loading...
►███▓▒░░ضامن چت ░░▒▓███◄
ضددختر

mehdi بازدید : 21 یکشنبه 17 دی 1391 نظرات (0)
!!!!يادته همش بهم مي گفتي...

كه فراموش كردن خيلي آسونه

حالا بشين و تماشا كن

از تو ديگه هيچي تو خاطرم نمي مونه

!..هرچي بينمون بود تمومه

mehdi بازدید : 17 یکشنبه 17 دی 1391 نظرات (0)
 یه عمر دنبال ِ دوستی با آدمهائی بودم که به خون ِ دشمنانم تشنه باشند، غافل ازینکه اونها وقتی با خودم دشمن شوند به خون ِ من هم تشنه میشوند!

فرصت های گناه کردن، درست وقتی دست میدهند که تصمیم گرفته ای گناه نکنی

دوستی هائی که برای حفظشان، دائم باید همه ی حواست به آنها باشد که از تو نرنجند را، در اولین فرصت با یک لپ لپ ِ هزار تومانی عوض کن، جتما آنچه به دست می آوری از آن دوستی با ارزش تر است

یک جائی خواندم که: همه ی دوستی ها باعبارت ِ، تو با همه فرق داری، شروع و با عبارت ِ تو هم مثل ِ همه ای، پایان می یابد

اگر جائی با نگاهی، دلت لرزید و یا با صدایی تنت به رعشه افتاد، زیاد مطمئن نباش که عشقی در کار است، بلکه معمولا هوس یا فریبی تو را فرا گرفته است.

دنیای عجیبی شده است، شاید هم عوضی! انقدر عوضی که عصار با افتخار میخونه: 

"خیال نکن نباشی بدون تو میمیرم

گفته بودم عاشقم خوب حرفمو پس میگیرم
خیال نکن نمونی کارم دیگه تمومه
لیلی فقط تو قصه است جنون دیگه کدومه؟"
[ولی همینه که هست، میخوای بخواه، نمیخوای هم باز بخواه...]

 

در زندگی دردهائی هست، که خیلی هم حال میده، اصلا هم روح آدم رو نمیخوره:)))

mehdi بازدید : 17 یکشنبه 17 دی 1391 نظرات (0)

گاهی اوقات اتفاقاتی می افته که آدم با خودش بی پرده تر به مسائل نگاه میکنه و راجع بهشون عمیق میشه
همیشه اعتقادم این بوده که "قسمت"ی که عامه مردم بهش اعتقاد دارند، خیلی پر رنگ تر و شاید خرافی تر هست، از "قسمت"ی که واقعا وجود داره
ولی کتمان ِ قسمت، چیزی نیست که آدم بتونه با توجه به آنچه در زندگی براش پیش می آد انجام بده

امروز یه اتفاقی افتاد که ناخود آگاه، توی ذهنم به مرور ِ چیزهائی که تا بحال برام قسمت بوده و نبوده پرداختم...
جای شما خالی، امروز بعد از یه خواب ملس(به منظور ِ بد نخونیدا )،  شروع به خوندن ِ رونامه های امروز و دیروز کردم، دورتا دورم رو روزنامه پر کرده بود... بعد از فراغت از مطالعه در هوس درست کردن ِ یه فرنی ِ باحال، پاشدم و  گاز رو روشن کردم و خیلی سریع فرنی حاضر شد
البته خسته تر از اون بودم که نوش جان کنم و خوابم برد، چشمتون روز بد نبینه، یهو حس کردم یکی میگه پاشو آقا جان داری به دیار ِ ابدی می شتابی)) چشم باز کردم دیدم دووووووووووووووووووووووور تا دورم آتیش گرفته و تا ارتفاع ِ حدود ِ یک متر سر کشیده و داره پیش روی میکنه!!!حرارت ِ آتیش بود که به سر و صورتم میزد
مات و مبهوت مونده بودم که چه کاری ازم بر میاد؟!
خوب از اونجائی که من معمولا هفته ای یکبار با بلدوزر خونه رو تمیز میکنم!دیدم 2/3 تا بطری آب معدنی کنارم هست که هر کدوم یکی دو جرعه ای آب دارند، دست به دامن بطری ها شدم و در کمال تعجب آتش ِ به اون مهیبی و وسعت، با همین چند جرعه آب در حالی که روزنامه ها و موکت رو حسابی حالی به حولی کرده بود، فرو نشست و کااااملا خاموش شد!!!!!!!...
یادم افتاد که سالها پیش توی محل کارم در حالی که داشتیم روی اجاق گاز چیزی درست میکردیم، محتویات ِ درون ظرف آتش گرفت و یکی از همکارهام سعی کرد با انداختن ِ پتو، بر روی آتش ِ کمی که ایجاد شده بود، آتش رو خفه کنه، که در نهایت آتش بیشتر گُر گرفت و 5 نفر آدم ِ گنده، نتونستند از پس اون بر بیان و کل ِ محل ِ کارم و لوازمش دود شد و رفت هوا...
به همین منوال جریانات ِ اینچنینی که پیش آمده بود، از ذهنم می گذشت تا باور کنم که "قسمت" واقعیت داره، و گاه هیچ گریزی ازش نیست
یادم افتاد که بچه بودم، و هوس آب تنی کردم، بازم جای شما خالی، لباسهامو در آوردم (آقا جان چرا فکر بد میکنی هی؟  ) و شیرجه زدم وسط ِ حوض خونمون!، اونم دقیقا وسطش! و با قفسه ی سینه رفتم توی نوک ِ فواره ای که کمی از آب ِ حوض زده بود بیرون، و من ندیده بودم! بخاطر دارم که کمی ترسیدم و دست کشیدم به سینه ام، ولی اگه بگی یه سر سوزن، بلائی سر ِ من اومد و یا دردم گرفت، یقین کن راست نگفتی
هیـــــــــــــــــــــــچ طوریم نشده بود!
و باز بخاطر آوردم که سر ِ فوتبال بازی کردن با یه پرتقال ِ فینگیلی با همکلاسی هام در راه ِ برگشت به خونه، جناب ِ مستطاب ِ پرتقال! رفتند زیر ِ پای بنده و ضربه فنی شدم و خوردم زمین... یه زمین خوردنِ ساده همان و در نیامدن ِ نفسم نیز همان، 6 مااااه آزگار، همه ی زندگیم تعطیل شد، درد بود و درد و بی حرکتی و درد و دکتر و دارو و عکس و استراحت ِ مطلق...آنهم بواسطه ی یک پرتقال ِ ناقابل!
هر چه وقایعی که برام پیش اومده رو مرور میکنم، برای ِ خیلی هاش دلیل ِ منطقی نمیبینم

امروز به این نتیجه رسیدم که تا اجل آدم سر نرسه عمرا بلائی سرش بیاد.

(اگر تیغ ِ عالم بجنبد ز جای        نَبُرّد رگی تا نخواهد خدای)

و قسمت، بار ِ دیگه چشمک ِ نه چندان ریزی به من زد، که حالا حالاها یادم نمیره
اینارو گفتم، ولی به خرافات هم اعتقادی ندارم، به نظرم حوزه ی عمل ِ قسمت، هیچ تداخلی با حوزه ی تلاش ِ آدم برای رسیدن به مقاصدش نداره

چو تو خود کنی اختر خویش را بد           مدار از فلک چشم نیک اختری را


mehdi بازدید : 16 یکشنبه 17 دی 1391 نظرات (0)

تنهایی

 

آنقدر پیش این و آن از خوبی هایت تعریف کرده بودم


که وقتی سراغت را می گیرند …


شرم دارم بگویم تنهایم گذاشت…

mehdi بازدید : 17 یکشنبه 17 دی 1391 نظرات (0)

مدید زمانیست که در برزخ دوزخی ِ تفکراتم اسیرم
فکر میکنم،
از تو آغاز میکنم و به خودم میرسم،
دوباره این بار از خودم شروع میکنم و باز همان دور معیوب!
باز به تو میرسم،...
الان ساعتیست که این دور باطل مرا اسیر ِ خود کرده و قلم به دست انتظار میکشم نشانه ای را که بتوانم از پس ِ آن بنویسم، آنچه را میتوان نوشت
فکر میکنم بد نیست از اینجا شروع کنم که "حقیقت تلخ است"
کودک که بودم، اولین بار که این جمله را شنیدم، با وجود خردسالی برایش جبهه گرفتم. دلم نمیخواست بپذیرم که حقیقت تلخ است!
اما ظاهرا دخلی به پذیرفتن و نپذیرفتن ِ من ندارد و حقیقت تلخ است!
از همین حقیقت تلخ آغاز میکنم،کلن وقتی که از بدترین نقطه شروع کنی، یا به طرف ِ نقطه ی بهتری حرکت خواهی کرد، که فبها المراد و یا لا اقل از نقطه ی آغازین پائین تر نخواهی افتاد
من از حقیقت تلخ میگویم، از حقیقتهای تلخ...
برایت خصوصی نمینویسم، قبلا تجربه اش را داشته ام، تجربه ای نه چندان مطلوب
فریاد هم نمیزنم، این هم جالب نیست، اصولا حرف را فریاد نمیزنند، آنچه فریاد زده میشود، شعاری بیش نیست
حقیقت تلخ

 


mehdi بازدید : 23 یکشنبه 17 دی 1391 نظرات (0)

پروفسور حسابی؛ ملقب به پدر فیزیک ایران بعد از ملاقاتی كه با انیشتین داشتند و پس از آنكه انیشتین به ایشان نوید می دهند كه نظریه شما در آینده ای نه چندان دور، علم فیزیك را در جهان متحول خواهد كرد، به پروفسور پیشنهاد می دهد كه برای تكمیل نظریه خود در آزمایشگاه مجهز دانشگاه شیكاگو به كار خود ادامه دهد. در ادامه ایمیل خاطره ای بسیار آموزنده از ایشان در دانشگاه شیکاگو نقل شده كه هر ایرانی را به فكر وا می دارد. امیدوارم شما دوستان هم فرصت خوندنش رو از دست ندهید ...

دانشگاه شیکاگو بسیار پیشرفته بود. مهم تر از هر چیزی آزمایشگاه های متعدد و معتبر آن بود.

من در لابراتوار بسیار پیشرفته اپتیک، مشغول به کار شدم. در خوابگاه دانشگاه هم اتاق مجهزی برای اقامت، به من داده بودند.

از نظر وسایل رفاهی، مثل اتاق یک هتل بسیار خوب بود. آدم باورش نمی شد، این اتاق در دانشگاه باشد. معلوم بود که همه چیز را، برای دلگرمی محققین و اساتید، فراهم کرده بودند.

نکته خیلی مهم و حائز اهمیت، آزمایشگاه ها و چگونگی تجهیزات آن بود. یک نمونه از آن مربوط به میزی می شد که در آن آزمایشگاه به من داده بودند. این میز کشوی کوچکی داشت.

از روی کنجکاوی آنرا بیرون کشیدم و با کمال تعجب، چشمم به یک دسته چک افتاد. دسته چک را برداشتم و متوجه شدم تمام برگه های آن امضا شده است!

فوراً آنرا نزد پروفسوری که رئیس آزمایشگاه ها و استاد راهنمای خودم بود بردم. چک را به او دادم و گفتم: ببخشید استاد، که بی خبر مزاحم شدم. موضوع بسیار مهمی اتفاق افتاده است. ظاهراً این دسته چک مربوط به پژوهشگر قبلی بوده و در کشوی میز من جا مانده است. و اضافه کردم، مواظب باشید، چون تمام برگ های آن امضا شده است، یک وقت گم نشود.

پروفسور با لبخند تعجب آوری، به من گفت: این دسته چک را دانشگاه برای شما، مانند تمام پژوهشگران دیگر دانشگاه، آماده کرده است، تا اگر در هنگام آزمایش ها به تجهیزاتی نیاز داشتید، بدون معطلی به کمپانی سازنده تجهیزات اطلاع بدهید. آن تجهیزات را، برای شما می آورند و راه می اندازند و بعد فاکتوری به شما می دهند. شما هم مبلغ فاکتور شده را روی چک می نویسید و تحویل کمپانی می دهید. به این ترتیب آزمایش های شما با سرعت بیشتری پیش می روند.

توضیح پروفسور مرا شگفت زده کرد و از ایشان پرسیدم: بسیار خوب، ولی این جا اشکالی وجود دارد، و آن امضای چک های سفید است؛ اگر کسی از این چک سوء استفاده کرد، شما چه خواهید کرد؟با لبخند بسیار آموزنده ای چنین پاسخ داد: "بله، حق با شماست. ولی باید قبول کنید، که درصد پیشرفتی که ما در سال بر اساس این اعتماد به دست می آوریم، قابل مقایسه با خطایی که ممکن است اتفاق بیفتد نیست."

"این نکته، تذکر یک واقعیت بزرگ و آموزنده بود. نکته ای ساده که متاسفانه ما در کشورمان نسبت به آن بی توجه هستیم."

یک روز که در آزمایشگاه مشغول به کار بودم، دیدم همین پروفسور از دور مرا به شکلی غیر معمول، نگاه می کند. وقتی متوجه شد که من از طرز دقت او نسبت به خودم متعجب شده ام، با لبخندی بسیار
جذابی کنارم آمد و گفت: آقای دکتر حسابی، شما تازگی ها چقدر صورتتان شبیه افراد آرزومند شده است؟ آیا به دنبال چیزی می گردید، یا گم گشته خاصی دارید؟

من که از توجه پروفسور تعجب کرده بودم با حالت قدرشناسی گفتم: بله، من مشغول تجربه ی نظریه ی خودم در مورد عبور نور از مجاورت ماده هستم. برای همین، اگر یک فلز با چگالی زیاد، مثل شمش طلا با عیار بالا داشتم، از آزمایش های متعدد، روی فلزهای معمولی خلاص می شدم و نتایج بهتری را در فرصت کمتری به دست می آوردم؛ البته این یک آرزوست.

او به محض شنیدن خواسته ام، گفت: پس چرا به من نمی گویید؟

گفتم آخر خواسته من، چیز عملی نیست. من با شمش آلومینیوم، میله برنز و میله آهنی تجربیاتی داشته ام. ولی نتایج کافی نگرفته ام و می دانم که دستیابی به خواسته ام غیر ممکن است.

پروفسور وقتی حرف های مرا شنید از ته دل خنده ای کرد و اشاره کرد که همراه او بروم.

با پروفسور به اتاق تلفنخانه دانشگاه آمدیم. پروفسور با لبخند و شوق، به خانمی که تلفنچی و کارمند جوان آنجا بود، سفارش شمش طلا داد و خداحافظی کرد و رفت.

من که هنوز باورم نمی شد، فکر می کردم پروفسور قصد شوخی دارد و سربه سرم می گذارد. با نومیدی به تعطیلات آخر هفته رفتم.

در واقع 72 ساعت بعد، یعنی روز دوشنبه که به آزمایشگاه آمدم، دیدم جعبه ای روز میز آزمایشگاه است. یادداشتی هم از طرف همان خانم تلفنچی، روی جعبه قرار داشت که نوشته بود امیدوارم این شمش طلا، به طول 25 سانتی متر و با قطر 5 سانتی متر با عیار بسیار بالایی به میزان 24، که تقاضا کرده اید، نتایج بسیار خوبی برای کار تحقیقی شما بدست دهد.

با ناباوری ولی اشتیاق و امید به آینده ای روشن کارم را شروع کردم. شب و روز مطالعه و آزمایش می کردم تا بهترین نتایج را بدست آورم.

حالا دیگر نظریه ام شکل گرفته بود و مبتنی بر تحقیقات علمی عمیق و گسترده ای شده بود.

بعد از یکسال که آزمایش های بسیار جالبی را با نتایج بسیار ارزشمندی به دست آورده بودم، نزد آن خانم آوردم و شمش طلای خرده شده و تکه تکه را که هزار جور آزمایش روی آن انجام داده بودم را داخل یک
جعبه روی میز خانم تلفنچی گذاشتم.

به محض اینکه چشمش به من افتاد مرا شناخت و با لبخند پر مهر و امیدی، از من پرسید: آیا از تحقیقات خود، نتایج لازم را بدست آوردید؟

فوراً پاسخ دادم: بلی، نتایج بسیار عالی و شایان توجهی، بدست آوردم. به همین دلیل نزد شما آمده ام که شمش را پس بدهم، ولی بسیار نگران هستم. زیرا این شمش، دیگر آن شمش اولی نیست، و در جعبه را باز کردم و شمش تکه تکه شده را به او نشان دادم و پرسیدم حالا باید چه کار کنم؟ چون قسمتی از این شمش را بریده ام، سوهان زده ام و طبیعتاً مقداری از طلاها دور ریخته شده است.

خانم تلفنچی با همان روی خوش لبخند بیشتری زد و به من گفت: اصلاً مهم نیست، نتایج آزمایش شما برای ما مهم است. مسئولیت پس دادن این شمش با من است.

وقتی با قدم های آرام و تفکری ژرف از آنچه گذشته است، به خوابگاه می آمدم، به این مهم رسیدم، که علت ترقی کشورهای توسعه یافته، همین اطمینان خاطر و احترام کارکنان مراکز تحقیقاتی می باشد و بس، یعنی کافیست شما در یک مرکز آموزشی، دانشگاهی و یا تحقیقاتی کار کنید، دیگر فرقی نمی کند که شما تلفنچی باشید یا استاد.

چون تمام مجموعه آن مراکز در کشورهای پیشرفته دارای احترام هستند و بسیار طبیعی است که وقتی دست یک پژوهشگری در امر تحقیقات و یا تمام تجهیزات باز باشد و دارای احترامی شایسته باشد، حاصلی به جز توسعه علمی در پی نخواهد داشت.

mehdi بازدید : 23 یکشنبه 17 دی 1391 نظرات (0)

برایت آرزو دارم کسی را که قطره ای از دریای عشق و دوستیِ ِ او که بی درنگ، رهایش کردی را در خود داشته باشد

برایت آرزو میکنم، کسی را که همیشه تو را بر خود مقدم بدارد

برایت میخواهم کسی را که در نیمه ی راه ، آنچه با من کردی، با تو نکند و تا پایان بماند

برایت آرزو میکنم، کسی را که اگر خطائی کرد بتوانی او را ببخشی، و نفرتت از کسی که نتوانستی ببخشی،  دامن او و آینده ات را نگیرد

برایت آرزو میکنم که آنقدر بزرگ شده باشی که برای تشخیص دوست و دشمن ات احتیاجی به بزرگتر شدن نداشته باشی

برایت راهنمایانی را آرزو دارم که در کار خود فرو نمانده باشند

برایت آرزو دارم دائم الخمری را که مستی ِ زندگی اش تو باشی چندان که هرگز به فکر مستی های بی پایان ِ کسی که برایت، با خواست تو، تمام شد، نیوفتی، به یاد او که از داشتنت همیشه مست و از خود بیخود بود

برایت آرزو میکنم کسی را که شوقش همیشه به ذوق ِ تو و غمش به اندوه تو وابسته باشد

برایت میخواهم و آرزو دارم کسی را که هر چه میخواهد برای تو باشد و بس

و

برایت کسی را آرزو دارم که همیشه دعایش در حق تو مستجاب باشد

 

mehdi بازدید : 18 یکشنبه 17 دی 1391 نظرات (0)

رفتی؟

رفتی!

رفتی

گفته بودی که میروی

گفته بودی که نخواهی رفت...

گفته بودی که از شدت ِ دوست داشتنت نترسم

گفته بودی که بترسم از روزی که این دوست داشتن به نداشتن تبدیل شود...

گفته بودی که هرگز از بخشیدنت، از فرصت های دوباره ای که به تو میدهم و داده ام، پشیمان نخواهم شد

راست گفته بودی...

فرصت های دوباره ای که به تو دادم، فرصت های مکرری بود که به خودم برای "بازهم" داشتنت داده بودم...

و امروز که تنها کلامی که تو میشناسی، "نمیخواهم" است، چطور میتوانم پشیمان باشم ازینکه من به تو هزاران بار فرصت دادم و تو حتی یک بار هم...

اکثریت میهمانان ِ این سرا بدرستی مرا نمیشناسند

و هرگز به قدر تو نخواهند شناخت

تنها توئی که میدانی چه غروری، چه کِبری، چه ابهتی و چه ادعائی را به زانو در آوردی و بس

به خاطر این پیروزی تبریک مرا از صمیم قلب پذیرا باش

مهم نتیجه است که پیروزی ِ توست

مهم نه نوع ِ پیروزیست که جوانمردانه است یا ناجوانمردانه و نه طرف ِ مبارزه که دوست است یا دشمن

اصولا بی رحمی ات ستودنیست، تو اسطوره ی عاشق کُشی هستی و درود من بر تو باد

برایت چه میتوانم بخواهم؟

جز خیر؟ جز موفقیت؟

جز بهترینها هیچ چیز نمیتوانم برایت بخواهم

برایت آرزو میکنم:

دستانی را که نوع ِ گرمایشان، دلت را به وسوسه ی دوباره داشتن ِگرمای دستانی که دور انداختی نیاندازد

قلبی را که بتواند تنها و تنها تو را در خود جای دهد و گنجایش زیادی اش برای دیگران، تو را به هوس قلب کوچک و دنجی که شکستی نیاندازد

چشمانی را که نگاه ِشان، تو را به فکر تصاحب دوباره ی برق چشمانی که با دیدن تو، تمام نیمه ی تاریک ِ دنیا را روشن میکرد نیاندازد

صدائی را که چنان بر دل و جانت بنشیند، که نخواهی تجربه کنی دوباره شنیدن ِ صدائی را که، از عمق جان ِ منادی اش با تو سخن میگفت

آغوشی را که زود سرد نشود، که تا ابد گرم و همیشه مهیای فرود تو باشد و بماند...

بوسه ای که تداوم و تناوب و حرارتش هرگز فرو ننشیند، تا مبادا که دلت طلب کند، بوسه های از سر مهر و عشقی بی پایان را که باز پسشان دادی

برایت آرزو میکنم رفیقی را که تا انتها نفس کم نیاورد، آنگونه که تو برای من کم آوردی

برایت آرزو میکنم که تا ابد، بازوانت با زانوانت قهر باشند و هرگز تجربه نکنی آنچه دست و زانوی مرا با هم آشتی داد

 

mehdi بازدید : 21 یکشنبه 17 دی 1391 نظرات (0)

1- قند عسل تولدت مبارک ........ م. ر

2-تک تک لحظه های بودنت سر شار از محبت ، آفتابی که گرمای وجودش زندگی را جاری می سازد شایسته دوست داشتن و حتی پرستش است آغاز بودنت را از صمیم قلب شاد باش می گویم........ وحید

3-تو آن نیستی که یادت بیاورم  تو، آن همیشه ای که به یادم میمانی ..........تولدت مبارک. ............شکوفه.

4-سالروز تولدتان را تبریک می گوئیم و برای شما بهترینها رو آرزو داریم ......... بانک کار آفرین

5- بهترین زندگیم .......تولدت مبارک ............همراه با کلی گلهای زیبا ......... آذر جون 

6- تولدت مبارک ........عادله خانم 

7-صدای پای فرشتگان می آید فرود فرشته ای نزدیک است ...... Myland.ir

8- تولدت مبارک . ..............همراه اول

9- سالروز تولدتان را میمانه تبریک و شاد باش می گویم سلامتی و بهروزی شما آرزوی ماست .......... بانک پارسیان 

10- دنیا دنیا آرامش را در سالروز تولدتان آرزومندیم . ........بیمه پارسیان 

11-سالروز تولد شما را صمیمانه تبریک و شاد باش می گوییم  سلامتی و بهروزی شما ارزوی ماست .......... موسسه مهر 

12-هر روز برات رویایی باشد در دست نه دور دست، عشقی باشد در دل نه در سر و دلیلی باشد برای زندگی نه روز مرگی ......... تولدت مبارک ........... آجی سمیه 

13-ثریا نور میبارد ثریا اعجاز میکارد که امشب شام معراج هست و مرضی دعوت است اینجا

 ...........تولت مبارک............. مهندس صلحی

14- روزگاری نه چندان دور بیست شهریور خورشید درخشید و زمین فرشته ای بخود دید ماه حسادت کرد و آنها که باید بفهمند نفهمیدن .......تولدت مبارک ........ مهندس رجبی

15-خوشبختی ، نگاه خداست ... دعایت می کنم ف خداوند هرگز چشم از تو بر ندارد........... تولدت مبارک ........ الهه جون 

16-- دختر عزیزمان تولدت مبارک امیدواریم که  خوشبخت باشی و شاد. بابا و مامان جون

17-برایت دنیایی به زیبایی هر آنچه زیبایش میدانی آرزو می کنم ......تولدت مبارک ....... مامان مهنی

18- ارزومند بهترینها  . .......تولدت مبارک ........ داداش جواد ......... مزگان جون 

19- از اینکه دنیا اومدی مچکریم ....... تولدت مبارک .............. دکتر جمشیدی 

20 A ....... روی ماشینم نوشته شده بود 

21- یکی باید می گفت که نگفت................. اما خودم جلو اینه به جاش به خودم تبریک گفتم 

22- تولد . تولد تولدش مبارک . مبارک مبارک تولدش مبارک بره شمع ها رو فوت کنه که صد سال زنده باشه . دوست آذر ......... ع . 

23- امروز منت سر تقویم گذاشتی و تابستونو خجالت زده کردی . دوشنبه به خودش میباله واسه روز تولد تو بودن .... سالهای سال سالم سر حال و محبوب باشی ............. دوست آذر جون ....... م 

پ. ن :

        از همتون بی نهایت سپاسگزارم و همتون رو از صمیم قلب دوست دارم .

 

shayanpc بازدید : 15 یکشنبه 17 دی 1391 نظرات (0)

ASL PLS

 

يه شوخی جدی !

 

اينم از عواقب امروزی چت

 

 

 

پسر : سلام.خوبی؟مزاحم نيستم؟

 

دختر: سلام. خواهش می کنم.?asl pls

 

پسر : تهران/وحيد/۲۶ و شما؟

 

دختر‌: تهران/نازنين/۲۲

 

پسر: اِ اِ اِ چه اسم قشنگی!اسم مادر بزرگ منم نازنينه.

 

دختر: مرسی!شما مجردين؟

 

پسر: بله. شما چی؟ازدواج کردين؟

 

دختر: نه. منم مجردم. راستی تحصيلاتتون چيه؟

 

پسر: من فوق ليسانس مديريت از دانشگاه MIT اَمِريکا دارم. شما چی؟

 

دختر : من فارغ التحصيل رشته گرافيک از دانشگاه سُربن فرانسه هستم.

 

پسر: wow چه عالی!واقعا از آشناييتون خوشحالم.

 

دختر : مرسی. منم همين طور. راستی شما کجای تهران هستين؟

 

پسر: من بچه تجريشم. شما چی؟

 

دختر : ما هم خونمون اونجاس. شما کجای تجريش می شينين؟

 

پسر: خيابون دربند. شما چی؟

 

دختر : خيابون دربند؟ کجای خيابون دربند؟

 

پسر : خيابون دربند. خيابون...... کوچه......پلاک....شما چی؟

 

دختر: اسم فاميلی شما چيه؟

 

پسر: من؟ حسينی! چطور؟

 

دختر: چی؟وحيد تويی؟ خجالت نمی کشی چت می کنی؟تو که گفتی امروز با زنت می خوای بری قسطای عقب مونده خونه رو بدی.!مکانيکی رو ول کردی نشستی چت می کنی؟

 

پسر : اِ عمه ملوک شمائين؟چرا از اول نگفتين؟راستش! راستش!دیشب می خواستم بهتون بگم امروز با فريده.... آخه می دونين...........

 

دختر : راستش چی؟ حالا آدرس خونه منو به آدمای توی چت ميدی؟می دونم به فريده چی بگم!

 

پسر: عمه جان ! تو رو خدا نه! به فريده چيزی نگين!اگه بفهمه پوستمو میکّنه!عوضش منم به عمو فريبرز چيزی نمی گم!

 

دختر:‌ او و و و م خب! باشه چيزی بهش نميگم.ديگه اسم فريبرزو نياريا!راستی من بايد برم عمو فريبرزت اومد. بای

 

پسر: باشه عمه ملوک! بای......


مجیدقزوین بازدید : 18 شنبه 16 دی 1391 نظرات (0)

 

این که می گویند در ازدواج، تقدیر نقش اصلی را دارد واقدامات شما، تا قسمت نباشد، به جایی نخواهد رسید، کاملا درست است.

فرض کنید مریم بخواهد برای بازکردن بختش، خود وارد عمل شود.او تصمیم می گیرد به سراغ دوستان متاهلش رفته وازآنها بپرسد چطور شد که ازدواج کردند، آن گاه همان اقدامات را به عمل بیاورد. چه اتفاقی خواهد افتاد؟!

 

مریم: شهرزاد جان! چه شد که با محمد ازدواج کردی؟

شهرزاد: خوب … می دانی که محمد همکارم بود… راستش من از او خوشم می آمد و سعی کردم با محبت و توجه، نظرش را جلب کنم…

{ مریم به پسر موردعلاقه اش در محل کار: پنجره را ببندید، خدای ناکرده سرما می خورید!

همکار : اصلا دوست دارم سرما بخورم تا دوست دخترم بیشتر نازم را بکشد. به شما ربطی دارد؟! (زیر لب) دخترهای این دوره و زمانه چقدر پر رو شده اند! }

 

*************

 

مریم :شهره جان! تو چطور با همسرت آشنا شدی؟

شهره :آشنایی ما از یک دعوا شروع شد. او توی کارم دخالت کرد و من ناراحت شدم، با هم بحث تندی کردیم و…!

{ همکار مجرد مریم: خانم، به نظر من نباید این کار را این طور انجام می دادید…

مریم: به شما چه ربطی دارد؟ خجالت نمی کشید توی کار من دخالت می کنید؟!

همکارمجرد مریم: اصلا به درک! مرا بگو که خواستم کمکتان کنم! همین کارها را کرده اید که تا این سن مجرد مانده اید دیگر!! }

 

*************

 

مریم : آزیتا، تو با عشق ازدواج کردی؟

آزیتا:نه. من آن موقع فکر کنکور و دانشگاه بودم! مادرم اصرارداشت ازدواج کنم.

{ مادرمریم: فلانی غلط کرده بیاید خواستگاری تو!او لیاقت پاک کردن کفش های تو را هم ندارد!!(این قسمت، واقعی است! )

 

*************

 

مریم : فرشته تو کجا با همسرت آشنا شدی؟

فرشته: کنار دریا… من و او با کمی فاصله ازهم نشسته بودیم.او ازمن پرسید چرا تنها آمده ام شمال. من هم به شوخی گفتم آمده ام شمال، شاید از تنهایی در بیایم!

کنار دریا:

پسر جوان: شما تنها هستید؟

مریم: در حال حاضر بله…

پسر: آهان… همراهتان رفته چیزی بخرد؟

مریم : نه… من همراه ندارم!

پسر: پس چه همراه بی ذوقی دارید! توی هتل مانده؟!( بابا آی کیو!)

مریم: نه… من کلا تنها آمده ام…

پسر: واقعا نامزدتان اجازه داده شما تنهایی بیایید لب ساحل؟!( ای خدااااا!)

مریم : من اصلا نامزد ندارم، تنها آمده ام شاید اینجا از تنهایی در بیایم!

پسر: چه جالب! چون من وهمسرم برعکس شما آمده ایم اینجا تا با یک خاطره خوب و به طور توافقی از همدیگر جدا بشویم!

 

*************

 

مریم : غزاله تو کجا با فرهاد آشنا شدی؟

غزاله: توی یک میهمانی. فرهاد همان جا عاشقم شد و ازمن خواستگاری کرد!

در یک میهمانی:

پسر: مریم ! آن دختری را که گوشه سالن نشسته می شناسی؟ می شود خواهش کنم از طرف من از او خواستگاری کنی؟!

 

*************

 

مریم :ترانه تو چطور با رضا آشنا شدی؟

ترانه: رضا ازمن تقاضای دوستی کرد. قبول نکردم.اوهم شیفته نجابتم شد وآمد خواستگاری!

پسر: امکان دارد افتخار دوستی با شما را داشته باشم؟

مریم : نه خیر، من اهل این جور دوستی ها نیستم.

پسر:عجب امل عقب افتاده ای هستی.الان دیگراین افه خرکی ها(!) خریدار ندارد.لابد هنوز هم دختری! برو بابا… من دنبال موردی می گردم که open باشد!

(واقعیت تاسف انگیزی که این روزها کمابیش مشاهده می شود)

 

*************

 

مریم: حمیرا تو واقعا اینترنتی ازدواج کردی؟

حمیرا: خوب بله…اوایل محلش نمی گذاشتم، اصلا دوستی های اینترنتی را مسخره می کردم… ولی آن قدر گیر داد تا راضی شدم!

پسر:asl plz !

مریم: من به دوستی اینترنتی اعتقاد ندارم.

پسر: bye !!

این مقاله فقط جنبه طنز و سرگرمی دارد و قصد توهین ندارد.

مجیدقزوین بازدید : 15 شنبه 16 دی 1391 نظرات (0)

دوست دخترموجودی زنده وبسیار زیبا که با مشخصه های زیر شناسایی آن به راحتی امکان پذیر است

- مانتو جین کوتاه و تنگ

- شلوار از این کوتاها!!!

- سایه چشم بنفش (که با رنگ جیغشان ست باشد)

- ابروی تراشیده و تاتو شده

- لنز زیبایی آبی یا سبز

- زلف طلایی مش شده !!!

هر جا از اینا دیدید بدانید دوست دختر و ناموس کسی است ! پس چشمتان را درویش نموده و رد شوید تا زنگ نزده به دوست پسرش و او نیز بیاید شکمتان را سفره نماید !!!

این موجودات دوست داشتنی غالباً کنار خیابان ها ، در کافی شاپ ها و پارک ها به وفور یافت می شوند .

برای به دست آوردن دوست دختر به موارد زیر نیاز دارید:

- یک عدد کاغذa4

- یک عدد خودکار

طرز تهیه : ابتدا خودکار را برمیداریم و یک عدد ۵ خیلی بزرگ روی کاغذ می رسمیم (یعنی رسم میکنیم ) سپس کاغذ را ۱۸۰ درجه سانتیگراد میچرخانیم تا نوک ۵ به طرف پایین باشدسپس یک پاره خط اوریب روی این ۵ نگون بخت مادر مرده ی واژگون شده میکشیم و روی نوک بالایی پاره خط یک عدد هشت کوچک میکشیم که مثلاً تیره ! سپس زیر آن مینویسیم :

بخدا تو تنها عشق منی (فقط مواظب باشد خدا نزند توی کمرتان)

حالا کار شما کامل شده آن را با یک شاخه گل صورتی تقدیم یکی از آن موجودات کنید . به احتمال زیاد اینی که کشیدید تاثیر به سزایی در تحریک احساسات و عواطف جنس لطیف دارد البته احتمال های دیگری نیز وجود دارد مانند:

- در آوردن لنگه کفش توسط جنس لطیف

- جویده شدن خرخره ی شما توسط جنس لطیف

- زنگ زدن به ۱۱۰ توسط او

- جیغ زدن

- نثارکردن به روزترین فحش های خواهر مادری و…

این دیگر با شانس شما رابطه ی مستقیم دارد

این موجود زیبا بسیار احساسی بوده

پس از بدست اوردن او بسار باید مواظبش بود تاخدای نکرده احساساتش جریحه دار نشودسعی کنید باملایمت زیاد با او رفتارکرده تا عشق را تجربه کنید.

mehdi بازدید : 25 شنبه 16 دی 1391 نظرات (0)

توجه              توجه

 

     این اپ درمورد پسران صدق نمی کند و فقط مخصوص دختران است

mehdi بازدید : 15 شنبه 16 دی 1391 نظرات (0)

خوردنی باشد:مثل عسل.

ساعات مختلف روز: مثل پگاه، سپيده، سحر.

اسم جک و جونور باشد:اعم از پرنده:پرستو.درنا...

حشره:مثل پروانه.
چهارپا:مثل غزال

اسم علف باشد:مثل ریحانه.پونه و...

اسم مكان باشد: مثل صحرا، دريا، خاور، ايران.

از فوران کو ها باشه :آذر.

خيس باشد: مثل شبنم، دريا، ساحل، باران،...


مجیدقزوین بازدید : 21 شنبه 16 دی 1391 نظرات (0)
 چه قانونیه که هرچی پسر خوشگله گیر دختر زشت میفته!

هر چی هم دختر خوشگله گیره پسر زشت ؟!من نگران خودمم 

احتمالاً اگه این قانون درست کار کنه گودزیلا گیرم میاد !
*****************************
ماهایی که دیگه نه از اومدن کسی ذوق زده میشیم
نه کسی از کنارمون بره حوصله داریم نازشو بخریم که برگرده..
ماها آدمای بی احساسی نیستیم
ماها بی معرفت و نا مردم نیستیم
یه زمانی یه کسایی وارد زندگیمون شدن
که یه سری بــــاورامون و از بین بـــردن!!
****************************
باید به بعضیا گفت:
گاز نگیر عزیزم !!
من فقط میخوام بهت محبت کنم، همین !…
****************************
حافظ: تـنــم از واسـطــه دوری دلـبــر بـگـداخــــــت. جـانــم از آتــش مـهــر رخ جـانـانــه بسوخت
 فروغ فرخزاد: ای شب از رویای تو رنگین شده. سینه از عطر توام سنگین شده
سهراب سپهری: دوست را زیر باران باید برد. عشق را زیر باران باید جست
 ترانه امروزی: دوست دختر من نازه، قلبش پر احساسه، عاشقش شدم تازه
 رپ: دوستت دارم کثافت! لعنت به اون قیافت
خدا از این به بعد رو به خیر کنه !!
*********************************
مجیدقزوین بازدید : 13 شنبه 16 دی 1391 نظرات (0)
کیم من دردمندی ناتوانی
اسیری خسته ای افسرده جانی

تذروی آشیان بر باد رفته
به دام افتاده ای از یاد رفته

دلم بیمار و لب خاموش و رخ زرد
همه سوز و همه داغ و همه درد

بود آسان علاج درد بیمار
چو دل بیمار شد مشکل شود کار

نه دمسازی که با وی راز گویم
نه یاری تا غم دل باز گویم

درین محفل چون من حسرت کشی نیست
بسوز سینه من آتشی نیست

الهی در کمند زن نیفتی
وگر افتی بروز من نیفتی

میان بر بسته چون خونخواره دشمن
دل آزاری به آزار دل من

دلم از خوی او دمساز درد است
زن بد خو بلای جان مرد است

زنان چون آتشند از تندخویی
زن و آتش ز یک جنسند گویی

نه تنها نامراد آن دل شکن باد
که نفرین خدا بر هر چه زن باد

نباشد در مقام حیله و فن
کم از نا پارسا زن پارسا زن

زنان در مکر و حیلت گونه گونند
زیانند و فریبند و فسونند

چو زن یار کسان شد مار زو به
چو تر دامن بود گل، خار از او به

حذر کن ز آن بت نسرین برودوش
که هر دم با خسی گردد هم آغوش

مجیدقزوین بازدید : 18 شنبه 16 دی 1391 نظرات (0)

مهدی سهیلی از شاعران برجسته کشورمونه...یه شعری امروز ازش خوندم که خیلی قشنگ بود...فکر کنم اونم ضد دختر بوده...اینم شعرش:

 

برو ای زن.برو ای لکه آلوده به ننگ

برو ای داغ سیه خورده به پیشانی تو

برو از دیده ام ای دیو سیه کار پلید

تا ز خاطر ببرم پیک هوسرانی تو

مجیدقزوین بازدید : 22 شنبه 16 دی 1391 نظرات (0)

شنبه 
مرد : امروز ناهار چي داريم؟
زن : ببين ، امروز قراره من و زري با هم بريم «فال قهوه روسي يخ زده» بگيريم . ميگند خيلي جالبه ، همه چي رو درست ميگه . به خواهر شوهر زري گفته « شوهرت برات يه انگشتر بزرگ ميخره » خيلي جالبه نه ؟ سر راه يه چيزي از بيرون بگير بيا

يکشنبه 
مرد : عزيزم ، امروز ناهار چي داريم؟
زن : ببين ، امروز قراره من و زري بريم براي کلاسهاي «روش خوداتکايي بر اعتماد به نفس» ثبت نام کنيم . هم خيلي جالبه ، هم اثرات خوبي در زندگي زناشوئي داره . تا برگردم دير شده . سر راه يه چيزي از بيرون بگير و بيا

دوشنبه 
مرد : عزيزم ، امروز ناهار چي داريم؟
زن : ببين امروز قراره من و زري با هم بريم «شو»ي «ظروف عتيقه» . ميگن خيلي جالبه، ممکنه طول بکشه، سر راه يه چيزي از بيرون بگير و بيار

سه شنبه 
مرد : عزيزم ، امروز ناهار چي داريم؟
زن : ببين امروز قراره من و زري با هم بريم براي لباس مامانم که براي عروسي خواهر زري ميخواد بدوزه دگمه انتخاب کنيم . تو که مي دوني فاميل مامانم اينا (!) چه قدر روي دگمه لباس حساس هستند . ممکنه طول بکشه . سر راه يه چيزي از بيرون بگير بيا

چهارشنبه 
مرد : عزيزم ، امروز ناهار چي داريم؟
زن : ببين ، امروز قراره من و زري بريم براي کلاس «بدنسازي» و «آموزش ترومپت» ثبت نام کنيم . همسايه زري رفته ، ميگه خيلي جالبه . ترمپت هم ميگند خيلي کلاس داره ، مگه نه؟ ممکنه طول بکشه چون جلسه اوله ، سر راه يه چيزي از بيرون بگير و بيار

پنجشنبه 
مرد : عزيزم ، امروز ناهار چي داريم؟
زن : ببين ، امروز قراره من و زري بريم با هم خونه همسايه خاله زري که تازه از کانادا اومده . ميخوايم شرايط اقامت را ازش بپرسيم ، من واقعا'' از اين زندگي خسته شدم . چيه همه ش مثل کلفتها کنج خونه ! به هر حال چون ممکنه طول بکشه ، سر راه يه چيزي از بيرون بگير و بيا

جمعه 
مرد : عزيزم ، امروز ناهار چي داريم؟
زن : ببينم ، تو واقعا'' خجالت نمي کشي؟ يعني من يه روز تعطيل هم حق استراحت ندارم ، واقعا'' نمي دونم به شما مردهاي ايراني چي بايد گفت؟ نه واقعا'' اين خيلي توقع بزرگيه که انتظار داشته باشم فقط هفته اي يه بار شوهرم من رو براي ناهار ببره بيرون ؟


مجیدقزوین بازدید : 16 شنبه 16 دی 1391 نظرات (0)

سن ۱۴ سالگی: تا پارسال هر کی بهشون می گفت: چطوری؟ می گفتن: خوبم مرسی! حالا ميگن: مرسی خوبم!
سن ۱۵ سالگی: هر کی بهشون بگه سلام ، ميگن: عليک سلام! ... نقاشيشون بهتر ميشه (بتونه کاری و رنگ آميزی و ...!)
سن ۱۶ سالگی: يعنی يه عاشق واقعين! ... فردا صبح هم می خوان خودکشی کنن! ... شوخی هم ندارن!
سن ۱۷ سالگی: نشستن و اشک می ريزن! ... بهشون بی وفايی شده! ... (کوران حوادث!)
سن ۱۸ سالگی: ديگه اصلا عشق بی عشق! ... توی خيابون جلوی پاشون رو هم نگاه نمی کنن!
سن ۱۹ سالگی: از بی توجهی يه نفر رنج می برن! ... فکر می کنن اون يه آدم به تمام معناست!
سن ۲۰ سالگی: نه ، نه! ... اون منو نمی خواست! ... آخرش منو يه کور و کچلی می گيره! می دونم!
سن ۲۱ سالگی: فقط ۲۷-۲۸ سالگی قصد ازدواج دارن! فقط!
سن ۲۲ سالگی: خوش تيپ باشه! پولدار باشه! تحصيلکرده باشه! قد بلند باشه! خوش لباس باشه! ... (آخ که چی نباشه!)
سن ۲۳ سالگی: همه ء خواستگارا رو رد می کنن!
سن ۲۴ سالگی: زياد مهم نيست که چه ريختيه يا چقدر پول داره! فقط شجاع باشه! ما رو به اون چيزایی که نرسيديم برسونه!
سن ۲۵ سالگی: اااااااه! پس چرا ديگه هيچکی نمياد؟! ... هر کی می خواد باشه ، باشه!
سن ۲۶ سالگی: يه نفر مياد! ... همين خوبه! ... بــــــــــله!
سن ۲۷ سالگی: آخيـــــــــــش!
سن ۲۸ سالگی: کاش قلم پات می شکست و خواستگاری من نميومدی!! 

مجیدقزوین بازدید : 18 شنبه 16 دی 1391 نظرات (0)

 

لادن: اعتراف مي کنم وقتي بچه بودم کارتون فوتباليستها رو نشون مي داد، من هم که بدون استثنا عاشق تک تک پسراي توي کارتون بودم، مي رفتم لباسمو عوض مي کردم، يه لباس خشگل و شيک مي پوشيدم، تا وقتي توي دوربين نگاه مي کنند، منو ببينند و عاشقم بشن!

 

 

نگار: کلاس اول دبستان بودم سر درس "ص" وقتي داشتم مشقاشو مي نوشتم به ذهنم رسيد ما تو زبان عاميانه مي گيم "بارون" اما کتابيش مي شه "باران"، پس صابون هم لابد صابان هست اصلش! از اين نبوغ خودم کيف کردم، همه مشقامو نوشتم صابان! فرداش معلممون به شدت نبوغمو برد زير سوال!

 

 

بتي: اعتراف مي کنم يه با زنگ زدم 700 اپراتور ايرانسل کلي پشت خط منتظر موندم تا بعد از يک ربع يه پسره جواب داد. من هم حواسم ديگه به گوشي نبود هل شدم گفتم: سلام منزل آقاي ايرانسل؟

 

 

شيوا: اعتراف مي کنم بچه که بودم يه بار با آجر زدم تو سر يکي از بچه هاي اقوام، تا ببينم دور سرش از اون ستاره ها و پرنده ها مي چرخه يا نه! تازه هي چند بار پشت سر هم اين کار رو کردم، چون هر چي مي زدم اتفاقي نمي افتاد!

 

 

 

آهای دختر خانمی که میای میگی شما پسرا همش دنبال ما افتادین فهمیدی که کی دنبال کی میفته؟بدبخت از بس بهش محل نمیدادن میرفته لباس خوشگلاشو واسه فوتبالیست ها میپوشیده.

از این مطلب ۳تا نتیجه میشه گرفت:

1-دخترا دنبال پسرا میفتن(از همون بچگی)

2-خانمایی که میان و میگن دخترا به من(امیر) محل ندادن منم از حرص اومدم این وبلاگ رو راه انداختم خودشون مثل همین دختر خانم بودن...

3-خدا هیچ عقلی به دختر نداده.فقط یه مشت پهن توی کلشه.

 

 

و یه چیز دیگه.ما توی این وبلاگ وقتی میگیم دختر منظورمون همه ی دخترا نیست.

 

هرکی هم فکر میکنه اون اعتراف هایی رو که اون بالا نوشتم رو از خودم در آوردم بگه تا آدرس اون وبلاگ رو بهش بدم.

مجیدقزوین بازدید : 22 شنبه 16 دی 1391 نظرات (0)

خودتان را برای هر نوع اتفاقی آماده کنید.

بنا به گزارش سازمان جاسوسی ضد سوسک از اجلاس محرمانه بین دختران کلافه

ترشیده  در سراسر ایران قرار است آنها در یک عملیات ضربتی تا ماه آینده

 50% به خانه بخت بروند.

هشداریه شماره 1 به این شرح است:

 ۱) در تمام پیچ های کوچه ها توقف کنید و بعد از اطمینان از عدم کمین هیچ

دختر ترشیده کتاب به دستی که در اثر برخورد با شما کتابهایش پخش زمین

شود،سریع آن محل را ترک کنید.

 

۲) هیچ گونه بهانه برای شروع مکالمه به دست دختران ترشیده کمین

نشسته ندهید .

به همین منظور:


الف) از به همراه داشتن هر گونه خودکار ، مداد ، ساعت مچی، پول خرد

و ... در نزد خود خودداری کنید.

ب) تمامی جزوه های دانشگاهی خود را گم کنید.

 

۳) از قدم زدن در خیابانهای شلوغ بپرهیزید.

 

۴) حتی از رد شدن از مقابل کودکستان دخترانه دوری کنید. چون ممکن

 است یک دختر ترشیده بین آنها استتار کرده باشد.

اینها ترفند های لو رفته از جانب دختران ترشیده در سالهای اخیر بودند که به

استحظار رسید.

منتظر اخبار بعدی باشید.

مجیدقزوین بازدید : 16 شنبه 16 دی 1391 نظرات (0)

من دارم میبینم که مادر شهید اشکهایش چگونه میریزد وقتی که میبیند...

 

پسرش را فرستاد به جبهه تا بعضی ها با غیرت باشند با غیرت..

-----------------

اما بعضی ها بدجوری دل این مادر را خون کردند...خون...

 
-------------------------------------------------------------------
من دارم میبینم آن بچه مذهبی را که دیگر نمیتواند راحت در خیابان راه برود...
نمیتواند راه برود از تمسخر دیگران...نمیتواند راه برود از زخم زبان دیگران...

---------------------------------------------------------------------
من دارم میبینم وضعیت بد برخی از خیابان ها را...
من دارم میبینم وضعیت کثافت بار در برخی از دانشگاه که داره..
 به روابط نامشروع کشیده میشود...  

 
----------------------------------------------------------
من دارم میبینم انواع مردهایی که خیلی راحت..
در فاصله کمی از زنان رو در رو ایستاده اند...
و چشم در چشم هم با هم صحبت میکنند و خیلی راحت شوخی میکنند...

 
--------------------------------------------------------
من دارم میبینم وضعیت اسف بار خیابان ها را...
من دارم میبینم که خیلی چیزها کمرنگ شده...
من دارم میبینم که خیلی از حرمت ها شکسته شده...

 
----------
..!! من دارم میبینم که بوی از غیرت دیگر نیست...نیست...نیست...


مجیدقزوین بازدید : 18 شنبه 16 دی 1391 نظرات (0)

یادش بخیر نیمه های شب بود...
همه می گفتند:باید قدر بدانی...قدر لحظات"قدر توفیقی که خدا بهت داده...
قدر دعا...قدر قرائت قرآن...
اما یک نفر حرف متفاوتی میزد و می گفت...
اول قدر خودت را بدان"تو بیشتر از یک مانکن متحرک ارزش داری...
قدر خودت را که بدانی...شب و روزت قدر می شود...
  
==================================
تعجب میکنم از بعضی از این دختران متمدن...!!
زیبایی را که خدا داده در راه غیر خدا آن را میفروشد...
توی که خودت را مانکن میکنی...آیا نماینده خدا روی زمین هستی یا نماینده شیطان؟؟
بعضی ها چقدر خوب دارن نوکری شیطان را میکنند..!!

مجیدقزوین بازدید : 16 شنبه 16 دی 1391 نظرات (0)

شما دختر جوونا یادتون نمیاد ! ولی یه زمانى دخترا خواستگاراشونو رد میکردن !
بلـــــــــــــــــــــــــــــــه ! <img src=


مجیدقزوین بازدید : 19 شنبه 16 دی 1391 نظرات (0)

دختري با ظاهري ساده از ایستگاه مترویی در تهران مي گذشت
كه پسري در پله برقی به او گفت:
 «چطوري سیبیلو ؟»
دختر خونسرد، تبسمي كرد و جواب داد:
 
« وقتي تو ابرو بر مي داري ، مو رنگ مي كني و گوشواره ميندازي، من سبيل مي ذارم تا جامعه ، احساس كمبود مرد نداشته باشه...!

مجیدقزوین بازدید : 28 شنبه 16 دی 1391 نظرات (0)

ديروز داشتــــم از یه خیابونی رد میشــــدم ...:کوله
همینطور که ميرفتم اون طرف خیابون دختره یه جیغی کشــــید ...
 :جیغ
من : سریع پریدم طرف دختره خانوم چیزی شـــــده؟؟؟
 :مظلوم
دختره : نه 

من : پس چی شد؟؟؟
 :نگران
دختره : توروخدا بیا زیر درخت ببين این گربه چقدر نازه ...
 :احساسی

 

من::خسته

منم گربه دوست دارمـــــا اما ديگه نه در اين حــــد... :مبهم


مجیدقزوین بازدید : 15 شنبه 16 دی 1391 نظرات (0)

خعلی حال میده چنتا زن با هم بگیری,خیلی با هم مهربون و همدل باشن,هی صداشون کنی عیالات متحده خانه :قهقهه

این دخترایی که گوششونو میندازن بیرون منظورشون چیه ؟؟؟
.
.
.
 
.
.
مشکل شنوایی دارن یا میخوان بگن ما گوش داریم شما ندارین ؟؟؟؟ :قهقهه :قهقهه

 

مجیدقزوین بازدید : 18 شنبه 16 دی 1391 نظرات (0)

با دوستم تو حیاط دانشگاه نشسته بودیم که یهو دوستم برگشت گفت عه..!! این فلانیه؟؟ دیدیم نه بابا این کجا و اون کجا....

 

بعد دیدیم عینکشو برداشت دیدم اره خودشه با مادرش اومده بود

طرف شهرستانیه همیشه تو دانشگاه تیپو ارایشش به قول دوستامون خوشگلیش رو زبون همست

اون روز بدون هیچ ارایشیو لباس پوشیدن خاصی اومده بود....

فقط خواستم بگم که این درست نیست که خونواده یه شخص بچشونو بفرستن یه شهر دیگه برا تحصیل(حالا هزینه هایی گزافی هم که برا خونواده داره بماند) بعد طرف بیاد جای رسیدن به درسش به خودش برسه و کارای دیگه.....

حالا خوبه این خواهرمون نهایتش ارایشو رسیدن به خودشه اشخاص دیگه ای با این شرایط دوری به قول خودشون ازادی میشناسم که الان تو سرازیرین......

البته اینم بگم که یکی از هم دوره های ترمی منه درسشم خوبه کاری به کار کسی نداره سرش تو لاک خودشه و جسارت به شخص نشه فقط با ارایشو بی ارایش کلا یه شخص دیگه شده بود طوری که هم دوره یه سالمو یه لحظه نشناخته بودم


عضویت در سایت

عضویت

تعداد صفحات : 4

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1528
  • کل نظرات : 9
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 19
  • آی پی امروز : 39
  • آی پی دیروز : 64
  • بازدید امروز : 1,657
  • باردید دیروز : 356
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 2,741
  • بازدید ماه : 4,895
  • بازدید سال : 27,839
  • بازدید کلی : 81,262