من ماندم و تنهایی ،
من ماندم و غم
لحظات انتظار را بدون زمزمه های همیشگی
سر میکشم
یادت چه ها که نمی کند با این دل
فریادها را سر میدهم
زمستی و سستی ..!!
اما گاهی آنقدر انتظارت را میخانه به میخانه
سرمیکشم
هوشیاریم
همچون صبر و تواناییم
دیگر کم می آورند
هرچه بیشتر مینوشم
مست و غزل خوان به تو می اندیشم
اما ...
من همچون آن مثلم :
« می نخورده مست است »
ببین افکارت چه بر سرم آورده ...!!