یه سری تو دانشگاه تو کریدور با دوستام ایستاده بودیم یه دفعه یکی از دوستام اومد دیدیم ناراحته گفتیم چی شده؟
گفت هیچی یه خواستگار اومده واسه خواهرم ۲ سال از خواهرم کوچیکتره خیلی همدیگه رو میخوان ولی مامان بابا راضی نیستن نمیدونیم چیکار کنیم !!!
ما هم حس مشاوره بودنمون گل کرد و ۷-۸ تایی ریختیم رو سرش که خب بگو چه جوریه چه شکلیه و کجا آشنا شدن و ...
هر کسی یه نظری میداد کلی بحث داغ شده بود که من یه دفعه جرقه ای تو ذهنم زده شد یه سوال اساسی به ذهنم رسید
پرسیدم راستی پسره اهل کجا هست؟
دوستم گفت :قزوینیه
همینو که گفت یه دفعه همه ساکت شدیم برای چند ثانیه سکوت حکمفرما شد و یه دفعه همگی با هم منـــــــــــــــــــفجر شدیم
یعنی هر کدوم یه طرف رو زمین افتاده بودیم و داشتیم قلت میخوردیم
یه نیم ساعتی که حسابی خندیدیم دوستام از من تشکر کردند گفتند دستت درد نکنه خیلی وقت بود این قدر نخندیده بودیم و من رو باز هم شرمنده تعریف و تمجید خودشون کردند
بعدش زدیم رو شونه ی دوستم و گفتیم ایشاا... که مبارک باشه و رفتیم دنبال کارمون ...
و دوستم همچنان هاج و واج وسط کریدور خشکش زده بود
پ.ن.همچنان فرهنگ داشته باشین و برای حمایت از تولید داخلی اجناس ایرانی بخرید ما هم همین کارو میکنیم