گلویم تب کرده
او هم کم دارد
من ، تو را و او ، بغض را
چشمانم عرق میکنند
از گرمای نبودنت
تنهایی ، گریزان شده از بودنم
و غم ، فراوان میشود در اندامم
قلبم ، خون میگرید از فراغت
دیگر خودکار هم ، دستانم را یاری نمیکند
و باز کم میشوی در افکارم
« من ، تنها و خسته »
مرور میکنم تمام خاطراتت را