دست خدا
کودک زمزمه کرد: (خدایا با من حرف بزن).
و یک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد.
کودک نشنید.
او فریاد کشید: (خدایا! با من حرف بزن).
صدای رعد و برق آمد.
اما کودک گوش نکرد.
او به دور و برش نگاه کرد و گفت:
(خدایا! بگذار تو را ببینم).
ستاره ای درخشید. اما کودک ندید.
او فریاد کشید(خدایا! معجزه کن).
نوزادی چشم به جهان گشود. اما کودک نفهمید.
او از سر ناامیدیگریه سر داد و گفت:
(خدایا به من دست بزن. بگذار بدانم کجایی).
خدا پایین آمد و بر سر کودک دست کشید.
اما کودک دنبال یک پروانه کرد.
او هیچ درنیافت و از آنجا دور شد.
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم.
همان یک لحظه اول ،
که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان ،
جهانرا با همه زیبایی و زشتی ،
بروی یکدیگر ،ویرانه میکردم.
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
که در همسایه ی صدها گرسنه ، چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم ،
نخستین نعره مستانه را خاموش آندم ،
بر لب پیمانه میکردم .
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
که میدیدم یکی عریان و لرزان ، دیگری پوشیده از صد جامۀ رنگین
زمین و آسمانرا
واژگون ، مستانه میکردم .
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
نه طاعت می پذیرفتم ،
نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده ،
پاره پاره در کف زاهد نمایان ،
سبحۀ، صد دانه میکردم .
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان ،
هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو ،
آواره و ، دیوانه میکردم .
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
بگرد شمع سوزان دل عشاق سر گردان ،
سراپای وجود بی وفا معشوق را ،
پروانه میکردم .
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
بعرش کبریایی ، با همه صبر خدایی ،
تا که میدیدم عزیز نابجایی ، ناز بر یک ناروا گردیده خواری میفروشد ،
گردش این چرخ را
وارونه ، بی صبرانه میکردم .
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم.
که میدیدم مشوش عارف و عامی ، ز برق فتنۀ این علم عالم سوز مردم کش ،
بجز اندیشه عشق و وفا ، معدوم هر فکری ،
در این دنیای پر افسانه میکردم .
عجب صبری خدا دارد !
چرا من جای او باشم .
همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و ،تاب تماشای تمام زشتکاریهای این مخلوق را دارد،!
و گر نه من بجای او چو بودم ،
یکنفس کی عادلانه سازشی ،
با جاهل و فرزانه میکردم .
عجب صبری خدا دارد ! عجب صبری خدا دارد !
شعر از :استاد رحیم معینی کرمانشاهی
به سویش قدمی بردار...
آتشی نمى سوزاند "ابراهیم" را
و دریایى غرق نمی کند "موسى" را
کودکی مادرش او را به دست هاى "نیل" می سپارد
تا برسد به خانه ی فرعونِ تشنه به خونَش
دیگری را برادرانش به چاه مى اندازند
سر از خانه ی عزیز مصر درمی آورد
مکر زلیخا زندانیش می کند ، عاقبت بر تخت ملک می نشیند
از این " قِصَص " قرآنى هنوز هم نیاموختی؟
که اگر همه ی عالم قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند
و خدا نخواهد
نمی توانند
پس
به "تدبیرش" اعتماد کن
به "حکمتش" دل بسپار
به او " توکل " کن
و به سمت او قدمی بردار
تا ده قدم آمدنش به سوى خود را تماشا کنی ........
خدایا...
اگر آسمان هزار پاره شود
یا اگر خالی از ماه و ستاره شود
مهم نیست...
همین که تو در هوا جریان داری
و در شبنم ها می درخشی
و با عطر گلها منتشر می شوی کافیست...
من خدایی دارم، که در این نزدیکی است
نه در آن بالاها !
مهربان، خوب، قشنگ ...
چهره اش نورانیست
گاه گاهی سخنی می گوید،
با دل کوچک من،
ساده تر از سخن ساده من
او مرا می فهمد !
او مرا می خواند،
او مرا می خواهد،
او همه درد مرا می داند ...
یاد او ذکر من است، در غم و در شادی
چون به غم می نگرم،
آن زمان رقص کنان می خندم ...
که خدا یار من است،
که خدا در همه جا یاد من است
او خدایست که همواره مرا می خواهد
او مرا می خواند
او همه درد مرا می داند ..
همیشه بهم میگفت: دل دادن به گوش دادنه ؛ نمیشه خود رو دلداده کسی دونست، ولی گوش به حرفهاش نداد ، ( البته گوش دادنی که عمل در پی داشته باشه )
روی تکه ای کاغذ عکس یک قلب رو کشید.
پرسید : میتونی بگی این چیه ؟
با تعجب گفتم : این شکل یک قلب و علامت عشقه !
کاغذ رو از وسط تا زد و گفت : عشق از دو گوش تشکیل شده ؛
میدونی یعنی چی ؟ نمیشه ادعای خداپرستی و عشق به خدا داشت ولی یک گوش ات به خدا باشه و گوش دیگرت به غیر خدا ...
کاغذ رو به دستم داد و رفت ...
در هر ذره ای از ذرات، این نشان موجود است که اوست آن خدای یگانه
که هستی هر هستی به هستی اوست...
((ابوعلی سینا))
اما بقدر آرزوی تو گسترده میشود ،بقدر نیازت فرود می آید، و بقدر ایمانت کارگشاست...
مطمـئن باش که خداوند تو را عاشقانه دوست دارد
چون در هر بهار برایت گل می فرستد
و هرروز صبح آفتاب را به تو هدیه می کند.
به یاد داشته باش که پروردگار عالم با این که می تواند در هر جائی از دنیا باشد
قلــب تو را انتخاب کرده و تنها اوست که هر وقت بخواهی چیزی بگوئی گوش می کند
خداوند بینهایت است...،
بر روی بوم زندگی هر چیز می خواهی بکش زیبا و زشتش پای توست...
تصویر اگر زیبا نبود
نقاش خوبی نیستی ...
از نو دوباره رسم کن
تصویر را باور نکن
خالق تو را شاد آفرید...
آزاد آزاد آفرید ...
پرواز کن تا آرزو...
زنجیر را باور نکن...
انــــار نیستم...کــه برســـم
بــه دست هـای تو...
برگـــــــ×ـــم...
پـــــر از اظطــرابــــــــــ ...
افتـــادن..!!
نمى نــویسـ ـ ـ ـم …..
چون میدانمــ هیچگاه نوشـ×ـته هایم را نمی خوانیـــ ـ ـ ـ
حرف نمیـــ ـ ـ ـزنم ….
چون می دانم هیچ گاه حــ×ــرفـــ هایم را نمی فهمیــ ـ ـ ـ
نگاهت نمیــ ـ ـ ـکنم ……
چون تو اصلاً نگــ×ــاهم را نمی بینیــ ـ ـ ـ
صدایت نمیـــ ـ ـ ـزنم …..
زیرا اشــ×ــک های منـــ برای تو بی فایده استـ ـ ـ ـ
فقط میــ ـ ـ ـخندم ……
چون تو در هر صورت می گویی من دیـ ـ×ـ ـ ـوانه ام!!!
تازه فهمیدم چرا پشت سر مـــ×ـــرده ها آبــــ نمی ریزند …
چون این دنیا ارزش برگشتــ ـ ×ـ ـن ندارد …!
بـــــــــارانـــــ …
بهانــــــــــه ای بود …
که زیر چتــــــــــر من ،
تا انتـــ×ـــهای کـــــــــــوچه بیایــــــــــــی
کـــــــــاش …
نه کــــ ـ ـ ـ ـــــوچه انتهایی داشت …
وَ
نه بــــ ـ ـ ـ ـــاران بند می آمــــد…
دِلـَـــــمــ ؛
گـ ـاهے میــگیـــ ـرَد !
گـ ـاهے میــ ـسوزَد !
و حَتے گــ ـاهے ،
گــ ـاهے نـَ ـه خیــلے وَقتـــ هـآ
امیـــ ـشِکَند !
امــ ـا هَنـــــ ـوز مے تَپـــَــد به خـُدا
ღ ღ ღ ღ ღ ღ ღ ღ ღ ღ ღ ღღ ღ ღ ღ ღ ღ
اشتبــ ــآه از مَـלּ بـُـودْ
پـُر رَنگـْـ نـوشتــِہ بـُودمَتــْـ
بـہ ايـלּ رآحتـے هــآ پـ ـآکـــْـ نمـے شـَوے !!!
ღ ღ ღ ღ ღ ღ ღ ღ ღ ღ ღ ღღ ღ ღ ღ ღ ღ
حکــــ ــ ــ ــــــایت من…
حکایت کسی بود که عاشق دریا بود اما قایقـــــــ×ــــــی نداشت…
دلباخته سفر بود اما همسفــــــ×ــــــــــــر نداشت…
حکایت کسی بود که زجر کشید اما ضجــــــــــــ×ـــــــــه نزد…
زخم داشت اما ننالیـــــــــــ×ــــــــــد…
گریه کرد اما اشک نریخــــــــ×ـــــــــت…
حکایت من حکایت کسی بود کـــــــ ـ ـ ـ ــــــه…
پر از فریاد بود اما سکوت کرد تا همه ی صداها را بشنـــــــــ×ــــــــــــود…
درچشمانم تنـ ـ ـهاییم راپنهان می کنم
در دلم دلـ×ـتنگیــــ ام را
درسـ×ـکوتم حرف های نگفته ام را
در لـ×ـبخندم غصه هایم را
دل من چه خــ ـ ـردسال است
ســـاده می نگرد،ساده می خـ ـ ـندد و ساده می پوشـ ـ ـد
دل من از تبار دیوارهای کـ×ـاهگلی است
ساده می افتد،ساده می شکند و ساده مـیمــیــرد
ღ ღ ღ ღ ღ ღ ღ ღ ღ ღ ღ ღღ ღ ღ ღ ღ ღ
به ته سیگارهایتان احترام بگذارید...
نیندازیدشان زیر پا...
چرا آدم ها عـ ـ ـادت دارند...
هرکه به پایشان سـ×ـوخت را...می اندازند زیرپا؟!
ღ ღ ღ ღ ღ ღ ღ ღ ღ ღ ღ ღღ ღ ღ ღ ღ ღ
نگـ×ـران نباش،
حال من خوب است،بزرگـــ شده ام...
دیگر آنقدر کوچک نیستم که در دلــ×ــتنگی هایم گم شوم
آموخته ام،که این فاصله ی کوتاه،
بین لــ ـ ـبخند واشـ×ـک،نامش"زندگیست"
راستی بهتراز قبل دروغ میگویم...
حال من خوب است،خوب خوب...
ღ ღ ღ ღ ღ ღ ღ ღ ღ ღ ღ ღღ ღ ღ ღ ღ ღ
دلم میـ×ـگیرد از هرچه هست
دلــ×ـتنگ می شوم به هر چه نیست
چه خوب می شد
نبود هر چه هست
بود هر چه نیست
دلتنگی هایم را جایی جا گذاشته ام
کجا نمیدانم؟
فقط دلم دل دل می کند...خستست و افسـ×ــرده
این روزها...بیخــــــیال...
فقط سرم درد می کند...خستست و افسرده
تب می کند نگاه...می سوزد این دلم
قلبم چه بی کس است...
...دنیــ×ــا...
همین بس است...
ღ ღ ღ ღ ღ ღ ღ ღ ღ ღ ღ ღღ ღ ღ ღ ღ ღ
دیگه هـ ـ ـ ـوای برگرداندنت راندارم
هرجاکه دلت میخواهدبرو!
فقط آرزومیکنم وقتی دوباره هوای منــــ به سرت زد
انقدرآسمــ×ــان دلت بگیرد
که باهزارشب گریه بازم آرام نگیریــــ...
ღ ღ ღ ღ ღ ღ ღ ღ ღ ღ ღ ღღ ღ ღ ღ ღ ღ
به جرم وسوسه چه طعنه ها شنیدی حوا...!!
پس از تو همه تا توانستند آدم شدند!
چه صادقانه حوا بودی و چه ریا کارانه آدمیم...!!
و آسمان را پایین مــ ـی کشـــ ـم
مــ ـے خواهــــــ ـم بزرگــــــ ـی زمین را نشان آسمان دهـــــــ ـم !
تا بداند
گمشده ے من
نه در آغــــ ـوش او . . .
که در همین خاک بـــــــ ـی انتهاست
آنقدر از دل تنگـــــ ـی هایـــــــ ـم برایش
خواهــــــ ـم گفت
تا ســـ ـرخ شود . . .
تا نــــ ـم نــــ ـم بگرید . . .
آن وقت رهایش مـــ ـی کنــــــــ ـم
و مـــ ـی دانــــــ ـم
کســــــ ـی هــــــ ـرگــــــ ـز نــــــ ـخواهد دانست
غـــــــ ـم آن غروب بارانـــــــ ـی
همه از دلتنگـــ ـی هاے من بود . . . !
دیــده ای شــ×ـیشــه هـای اتــومبــیل را ..
وقـــتــی ضربـــه ای مـــی خــورنـد و مـــی شـ ـکنـ×ـنـد ! ؟
دیــده ای شـیشــه خـ×ـرد مــی شــود
ولــی از هــم نمــی پاشــد ! ؟
ایـــن روزهـــا همـــان شــیشــه ام ؛
خـ×ــرد و تـ×ـکـه تـ×ـکــه .
از هــم نـمـــی پــاشـم ،
ولـــی شــکـستـــه ام ...
ღღ ღ ღ ღ ღ ღ ღ ღ ღ ღ ღღ ღ ღ ღ ღ ღ
دلــتــنــگــی . . . ؟ حــاضــر √
غــــم . . . ؟ حــاضــر √
درد . . . ؟ حــاضــر √
تنهایی . . . ؟ حــاضــر √
عــشــق . . . ؟غایب
بلنـــــــــدتر میخوانـــــــــم ، عشـــــღـــــق . . . ؟ غایب
باز هـــــــم نیامــــــــده ؟ ؟ ؟ ! ! !
غیبــ ـت هایــش از حــــ ــد مجاز چنــدیست کــه گذشتـ ـهـ ،
اخــ×ــراجش میـــ ـکنم.هم خـ×ــودش وهم خـ×ــاطراتش را ...
میخواهم برایت تـ×ـنهایی را معنی کنم!
در ساحل کنار دریا ایستاده ای
هوایـــ سـ ـرد...
صدایــ مـ ـوج...
انتـ ـظار انتـ ـظار انتـ ـظار...
به خودت می آیی
یادت می اید دیگر نه کسی است که از پشت بغـ ـلت کند
نه دستی که شـ ـانه هایت را بگیرد
نه صدایی که قشنگ تر از صدای دریـ ـا باشد
اسم این تنهایی است...
دلتـ×ـنگم!
دلتـ×ـنگِ خیلی چیزها
دلتـ×ـنگ این همه دل تنگی ها
چیزهایی که بر من گذشت و هرگز باز نخواهد گشت!
دلتـ×ـنگم!
دلـ×ـتنگ نیمه شبهای دلتنگی
دلـ×ـتنگ این همه نبودن ها
دلـ×ـتنگ این همه دلتنگی ها
دلـ×ـتنگ عهدهایی که کسی آنها را نبست
دلـ×ـتنگ تمام چیزهایی که میشد باشد و نیست
و تمام هست هایی که نیست!
حتی آنان که دلشان برایم تـ×ـنگ نخواهد شد!!
دلتـ×ـنگ تر نیز خواهم شد
می رسد روزی که بگویم:
دلم برای آن روزها ی دلـ ـتنگی تنگ شده!!
خــُבایــآ؟
ڪــمـــے بـیــآ جــلــوتــر ..
مـــے خــواهــَمــ בر ِ گــوشـَتــ چـیـزے بــگــویــمـ!
ایــטּ یـڪـ اِعــتـرآفـــ اَسـتـــ ..
مـَـטּ بــــے اوבوامــ نـمـــے آوَرَمـــ
حــَتـــے تــآ صـُبـح فـــَرבا !
دِلــــم بــ ـ ـآران می خواهــــد
بــ ـ ـآرانی آرام....
امــــا طـولانــــــ ــــی
تا دسـت در دسـتِ قطــ×ــره هـایش
و پـا به پـایِ نمنــــــآکـی اش
تمــــام کـوچـ ـه بــاغ ها را
با پـــاهایی بِرَهنــــــ ــــه قــدم زنــــم
مــن بُغـــــــ ــــض کنــم
آسمــــ ــآن ببـــارد
آسمــــ ـــان بُغـــــــ ـــــــض کنــد
مـــن اشکـــ×ـــــ ریــزم
آنگـاه هــــ ـــر دو آرام شَویــــــــــــــــم
تنهـــــ ــــــا آمَــده امــ ٬ تنهـــ ــــا می روم...
یک وقــــ ــت هایے
شاید حتے برای سـاعتےیا دقــیقه اے..
کـ×ـم می آورے
دِل وآمــآنده اتـــ
یک نـَفــــ ـ ـ ـ ــر را می خواهد!
פּَقتـے نـَـﮧ בَستــے بَـ ـرآےگِرِفتـَטּ اَستَ
نـَـ ﮧ آغوشــے بَـ ـرآےگِریــﮧ..
نــَ ﮧ شآنـﮧاے بَـ ـراے تِکیــﮧ...
اِنتظــ ـآر نَـבاشتــﮧ بآشَ פֿـَنـבِهاَم פּآقِعے بآشَـב...
ایــטּ رפּزهآ فَقَطــ زِنـבِهاَم تــا בیگَرآטּ زِنـבِگـے کُنَنـَב !!!
ســ ـکوت اتاقم را دوستـــــ دارم
و آن را حتی با صدای ترکیدن بــ ـغضـ ـم نخواهم شکستـــــ
بــ ـغضــ ـم را فرو خواهد خورد اما ســ×ـکوت را ادامه خواهم داد...
تـ ـاریکیــــــــ مطلــ ـق اتاقم را با هیچ نـ ــوری از بین نخواهم برد......
حتی با برقـــــ نگـــاهمـ
چشم هایم را مدت هاست به روی همه چیز بــ ـ ـ ـستــه ام
«چرا که تاریکی اتاقم کــ ـــمرنــ ـــگ نشود»
בیگــَـر ﻧﻤﮯ گویـَمـ ﮔﺸﺘـَمـ , ﻧَﺒــــﻮב ﻧــَﮕﺮב , نیستــ !
ﺑــﮕﺬﺍﺭ ﺻـآבﻗآنـﮧ بگویــَمـ : ﮔﺸﺘـَـمـ , ﺍتفـــاﻗـا ﺑــــﻮב !
ﻓـــَﻘﻂ ﻣـآلــ مــَטּ ﻧـــَﺒﻮב . . .
سـ ــآز مــــے زنـــ ــم امـشـ ـَــب
بــــﮧ کـــ ـ ـ ـورـے چـشــ ـ ـ ــم دنیــ ـ ـــا
کـــ ــﮧ ســـ ـ ــآز مـخـــآلــفـــــــــــــــ مـے زنــَــد
بـــــآ مــَـ ــن !
میگـטּ : خـבا آבمایے رو ڪـﮧ خیلے בوست בاره زیاב امتحاטּ میڪنـﮧ !!
اینطور ڪـﮧ مـטּ حساب ڪرבم
حس میڪنم خـבا " בیوونه ے " منـﮧ . . . !!!
من خوبــم....من آرامـــم......من قـــول داده ام
فقط کمی...
تـ ــو را کـ ــم اورده ام
یادت هست؟ میگفتم در سرودن تو نــ×ــاتوانم؟ واژه کم می اورم برای گفتن دوسـ ـتت دارمها؟
حالا تـــمـــــ ـــام واژه ها در گـ ـلویم صــ ـف کشیده اند...
با این همه واژه چه کـ ـنم؟
تکلیف اینهمه حرف نگفـــته چه می شود؟
باید حرفهایم را مچــــاله کنم و بر گرده بـ ـاد بیاندازم...
باید خــوب باشم..
من خــوبم....من آرامــم......من قـــول داده ام
فقط کمی..
بی حوصــ×ـــله ام
آسمان روی سرم سنگینــ ـی میکند
روزهایم کــــ ــش امده
هر چه خودم را به کوچه بی خیالی میزنم
باز سر از کوچه دلـ×ــتنگی در میاورم
روزها تمام ابرهای اندوه در چشمان منند ولی نمیـــ بارند
چونــــــــ
من خـوبم....من آرامـم......من قـول داده ام
تمام خنده هایم را نذر کرده ام که گـ×ـریه ام نگیرد
امــ ــا شبها..
وای از شبـ ـها
هوای آغوشت دیــ ـوانه ام میکند
موهایم بد جوری بهانه دسـ ــتانت را میگیرند
تک تک نجواهای شبانه ات لا به لای موهایم مانده اند
کـ ـاش لا اقل میشد فقط شب بخیر شبها را بگویی تا بخوابم...
لالایی ها پیشکش...
من خـوبم....من آرامـم......من قـول داده ام..
فقط نمیدانم چرا هـ ـی آه میکشم
آه
و
آه
و بازم آه
خسـ ـته شدم از این همه آه
شبها تمام آه ها در سـ ـینه منند
ان قدر سـ×ــوزناک هستند که می توانم با این همه آه دنیا را خــ×ـاکستر کنم
اما حـــ ـیف که قول داده ام...
من خـوبم....من آرامـم......
فقط کمی دلــ ــواپسم
کاش قــ ـول گرفته بودم از تـ ــو
برای کسی از ته دل نخندی
می ترســ ــم مثل من عــ ــاشق خــ ـنده هایت شود
حال و روزش شود این...
تو که نمی مانی برایش آنوقت مثل من باید
آرام باشد.....خوب باشد..... قول داده باشد
بیچـ×ـاره..
نترس باز شـ ــروع نمیکنم اصلا تــ×ــمام نشده که بخواهم شــ ـروع کنم
همین دلم برایت تــ ـنگ شده را هم به تــ ـو نمی گویم
تو راحت باش!
من خــوبم....من آرامــم......
آخـ ـر من قول داده ام که آرام باشم
باورت می شود؟ من خـــ ــوبــــم