loading...
►███▓▒░░ضامن چت ░░▒▓███◄
ضددختر

mehdi بازدید : 16 یکشنبه 17 دی 1391 نظرات (0)

گاهی اوقات اتفاقاتی می افته که آدم با خودش بی پرده تر به مسائل نگاه میکنه و راجع بهشون عمیق میشه
همیشه اعتقادم این بوده که "قسمت"ی که عامه مردم بهش اعتقاد دارند، خیلی پر رنگ تر و شاید خرافی تر هست، از "قسمت"ی که واقعا وجود داره
ولی کتمان ِ قسمت، چیزی نیست که آدم بتونه با توجه به آنچه در زندگی براش پیش می آد انجام بده

امروز یه اتفاقی افتاد که ناخود آگاه، توی ذهنم به مرور ِ چیزهائی که تا بحال برام قسمت بوده و نبوده پرداختم...
جای شما خالی، امروز بعد از یه خواب ملس(به منظور ِ بد نخونیدا )،  شروع به خوندن ِ رونامه های امروز و دیروز کردم، دورتا دورم رو روزنامه پر کرده بود... بعد از فراغت از مطالعه در هوس درست کردن ِ یه فرنی ِ باحال، پاشدم و  گاز رو روشن کردم و خیلی سریع فرنی حاضر شد
البته خسته تر از اون بودم که نوش جان کنم و خوابم برد، چشمتون روز بد نبینه، یهو حس کردم یکی میگه پاشو آقا جان داری به دیار ِ ابدی می شتابی)) چشم باز کردم دیدم دووووووووووووووووووووووور تا دورم آتیش گرفته و تا ارتفاع ِ حدود ِ یک متر سر کشیده و داره پیش روی میکنه!!!حرارت ِ آتیش بود که به سر و صورتم میزد
مات و مبهوت مونده بودم که چه کاری ازم بر میاد؟!
خوب از اونجائی که من معمولا هفته ای یکبار با بلدوزر خونه رو تمیز میکنم!دیدم 2/3 تا بطری آب معدنی کنارم هست که هر کدوم یکی دو جرعه ای آب دارند، دست به دامن بطری ها شدم و در کمال تعجب آتش ِ به اون مهیبی و وسعت، با همین چند جرعه آب در حالی که روزنامه ها و موکت رو حسابی حالی به حولی کرده بود، فرو نشست و کااااملا خاموش شد!!!!!!!...
یادم افتاد که سالها پیش توی محل کارم در حالی که داشتیم روی اجاق گاز چیزی درست میکردیم، محتویات ِ درون ظرف آتش گرفت و یکی از همکارهام سعی کرد با انداختن ِ پتو، بر روی آتش ِ کمی که ایجاد شده بود، آتش رو خفه کنه، که در نهایت آتش بیشتر گُر گرفت و 5 نفر آدم ِ گنده، نتونستند از پس اون بر بیان و کل ِ محل ِ کارم و لوازمش دود شد و رفت هوا...
به همین منوال جریانات ِ اینچنینی که پیش آمده بود، از ذهنم می گذشت تا باور کنم که "قسمت" واقعیت داره، و گاه هیچ گریزی ازش نیست
یادم افتاد که بچه بودم، و هوس آب تنی کردم، بازم جای شما خالی، لباسهامو در آوردم (آقا جان چرا فکر بد میکنی هی؟  ) و شیرجه زدم وسط ِ حوض خونمون!، اونم دقیقا وسطش! و با قفسه ی سینه رفتم توی نوک ِ فواره ای که کمی از آب ِ حوض زده بود بیرون، و من ندیده بودم! بخاطر دارم که کمی ترسیدم و دست کشیدم به سینه ام، ولی اگه بگی یه سر سوزن، بلائی سر ِ من اومد و یا دردم گرفت، یقین کن راست نگفتی
هیـــــــــــــــــــــــچ طوریم نشده بود!
و باز بخاطر آوردم که سر ِ فوتبال بازی کردن با یه پرتقال ِ فینگیلی با همکلاسی هام در راه ِ برگشت به خونه، جناب ِ مستطاب ِ پرتقال! رفتند زیر ِ پای بنده و ضربه فنی شدم و خوردم زمین... یه زمین خوردنِ ساده همان و در نیامدن ِ نفسم نیز همان، 6 مااااه آزگار، همه ی زندگیم تعطیل شد، درد بود و درد و بی حرکتی و درد و دکتر و دارو و عکس و استراحت ِ مطلق...آنهم بواسطه ی یک پرتقال ِ ناقابل!
هر چه وقایعی که برام پیش اومده رو مرور میکنم، برای ِ خیلی هاش دلیل ِ منطقی نمیبینم

امروز به این نتیجه رسیدم که تا اجل آدم سر نرسه عمرا بلائی سرش بیاد.

(اگر تیغ ِ عالم بجنبد ز جای        نَبُرّد رگی تا نخواهد خدای)

و قسمت، بار ِ دیگه چشمک ِ نه چندان ریزی به من زد، که حالا حالاها یادم نمیره
اینارو گفتم، ولی به خرافات هم اعتقادی ندارم، به نظرم حوزه ی عمل ِ قسمت، هیچ تداخلی با حوزه ی تلاش ِ آدم برای رسیدن به مقاصدش نداره

چو تو خود کنی اختر خویش را بد           مدار از فلک چشم نیک اختری را


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
عضویت در سایت

عضویت

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1528
  • کل نظرات : 9
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 19
  • آی پی امروز : 35
  • آی پی دیروز : 64
  • بازدید امروز : 1,508
  • باردید دیروز : 356
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 2,592
  • بازدید ماه : 4,746
  • بازدید سال : 27,690
  • بازدید کلی : 81,113