ع+ش+ق=حسرت و حسرت یعنی:
حسرت يعني
روبرويم نشسته اي و باز خيسي چشمانم را آن دستمال خشك بي احساس پاك ميكند.
حسرت يعني
شانه هايت دوش به دوشم باشد اما نتوانم از دلتنگي به آن پناه ببرم.
حسرت يعني
تو كه در عين بودنت ، داشتنت را آرزو ميکنم
ع+ش+ق=حسرت و حسرت یعنی:
حسرت يعني
روبرويم نشسته اي و باز خيسي چشمانم را آن دستمال خشك بي احساس پاك ميكند.
حسرت يعني
شانه هايت دوش به دوشم باشد اما نتوانم از دلتنگي به آن پناه ببرم.
حسرت يعني
تو كه در عين بودنت ، داشتنت را آرزو ميکنم
دلگیرم
خوب می دونی ک جز تو کسی رو ندارم
تنهام
تنهای تنها
هوا را از من بگیر اما
خنده ات را نه.
گل سرخ را از من مگیر،
سوسنی را که می کاری،
آبی را که به نا گاه
در شادی تو سرریز می کند
موجی ناگهانی از نقره را
که در تو می زاید.
از پس نبردی سخت باز می گردم
با چشمانی خسته
که دنیا را دیده است
بی هیچ دگرگونی،
اما خنده ات که رها می شود
و پروازکنان در آسمان مرا می جوید
تمامی درهای زندگی را
به رویم می گشاید.
و عشق من، خنده تو
در تاریک ترین لحظه ها می شکفد
و اگر دیدی ، به ناگاه
خون من بر سنگفرش خیابان جاریست
بخند، زیرا خنده تو
برای دستان من
شمشیری است آخته.
خنده تو، در پائیز
در کناره دریا
موج کف آلوده اش را
باید بر افرازد،
و در بهاران ، عشق من
خنده ات را می خواهم
چون گلی که در انتظارش بودم،
گل آبی،گل سرخ
کشورم که مرا می خواند.
بخند بر شب
بر روز، بر ماه،
بخند بر پیچاپیچ
خیابان های جزیره، بر این پسر بچه کمرو
که دوستت دارد،
اما آن گاه که چشم می گشایم و می بندم،
آن گاه که پاهایم می روند و باز می گردند،
نان را، هوا را،
روشنی را، بهار را،
از من بگیر.
اما خنده ات را هرگز
تا چشم از دنیا نبندم
مراقب عقایدت باش که رفتارت میشوند
مراقب رفتارت باش که عادت میشوند
مراقب عادتت باش که شخصیتت میشوند
مراقب شخصیتت باش که سرنوشتت میشوند.
عشق را در باور بال کبوتر دیده ام...
سوختن را در ضمیر آتش سرخ شهود...
مثل ققنوسی ز چشمت شعله در پر دیده ام...
در خیال خام خود با خاطرات خوب تو....
خاک را در دیده ام با گل برابر دیده ام....
کاش می گفتی دلت از درد تنهایی پر است...
سینه را با درد خونبار تو خواهر دیده ام....
پر شدم از وسعت پرواز ای عاشق ترین....
روح خود را از جنون چون مرغ بی سر دیده ام...
شاید عشق همین باشد، که من در انتهای شب بیادت چند قطره اشکی جاری کنم....
دلم کار دست است، خودم بافتمش! تارش را از سکوت، پودش را از تنهایی، همین است که "خریدار" ندارد!
لبخند بزن!!؟؟
عکاس مدام این جمله را تکرار میکند
اصلا برایش مهم نیست
که در وجودت حتی یک بهانه برای
شادمانی نداری...
سهلا ملکم
چطورین یا نه؟خوب بودین بهتر شدین؟
یه مدته نمیدونم چرا
ولی هر وبی که میرم نمیشه کامنت گذاشت
اگه شما میدونین واس چی اینطوریه لطفا بهم کمک کنید
قول میدم اگه درست شه از خجالتتون دربیام...
”سـرد اسـت و مـن تـنهایـم “
چـه جمـلـه ای !
پــــُر از کـلیـشه …پـــُـر از تـهـوع …
جـای ِ گـرمی نـشستـه ای و می خـوانـی :
” ســرد اسـت “…
یـخ نمـی کنـی …حـس نـمی کنـی …
کـه مـن بـرای ِ نـوشتـن ِ همیـن دو کلمـه
چـه سرمایـی را گـذرانـدم ...
دوباره با من باش! پناه خاطره ام
اي دو چشم،روشن باش!(فانوس روشن باش)
من ندانم که کيم ،من فقط مي دانم
خدایا
از عشق امروزمان چیزی برای فردا کنار بگذار.
نگاهی ،
یادی ،
تصویری ،
خاطره ای
برای هنگامی که فراموش خواهیم کرد
روزی چقدر عاشق بودیم
خدایا...........
خدايا فقط تو را مي خواهم.....باور کرده ام که فقط تويي سنگ صبور حرف هايم
مي ترسم از اينکه بگم دوسش دارم...اون نمي دونه که با دل من چه کرده...نمي دونه که دلي رو اسير خودش کرده
هنوز در باورم نيست که دل به اون دادم و اون شده همه هستي ام
روز هاي اول آشنايي را بياد مياورم آمدنش زيبا بود ...آنقدر زيبا حرف مي زد که به راحتي دل به او باختم و او شد اولين عشقم در زندگي
بارالها گويي تو تمام زيبايي هاي عالم را در چهره و کلام او نهاده بودي
واين گونه مرا اسير او کردي و دل کندن از او شد برايم محال و داشتنش بزرگترين ارزويم در زندگي
حالا که عاشقش شدم تو بگو چه کنم که تنهايم نگذارد....خدايا امشب به تو مي گويم چون تو تنها مونس تنهايي هايم هستي..
چگونه بگويم بدون او مي ميرم....او رفته و در باورم نيست نبودنش...
خود خوب مي دانم او مرا کودکي فرض کرد که نمي داند عشق چيست و براي عاشقي حرمتي قائل نمي باشد
مرا به بازي گرفت يا شايد....نمي دانم.....دگر هيچ نمي داني.. اعتراف مي کنم نفسم به بودن او وابسته است
بعد رفتن او دگر اين نفس را هم نمي خواهم....حال تو بگو چه کنم ؟
بار خدايا دوست دارم مرا بفهمد حتي براي يه لحظه
چه كسي خواهد ديد مردنم را بي تو؟
بي تو مردم،مردم!
گاه مي انديشم خبر مرگ مرا با تو چه كسي ميگويد؟
آن زمان كه خبر مرگ مرا مي شنوي
روي تو كاشكي مي ديدم!
شانه زدنت را بي قيد
و تكان دادن دستت كه مهم نيست زياد!
و تكان دادن سر را
كه عجيب! عاقبت مرد؟
افسوس...
كاشكي مي ديدم
من به خود مي گويم
چه كسي باور كرد جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاكستر كرد!!!
چه کار کردي ؟؟
چه کردی با من؟...
میخواهم بنویسم...
اما از چه ؟ از کی ؟ و برای چی؟...
وجود ملتهبم در انتظار گذشت لحظه هاست...
اما برای شنیدن چه کلامی؟...
می خواهم بنویسم...
از تو....
از این نیامدن و قصد رفتن کردنت....
می خواهم بنویسم اما دستهایم می لرزد...
چه کردی با من؟...
چه خواستم ز تو که دریغ میکنی؟
چه خواستی که نکردم؟...
غم نبودنت به جانم نیشتر میزند ...
اما درمانی نیست که به مقابلش روم...
آخر تو تنها امید بودی ... تنها دعای شبانه ام
هروقت بهت نگاه میکنم،ناگهان فکری به ذهنم میرسه
گاهی اوقات،تازمانی که آسمان صاف است منتظرت میمانم
فقط به خاطراینکه در آن روز مراترک کردی
حتما دوباره برمیگردی ودر کنارم میمونی
تویی که در قلب منی آیاواقعا میتونی دوباره منو نبینی؟
من واقعا چه احمقی هستم،چون توتنها کسی هستی که درقلب منه
کسی دیگرهستی،مطمئنا نمیدونی من چه احساسی دارم
مطمئنا من درآن روزشامل تو نمیشم،حتی جز خاطراتت
تنهامنم،تنها کسی که همیشه مراقبت خواهدبود،کسی به آرامی میگرید
حتی سایه توازپشت سرهم برای من دلگرمی است ومنو شاد میکنه
اگرچه درآخر تواحاس منو درک نخواهی کرد
گاهی اوقات میخوام تورو ببینم،وقتی که نتونم ندیدنت رو تحمل کنم
«دوستت دارم»همیشه بر لبم جاریست،تنهام وبرای تو میگریم
من تنهام ودلم برات تنگ شده
خداحافظ،خداحافظ،هیچ وقت نگو خداحافظ
اگرچه نمیتونم تورو در آغوش بگیرم
من بهت احتیاج دارم،ولی هیچی نمیتونم بگم
من تورو میخوام حتی اگه این فقط یه آرزو باشه یه آرزو
تعداد صفحات : 4