران را مانند همیشه چشمانم می کشند
و هوای گرفته را بغض درون گلویم تداعی میکند
نفس هایم به شماره می افتند
قلبم خسته میشود از تکرار کار همیشه اش
میخواهد از سینه ام فرار کند
دیگر تنهایی و سکوت هم درمان نمی کنند
درد اینهمه غمِ نبودت را
دوباره خودکار می ترسد از لرزش دستم
شاید
شاید اگر نامت را بر زبان نمی آورم
اینان دلیل بر بی وفاییم دانند
اما
بدان ، نامت در ذهنم
این گونه طوفان به پا کرده ...!!