برخلاف همیشه چشمانش فقط سیاهی را می دید.
احساس می کرد که گوش هایش از همیشه تیزتر شده و صداها را بهتر می شنود.
یاد آن شب افتاد و اینکه چرا اینجاست؟
بغض سنگینی در گلویش خفته بود و نمی دانست،چه بگوید،ازچه کسی شکایت کند وبه چه کسی دشنام دهد.
در ذهن خود به دنبال معنای حقیقی عشق می گشت که صدای پرستار او را به خود آورد:«عزیزم باید پانسمان صورتت رو عوض کنم!»
اسید بی رحمانه کار خودش را کرده بود!
نوشته:عرفان شکوهی