loading...
►███▓▒░░ضامن چت ░░▒▓███◄
ضددختر

مجیدقزوین بازدید : 87 چهارشنبه 13 دی 1391 نظرات (0)

ته
هانا داشت مي دويد به سمت ته کيونگ
ته کيونگ:هانا عزيزم
هانا:سلام آقاي مهربون
ته کيونگ اخمي کردو گفت:نشدا...ديگه نبايد بهم بگي اقاي مهربون
هانا که شبيه علامت سوال ده بود پرسيد:پس چي صدات کنم
ته کيونگ کمي ف کيونگ:هانا..... کر کردو گفت:ا.....خوب....
هانا خنديدو گفت:چيه نميدوني چي صدات کنم؟
ته کيونگ:راستش....آها منو اقاي هوانگ صدا کن
هانا:اقاي هوانگ؟باشه خوبه
ته کيونگ:من ديگه بايد برم
بالاخره به هر زحمتي که بود از دست بچه ها خلاص شدو رفت داخل دفتر
تهکيونگ در زدو وارد شد
ته کيونگ:سلام مدير ببخشيد
تا اومد ادامه ي حرفشو بگه مدير گفت:ميبينم بچه ها خيلي دوست ارن
ته کيونگ لبخندي زدو گفت:منم خيلي دوسشون دارم
نگاهي به ساعتش کردو گفت:بدو کلاست دير ميشه
ته کيونگ:چشم
و از دفتر بيرون اومدو به سمت کلاس رفت
هانا براي ورود ته کونگ به کلاس لحظه شماري ميکرد
تا اينکه ته کيونگ وارد کلاس شد
ته کيونگ:سلام
بچه ها:سلام معلم
ته کيونگ:خب درس امروزمون آشنايي با نت هاي پيانو هست
از اين به بعد من بهتون پيانو درس ميدم لطفا همه ي بچه ها پيانو بخرن و در روز تمرين کنن
بچه ها:چشم

ساعت تعطيلي دانش اموزها
ته کيونگ با کلافگي ازمدرسه بيرون اومد
داشت خيلي اروم رانندگي ميکرد
که يک دفعه ديد هانا کنار خيابون افتاده
از ترس داشت ميمرد
ماشينو رهاکردو به سمت هانا دويد
هانا روي زمين افتاده بود و از کنار لبش خون ميومد
ته کيونگ سريع هانارو بغل کردو تو ماشين گذاشت
سريع داخل کوله ي هانا رو گشت شماره تلفني پيدا کرد
ته کيونگ:حتما شماره تلفن مامان باباشه
با استرس تماس گرفت
مي نيو مشغول طراحيه رقص بود
(بايد بگم که مي نيو داخل يه شرکت بزرگ طراح رقص و لباس شده)
که يه دفعه گوشيش زنگ خورد
موبايلشو نگاه کرد
شماره ناشناس بود
اول جواب نداد
اما انگار قطع نميکرد
ته کيونگ:اه چرا جواب نميده
مي نيو موبايلو برداشت که جواب بده
مي نيو:الو..........
مي نيو:الو......

ته کيونگ:الو سلام ببخشيد يه اتفاقي براي هانا افتاده

مي نيو با استرس :چي؟شما کي هستيد؟چه بلايي سر دخترم اومده؟

ته کيونگ:خونسرديتونو حفظ کنيد راستش

مي نيو نذاشت ه کيونگ ادامه ي حرفشو بگه

مي نيو:ده بگو ديگه

ته کيونگ:من معلم پيانوي مدرسه هستم داشتم با ماشين رد ميشدم که ديدم هانا گوشه ي خيابون افتاده و از لبش داره خون مياد الانم دارم ميبرمش بيمارستان زنگ زدم که بهتون اطلاع بدم

اشک تو چشماي مي نيو جمع شد ديگه نميتونست جلوشو بگيره با هق هق جوب ته کيونگ رو داد

_حالش که خيلي بد نيست ؟بگيد کدوم بيمارستانه من سريع خودمو ميرسونم

ته کيونگ:شما گريه نکنيد نگرانم نباشيد من پيشش هستم بيمارستان.....(من چه ميدونم اخه)

مي نيو:بله فهميدم الان ميام

سريع لباس خونشو عوض کرد دستي به موهاش کشيدو سوئيچ ماشين رو برداشتو حرکتکرد

ته کيونگ پشت در اتاق هانا ايستاده بود

منتظر دکتر بود

دکتر از اتاق بيرون اومد

ته کيونگ با استرس پيش دکتر رفت

ته کيونگ:اقاي دکتر حالش خوبه؟

دکتر:بله خوبه اما.....

ته کيونگ:اما چي؟دکتر بگيد من طاقتشو دارم

دکتر:خب ما معاينات لازمرو انجام داديم اما پاي سمتراستش شکسته و دستش هم مو برداشته چه شکلي اين اتفاق افتاده؟

ته کيونگ:نميدونم من داشتم از کنار خيابون رد ميشدم که ديدم کنار جاده افتاده و بيهوشه

دکتر:خوب الان حالش خوب نيست بهوش اومده اما هنوز انگار تو شک اتفاقيه هست که براش افتاده بعدا ازش بپرسيد

ته کيونگ براي دکتر تعظيم کردو گفت:الان ميتونم پيشش برم؟

دکتر:البته

ته کيونگ وارد اتاق شد

هانا داشت درد ميکشيد و از اتفاقي که افتاده بود هنوز تو شک بود

هانا به سمت ته کيوتگ نگاه کرد

هانا:آقاي هوانگ

ته کيونگ:حالت خوبه؟

هانا:من خيلي ميترسم و اشکاش سرازير شد

ته کيونگ لبه ي تختش نشست و بغلش کرد

هانا تو بغل تهکيونگ گريه ميکرد

بعدچند دقيقه ته کيونگ خودشو از هانا جدا کردو گفت:بهم بگو چي شده؟چه اتفاقي برات اقتاده بود؟

هانا:داشتم به سمت خونه ميومدم اخه خيلي منتظر سرويس بودم که يه دفعه يه ماشين محکم بهم زدو در رفت من ديگهبقيشو نفهميدم

ته کيونگ:اخه چرا از وسطخيابون رد شدي؟

هانا:من از وسط خيابون رد نشدم داشتم از گوشه خيابون قدم ميزدم

ته کيونگ:اشکال ندارهو دوباره هانا رو بغل کرد

انا با وجودته کيونگ تمام ترسش از بين رفته بود

مي نيو ماشين رو تو محوطه بيمارستان ول کرد و وارد بيمارستان شد

اتاق هانا رو پرسيد و وارد شد

ته کيونگ که هانا رو بغل کرده بود هانا رو از خودش جدا کردو و برگشت

مي نيو با ديدن ته کيونگ سرجاش خشکش ميزنه

دقايقي تو چشاي هم زل ميزنن

انگار که اين همه سال منتظر همين نگاه بودنغم تو چشماي هردوتاشون معلوم بود

که با صداي هانا به خودشون ميان

هانا:مامي چي شده؟چرا اينجوري به آقاي هوانگ نگاه ميکني؟

مي نيو اشک تو چشاش جمع شده بود گفت:هيچي فقط تعجب کردم که يه کره ايي توامريکا ميبينم

ته کيونگ بدون هيچ حرفي سريع از اتاق خارج شد

توي محوطه رفت و روي نيمکت نشست و اروم اشک ريخت

ته کيونگ:اه خداي من من نبايد ميديمش اما يعني مي نيو ازدواج کرده؟هيچ وقت باورم نميشد که مي نيو با کس ديگه ايي باشه و از يه مرد ديگه بچه داشته باشه اما الان....

مي نيو اروم لبه ي تخت هانا نشست و سريع بغلش کرد و شروع به گريه کردن کرد

هانا از رفتار ته کيونگ و مي نيو گيج شده بود
مي نيو اروم لبه ي تخت هانا نشست و سريع بغلش کرد و شروع به گريه کردن کرد

هانا از رفتار ته کيونگ و مي نيو گيج شده بود


ته کيونگ بخاطر اينکه هانا شک نکنه به داخل اتاقهاناميره

تق....تق....تق....

مي نيو با شنيدن صداي در به خودش ميادو سريع اشکاشو پاک ميکنه

ته کيونگ آروم وارد اتاق ميشه

هانا لبخندي ميزنه و ميگه:اقاي هوانگ اومديد؟چرا تا مامي مو ديدي بدون حرفي رفتيد

ته کيونگ:راستش....خب....

مي نيو وسط حرف ته کيونگ پريدو گفت

-دخترم چرا ايشونو هي سوال پيچ ميکني؟

هانا:مامي من که....

و ته کيونگ وسط حرفشپريد

ته کيونگ:نه اشکالي نداره بذاريد بپرسه و رو به هانا کردوگفت:هيچي فک کنم از غذاي ديشب مسموم شده بودم و احساس کردم حالم بده و رفتم پايين(اره جون عمت چوپون دروغ گو)

هانا ابروهاشو بالا دادو گفت:اشکال نداره الان که خوبي درسته؟

ته کيونگ لبخند مصنوعي ميزنه و ميگه:اره خوبم

هانا رو به مينيو ميکنهو ميگه:اوه راستي مامي من هنوز اقاي هوانگ رو بهت معرفي نکردم

مي نيو:اوه راست ميگيمي هنوز نميشناسمشون دوست دارم بشناسمشون(اي ادم دروغگو به ته کيونگ رفتي چرا هي به بچه دروغ ميگين نامردا)

ته کيونگ تو دلش گفت"واقعا که حالا تظاهرميکنه منو نميشناسه؟"

هانا:اقاي هوانگ معلم پيانوي مدرسمونه هموني که بهت گفت خيلي دوسش دارمو خيلي خوشتيپه

مي نيو لبخندي ميزنه و دستشو جلوي ته کيونگ دراز ميکنه تا بهش دس بده

ته کيونگ هم دستشو جلو ميبره و بهم دست ميدن

وقتي مي نيو دست ته کيونگ رو ميگيره احساس ميکنهتمام بدنش گر گرفته و قلبش شروع به تند تپيدن ميکنه

ته کيونگ هم همين احساس رو داشت مي نيو سريع دستشو از دست ته کيونگ ميکشه(اي پدر عاشقي بسوزه)

دکتر وارد اتاق شد

مي نيو به طرف دکتر برگشت و پيشش رفت

مي نيو:دکتر ک ميتونم دخترمو ببرم؟

دکتر:امشب که بايد همينجا بمونه فردا مرخص ميشه

ته کيونگ:ممنونم دکتر

دکتر هانا رو معاينه کردو از اتاق رفت

مي نيو:اقاي هوانگ ميتونيد از اينجا بريد بابت امروز ممنون

ته کيونگ:شما بريد خونه استراحت کنيدمن پيشش ميمونم

هانا:واقعا ميمونيد؟

ته کيونگ:البته که پيشه هاناي خوشگلم ميمونم

مي نيو رو به هانا کردوگفت:يعني ميخواي من برم

هانا:مامي جونم تو برو استراحت کن من ميخوام پيش اقاي هوانگ باشم0عجب ادم فروشي هستي دخمل)

مي نيو که ضايع شده بود گفت:

دستت درد نکنه حالا ديگه ماميتو به يه غريبه ميفروشي؟دارم برات

هانا نگاه مظلومي به مي نيو کرد

هانا:مامي جووووونم

مي نيو:بس کن نميتوني منو خر کني خوب باشه ميرم

هانا از خوشحالي يه جيغ وتاه کشيد و براي مي نيو بوس فرستاد

 

(حالا ما فک کنيد داخل بيمارستانه)

و مي نيو بوسه اي به لباي هانا ميزنه و از بيمارستان خارج ميشه

*****************************************************************************

مي نيو داخل ماشين

سريع ماشينو روشن ميکنه و از سر عصبانيت کل راهرو گاز ميده

اشکاش سرلزير ميشن

مي نيو:خداي من اخه چرا بايد ببينمش ؟چرا پدر واقعيه دختر بايد معلمش باشه؟

اين همه جا تو دنيا اخه چرا بايد ته کيونگ اينجا زندگي کنه؟چرا؟چرا؟

مي نيو:اگه بفهمه هانا دخترشه چي؟(اشکال نداره بذار بفهمه)

اگه هانا رو ازم بگيره چي؟(اه اين چه حرفيه ميزني؟)

*****************************************************************************

ته کيونگ کنار تخت هانا ميشينه

ته کيونگ:حالتخوبه؟

هانا:اره تو که پيشم باشي خيلي خوبه

هانا با دستش موهاي هانا رو بهم ميريزه

ته کيونگ:خدارو شکر که حالت خوبه

هانا:اره  فردا نميتونم مدرسه برم؟

ته کيونگ:نه با اين پات ميخواي بري؟

هانا:اوه راست ميگي

ته کيونگ ميخواست از زير زبون هانا حرف بيرون بکشه گفت:

هانا بابات کجاست؟

هانا:ماميم گفت درباره ي پدرم به کسي چيزي نگم اما به تو ميگم

ته کيونگ لبخند پيروزمندانه ايي زدو گفت:باشه بگو به کسي نميگم

هانا:راستش من تا حالا بابامو نديدم مامانم ميگه وقتي که 2 سالم بوده مرده

ته کيونگ:واقعا؟

هانا:آره

ته کيونگ:بابات امريکايي بوده؟

هانا:نه کره ايي بوده ما تا چندسال پيش کره زندگي ميکرديم

ته کيونگ:يه لحظه صب کن برم چيزي بيارم

هانا:باشه برو

ته کيونگ به محوطهي بيمارستان رفت و از داخل ماشينش گيتارشو برداشت و پيش هانا رفت

******************************************************************************

اتاق هانا

هانا:اين چيه؟

ته کيونگراستش من چندسال پيش گلومو عمل کردم و نميتونستم بخونم الانم براي تو ميخونم بعدش بهم بگو صدام ميلرزه يا  نميلرزه

هانا:باشه بخون

ته کيونگ گيتار رو برداشت و شروع به نواختن کرد

اهنگ مورد علاقشو خوند هموني که هميشه باهاش به ياد مي نيو مي افتاد اهنگ غمگيني بود

 

(اهنگ از گروه دابل اس هست عاشق اين گروهم)


 only one day live

nnega tteonadeon keu toetmoseubeul, ajik nan icheul su eopseo
keut'orok akkyeowattdeon neoyeottgi-e

sigani haekyeol haejurgeoradeon, ch'ingudeului wirodeuldo
neoui kieogeul mutkien pujokhae

kkeut'eopsi panbokdoeneun yeohaeng sok, nal dasi ch'at''neun geol
parame sillin neoui moksori, icheul su ittni...

haru haru ga...
neo eoptneun i haruga... ejech'eoreom ch'ueogi doe-eo
neomu himdeulge hajiman...
haru tan haruman
nae soni neoui nunmuleul takkeul suman ittdamyeon
keuttaeneun malhalke...
My everything...

icheul su eoptneun chinan ch'ueogi, kinagin bameul sumgigo
chaninhan siganmajeo meomch'ulttaemyeon

chik'iji mothaettdeon yaksok wie, subuki ssahin meonjideureul
nammollae nunmullo cheoksyeo takkgonhae...

sumanheun inp'a sok ilsangeseo, neol dasi ch'at''neun geon
neol saranghaettdeon naui moksori... icheul su ittni...

haru haru ga...
neo eopsin i haruga... ejech'eoreom ch'ueogi doe-eo
neomu himdeulge hajiman...
haru tan haruman
nae soni neoui nunmuleul takkeul suman ittdamyeon
keuttaeneun malhalke...
My everything...

i unmyeongui kallimgil soge... chogaknan kkumirago haedo
I wish I can bring you back again...
haru tan haruman, neol dasi pol su ittdamyeon
i kinagin kidoga, neoreul doedollim su ittdamyeon

cheonhal su eopseottdeon, kaseum sok kip'eun kot kadeukhaettdeon
malhaji, mothan mal....

keuttaeneun malhalke.... neol sarange...!

haru tan haruman
nae soni neoui nunmuleul takkeul suman ittdamyeon
keuttaeneun malhalke...
you are my everything...

majimak yonggireul padajweo...

 ترجمه فارسي

موقع رفتنت ازپشت که نگات ميکردم هنوزيادم نرفته....چون من توروگرامي ميداشتم....زمان درستش خواهد کرد
حمايت ازدوستام بوده ولي اين خيلي کمترازاونه که بخوام فراموشت کنم...
بين سفرهاي متوالي چيزي که دوباره پيدا ميکنم صداي تودرباده...آياتو فراموش کردي؟
روزبه روز...روزيه که تواينجانيستي...شدي يه خاطره مثل ديروز...اين براي من خيلي بارسنگينيه...يه روز فقط براي يه روز اگه فقط دستاي من بتونه اشکاتوپاک کنه...اون وقت بهت ميگم....همه چيزمن....
خاطرات گذشته رو نميتونم فراموش کنم...اين پنهان ميکنه شباي گذشته رو...وقتي که زمانهاي عاري ازاحساس متوقف شد.... نتونستم قولمو نگه دارم...گردوخاک روشو پوشونده مخفيانه بااشکام پاکش ميکنم...بين جمعيت زياد دوباره دنبال تو ميگردم... صداي من ميگه که دوستت دارم ميتوني فراموشش کني؟...
روزبه روز...روزيه که تواينجانيستي...شدي يه خاطره مثل ديروز...اين براي من خيلي بارسنگينيه...يه روز فقط براي يه روز اگه فقط دستاي من بتونه اشکاتوپاک کنه...اون وقت بهت ميگم....همه چيزمن....
توجاده ي ترک برداشته ي سرنوشتم...حتي اگه اونا هم بگن بازم يه روياي شکسته وخرد شدست... آرزو ميکنم که دوباره بتونم برت گردونم...
يه روز فقط براي يه روز...اگه من تونستم ببينمت...اگه تقاضاي اين سالخورده تونست برت گردونه... چيزي نميتونم بگم... با کلمات نميتونم عمق دردي که تودلم ايجادشده روبگم...اون وقت بهت ميگم...دوستت دارم
يه روز فقط براي يه روز...اگه فقط دستاي من بتونه اشکاتو پاک کنه...اون وقت بهت ميگم...تو همه چيز مني... لطفا آخرين شجاعتمو بپذير...


زماني که اهنگ تموم شد هانا براي ته کيونگ دست زد

هانا:واي تو بينظري

ته کيونگ:واقعا خوب خوندم

هانا:خوب؟عالي خوندي
اهنگ تموم شد ته کيونگ آروم گيتار رو کنار گذاشت و به هانا زل زد
منتظر نظرش بود
هانا:عالي بود
نگاه ناراحت ته کيونگ جاشو به نگاه شاد ته کيونگ داد
_واقعا خوب خوندم؟
_خوب؟نه عالي خوندي
_خوشحالم
در پوست خود نميگنجيد ادامه داد:
خوب خسته نيستي؟
_چرا خيلي هنوز از ترس در وجودمه
ته کيونگ اروم از جاش بلند شدو کنار تخت هانا ايستاد
خم شد و دستهاي کوچکه هانا رو در دستان خود گذاشت وفشرد
_تا وقتي من پيشت هستم نبايد از هيچي بترسي الانم بگيربخواب نترس من پيشت ميمونم
انگار از ترس هانا کم شده بود نگاهي بهته کيونگ انداخت
_مرسي ميخوام يزي تو گوشت بگم ميشه سرتو جلو بياري؟
ته کيونگ گوششو نزديک دهن هانا کرد و نتظر حرف او بود
هانا که نقشش گرفته بود لبخندي زد و سريع گونه ي ته کيونگ رو بوسيد
_اي ناقلا حالا مو سرکار ميذاري ها
هانا:من غلط بکنم و قهقه زد
_دارم برات و چشاشو ريز کرد و شروع به قلقلک دادن هانا کرد
هاناهم که بشدت قلقلکي بود هي بهش التماس ميکرد
خلاصه انشب به پايان رسيد

  *******************
ساعت11صبح
موقعيت:بيمارستان اتاق 349 بخش کودکان اتاق کيم هانا

ته کيونگ وهانا که کل شب رو باهم بازي کرده بودن هنوز هم بيدار نشده بودند
مي نيو به هواي اينکه الان ته کيونگ سرکار رفته به بيمارستان رفت
اروم در زد ووارد شد
باديدن ته کيونگ خشکش زد
ان دو دست در دست هم به خواب رفته بودند

_بهتره برم تا بيدار نشدن يه دوساعت ديگه ميام دنبالش
و اروم از اتاق بيرون امد و به داخل محوطه رفت

اواخر پاييز بود و باد خنکي ميوزديد
روي نيمکتي نشست و به اسمان خيره شد
باخود گفت
_آسمون تو هم دلت گرفته؟
ابرهاي سياه اسمو رو پر کرده بودند و خورشيد پشت ابرها قايم شده بود
_خورشيد کاشکي من جاي تو بودم و پشت ابرها قايم ميشدم تا هيچکس دستش بهم نرسه منم مثله توام زماني که با ته کيونگ ازدواج کرد احساس ميکردم خوشبخت ترين ادمه روي زمينم و پرنوربودم اما بعد سه ماه نورم کم تر و کمتر ميشد ووقتي به اميرکا اومدم مثله تو انگاري پشت ابرها قايم شدم اولش دوست نداشتم اما الان چرا
بغض گلوشو چنگ ميزد دوست داشت گريه کنه ام دريغ از يک قطره اشک
هواسرد تروسرد تر ميشد و باد تند تر ميوزيد
ته کيونگ اروم سرشو از لبه ي تخت برداشت گردنش بشدت درد ميکرد کمي ماساژش داد و اروم دستشو از دستهانا در اورد
ناگهان احساس گرسنگي کرد
_بايد برم يه چيزي بخرم وبيام که هانا از خواب بيدار شد بدم بخوره غذاهاي بيمارستان که معلوم نيست با چي درستش ميکنن
به ساعت نگاه کرد
ساعت از دوازده هم گذشته بود
به دستشويي رفتو موهاشو مرتب کردو بيرون اومد کتشو برداشت و از اتاق بيرون اومد


مينيو از روي نيمکت بلند شد

از شدت سرما دو دستشو بهم ميماليد تا کمي گرم بشه اما هوا سردتر از اون بود که با اين کار گرم بشه
_بهتره برم الانه که بارون بياد و خيس بشم
داشت ميرفت که کسي از پشت صدايش کرد
چه قد اين صدا برايش آشنا و دل نشين بود
به سمت صدا برگشت
با ديدن ته کيونگ خشکش زد باورش نميشد او فقط حدود 10 قدمي ازش فاصله داشت به سمتش امد
_چيکار داري؟
_اومدي هانا رو ببيني؟
پوزخندي زدو گفت:نميدونستم جواب سوال رو با سوال ميدن
_ميخواستم درمورد هانا بپرسم
_فک نميکنم به تو مربوط بشه
_من ازت مخيوام منو ببخشي
_من هيچ وقت تو رو نميبخشم مثل اينکه ياد نمياد با من چيکار کردينه؟بخاطر تو زندگي منداغون شد ديگه به هيچ مردي اعتماد نداشتم دختر شادابي مثل من در عرض يک هفته تبديل به ناتوان ترينو ضعيف ترين دختر شد من بخاطر تو جلوي همه کس وايستادم اما تو چي بعد 3 ماه که ازم خسته شدي منو مثل يه آشغال از زندگيت بيرون کردي
بارون تندتر و تندتر ميشد

مي نيو بي توجه به حرف هاي ته کيونگ به راهش ادامه داد
ته کيونگ دويد و سريع او رو در اغوش خود جا داد

چه قد مي نيو منتظراين اغوش بود عشقش نسبت به ته کيونگ شعله ور تر ميشد
هر چه قد سعي کرد خود را از اغوش ته کيونگ بيرون بکشد اما نميتوانست
دست هاي ته کيونگ تنگ تر و تنگ تر ميشد
تا اينکه مي نيو دادي سرش کشيد
_ولم کن عوضي
با اين حرف انار اب يخي رو روي ته کيونگ ريختن
اروم اروم دستاش شل تر و شل تر ميشد
مي نيو سريع خودشو از آغوش ته کيونگ بيرون کشيد
بغض گلوشو چنگ ميزد سعي کرد گريه نکنه اما قدرت اشکاش بيشتر بود
اشکاش سرازير شد
مي نيو:تو يه اشغالي ازت متنفرم برو به جاي اينکه منو بغل کني کسي رو بغل کن که بخاطرش منو ترک کردي من بخاطر تو داغون شدم چرا ؟چرا زماني که به اغوشت محتاج بودم بغلم نکردي ها؟چرا اون موقع کنارم نبودي؟الان که فک ميکنم ميبينم اون موقع واقعا ديوانه بودم که کسي مثل تو رو دوس داشتم ديوانه بودم که بخاطر کسي مثل تو گريه ميکردم هيچ ميدوني من چه قدر عذاب کشيدم ميدوني که تنها کارم فقط گريه کردن بود ميدوني حتي به فکر خودکشي هم افتاده بودم عاشق اين بودم که تو بارون قدم بزنم و گريه کنم چون کسي نميتونست اشکامو ببينه برو گمشو عوضي حالم ازتبهم ميخوره
اشکاشو با پشت دستش پاک کرد و بدو بدو از اونجا دور شد
حالا ته کيونگ مونده بود با اواري از حرف هاي مي نيو که روي سرش ريخته بود
پاهاش قدرت حرکت رونداشتند و اروم روي زمين نشست
_عشق گريه نکن من طاقت گريههاتو ندارم

مي نيو اروم گريه ميکردو زير بارون قدم ميزد سرتا پا خيس شده بود
هيچ کي داخل خيابون نبود به ايستگاه اتوبو رسيد
روي صندلي نشست
به فکر فرو رفت
"خدايا ممنونم که امروز بارون رو بهم هديه کردي تا کسي اشکامو نبينه بهم صبر بده "

با صداي کسي به خودش امد
زن:خانم ...خانم اتوبوس اومده نمخيوايد سوار شيد؟
_هان؟آها بله مرسي
سريع سوار اتوبوس شد

  ************************

سريع کليد رو از داخل کيفش در آورد و در رو باز کردو وارد خونه شد کيفش رو روي کاناپه پرت کرد
به داخل اتاقش رفت حوله تنيشو برداشت و به حموم رفت

يکساعت بعد

بمارستان پذيرش

_ببخشيد خانوم پرستار راستش الان اومده بودم که دخترمو ببرم قراربود الان امروز مرخص بشه رفتم تو اتاقش ولي بيمار ديگه ايي اونجا بود
پرستار:اسم دخترتون و شماره اتاق
_کيم هانا اتاق 349 بخش کودکان
پرستار به مانيتور خيره شدو بعد از دقايقي گفت:
کيم هانا حدود نيم ساعت پيش مرخص شدن آقايي ايشون رو بردند تازه يه برگه هم گذاشتند تا به شما بدم
_برگه؟
پرستار:بله بفرماييد
مي نيو برگه رو باز کردو خوند:
نوشته بود:

"ميدونم الان نگرانه هانا هستي يا ميخواي کلمو بکني اما خونسرديتو حفظ کن هانا پيش من هست جاشم امنه اگه ميخواي دخترتو ببيني بيا خونم اينم آدرسشه......................................
منتظرتم "
_اي عوضي

  *************************
موقعيت:خونهي ته کيونگ
مي نيو در زد
ته کيونگ در رو باز کرد
مي نيو بدون سلام وارد شد
کل خونه رو گذشت از آشپزخونه گرفته تا دستشويي اما اثري از هانا نبود
با عصبانيت نزديک ته کيونگ که هنوز دم در ايستاده بود و مي نيو رو تماشا ميکرد رفت
با داد گفت:منو مسخره کردي ها؟دخترم کجاست ؟چرا اينقد مارو اذيت ميکني ها؟مارو تنها بزار ولمون کن تو يه دزدي
ته کيونگ که عصباني بود گفت:اگه من دزدم پس تو يه دروغگويي که دخترمو ازم پنهون کردي
_چي؟اصلا کي گفته اون دختره توهست؟
ته کيونگ پوزخندي زدوگفت:لااقل اگه ميخواستي قيافهي باباشو بهش بگي بايد قيافه ي منو بهش نميگفتي
ته کيونگ که عصباني بود نزديک ترو نزديک تر ميشد
ومي نيو عقب تر و عقب تر ميرفت
مي نيو ميتونست عصبانيت رو از چشماي ته کيونگ بخونه
انقدر عقب رفت که به ديوار برخورد کرد و راهي براي عقب تر رفتن نداشت
ته کيونگ نزديک ترو نزديک تر ميشد
طوري که نفساي گرمش به صورت مي نيو برخورد ميکردو همين باعث از خود بي خود شدن مي نيو ميشد
ته کيونگ:هانا گفته که هنوز دوسم داري
_خواهشا ازم دور شو
ته کيونگ صورتشو نزديک تر و نزديک تر برد و لبهاشو رو لبهاش گذاشت

هيچ کدومشون باورشون نميشد که بعد سالها دوباره هميديگر رو بوسيده اند


4سال بعد

دکتر:تبريک ميگم بچه هاتون صحيح و سالم دنيا اومدن
ته کيونگ:همسرم چي؟حالش خوبه؟

دکتر:بله مادرو فرزندان همشون سالمن
هانا:اخ جون خواهر و برادرم دنيا اومدن
ته کيونگ:بيا بغلم دخترم
 حالا ديگه مي نيو وته کيونگ مادرو پدر 3 تا بچه ي شيطون بودن 2تا دختر يه پسر البته يه دخترو پسر دوقلو و هانا
مي نام هم بالاخره ازدواج کرد البته با........
نميگم تا اخر سورپيرايزتون کنم

مادر شين وو هم مرد و شين وو رئيس دبيرستان و دانشگاه شيهينوا شد اما چون نميخواست اونم مثل مادرش بشه و دبيرستان و دانشگاه رو به دولت داد تا همه بتونن ازش استفاده کنن و بقيه پول مادرشو چند بيمارستان در جاهاي محروم کشورش ساخت

جرمي هم بالاخره بعد اينهمه سال تونست دختر مورد علاقشو پيدا کنه و باهاش ازدواج کرد

گروه هم به روال قبليه خودش برميگرده فقط با يه تغيير که به جاي 4تا عضو 5 نفر عضو ميشه يعني مي نيوهم عضو گروه ميشه
مي نام هم بالاخره گول ظاهر گيوون رو ميخوره و عاشقش ميشه و باهم ازدواج ميکنن البته مي نام که همش توسري خوره گيوونه و يک نمونه ي بابارز زن ذليل
بيمارستان
مي نيو:عزيزم چه قد زندگي ما پيچيدس و چه قدر سختي کشيديم
ته کيونگ:اما ارزشش رو داشت و الان کنارهميم با 3تا بچه
مي نيو:باورشم نميکردم که انقد بچه داشته باشم
ته کيونگ:کجاشو ديدي من حالاحالا ها هم بچه ميخوام
_اوه اوه اوه ادم اينقد پرتوقع نميشه مگه ميخواي جوجه کشي کني؟
_به هرحال ميخوام جبران کنم
_چي رو؟
_من زمان به دنيا اومدن هانا نبودم و ميخوام سر بقيه ي بچه هام باشم
_باشه اما تو فک ميکردي که گيوون ازدواج کنه؟
_نه اما خودمونيما خودشو به داداشت قالب کرد
_بيچاره دادشم آخرسر تو سري خور شد
گيوون:هوي چيه مثل پيرزن داريد پشت سرم غيبت ميکنيد از 2تا ادم عاقل بعيده
به سمش برگشتيم
ته کيونگ:ببخشيد
مي نام هم به جمع ما پيوست
مي نام:آجي خوبي؟
_آره سرحال سرحالم
گيوون :اومديم يه خبري رو بهت بديم
_بگو

ما هم تا 8 ماه ديگه پدر مادر ميشيم
_واقعا؟واي تبريک ميگم اخ جون بالاخره عمه شدم
مي نام:آخي دارم بابا ميشم

بالاخره اين داستان هم به پايان رسيد زندگي پيچ و خم هايي داره زندگي همشون به هم پيچيده شده
مخصوصا بعد اينکه يوجين (پسر مي نيو و ته کيونگ )با ري آن (دختر گيوون و ي نام) ازدواج کرد

 

 

  پايان

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
عضویت در سایت

عضویت

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1528
  • کل نظرات : 9
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 19
  • آی پی امروز : 34
  • آی پی دیروز : 64
  • بازدید امروز : 1,401
  • باردید دیروز : 356
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 2,485
  • بازدید ماه : 4,639
  • بازدید سال : 27,583
  • بازدید کلی : 81,006