وعده ی خداوند
مرد کشاورز وقتی صبح از خواب بیدار شد و دید که هیچ چیز در خانه ندارند و زن و فرزندانش گرسنه هستند رو به زنش گفت:« تو که میدونی این تکه زمینی را که داریم حاصلخیزنیست و هرچی داخلش بکاریم به عمل نمیاد... پس امیدوارم فکرنکنی من تنبلم؟» زن جوان بغض کرد و جوابی نداد و چون آخرین گاوشان را ماه قبل فروخته بودند،تکه نان های خشکی را که قبلا جلوی گاوها می ریختند از اصطبل بیرون آورد و آنها را آب زد و گذاشت جلوی فرزندانش. مرد کشاورز برای انکه آرامش پیدا کند سرش را رو به آسمان بلند کرد و با خدا راز و نیاز کرد. زنش گفت:«از تو حرکت،از خدا برکت،برو زمین را شخم بزن.» مرد سر تکان داد و خیش را روی درشکه اش سوار کرد و آن را به الاغ لاغر و ضعیفش بست و راهی زمین شدو شروع کرد به شخم زدن زمین و ... که ناگهان چرخ دوچرخه اش درون یک چاله گیر کرد و شکست! کشاورز رو به آسمان کرد و با بغض گفت:»خدایا خودت گفتی از من حرکت... پس برکت تو کجاست؟» و سپس با ناامیدی سعی کرد چرخ شکسته را از داخل گودالی که وسط زمینش ایجادشده بود بیرون بکشد و ... که ناگهان با یک کوزه پر از سکه های طلای قدیمی رو به رو شد...! مرد کشاورز در حالی که اشک می ریخت رو به آسمان فریاد زد:
«خدایا وعده ی تو هیچ وقت دروغ نیست!»